eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 54 حتی دانیال هم
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 55 ده... بیست... سی... حتما مُرده که جواب نمی‌دهد. چهل... پنجاه... پنجاه و هشت: دقیقا چی می‌خوای؟ بالاخره کوتاه آمد. زیر لب غر می‌زنم: جونت درآد. می‌نویسم: هرچیزی که به این آدم مربوط می‌شه. مطمئنم براتون ناشناخته نیست. مخصوصا می‌خوام بفهمم چرا مُرده. -باشه. باید محکم‌کاری کنم؛ پس می‌نویسم: دنیال... دو ثانیه نشده می‌نویسد: جانم! -اگه باهام روراست نباشی، حتما می‌کشمت. -با ما به از این باش که با خلق جهانی. قیافه‌اش الان دیدنی ست و حیف که نمی‌بینمش. همراهم را می‌اندازم داخل کیفم؛ قبل از این که دانیال برایم بهانه بتراشد و بگوید دسترسی ندارم و نمی‌شود و... حس می‌کنم نگاه عباس روی سرم سنگینی می‌کند؛ انگار دقیقا به من خیره است. سرم را تکان می‌دهم: بی‌خیال دختر. اون مُرده. و باز هم سنگینی نگاهش... لعنتی. انگار دارد با چشمانش سرزنشم می‌کند. می‌گویم: اینطوری نگاهم نکن. تقصیر خودته که نجاتم دادی. و باز هم همان نگاه سرزنشگر. به خودم می‌خندم. چقدر زود به جنونِ منتظری و آوید و امثالشان دچار شدم. جنون بدی نیست. راستش ته دلم، دوست دارم آوید راست بگوید. دوست دارم زنده باشد. مثل یک مسکّن است برای دلتنگی‌های شدید. به ساعت نگاه می‌کنم. چیزی تا چهار نمانده؛ قرارم با مسعود و دوستان عباس. تخته‌شاسی و نقاشی‌ها را جمع می‌کنم و داخل کیفم می‌گذارم. از جا بلند می‌شوم و خاک لباسم را می‌تکانم. گردن می‌کشم و اطرافم را نگاه می‌کنم به امید پیدا کردن مسعود و دوستش. نیستند. پاهایم خواب رفته‌اند. قدم می‌زنم که خوابشان بپرد. همراهم را از کیفم در می‌آورم و دوربینش را فعال می‌کنم. صدای کلفت و سنگین مسعود را از پشت سرم می‌شنوم: سلام. برمی‌گردم. پاهایم به شدت سوزن‌سوزن می‌شوند و الان است که زمین بخورم. به روی خودم نمی‌آورم. رو به مسعود و دو مردِ همراهش، لبخند می‌زنم: سلام، روز بخیر. دوربین گوشی را روبه دونفری که همراه مسعودند می‌گیرم. یکی‌شان مردی ست همسن خودش، عینکی، بدون ریش و با سبیلی کم‌پشت. برخلاف مسعود، هیکلش چندان روی فرم نیست؛ کمی چاق است. و دیگری، فقط کمی جوان‌تر و لاغرتر و البته ریش هم دارد. هردو سربه‌زیر، سلام می‌کنند. به مسعود می‌گویم: معرفی نمی‌کنید؟ -گفتی دوتا از دوستاش رو پیدا کنم، که پیدا کردم. مرد چاق لبخند می‌زند: من امیدم. شما باید سلما خانم باشی نه؟ از این که من را به اسم قبلی‌ام می‌شناسند چندشم می‌شود: الان آریلم. سلما اسمی بود که یه هیولای داعشی روی من گذاشت. دوستش ندارم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ "تکثیر" ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دلهره داشتم. ظاهر دانشگاه آرام بود؛ ولی می‌دانستم همه تحت بمباران شدید عملیات روانی دشمن‌اند برای اعتصاب سه روزه. دیشب هم خبر رسیده بود که امروز قرار است مسلح بیایند و چادر بکشند و... خلاصه من شخصا دوتا روسری سر کرده بودم و سفت‌تر از همیشه بسته بودمش که از دست رضاخان‌های کوچکِ کف دانشگاه در امان باشم. حالا تصور کنید در چنین فضایی، عکس شهید علی‌وردی را تحویل داده‌ام به تکثیری که برایم پنجاه‌تا پرینت رنگی بگیرد تا فردا به مناسبت روز دانشجو و چهلم شهید، هدیه بدهم به دوستانم. خانم فروشنده، عکس را وقتی باز کرد که یکی دوتا دانشجوی دیگر پشت سرمان ایستاده بودند. آرمان، با آن چهره بسیجی و حزب‌اللهی‌اش، از روی نمایشگر به همه‌مان لبخند می‌زد. خانم فروشنده، کمی به تصویر آرمان نگاه کرد. من هم از سر خامی، ظاهرش را قضاوت کردم و حجابی که چندان محکم نبود. گفتم الان است که چندتا حرف درشت بارم کند و... گفت: آرمان مال اصفهان بود؟ گفتم: نه... تهرانی بودن. -از شهدای امنیته؟ -بله. بدون این که از لبخند آرمان عزیز چشم بردارد، پرسید: چطور شهید شده؟ لحن سوالش بوی همدلی می‌داد و مرا از قضاوت زودهنگامم شرمنده می‌کرد. گفتم: توی شهرک اکباتان، بخاطر این که ریش داشته بهش حمله کردن و زدنش... نتوانستم بقیه‌اش را بگویم. هیچ‌وقت نمی‌توانم ماجرای شهادت آرمان را برای کسی تعریف کنم؛ یعنی بغض اجازه نمی‌دهد. خودش جمله‌ام را تکمیل کرد: انقدر زدنش که شهید شد؟ -آره... -یعنی گارد ویژه و اینام نبوده؟ -نه... بسیجی بوده؛ ولی اون لحظه اصلا تنها بوده و کاری به کسی نداشته. فقط بخاطر این که ریش داشته گرفتنش. چشمان خانم فروشنده، پر شد از حیرت و اندوه: وای... بنده خدا... یعنی اصلا کسی رو نمی‌زده؟ -نه بابا، اگه می‌زد که اینطوری سی نفری نمی‌ریختن سرش! لبش را گزید: وای باورم نمی‌شه. آخه یعنی چی؟ فقط بخاطر قیافه‌ش؟ کمی بیشتر توضیح دادم: طلبه هم بوده. توی کیفش کتابای دینی پیدا کردن... ازش خواستن به رهبر توهین کنه، حاضر نشده توهین کنه. بدتر زدنش؛ رفته توی کما و دو روز بعد شهید شده. چندبار نچ‌نچ کرد، لب گزید و مادرانه گفت: آدم جگرش کباب می‌شه. آخه به چه گناهی؟ بیچاره مادرش... چقدر هم جوون بوده... چند سالش بوده؟ -بیست و یک سال. خانم فروشنده غمگین‌تر شد؛ و منزجرتر از قاتلان آرمان: دیروز هم توی اخبار نشون می‌داد قاتلای یه بسیجی رو توی دادگاه آورده بودن. نامردها چقدر راحت تعریف می‌کردن که جوون مردم رو کشتن... آخه انسانیت‌شون کجا رفته؟ اعتراض به جای خود... ولی آخه این کارا رو چطور می‌تونن انجام بدن؟ مگه انسان نیستن؟ پنجاه‌تا آرمان برایم پرینت کرد. از جان و دل مایه گذاشت برای چیدن تصاویر در صفحه؛ واقعا از جان و دل. حتی به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار شهید است. همکارش هم چشمش به عکس آرمان افتاد و یک دور دیگر، ماجرای آرمان را پرسید. و من یک دور دیگر، با بغض در گلو و خلاصه، ماجرای آرمان را گفتم. دوباره مواجه شدم با همان واکنش مادرانه؛ باز هم از سوی بانویی که فقط حجابش مثل من نبود. درباره آرمان حرف زدیم. یک داستان درباره آرمان برایشان فرستادم. وقتی از تکثیری بیرون آمدم، هنوز داشتند با هم درباره آرمان عزیز صحبت می‌کردند. درباره مظلومیت بسیجی‌ها و شهدای امنیت. درباره تفاوت اعتراض و وحشی‌گری و درباره انسانیت... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 55 ده... بیست...
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 56 ابروهای امید بالا می‌روند: بله... ببخشید. ایشون هم آقا کمیل هستن. و اشاره می‌کند به مرد جوان‌تر که نشسته بالای قبر و فاتحه می‌خواند. قیافه‌اش طوری ست که انگار به زور آمده و دوست دارد زود فرار کند. مسعود بی‌حوصله می‌گوید: خب، اینم از دوستای عباس. هرچی می‌خواستی بپرسی بپرس. کمیل از جا بلند می‌شود و نوبت امید است که بنشیند، با نوک انگشت به قبر عباس بزند و فاتحه بخواند. انتظار دارد مثلا با این کارش چه اتفاقی بیفتد؟ عباس از توی قبر صدایش را بشنود؟ از جا بلند می‌شود و دستانش را با زدن به هم، می‌تکاند: کاش عباس بود و می‌دید چقدر بزرگ شدی. -از من حرفی زده بود؟ کمیل دست به سینه بالای قبر می‌ایستد؛ با چهره‌ای درهم. انگار چیزی آزارش می‌دهد؛ یک حسی مثل عذاب وجدان. می‌گوید: نه. خیلی اهل حرف زدن نبود. امید تکمیل می‌کند: نقاشیتو به دیوار اتاق کارش زده بود. من حس می‌کنم تو رو مثل دخترِ نداشته‌ش می‌دید. او واقعا با همه فرق داشته... من اشتباه نکردم که بابا صدایش کردم. واقعا می‌توانست پدرم باشد؛ اگر سرنوشت بی‌رحمانه روی آرزوی هردومان خط بطلان نمی‌کشید. دلم بیش از قبل برای عباس تنگ می‌شود و حسرت پدری که هیچ‌وقت نداشته‌ام را می‌خورم. بغضم را قورت می‌دهم. کاش اصلا نیامده بود به زندگی‌ام؛ اگر قرار بود انقدر زود برود. می‌گویم: شمام توی سوریه همراهش بودین؟ با هم می‌گویند: نه. و امید ادامه می‌دهد: توی سوریه با یکی از بچه‌های مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه. جلوی خودم را می‌گیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همان‌جایی که من بودم، حرم نداشت. اگر می‌خواستند از حرم‌های مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش می‌ماندند. دیرالزور چکار می‌کردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامی‌اش در سوریه، رنگ تقدس زده. می‌گویم: اصلا چرا اومد سوریه؟ -چون نمی‌تونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه. -چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟ امید، رو به افق یک لبخند ژکوند می‌زند: حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده. ترجیح می‌دهم این بحث بی‌فایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... چه فرقی می‌کند به حال من؟ امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمی‌توانست بدبختی مردم را ببیند. نمی‌توانست ببیند یک دخترک دارد جیغ می‌کشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین می‌دود. نمی‌توانست ببیند دخترک دارد می‌لرزد و گریه می‌کند... و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام باید اول هدفتون رو مشخص کنید، صرف یادگیری زبان عبری به درد نمی‌خوره مگر این که هدف مشخص باشه. این هدف کلی هم که: «برای مبارزه با اسرائیل هست» و... منظورم نیست، یک هدف دقیق و جزئی لازمه.
سلام اکثرا کامل گذاشته شده...
سلام این کمیل اون کمیل نیست🙄 خط قرمز رو اگر خونده باشید، از بعد مجروحیت عباس یه نیروی تازه‌کار میذارن کنار دستش که اسمش کمیل بود. فقط اسمشون یکیه، وگرنه از نظر اخلاقی کلا متفاوتن🙂 (خود عباس هم این دوتا رو قاطی می‌کرد🙄)
عکس آرمان عزیز رو قراره هدیه بدم به همکلاسی‌ها...✨ روز دانشجو هم مبارک!🌷
انگشتر.mp3
6.36M
🎧بشنوید/ داستان کوتاه انگشتر💍 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا 🎤با صدای: امین اخگر(کاری از درختان سخنگوی باغ انار) ...داشتی دست و پا می‌زدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن...🌱 🥀تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 🌷دانشجوی شهید طیبه سادات زمانی 🌷 🔸تولد: ۱۹ آبان ۱۳۳۴، روستای گودین کنگاور، استان کرمانشاه 🔸شهادت: ۱۷ دی ۱۳۵۷، کنگاور، استان کرمانشاه
مه‌شکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷دانشجوی شهید طیبه سادات زمانی 🌷 🔸تولد: ۱۹ آبان ۱۳۳۴، روستای گودین کنگاور، استان
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷دانشجوی 🌷 🔸تولد: ۱۹ آبان ۱۳۳۴، روستای گودین کنگاور، استان کرمانشاه 🔸شهادت: ۱۷ دی ۱۳۵۷، کنگاور، استان کرمانشاه هفدهم دی ماه ۱۳۵۴ به خاطر حجابش مدیر مدرسه او را اخراج می‌کند و همین می‌شود نقطه شروع مبارزه طیبه سادات علیه رژیم. بعدها با پافشاری خانواده، وی را در مدرسه پذیرفتند؛ ولی با همان حجاب قبلی. طیبه سادات مصمم‌تر درس خواند و در سال ۱۳۵۶ پس از اتمام دبیرستان در رشته مهندسی شیمی دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد. هم درس می‌خواند و هم بیدار بود و فعّال سیاسی. ۲۶ دی ماه ۱۳۵۶ را رژیم پهلوی، روز «آزادی زن» اعلام کرد. طیبه سادات که مطالعات خوبی داشت از نتیجه این اقدامات رژیم آگاه بود و به همراه دیگر دانشجویان مسلمان در مشهد به تظاهرات رفتند و از حجاب و مقام زن دفاع کردند. رژیم که طاقت انتقادهای دلسوزانه را نداشت، آن‌ها را بازداشت کرد؛ ولی طولی نکشید که با هشدار آیت‌الله عبدالله شیرازی به ساواک، آزاد شدند. ۲۵شهریور ۱۳۵۷، زمانی که زلزله طبس رخ داد، طیبه به همراه دوستانش به عنوان نماینده امام خمینی(ره) به مدت یک ماه به یاری زلزله‌زدگان رفتند. در این مدت سعی کرد تا می‌تواند نماز آیات بخواند و در کنار کمک‌های اولیه، مددکاری هم بکند. به سراغ دختران زلزله‌زده می‌رفت. آن‌ها را دلداری می‌داد، برایشان حدیث می‌خواند و امیدوارشان می‌کرد. با مهارت خاصی عکس می‌گرفت تا بعد از اینکه به کنگاور برمی‌گردد نمایشگاه عکسی برپا کند. ۲۳ آذر ماه ۱۳۵۷، زمانی که نیروهای رژیم به بیمارستان شاه‌رضای مشهد حمله کردند، طیبه سادات خود را به بخش اطفال رساند و از هیچ کمکی به کودکان بی‌پناه دریغ نکرد. در کنار همه کارها، از دوربینش هم برای عکاسی غافل نبود. عکس می‌گرفت و به مردم نشان می‌داد جنایت رژیم را. هفدهم دی ماه ۱۳۵۷، در تظاهرات کنگاور، رژیم که می‌بیند تهدیداتش نتیجه نمی‌دهد، به سمت جمعیت تیراندازی می‌کند و در این بین طیبه به فیض شهادت نائل می‌آید. طیبه سادات، شهیده ۲۳ ساله در جوار آستان امامزاده محمدباقر(ع) زادگاهش به خاک سپرده می‌شود. طیبه اولین بانوی شهید در کرمانشاه بود. دوستانش یک روز بعد از شهادت وی دست به کار شدند تا نمایشگاه عکسی را که طیبه سادات می‌خواست، برپا کنند. بر سر درنمایشگاه هم قبل از عکس سایر شهدا عکس طیبه سادات را گذاشتند و این گفته‌اش را که: «مگر نه این است که می‌میریم؛ پس بگذار مرگی را انتخاب کنیم که زندگی‌ها را بارور کند...» https://eitaa.com/istadegi
AUD-20210818-WA0006.mp3
6.88M
🥀💔 من از خاک پای تو سر برندارم... 🎤محمدحسین پویانفر http://eitaa.com/istadegi
این بهترین اتفاق روز دانشجو بود... ظاهر اینه که شهید مهمان ما بود؛ اما درواقع ما مهمان شهید بودیم.🥀
🥀 چادرت را بتکان روزی ما را بفرست... امشب به احترام شهادت حضرت مادر سلام‌الله‌علیها رمان منتشر نمی‌شه. التماس دعا...🥀🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام یاد گرفتن زبان عربی که واقعا لازمه برای هر مسلمانی؛ مخصوصا عربی فصیح برای فهم قرآن. ترجمه‌های قرآن واقعاً نمی‌تونن همه مفاهیم قرآن رو منتقل کنند.
سلام اشکالی نداره، ان‌شاءالله برای فاطمیه دوم و شهادت حاج قاسم بازهم عملیات داریم. پ.ن: داستان‌های زیادی به دستمون رسیده، بررسی و ویرایش داستان‌ها کمی طول می‌کشه و ان‌شاءالله به صورت فایل منتشر میشه
مه‌شکن🇵🇸
عکس آرمان عزیز رو قراره هدیه بدم به همکلاسی‌ها...✨ روز دانشجو هم مبارک!🌷 #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_د
سلام ما با کمک چندنفر از دوستان، شکلات هم خریدیم و قبل از عکس‌ها به همه تعارف کردیم. عکس رو من تک‌به‌تک به همکلاسی‌ها دادم و خیلی خوشحال می‌شدند، درباره آرمان عزیز می‌پرسیدند و درباره مه‌شکن. البته من روزهای قبل جلوی بچه‌ها عکس‌ها رو برش می‌زدم و برای بعضی از همکلاسی‌ها سوال می‌شد که عکس کیه و براشون توضیح میدادم؛ برای همین یه آمادگی ذهنی وجود داشت. تعدادی از عکس‌ها رو هم در ایستگاه اتوبوس دانشگاه هدیه دادم. پ.ن: دوستانی که هدیه گرفتین، خب خودتون بیاید نظرتون رو بگید دیگه🙄
ایتای شما هم مشکل داره؟ صبح تاحالا می‌خواستم داستان چندنفر از عزیزان رو منتشر کنم ولی اصلا ایتا باز نمی‌شد😕
بسم رب الشهدا و الصدیقین🥀 برای 🍂 تقدیم به ساحت مقدس حضرت فاطمه زهرا (س) 🥀به مناسبت چهلم 🥀 ✍🏻به قلم امشب نیز مانند هرشب، همسایه‌ی طبقه‌ی بالا و پایینمان در ایوان خانه‌شان، برای در آوردن لج ما و خالی کردن حرص خودشان شروع می‌کنند به شعار دادن. هیچ‌وقت نمی‌گذارم بعد از تاریکی هوا فرزندانم بیرون بروند؛ به خصوص که حالا کشور آشوب است. چند شب است خانه‌مان فرقی با خیابان ندارد و بین همسایه‌ها و اغتشاشگران تفاوتی نمی‌بینم. فقط همین که آسیب جانی برایمان ندارند؛ والا شعارهایشان که به جرئت می‌توانم بگویم خودشان هم معنی حقیقی‌اش را نمی‌دانند، گوشمان را کر کرده. با رسیدن عقربک‌های ساعت به روی ده، فریادها بر سر خانه‌مان آوار می‌شود. فرزندان کوچکم می‌ترسند و هراسان خودشان را به آغوشم می‌رسانند و من نمی‌توانم مانع ترکیدن بغض حبس شده در گلویم بشوم... غفلت و نادانی همسایه‌ها از یک سو و ترسیدن کودکانم از این شعارهای توخالی، کانون خانواده و از آن مهم‌تر کشورم را در هم خرد می‌کند. وقتی میان فریادشان به رهبری و نظام دشنام می‌دهند و صدای مرگ‌ بر دیکتاتورشان دل من و فرزندانم را می‌لرزاند، لحظه‌ای با خود می‌اندیشم که مگر فاطمه(س) پشت در نسوخت و فرزندش را فدا نکرد؟ با این حال باز پشت رهبر زمانه‌اش ایستاد و برای او جان خویش را فدا کرد! حال مگر غربت علی زمانه‌ام برهمگان عیان نیست؟ پس چرا من به اندازه‌ی خودم از امامم دفاع نکنم؟ با "یا فاطمه‌"ای از جا بلند می‌شوم. فرزندان کوچکم را به دختر بزرگم می‌سپارم و پا به ایوان می‌گذارم. قلبم بی‌امان به سینه‌ام می‌کوبد؛ ولی اکنون زمان ترس نیست که دشمن پشت دروازه‌های ایمانم کمین کرده و منتظر است تا اندکی سست شوم! فریادهای پی‌درپی از بالا و پایین چون میخ در سرم فرو می‌رود و اسم علی که به میان می‌آید، قلبم شروع به زار زدن می‌کند. دیگر سکوت را جایز نمی‌دانم. یا علی می‌گویم و با صدایی لرزان اما طنین‌انداز فریاد می‌زنم: - از عشق تو رهـــــــــبرا نمردن ظلم است/در گوشه‌ی خانه جان سپردن ظلم است/ من مقـــلد فاطـــــــــمه ی زهـــــــــــرایم/ در راه تو یک سیـــــلی نخوردن ظلم است! لحظه‌ای تمام فریاد ها خاموش می‌شود و تنها صدای زنانه‌ی من سکوت شب را در بر می‌گیرد. گر گرفته‌ام و آتش وجودم هنوز شعله‌ور است. صدایم که خاموش می‌شود، پس از چند دقیقه زیر باران فحش و ناسزا به رگبار بسته می‌شوم و ترس کودکانم بیشتر می‌شود؛ ولی ارزشش را داشت! حداقل برای اینکه بگویم تا ما هستیم علی‌مان تنها نمی‌ماند... فرزندانم با قلب هایی ناآرام و لرزان به خواب می‌روند؛ ولی من هرچند از کارم خشنودم اما بازهم خواب به چشمانم میهمان نمی‌شود. بوسه‌ای به پیشانی فرزند کوچکم می‌زنم و آرام از کنارش بلند می‌شوم. هنوز هراس کاری که کرده‌ام ته دلم مانده و اضطراب اینکه ممکن است برای همسر و فرزندانم دردسر ساز باشد، وجودم را می‌لرزاند. ولی... من به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام. نگاهم که به ساعت می‌افتد از جا می‌پرم. زمان چقدر زود گذشت! نیامدن حمید تا این موقع شب، آن هم در این شرایط‌، تلمبار می‌شود روی دلواپسی‌های دیگرم. هیچ‌گاه تا این موقع شب بیرون از خانه نمی‌ماند. به خصوص حالا که همسایه‌ها برایمان از خانه، شکنجه‌گاه ساخته‌اند، سعی می‌کند شب‌ها زودتر به خانه بیاید... ولی امشب خیلی دیر کرده است! دلواپسی پایم را به لب پنجره باز می‌کند. پرده را کنار می‌زنم و نگاهم را دور تا دور کوچه‌ی همیشه خلوتمان می‌چرخانم. صدای شعار و سوت و کف از خیابانی نه چندان دور به گوش می‌رسد. این سر و صداها بی‌قراری‌ام را چند برابر می‌کند. از این هیاهو خسته‌ام... کاش تمام شود این اضطراب و دل‌نگرانی‌ها! ولی نه... اتفاقا گاه لازم است آزمونی سخت از همه گرفته شود تا ببینیم چه کسی مرد این میدان است؟ گاه باید علف هرزه‌ها را از میان گل‌ها چید تا جلوه‌ی باغ را زشت نکنند. چندین بار شماره‌اش را می‌گیرم ولی در دسترس نیست. می‌ترسم میان این شلوغی‌ها گیر افتاده باشد! زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم و دیگر حریف اشک‌های حبس شده در مردمک چشمانم نمی‌شوم. ترس بی‌پدر شدن بچه‌هایم چندین بار تا دم در می‌کشاندم ولی نمی‌توانم فرزندانم را در حصار گرگ‌های گرسنه، رها کنم. حیران و سردرگم به دنبال راه چاره‌ای می‌گردم که با صدای دویدن چند نفر در کوچه، به امید آمدن حمید، تا پای پنجره می‌دوم. ولی با دیدن حمله‌ی چند نفر به سمت جوانی بی‌دفاع، جریان خون در رگ‌هایم قطع می‌شود. حتی جرئت نمی‌کنم پنجره را باز کنم!
مه‌شکن🇵🇸
بسم رب الشهدا و الصدیقین🥀 برای #آرمان🍂 تقدیم به ساحت مقدس حضرت فاطمه زهرا (س) 🥀به مناسبت چهلم #ش
دیگر صدای نفس‌هایم را هم به زور می‌شنوم. ناباورانه فقط به دست‌هایی که بالا می‌روند و بر جوان فرود می‌آیند، خیره می‌مانم. یا این من نبودم که داشتم همه‌ی این صحنه‌ها را می‌دیدم و هیچ نمی‌گفتم در برابر این همه ظلم، و یا همه‌اش خوابی بیش نیست... کاش خواب باشم و در خواب ببینم که کیف جوان را باز می‌کنند و با دیدن وسایل داخلش، کسی فریاد می‌زند: - آخونده! و ضربه‌هایی که با نفرت بیشتری، حرصشان از روحانیت را بر سر او خالی می‌کنند. با دستان لرزانم حصار شیشه‌ای پنجره را کنار می‌زنم و سرم را بیرون می‌برم تا فقط از زنده بودنش مطمئن شوم که لحظه‌ای پیکر بی‌جانش از پیش چشمانم می‌گذرد و بی اختیار دلم تا جایی کشیده می‌شود... دوره‌اش کرده‌اند... حدود بیست، سی نفر... دوره‌اش کرده‌اند... حدود چهل مرد... می زنندش... با هرچه به دستشان می‌رسد... می زنندش... با شمشیر و تازیانه... می‌گویند به سیدعلی دشنام بدهد... بی جان مقاومت می‌کند و او را نور چشم خود می‌خواند... می‌گویند علی باید بیعت کند! زخمی و ناتوان دست به چارچوب در می‌گیرد و مانع بردن ولی‌ّاش می‌شود... تمام حرفش ولایت علی است. میان ضربه‌های بی‌امان، با بدنی زخم خورده چقدر شبیه است به اولین شهیده‌ی ولایت... پیکر زخمی جوان را روی خیابان می‌کشند و دیگر از جلوی دید من ناپدید می‌شود. هق هق گریه امانم را می‌برد و همانجا، کنج اتاق می‌نشینم... شرمنده‌ام... نمی‌دانم دیگر چه بلایی سرش می‌آید و چقدر زنده می‌ماند... اما فهمیده‌ام برای آرمان جنگیدن یعنی چه! مدافع ولایت بودن به چه معناست! فاطمه(س) برای آرمانش که ولایت علی(ع) بود جان داد. و آرمان، برای آرمانِ فاطمه(س)...