البته همین که بالاخره یه چیزی در این رابطه ساختند امیدوارکننده ست، ولی ای کاش با تامل و دقت بیشتری ساخته میشد، اصولیتر ساخته میشد...
امریکا و کشورهای دیگه دارند فیلم میسازند، خیلی حرفهایتر... و اینطور میگن که: ما بودیم با داعش جنگیدیم!
چند سال دیگه هیچکس باور نمیکنه حاج قاسم ما بود که شاخ غول داعش رو شکست...
سلام
کسانی که دنبال پول بودند و چندان گرایش مذهبی نداشتند، بیشتر به ارتش آزاد سوریه و گروههای سکولار پیوستند(ارتش آزاد سه سال قبل از داعش به وجود اومد).
درباره حجاب، بله زنان سوری چه مسلمان چه مسیحی، خیلی مقید به حجاب نیستند؛ اما مسئله اینه که چرا الان که توی جامعه با کشف حجاب و اعتراض به حجاب اجباری مواجهیم، این سریال باید اینطوری پخش بشه و داعش رو به عنوان نماد حجاب اجباری قرار بده؟
چرا یه سریال که مخاطبش غالبا مذهبیها هستند، باید از بیحجابی قبحزدایی کنه؟
مهشکن🇵🇸
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨ 🌷 #ریحانه 🌷 ‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱 اینجا من یک
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌷 #ریحانه 🌷
‼️آنچه بانوان و دختران کشورم باید بخوانند...🌱
خب، نتیجهی این نگاهِ مردسالاری چه شد؟ وقتی که مرد در تمدّن غربی، جنس برتر است و تمدّن، تمدّن مردسالار است، نتیجه این است که زن سعی میکند الگوی خودش را مرد قرار بدهد و مرد میشود الگوی زن؛ زن دنبال کارهای مردانه حرکت میکند؛ نتیجه این است. ببینید اینجا یک آیهی قرآن هست که یکی از خانمها هم به نظرم اشاره کردند، [البتّه] آیه را نخواندند امّا به نظرم منظور همین آیه بود. آیهی شریفه میفرماید: ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا لِلَّذینَ کَفَرُوا امرَأَتَ نُوحٍ وَ امرَأَتَ لوط؛ برای کفّار، دو زن الگو هستند؛ دو زنِ کافر، نمونه و الگو ی زنان کافرند: زن نوح و زن لوط که اینها به شوهرهایشان خیانت کردند؛ فَلَم یُغنیا عَنهُما مِنَ اللهِ شَیئا؛شوهرها با اینکه پیغمبر بودند، دیگر به درد اینها نمیخورند، فایدهای برایشان ندارند. این مال کافران. بعد [میفرماید]: وَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا لِلَّذینَ آمَنُوا امرَأَتَ فِرعَون. دو زن را الگو قرار میدهد برای همهی انسانهای کافر، دو زن را الگو قرار میدهد برای همهی انسانهای مؤمن؛ اعمّ از زن و مرد. یعنی اگر همهی مردان عالم میخواهند مؤمن باشند، الگویشان دو زن هستند: یکی زن فرعون، یکی حضرت مریم. وَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلًا لِلَّذینَ آمَنُوا امرَأَتَ فِرعَون؛ در اوج نجابت و عفّت؛ همان خانمی که موجب شد وقتی موسیٰ را از آب گرفتند، به قتل نرسانند؛ لا تَقتُلوه، [گفت] او را نکُشید؛ بعد هم ایمان آورد به حضرت موسیٰ، بعد هم زیر شکنجه به قتل رسید. این الگو است. [و الگوی دیگر] «وَ مَریَمَ ابنَتَ عِمرَان» که حالا در مورد حضرت مریم (سلام الله علیها) «الَّتی اَحصَنَت فَرجَهَا» که عفّت خودش را حفظ کرد، ما متأسّفانه اطّلاعات زیادی نداریم که قضیّه چه بوده؛ قضایایی حول و حوش حضرت مریم بوده که این بزرگوار با کمال قدرت مقاومت کرده و دامن پاک خودش را حفظ کرده، و تا آخر قضایا که میدانید. یعنی درست نقطهی مقابل تمدّن غربی که مرد را الگو قرار میدهد، در قرآن زن را الگو قرار میدهد؛ نه فقط برای زنان بلکه برای همهی انسانها؛ چه در زمینهی کفر، چه در زمینهی ایمان.
خب، آن وقت وقاحت غرب اینجا ظاهر میشود؛ اینها با این همه ضربهای که به زن و به حیثیّت زن و به کرامت زن وارد آوردهاند، خودشان را پرچمدار حقوق زن وانمود میکنند! یعنی اینها از [قضیّهی] حقوق زن در دنیا دارند استفاده میکنند؛ یعنی واقعاً این نهایت وقاحت است. حالا یک وقت کسی از یک جاهایی یک اطّلاعات پنهانی دارد، یک وقت نه، خیلی آشکار است که دیگر واقعاً اسم نمیخواهم بیاورم؛ آدم خجالت میکشد اسم بیاورد از این چیزی که سال گذشته راه افتاد بین زنهای غربی و تعرضّهای جنسی و مانند اینها. با همهی اینها، باز میگویند ما طرفدار زن هستیم، طرفدار حقوق زن هستیم! آن چیزی که در زبان بیتقوای غربیها به عنوان آزادیِ زن نامیده میشود اینها است. اینکه میگویند آزادیِ زن، مرادشان آزادی به این معنا است؛ [در نظرشان] اینها آزادی است؛ [اینها] که آزادی نیست؛ عین اسارت است، عین اهانت است.
💠بیانات امام خامنهای در دیدار اقشار مختلف بانوان، ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
ادامه دارد...
#حجاب #لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi
سلام
نمیتونم این یادداشتها رو منتشر کنم، چون بعضی داستانها براتون لو میره. و البته منتشر هم بکنم چیزی از خط و نوشتههام متوجه نمیشید😅
ولی شاید فرآیند ساخت بعضیهاشون رو یک روزی نوشتم. درباره MBTI و انیاگرامشون، خیلی دقیق تصمیم نمیگیرم. یه چیز کلی توی ذهنمه و اجازه میدم خودشون توی داستان خودشونو نجات بدن.
قبلا در کانال مطالبی با هشتگ #تحلیل_شخصیت گذاشتیم... شاید براتون جالب باشه.
از سه چهار سال پیش مطالعه در این زمینه رو شروع کردم. روش خاصی مد نظرم نیست؛ فقط با کنجکاویم جلو رفتم.
#معرفی_کتاب 📚
کتاب «من برمیگردم» 📙
✍️ به قلم: فاطمه دولتی
نشر جمکران
رمان «من برمیگردم»، برخلاف بیشتر رمانهای تاریخی، یک رمان تاریخیِ زنانه است؛ لطیف، زیبا، قدرتمند و ملموس برای خیلی از ما.
این کتاب برای شکستن یک سکوت طولانی، شروع قدرتمندیست...
ادامه👇👇
#حجاب #امام_زمان
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب «من برمیگردم» 📙 ✍️ به قلم: فاطمه دولتی نشر جمکران رمان «من برمیگردم»، برخلاف ب
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #من_برمی_گردم 📙
✍️ #فاطمه_دولتی
#نشر_جمکران
📚 علاقه زیادی به رمان تاریخی ندارم؛ مخصوصا رمانهای تاریخی مذهبی. رمانهایی مثل رویای نیمهشب، دعبل و زلفا، عشق دربرابر عشق، نامیرا و... برایم خستهکنندهترین رمانهای روی زمیناند و این تاحدودی پیرو علاقه شخصیست. کتاب پس از بیست سال، بهترین رمان تاریخیای بود که خواندم؛ ولی همه این رمانها، یک ایراد بزرگ داشتند: گم شدن نقش و هویت زن مسلمان.
❌ در هیچکدامشان، هویت زن به عنوان انسان به رسمیت شناخته نشده. تاریخ را مردان مینویسند و میسازند؛ برخلاف کلام رهبری که فرمودند: زن در متن حوادث تاریخی قرار دارد.
بیپرده باید گفت، زنان در رمانهای تاریخی، صرفا جاذبه جنسی رماناند. وقتی حرف از زن میشود، این زن یا یک کنیزک نازکبدن زیباست که مردان سر تصاحبش دعوا میکنند، یا دختر زیبای رئیس قبیله که دل شخصیت اصلی را برده، یا چیزی مشابه این... بهترین هم که باشد، درهرصورت زیبایی ظاهرش بر همهچیز میچربد. زنان موجوداتی زیبا، دستنیافتنی و بیارادهاند که شخصیت اصلی داستان شیفته آنهاست و هیجان ماجرای عشقیشان، میتواند به داستان خشک تاریخی جذابیت ببخشد.
🔻 به همین دلایل هم مایل به خواندن کتاب «من برمیگردم» نبودم. فکر میکردم یک رمان تاریخیست مثل بقیه؛ اما کمی که جلو رفتم، به وجد آمدم از این که یک نویسنده پیدا شده که زن را در جایگاه حقیقیاش بنشاند. نویسندهای که قدرت زن را میبیند، عقلانیت زن را میبیند، ایمان زن را میبیند؛ نه زیبایی ظاهریاش را.
«من برمیگردم»، معرفیای اجمالیست از هفت بانویی که بنا به روایت معصوم، در زمان ظهور رجعت خواهند کرد؛ با محوریت هفتمین آنها: زبیده بنت جعفر، همسر هارون الرشید.
🌟 سمیه، صیانه، قنواء، امایمن، امخالد، حبابه و زبیده، هریکی متعلق به دورانی متفاوت و شرایطی متفاوتاند. یکی برده است و دیگری بانوی دربار. یکی مادر است و دیگری همسر. جهاد هر یک، خاص خودش بوده و امتحانش خاص خودش. این همان چیزیست که ما در تبیین الگوی سوم زن به آن نیاز داریم: الگوهای متکثر.
🔺 در ذهن ما جا افتاده که: زن تراز انقلاب، زنیست که همزمان پنج تا بچه داشته باشد، دوتا مدرک دکترا گرفته باشد، به اندازه پنج نفر کار فرهنگی و فعالیت اجتماعی بکند، و در همسرداری و خانهداری هم کم نگذارد.
⚠️ آنچه خدا از ما میخواهد، این نیست. ما قرار است بهترینِ خودمان باشیم، قرار است بهترین انتخاب را در شرایط خودمان داشته باشیم. هرکس جهاد خودش را دارد، میدان خودش را و امتحان خودش را. آنچه نویسنده در کتاب «من برمیگردم» میگوید، همین است. ما زنان تاثیرگذار در طول تاریخ کم نداریم. زنانی که بهترینِ خودشان بودند. اما متاسفانه حتی نام آنها به گوشمان نخورده و ماجرای حماسی و فوقالعادهشان را نمیدانیم. نمیدانیم در تاریخ اسلام و حتی پیش از آن، انقدر تکثر الگو برای بانوان هست که هیچکس نتواند بگوید شرایط جهاد برای من فراهم نبود... من الگو نداشتم.
📖 رمان «من برمیگردم»، برخلاف بیشتر رمانهای تاریخی، یک رمان تاریخیِ زنانه است؛ لطیف، زیبا، قدرتمند و ملموس برای خیلی از ما. تنها ایراد رمان، بازگو کردن برخی جزئیات درباره زندگی بانوان رجعتکننده بود که در مستندات تاریخی ذکر نشده و نوعی زیادهروی در روایت یا حتی داستانسازی به شمار میآمد؛ مخصوصا درباره امخالد و حبابه والبیه. این داستانسازیها، الگو را بیش از حد آرمانی و دستنیافتنی جلوه داده بود. ناگفته نماند که متاسفانه زندگی این بانوان به درستی در تاریخ ثبت نشده و اطلاعات زیادی از سبک زندگی آنان در دست نیست.
هنوز خیلی مانده تا ادبیات داستانی حق بانوان رجعتکننده و سایر بانوان تاثیرگذار تاریخ را ادا کند؛ اما این کتاب برای شکستن یک سکوت طولانی، شروع قدرتمندیست.
https://eitaa.com/istadegi
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
✨به مناسبت #میلاد_حضرت_علی_اکبر و #روز_جوان ✨
استادی داشتیم که وقتی از کلاسش بیرون میآمدم، حس میکردم همهمان درحال مرگیم. تا یکی دو ساعت بعد از کلاسش حالم گرفته بود و دنیا را سیاه میدیدم؛ از بس که یک ساعت و نیم، از بدیهای این مملکت میگفت و از این که مشکلاتش هیچ راه حلی ندارد. از این که تمام نهادها کژکارکردند، مردم بیفرهنگاند، اقتصاد فلج است، تحریمیم، ثبات سیاسی نداریم و...
انگار از نگاه این استاد عزیز ما، حتی یک نقطه روشن هم در سرتاسر ۱٬۶۴۸٬۱۹۶ کیلومتر مربع مساحت ایران دیده نمیشد و تمام این ۱٬۶۴۸٬۱۹۶ کیلومتر مربع، سیاهِ سیاه بود و مشکلاتش ابدی و حل نشدنی. البته استادمان انسان دلسوزی بود. عمیقا از مشکلات جامعه ایران غمگین بود و راهکارهایی هم داشت که معتقد بود گوش شنوایی برایشان نیست. و به ما هم تلویحا میگفت نه درس خواندنتان فایده دارد، نه وقت صرف کردن برای حل مشکلات. بروید یک راهی پیدا کنید برای کسب درآمد و یک زندگی معمولی.
بعد از هر کلاسش، دوست داشتم بروم یک گوشه و یک ساعت به حال ایران گریه کنم؛ به حال خودم که هیچکس به فکرم نیست. دوست داشتم همه چیز را بگذارم و سر بگذارم به بیابان. ترک تحصیل کنم اصلا. فکر کنم حال همه همکلاسیها همین بود.
انقدر نمیشود و نمیتوانیم در جملاتش میکاشت که ما هم پیش از فکر کردن درباره هر مشکلی، سریع با سد غیرممکن بودن مواجه شویم و دست از تفکر بکشیم. روح امید حتی در وجودمان مهلت نفس کشیدن نداشت، مهلت حرف زدن. فکرمان بسته شده بود، انقدر که ترس از آینده و نابودی در مغزمان جا خوش کرده بود. یاد گرفته بودیم غر بزنیم، از وضعیتِ بد ناله کنیم بدون آن که ذهنمان را برای پیدا کردن مسئله و راه حلش به کار بیندازیم.
شاید اگر به امیدِ جوان و فکرهای تازهنفسمان فرصت پرواز بدهند، بتوانیم از زاویهای نو مسئله را ببینیم. ذهن ما جوانها، هنوز در تار عنکبوت سنتها و دیوارهای خودساخته بزرگترها گرفتار نشده. خلاقیتش کور نشده. ذهن ما باز است و میتواند به چیزهایی غیر از راهحلهای معمول بیندیشد. میتواند فراتر از آنچه بزرگترها در ذهن دارند را تصور کند.
آی بزرگترهایی که این متن را میخوانید! من یکی شعار جوانگرایی را باور نخواهم کرد مگر از کسی که به نیروی امید باور داشته باشد؛ و تنها یک نفر را اینگونه دیدهام. پیرمردی هشتاد و سه ساله را که هنوز برق جوانی در چهرهاش میدرخشد و در سختترین روزهای ایران، از آینده روشن سخن میگوید. وقتی همه غر میزنند، این مرد کهنسال نقاط قوت را یادآوری میکند و «ن» را از ابتدای «نمیتوانیم»ها برمیدارد. این پیرمردِ جوان، هربار در شعلهی کمجان امید ما جوانهای فرتوت میدمد تا زنده بمانیم؛ زنده و جوان.
کاش همه شما بزرگترها، شباهتی به این جوانِ هشتاد و سه ساله داشتید...
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
بازنشر/ «رد خون»
به قلم: فاطمه شکیبا
✨به مناسبت #میلاد_حضرت_علی_اکبر و #روز_جوان ؛ نمیخواهم روضه بخوانم ولی... 🥀
-وااای... ببین دارن میدون دنبالش... وااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اووه... افتاد... گرفتنش... واای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره. ببین کی بهت گفتم.
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
@istadegi
رد خون.mp3
6.61M
🎧بازنشر/داستان صوتی "رد خون"✨
📖بریده داستان:
"-واااای... ببین دارن میدون دنبالش... واااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای..."
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🎙گویندگان:
آقای میرمهدی(راوی)
آقای سپهر(متین)
🌱کاری از درختان سخنگوی باغ انار.🌱
تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨
#لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_حضرت_علی_اکبر #ماه_شعبان
http://eitaa.com/istadegi