مهشکن🇵🇸
سلام ممنونم از محبتتون، قشنگی خط قرمز به همین رنجهاش بود... چشم، سعی خودمو میکنم🙄
سلام
بله همینطوره، واقعا حیفه آدم بمیره. حیفه شهید نشه.
بعدم ما توی واقعیت هم داریم دائما شهید میدیم، از شهدای فراجا و مرزبانی گرفته تا شهدای امنیت که خیلی وقتها صدای شهادتشون در نمیاد. این نیست که شهادتشون فقط داستان باشه، واقعیتیه که هست.
🔵 الْمُؤْمِنُ مِثْلُ کفَّتَی الْمِیزَانِ کلَّمَا زِیدَ فِی إِیمَانِهِ زِیدَ فِی بَلَائِهِ.
✅ امام کاظم - علیه السلام - میفرماید: مؤمن همانند دو کفه ترازوست؛ هر چه ایمانش فزونی یابد، بلایش نیز بیشتر شود. ( بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۳۲۰ )
#میلاد_امام_کاظم مبارک!✨🌷
مهشکن🇵🇸
🔵 الْمُؤْمِنُ مِثْلُ کفَّتَی الْمِیزَانِ کلَّمَا زِیدَ فِی إِیمَانِهِ زِیدَ فِی بَلَائِهِ. ✅ امام ک
گفته بودید چرا عباس خط قرمز انقدر زجر کشید...؟
شما رو ارجاع میدم به این روایت از امام کاظم علیه السلام که امروز روز تولدشونه.
رنج عیار آدمها رو میسنجه، نابرده رنج، شهادت میسر نمیشود...
وقتی توی این گرما میرم تجمع عفاف و حجاب، فقط به یه چیز فکر میکنم: لعنت به روح پلید رضاخان که همچین روز گرمی رو برای جنایتش انتخاب کرد😑
درود بر روح شهدای گوهرشاد...🌷🌱
#اجتماع_مردمی_عفاف_وحجاب
یکایک سر شکست آن روز، اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشه مردم، غم نان نه...🌱
#حجاب #عفاف
#اجتماع_مردمی_عفاف_وحجاب
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛
🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل"
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️
قسمت ۱
حیاط وسط دانشکده ادبیات هیچوقت انقدر شلوغ نبود؛ آن هم چهارشنبه، دم ظهر. این ساعت بیشتر بچهها میروند که ناهار بخورند؛ ولی امروز انگار چشمهای گرسنه، چیز بهتری پیدا کرده بودند بجای ناهار. حیاط که چه عرض کنم، از همان در ورودی دانشکده، آدمها موج میخوردند و نگهبانها هم کاری برای متفرق کردن جمعیت نمیکردند.
عقلم میگفت به من ربطی ندارد و قاطی جمعیت نشوم، و دلم میگفت کنجکاویِ گُرگرفتهام را فروبنشانم.
تسلیم دلم شدم. کمی میان دانشجوها لولیدم تا بروم جلوتر. سه چهارنفر از بچههای گروه خودمان را دیدم که داشتند روی نوک پنجه پا بلند میشدند تا حیاط را بهتر ببینند. در گوش یکیشان گفتم: چی شده؟
افسانه بود. برگشت و من را که دید، رنگش پرید. آب دهانش را قورت داد.
-هیچی...
دستم را گرفت و سعی کرد من را هم همراه خودش از میان جمعیت بیرون بکشد. نشد. جمعیت متراکمتر شد و موج خورد به سمت جلو. طوری که به در شیشهای حیاط نزدیک شدم و کمی از افسانه جلو افتادم. حالا حیاط را از پشت سرهای دانشجوها میدیدم. سرهای کنجکاو و گردنکشیده، مثل خودم.
اول نگاهم رفت سمت رئیس دانشکده و چندتا از استادها و کارمندها که داخل حیاط بودند و داشتند با مامور پلیس حرف میزدند. چهرههاشان بدجور درهم بود. حیاط پر بود از مامور، مامور پلیس و اورژانس.
-درگیری شده...؟ اینجا؟
این اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. در فضای ملتهب این روزهای دانشگاه، درگیری چیز عجیبی نبود. شنبه همین هفته دانشگاه چنان بهم ریخته بود که پای گارد ویژه به دانشگاه باز شد. من نزدیک بود از کنجکاوی دق کنم. شاید اگر نگار به زور و کشانکشان مرا از تظاهرات دور نمیکرد، خودم هم میرفتم قاطی دانشجوهای معترض. فقط محض کنجکاوی. میخواستم ببینم اعتراض چه حسی دارد. نگار نگذاشت.
نگار...
کجاست نگار؟
طبقه سوم قرار بود ببینمش. چشم کشاندم تا پنجره طبقات بالا. از هر پنجره چند نفر سرشان را بیرون آورده بودند و اوضاع را دید میزدند. نگاه بهتزده و وحشتزدهشان به پایین یکی از پنجرهها بود. من هم چشم چرخاندم که ببینم چی را نگاه میکنند.
نگار را.
نگار را پیدا کردم.
ادامه دارد...
#عفاف #حجاب
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨ 🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛ 🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل" ✍️به ق
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛
🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل"
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️
قسمت ۲
نگار را پیدا کردم.
طاقباز روی زمین خوابیده بود و دستانش به دو سوی بدنش باز بودند. چشمهاش هم. مقنعهاش کج شده و عقب رفته بود. از زیر مقنعه، موهای موجدار مشکیاش پخش زمین بودند. موهاش بلندتر از همیشه به نظر میرسید. مو نبود، رد خون بود که در امتداد موهایش کشیده شده بود.
خون.
خونِ نگار.
یک سرباز داشت از نگار عکس میگرفت. از زوایای مختلفش. نگار هم بیصدا سر جایش دراز کشیده بود. کفش به پا نداشت.
امروز مانتوی آبی روشن قشنگش را پوشیده بود. همان که من خیلی مدلش را دوست داشتم. ولی مانتوش دیگر کاملا آبی نبود. کمی هم قرمز تیره بود. قرمز خیلی تیره. متمایل به زرشکی. وقتی رنگ قرمز با آبی روشن ترکیب شود این شکلی میشود فکر کنم.
میخواستم صدایش بزنم، ولی حنجرهام از کار افتاده بود. داشتند نگار را روی برانکارد میخواباندند. یک نفر مچ دستم را کشید. افسانه بود. میخواست از جمعیت بیرونم بکشد. محکم سر جام ایستادم. حتی تلاش کردم جلوتر بروم، ولی زور افسانه بیشتر بود.
وقتی از میان تن به هم فشرده دانشجوها بیرون آمدم و هوای تازه را حس کردم، مغزم فعال شد. کمکم فهمیدم ماجرا چیست. جمعیت راه باز کردند. برانکارد از میانمان رد شد. از جلوی من.
دست نگار از زیر ملافه سپید بیرون زده بود.
آستینش تا بالای ساعدش میرسید. الان که فکر میکنم لبه چیندار آستین آبیاش خیلی زشت شده. دستش کبود شده بود. کبود و پژمرده. پر از خونمردگی. خونمردگیهای روی ساعدش سیاه متمایل به قهوهای بودند. دستبندِ بافتنیاش دور مچش بود. مچ لاغرش. من هم یکی از همان دستبندها را دور مچ تپلم داشتم.
وزنم را روی افسانه انداختم. دلم درهم پیچ خورد. اسید معدهام به جوشش افتاد و هرچه در معدهام بود و نبود، هجومآورد به مریام. برانکارد که از در بیرون رفت، من هم خم شدم به سمت زمین و عق زدم.
***
آن سوی راهرو، روبهروی در کلاس چهل نشسته بودم و پاهام را به سمت در کلاس دراز کرده بودم؛ و البته حسشان نمیکردم. نه دستهام و نه پاهام، هیچکدام حس نداشتند. مثل یک عروسک کنار دیوار ول شده بودم. صورتم هنوز از آبی که افسانه به آن پاشید خیس بود. آب از بالای پیشانیام سر میخورد و از چانهام پایین میچکید. کولهام هم مثل من ولو شده بود کنارم.
با این که در کلاس چهل باز بود، مقابلش یک نوار زرد کشیده بودند که هشدار میداد وارد نشویم. پنجره کلاس باز بود. پردهاش هم. خورشید مایل میتابید به پنجره کلاس چهل. به صورت من. دلم میخواست تا داخل کلاس روی زمین بخزم و خودم را به کلاس برسانم. به آخرین جایی که نگار در آن نفس کشیده.
نه. تعبیر دقیقی نیست.
نگار حتما تا قبل از رسیدن به زمین زنده بوده.
پس دقیقترش این است که فضای میان پنجره کلاس چهل طبقه سوم دانشکده ادبیات تا کف زمین حیاط وسط دانشکده، آخرین جایی ست که نگار در آن نفس کشیده.
بعد محکم خورده به زمین و مُرده.
مُرده.
ادامه دارد...
#عفاف #حجاب
https://eitaa.com/istadegi
اینم از دو قسمت اول داستانمون.
این داستان کلا ۵ قسمته و موضوعش بیشتر «عفاف» هست تا حجاب.
لطفاً نظراتتون رو برام بفرستید.
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
#عفاف #حجاب
سلام
فکر میکنم اول یکم صبر کنه، ببینه اون دختر بیحجاب عمدا روسریش رو انداخته یا سهوا. من دقت کردم خیلی وقتها عمدی نیست و وقتی متوجه شن شالشون افتاده، سریع درستش میکنن.
بعد موقعیت رو میسنجه، ببینه اگر تذکر بده میتونه سریع موقعیت رو ترک کنه یا نه. چون این که وایسه بحث کنه و دلیل بیاره، ممکنه منجر به دعوا بشه. آقا هم توصیه کردند که بگید و رد بشید.
گاهی هم ممکنه بجای تذکر مستقیم، غیرمستقیم تذکر بده(مثلا درباره یه موضوع دیگه با اون خانم صحبت کنه، و برخوردش محترمانه باشه تا گارد اون خانم نسبت به محجبهها پایین بیاد) یا گاهی ممکنه شرایط رو برای تذکر دادن مناسب ندونه و تذکر نده...
البته این نظر منه.
ضمن اینکه خیلی وقتها صرف حضور چادریها توی جامعه امر به معروف و نهی از منکره(تجربه دارم که میگم) و لازم نیست تذکر داده بشه.
به هر حال هر حرکتی باید با فکر و دقت و ظرافت انجام بشه.
سلام
تناسخ از دید اسلام وجود نداره؛ راه ردش یکم پیچیده ست. از دید فلسفه صدرایی، روح و بدن باهم اتحاد دارند یعنی یکی هستند، روح باطن و بدن ظاهر یک حقیقته. پس نمیشه بعد از مرگ روح بره توی یه بدن دیگه. چون فقط به یک بدن وابسته ست.
این چیزی بود که بنده فهمیدم.
میتونید کتاب شرح ده نکته از معرفت نفس استاد طاهرزاده رو مطالعه کنید. قسمتی از کتاب به تناسخ پرداخته.
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛
🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل"
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️
قسمت ۳
محکم خورده به زمین و مُرده.
مُرده.
یعنی دیگر نفس نمیکشد. حرف نمیزند. تکان نمیخورد. درس نمیخواند. توی کتابفروشی کار نمیکند. آموزش رانندگی نمیرود.
هیچکاری نمیکند.
درنتیجه باید او را در حفرهای توی زمین بگذارند و رویش خاک بریزند. بعد کمی گریه کنند، چون دیگر نیست. و بعد همه زندگی میکنند جز او.
قرار نبود بمیرد.
همیشه کارهاش طبق برنامه بود و من مطمئنم مُردن جزو برنامه روزانهاش نبود. یک ربع به دوازده به من زنگ زد. کلاس عمومی داشتم. گفت بیایم دانشکده که باهم ناهار بخوریم. دقیقا یادم است گفت: تا من نمازمو میخونم تو هم بیا دانشکده. ناهار آوردم.
من مطمئنم ظرف غذایش هنوز داخل کیفش است. ظرف غذای سبزرنگش که طرحهای کودکانه آن کمرنگ شده. باید از پلیسها اجازه بگیرم و ظرف غذا را بردارم. غذایش فاسد میشود. حیف است.
کیفش هنوز داخل کلاس است و از اینجا به من چشمک میزند؛ یک کولهپشتی با طرح کهکشانی و یک پیکسل قاسم سلیمانی روی آن. پیکسل را در یکی از سهشنبههای مهدویِ دانشگاه هدیه گرفته بود. خیلی دوستش داشت. کلا پیکسل دوست داشت، زیاد هم داشت. ولی بیشتر وقتها پیکسل سلیمانی را روی کیفش میزد. او مثل من نمیگفت سلیمانی. میگفت حاج قاسم. انگار قوم و خویشش باشد مثلا.
کف کلاس یک پلاستیک کوچک پهن بود، کج؛ به سمت قبله. یک مهر هم روی پلاستیک بود. پشت تلفن بهم گفته بود داخل کلاس نمازش را میخواند و حال ندارد سه طبقه تا نمازخانه پایین برود و برگردد.
نمیدانم هردوتا نمازش را خوانده بود یا یکی، یا شاید اصلا نخوانده بود. نماز نخوانده، یکهو به این نتیجه رسیده که خودش را بیندازد پایین؟ یا بعد از نماز، فکر کرده صدای فرشتهها را میشنود که میگویند خودت را پایین بینداز؟
-وقتی نماز میخونم انقد مسخرهبازی در نیار. من هی میام از معراج برم بالا، تو منو میخندونی میافتم پایین.
این را همیشه وقتی میگفت که موقع نماز سربهسرش میگذاشتم. از یکی دو سال پیش گیر داده بود که حتما نمازش را اول وقت بخواند. بهش میگفتم کجای تو به نمازخوانها میخورد اصلا؟ میگفت به حاج قاسم قول داده. وقتی مقنعه گشادش را جلو میکشید که موقع نماز موهاش پیدا نباشد، حسابی بهش میخندیدم. خندهدار میشد خب. او هم نمیرنجید.
ما از هم نمیرنجیدیم.
قسمت پایین پلاستیکی که برای نماز پهن کرده بود کمی کج و کوله شده بود؛ همان قسمتی که قرار بوده نگار بایستد. گوشیاش به پشت روی زمین کنار پلاستیک افتاده بود. کفشهای نگار هم همانجا بودند. یکی از کفشها به پهلو به زمین افتاده بود. کفشهای مشکیِ رسمی و واکسخوردهاش. هرچه من عاشق کفش اسپرت بودم، نگار از اسپرت بدش میآمد. میگفت پایش را بزرگتر از آنچه هست نشان میدهد. واقعا هم برای دختر لاغری مثل او، کفش رسمی مناسبتر بود.
کمکم داشت این حس بر دست و پایم غلبه میکرد که تا کلاس چهل روی زمین بخزم و از زیر نوار زرد رد شوم و خودم را به کیف و کفش نگار برسانم. باید یک چیزی آنجا پیدا بشود؛ مثلا یادداشت خودکشی. آدمهایی که خودکشی میکنند یک نامه خداحافظی مینویسند. علت خودکشیشان را توضیح میدهند. نگار هم باید این کار را کرده باشد.
ادامه دارد...
#حجاب #عفاف
https://eitaa.com/istadegi
✨بسماللهالرّحمنالرّحیم✨
🌿به مناسبت روز ملی عفاف و حجاب؛
🌷 داستان کوتاه "کلاس شماره چهل"
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست و تمام اسامی ساختگی هستند.⚠️
قسمت ۴
قبل از این که خودم را تکان بدهم و به سمت کلاس بخزم، یکی از ترمبالاییها از پیچ راهرو پیچید و من را صدا زد. گفت رئیس دانشکده کارم دارد و بروم به دفترش.
داشتم به این فکر میکردم که از اینجا تا دفتر رئیس دانشکده چقدر راه است؟ میتوانم تمام راه را روی سرامیکهای سپید راهرو بخزم؟
به خودم که آمدم، همان ترمبالایی من را تا جلوی دفتر رئیس دانشکده برده بود و من روی صندلی، مقابل یک افسر پلیس نشسته بودم. رئیس دانشکده آنجا نبود.
ترسیدم و در خودم جمع شدم. حس کردم الان است که اسید معدهام دوباره تا حلقم بالا بیاید. این یکی از آن پلیسهایی بود که مهسا امینی را کشتند. یکی از آن پلیسها که دخترها را بخاطر تار موهاشان میکشند. ناخودآگاه دستم به سمت مقنعه ام رفت و آن را جلو کشیدم. موهایم همراه مقنعه به جلو جمع شدند و بهم ریختند. ناشیانه با دست هلشان دادم زیر مقنعه.
افسر پلیس همسن پدرم بود؛ شاید کمی کوچکتر. نگاهش به کاغذهایی بود که در یک پوشه مقوایی صورتی جمع شده بودند. روی شانهاش فقط یک ستاره بود. نمیدانم سروان بود یا سرگرد یا سرهنگ...؟
شاید از همه پایینتر بود که فقط یک ستاره داشت، شاید هم نه. مثلا مدل ستاره مهم است و ستاره این مدلی بالاتر از چندتا ستاره با یک مدل دیگر است. چه میدانم. درجهها را بلد نیستم.
-شما دوست صمیمیش بودین؟
-بله.
صدایم ورم کرده بود. خودم هم درست نشناختمش. پلیس پرسید: چند وقته میشناسیدشون؟
حافظهام هنگ بود. کمی هلش دادم.
-از دبیرستان.
-مشکل خاصی نداشتند؟
این را پرسید که بفهمد نگار خودکشی کرده یا نه. و من میدانم نکرده. این را به پلیس گفتم. گفت: چرا؟
با همان صدای ورم کردهام، پرقدرتتر از قبل گفتم: قرار بود من برم پیشش که باهم ناهار بخوریم. حالش خوب بود. هیچیش نبود.
پلیس دوباره سوالش را تکرار کرد: مشکل مالی، خانوادگی، عاطفی یا روحی نداشتند؟
محکم گفتم: نه. تازه کار پیدا کرده بود. ذوق کارشو داشت. با خانوادهش خوب بود. سالم بود. درگیر رابطه و عشق و عاشقی هم نبود. خیلی خوشحال بود... خیلی...
تازه بغضم سر باز کرد. اشکهام صورتم را پر کردند. صدایم بریدهبریده شد؛ ولی من میخواستم حرف بزنم: اون... خیلی... حالش... خوب... بود...
***
ادامه دارد...
#حجاب #عفاف
https://eitaa.com/istadegi