مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱محرم و عزاداری امام حسین اگه ما رو رشد نده پس قراره چه تاثیری داشته باشه؟ قراره قیام امام حسین علیه
🥀﷽🥀
"ما و گردنههای سخت!"
✍️فاطمه شکیبا
-الای ابلفضل به کمرد بزِنه. (الهی ابالفضل به کمرت بزنه).
-واگذارِت کردم به امام حسین.
-الای خیر نبینی.(الهی خیر نبینی!)
این نفرینهایی که به لهجه اصفهانی خوندید به نظرتون چیاند؟ نفرین یه مادر مومن به بچه ناخلفش؟ نفرین یه بِزِهدیده به یه کلاهبردار؟ نفرین کسی که ماشینشو بردن به یه دزد؟
نه!
اینا حرفاییه که یه خادم امام حسین علیهالسلام، موقع خدمت به عزادارها میشنوه! از طرف کی؟ بعضی از عزادارها(فقط بعضیاشون).
بذارید بیشتر توضیح بدم.
این شبا توفیق دارم توی هیئت نزدیک خونه به عزاداران اباعبدالله خدمت کنم(چند ساله که بجای حسینیه میام اینجا). یکی از معضلاتی که واقعا از اول باهاش مواجه بودیم، معضل صندلیهاست. نزدیک به پنجاه تا چهل درصد فضای هیئت صندلی چیده شده، تا خانمهایی که به دلیل کهولت سن، بیماری یا بارداری نمیتونن روی زمین بشینن، از صندلیها استفاده کنن. ولی بارها دیدیم عزیزانی روی صندلی میشینن که مشکل خاصی ندارن و فقط میخوان راحتتر باشن؛ و اوضاع وقتی بدتر میشه که میبینیم بچههای کوچیک رو هم کنار خودشون روی صندلی نشوندن! یا میبینیم که خیلی از خانمها کفش یا کیفشون رو روی صندلی میذارن و به اصطلاح جا میگیرن و میرن، و ما شرمنده خانمهایی میشیم که واقعا نمیتونن روی زمین بشینن و از ما صندلی میخوان، درحالی که صندلی خالیه و یه نفر جا گرفته.
عزیزان! لطفا هرجایی تشریف میبرید عزاداری، این رفتارها رو نشون ندید. واقعا واقعا واقعا حقالناسه. نشستن به شکل گِرد دور هم، دراز کردن پا، نشستن توی مسیر رفت و آمد، جا گرفتن روی زمین با کیف و کفش اونم درحالی که خیلیها جای نشستن ندارن، رفت و آمد مداوم، پفک خوردن و حرف زدن(این دیگه فاجعهس!)، هل دادن برای شام و توجه نکردن به راهنماییهای خادمین، واقعا در شأن عزادارهای اباعبدالله نیست. شما وقتی از زاویه دید خودتون نگاه میکنید میگید من اینطوری راحتترم، ولی از دید مایی که خادم شما هستیم و میخوایم همه با آرامش عزاداری کنند و از مجلس استفاده کنن هم به قضیه نگاه کنید... ما نمیتونیم استثنا قائل بشیم، چون یه استثنا استثناهای دیگه رو دنبال خودش میاره. نمیتونیم و نمیخوایم رفتار بدی از خودمون نشون بدیم، و واقعا انرژی زیادی میذاریم، پس لطفا هرجا تشریف میبرید روضه، با خادمین همکاری کنید و خدای نکرده رفتار تندی نشون ندید و خادم رو به پهلوی شکسته حضرت زهرا و دست بریده حضرت عباس حواله ندید! به خدا درست نیست خادم بیاد فحش و نفرین بشنوه، اونم فقط بخاطر این که وظیفهش رو انجام داده.
مثلا دیشب یکی از بچهها به یه خانمی گفته بود جلوتر نرید، جا نیست! اون خانم هم گفته بودن خب به تو چه؟ و اشک این دوستمون دراومده بود.
عزیز من! باور کنید خادم به فکر راحتی شما و همه عزادارهاست. مردمآزار که نیست، دشمن شما که نیست! اون خادم هم مشکلات شخصی داره، خسته ست، ممکنه اشتباه کنه... شما بخاطر امام حسین علیهالسلام ببخشیدش. باور کنید گاهی اگه جدی نباشه نمیتونه جمعیت رو کنترل کنه.(تازه به خادمین بیچاره معمولا شام هم نمیرسه، چون باید صبر کنن همه مردم برن و آخر کار برن شام بگیرن، و وقتی میتونن برن که دیگه شام تموم شده!)
البته واقعا من این چند شب برخوردهای خیلی قشنگی هم از مردم نازنین دیدم. مثلا یکی دوبار شد که یکی از عزادارهایی که روی صندلی نشسته بود، با این که خودش کمرش درد میکرد، وقتی دید خسته شدم تعارف کرد که یکم روی صندلیش بشینم و استراحت کنم. یا یکبار شد که حال یکی از بچههای خادم بد بود و یکی از خانمها بهش شکلات داد و پیگیر حالش شد که خوب شده باشه. دیدن این رفتارهای قشنگ خستگی آدمو از بین میبره.
خیلی بینظمیها توی قسمت خانمها دیده میشه. علت عمدهش هم اینه که خانمها خانوادگی میان، مادر و دختر و عروس و مادرشوهر و خاله و عمه و دخترخاله و دخترعمه و... همه باهم با چندتا بچه تشریف میارن، برای همین اون معضل جا گرفتن و گرد نشستن پیش میاد. یا مثلا وقتی نمیذاریم آخر مراسم همه هجوم ببرن به سمت در، میان میگن دخترم اون طرفه برم پیشش، خواهرم رفت میترسم گمش کنم، شوهرم دم در منتظره بذار برم و... بچهها هم غالبا با خانمها هستن که دیگه نورعلینور میشه(مهدکودک هیئت رو گذاشتن برای اینجور وقتا)، و شرایط وقتی بدتر میشه که خانمها برای رفتن عجله دارن و ما هرشب باید از گردنه سخت فاجعه منا عبور کنیم!
ادامه دارد...
#محرم #امام_حسین
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🥀﷽🥀 "ما و گردنههای سخت!" ✍️فاطمه شکیبا -الای ابلفضل به کمرد بزِنه. (الهی ابالفضل به کمرت بزنه). -
همه اینها به کنار، برگردیم به معضل صندلی. وقتی از خانمهای جوان یا بچههایی که روی صندلیاند میخوایم که صندلی رو برای خانمهای مسن، بیمار یا باردار خالی کنن، خیلی وقتها با مقاومت شدید و خشن مواجه میشیم(و بعد ناله و نفرین و اینا...) یا مثلا خانم نشسته، بچهش رو هم نشونده کنارش رو صندلی، و وقتی ازش محترمانه خواهش میکنیم که حداقل بچه جاش رو به خانم مسنتر یا بیمار یا باردار بده، تند به ما برمیگردن که: من میخوام بِچِم همینجا بیشینه! به من چه که مردوم نیمیتونن رو زِمین بیشینن!
همینقدر زیبا!
بماند که این رفتار در شأن عزادار اباعبدالله نیست، بماند که حقالناسه، بماند که واگذارتون میکنم به عباس موزون، ولی باور کنید اون بچه به مادرش نگاه میکنه و یاد میگیره که خودخواه باشه، یاد میگیره که به حقوق مردم توجه نکنه، به بزرگتر و به قانون احترام نذاره، و فقط خودش و راحتی خودش براش مهم باشه. این بچه بعدا توی مدرسه، توی محیط کار، و هرجایی توی جامعه باشه همینطور با مردم برخورد میکنه. از خردترین موقعیتها تا کلانترین مسئولیتها، هرجا که باشه یاد گرفته منافع شخصی رو به منافع جامعه و حتی منافع ملی ترجیح بده. وای اگر چنین بچهای با این تربیت، یه مسئولیت دولتی و مدیریتی قبول کنه... دیگه خودتون میدونید بعدش چی میشه! این بچه حتی وقتی بزرگ بشه، به مادرش هم رحم نمیکنه و میگه: به من چه که پیر شدی و بهم نیاز داری؟ به من چه که برام زحمت کشیدی و بزرگم کردی؟ من حالشو ندارم ازت مراقبت کنم. میذارمت سرای سالمندان.
برعکسش هم هستا... همین دوشب پیش از یه دخترخانم که روی صندلی نشسته بود، خواستم اگه یه خانمی به صندلی نیاز داشت جاش رو بهش بده. مادرش هم پاش رو عمل کرده بود و نمیتونست روی زمین بشینه. دختره شک کرده بود که حرفمو قبول کنه یا نه، نمیخواست از مامانش دور بشه. مامانش سریع گفت من میام روی صندلیهای اونطرف میشینم که پیشت باشم، شما روی فرش بشین. و اتفاقا همون موقع یه خانم مسن اومدن و دختربچه و مامانش خیلی محترمانه صندلی رو دادن به اون خانم. چقدر رفتارشون قشنگ و برازنده عزادار امام حسین علیهالسلام بود. چقدر خوبه که این مادر در عمل به دخترش یاد داد باادب و فداکار باشه. محرم و عزاداری امام حسین اگه ما رو رشد نده پس قراره چه تاثیری داشته باشه؟ قراره قیام امام حسین علیهالسلام یه الگوی عملی برای ما باشه. ادب و فداکاری رو کجا میشه بهتر از اینجا یاد گرفت؟
✍️فاطمه شکیبا (فرات)
بیشتر بخوانید؛
خاطرات خدمت در حسینیهی قدیمیِ محله پدربزرگ:
https://eitaa.com/istadegi/1934
https://eitaa.com/istadegi/1947
https://eitaa.com/istadegi/1948
#محرم #امام_حسین
https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از راه سوم
🪐کهکشان راه سوم
سفری به سرزمین هویت دخترانه
🔍آشنایی با ابعاد فردی، خانوادگی و اجتماعی الگوی سوم زن
🔍بازخوانی حقوق و مسئولیت های دختران در زندگی چندساحتی
💫در منظومه فکری رهبر انقلاب
با ما در این سفر کهکشانی هم مسیر شو👣
⏮فرصتی ویژه برای:
شناخت هویت زن در منطق اسلام
گفتگو و هم اندیشی درباره راهکارهای تبیین ان در فضای دانشگاه ها
🎓ویژه دانشجویان دختر فعال فرهنگی
➖➖➖➖➖➖➖➖
زمان برگزاری جلسات:
📆چهارشنبه ها ۹ الی ۱۲ صبح
🔖اطلاعات بیشتر و ثبت نام از طریق شناسه زیر در پیام رسان ایتا:
@kahkshan_rah_sevom
✅ شروع دوره از چهارشنبه ۴مردادماه
#معرفی_برنامه
💠راه سوم (شبکهٔ تخصصی زنان مترقی)
@rahesevvom
دیشب توی هیئت، دقیقا جلوی چشمم یه نوزاد رو روی تشکش خوابونده بودن. از زاویهای که من میدیدم، پاهای کوچیک و تپلش پیدا بود که داشت دست و پا میزد...
لازم نبود کسی روضه بخونه...
#علی_اصغر علیهالسلام
#محرم #فرات
http://eitaa.com/istadegi
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 یک قدم به جلو، یک قدم به عقب
زانوهای لرزان…
🎤Vetr
#محرم #علی_اصغر علیهالسلام
http://eitaa.com/istadegi
بعضی خدایان تنبلاند، مثل خدایان هندی و بودایی که یک گوشه لمیدهاند و حرف از صلح و قناعت میزنند؛ یا خدای مسیحیها که وقتی در جنگهای صلیبی و دادگاههای تفتیش عقاید حسابی خون ریخت و خون نوشید، بیخیال دنیا شد و رفت به صلیبِ کلیساش چسبید، دیگر هم دور و بر سیاست و جنگ نپلکید.
#شهریور2...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
«رد خون»
به قلم: فاطمه شکیبا
-وااای... ببین دارن میدون دنبالش... وااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اووه... افتاد... گرفتنش... واای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره. ببین کی بهت گفتم.
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
#علی_اکبر علیهالسلام #محرم #آرمان_دهه_هشتادی_ها
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن میدون دنبالش... وااای.
ولی من هنوز این جمله قاتلش رو هضم نکردم که میگفت: یه دست میرفت بالا دهتا دست میاومد پایین...😭
#محرم
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن میدون دنبالش... وااای.
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴ششم: کلاهخود
بیتابانه نگاهت میکردم که داشتی عمامه دور سرت میبستی تا سختیِ من، سرت را آزار ندهد. انقدر با طمأنینه زره و جوشن بر تن میکردی که انگار بجای میدان جنگ، به حجله دامادی میروی. شمشیر را دور کمرت حمایل کردی و بالاخره، من را برداشتی. دستان گرمت که به سردیِ فلزم خورد و ذکر خدا را از لبانت شنیدم، تمام ذراتم به جنبش افتادند و متراکمتر شدند. من را زدی زیر بغلت و برای وداع، بیرون آمدی. اهل حرم دورت را گرفتند. هریک ناامیدانه به یک گوشه لباست چنگ میزدند که نروی؛ مانند چنگ زدن غریق به تختهپارههایی وسط اقیانوس؛ بدون امید نجات. دخترکی بازویت را گرفت یا دقیقتر بگویم؛ من را که میان بازو و پهلویت نگه داشته بودی. چشمان سیاهش از نگرانی دودو میزد؛ طوری که دلم میخواست به زبان بیایم و بگویم جای نگرانی نیست؛ من تا آخرین لحظه سر تو را در آغوش میگیرم تا زخمی بر آن ننشیند. کاش زبان داشتم و از استحکام فلزم بگویم؛ گرمایی که در کوره دیدهام تا محکم باشم و ضربههایی که میان پتک و سندان خوردهام؛ اما نه... درچشمان دخترک، عاقبت این نبرد را میشد دید. عاقبتش هرچه بود، من وظیفه داشتم تا آخر آن عاقبت همراه تو بمانم.
بالاخره با حوصله و بوسه و کلام ملایم، تکتکشان را از خودت جدا کردی. آخرین دستی که جدا شد، دست کوچک آن دخترک بود که محکم من را گرفته بود.
اذن میدان گرفتنت خیلی طول نکشید. ذکر گفتی و من را بر سرت گذاشتی. خودم را دور سرت محکم گرفتم. انقدر محکم که انگار قسمتی از سرت هستم. اراده کرده بودم هر شمشیری که به سوی سرت آمد را خرد کنم؛ چشم حسین به تو بود و نباید پسر مقابل پدر زخم ببیند؛ مخصوصا پسری چون تو در برابر پدری چون حسین. همه میدانند تو برای حسین، فقط پسر نبودی. خودش هم فرمود؛ هر وقت دلتنگ رسول خدا میشد، تو را نگاه میکرد. تو آینه بهترین انسان روی زمین بودی و من در حیرتم که چطور ممکن است اصلا به من نیاز داشته باشی؟ مگر اصلا کسی میتواند با تو بجنگد، مگر کسی میتواند به قصد سرِ تو، شمشیر و نیزه بالا ببرد که بخواهی کلاهخودی آهنین چون من را بر سر بنشانی؟
تو چنان میجنگیدی که واقعا هم نیازی به من نبود؛ پیش از رسیدن به تو، شمشیرت به آنها میرسید و جهنم برایشان شعله میکشید. من در حیرت بودم که اینها چطور مسلمانیاند که با شبیهترین فرد به پیامبرشان میجنگند؟! یعنی از چهره پیامبرگونه تو خجالت نمیکشیدند؟ اصلا چطور میتوانستند در مقابل این تجسم خوبی مطلق چشم ببندند و شمشیر بکشند؟
انقدر جنگیدی که سنگینی سلاح و زره و من، دست به دست تشنگی داد و امانت را برید. کاش آهنین نبودم. کاش انقدر سنگین نبودم. درنگی کوتاه میان نبردت، فقط به اندازه بشارت حسین به بهشت افتاد و بعد، دوباره به میدان تاختی. اینبار نفهمیدم با ضربه شمشیر کدامشان بود که تعادلم بهم خورد. از پشت زد. سرم گیج رفت و کج شدم. نه تو فرصت داشتی من را دوباره بر سر بگذاری و نه من توانش را داشتم که سرت را محکم بگیرم. اسبت که شیهه کشید، اندک تعادلی که داشتم هم بهم خورد و افتادم.
گیسوان سیاهت پریشان شد. اصلا حواست نبود که من روی سرت نیستم. کاش زبان داشتم و فریاد میزدم که مواظب باشی؛ مواظب آن نامردی که با عمود آهنین به سوی تو میتازد؛ از پشت سر.
دورت را گرفتند. گرد و خاک شد و ندیدم دیگر...
حالا تا آخر عمر، بابت فرق شکافته تو شرمنده حسین خواهم بود...
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi