eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
629 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸با توجه به حوادث اخیر ، جا داره مروری داشته باشیم بر بخشی از رمان و بازخوانی "شنبه سیاه" در دانشگاه صنعتی اصفهان؛ خردادماه سال ۸۸... *** حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقه‌هایش. دوباره انگار مغزش شناور شده بود توی دنیایی که با سرعت نور می‌چرخید. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ می‌خورد. قطعا قرار بود جشن انتخابات عزا شود؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟ جلوی نقشه بزرگ اصفهان که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛ انقدر با دقت که گویا اولین بار است آن را می‌بیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی. دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، به امید گفت: - نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، می‌خوامش. - چشم آقا. صدای عباس شنیده شد که: - حاجی، شیدا و صدف با یه پسر از خونه اومدن بیرون. سوار یه ماشینن. چکار کنم؟ برم دنبالشون؟ - برو؛ عکسشونو هم بفرست برام. - چشم. - دستت درد نکنه. ببینم، دیشب تاحالا کسی نرفته توی خونه؟ - نه. این پسره حتما دیشب تا حالا توی خونه بوده. تازه حتماً مجید هم داخل خونه‌س. حسین لب‌هایش را روی هم فشرد. رو کرد به خانم صابری: - شما آماده باشین، برید به موقعیت عباس. از این‌جا به بعد فعلا ت.م صدف و شیدا با شما باشه. صابری ایستاد، چادرش را مرتب کرد، با صدای محکم و مصممش «چشمی» گفت و از اتاق خارج شد. در این یک ساعت، گزارش‌های صابری، حسین را نگران‌تر می‌کرد؛ مخصوصا وقتی که گفت ماشین حامل شیدا و صدف وارد دانشگاه صنعتی شده و به طرف خوابگاه دخترانه رفته است. نه شیدا و نه صدف، هیچکدام دانشجوی آن دانشگاه نبودند. امید گزارش استعلام چهره پسرِ داخل ماشین را بلند برای حسین خواند: - شاهین دهقانی، دانشجوی کارشناسی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی. هیچ سوء سابقه کیفری‌ای نداره؛ اما توی تشکلِ ... فعال بوده. وضع مالی خانواده‌ش هم خوبه و پدرش کارخونه‌دار هست. - خط مجید رو چی؟ استعلام گرفتی ببینی به اسم کیه؟ - بله. به اسم خودشه، این نشون می‌ده که خیلی حرفه‌ای نیست. مجید هم دانشجوی همون دانشگاهه؛ ولی خانواده‌ش از طبقه متوسط هستن. حسین متفکرانه دستش را زیر چانه‌اش زد و زمزمه کرد: - یکی دوتا آدم حرفه‌ای، دارن چندتا غیرحرفه‌ای رو هدایت می‌کنن و ازشون استفاده می‌کنن. اینطوری خیلی راحت‌تر می‌تونن ردهاشونو پاک کنن و بجای این که درگیر تسویه حساب درون‌سازمانی بشن، هرکسی که پاکسازی می‌شه رو به اسم شهید جلوی نظام عَلَم می‌کنن. ببین کِی بهت گفتم امید! امید شانه بالا انداخت و لیوان کاغذی چای را برای حسین پر کرد. صابری روی خط بی‌سیم آمد. صدایش منقطع بود؛ گویا نفس‌نفس می‌زد: - قربان سوژه‌ها همین الان خیلی راحت وارد دانشگاه شدن! نمی‌دونم چطوری شد که حراست انقدر راحت راهشون داد. - شما چکار کردی خانم صابری؟ - من از ماشین پیاده شدم، چندتا از دخترهای دانشجو هم می‌خواستن برن داخل، منم خودم رو انداختم پشت سرشون و رفتم تو؛ ولی الان ماشین ندارم. - چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ صابری باز هم نفس گرفت: - ماشین ندارم دیگه، پیاده دارم دنبالشون می‌رم. - قربان احتمالاً کارت دانشجویی جعلی داشتن. الان هم فصل امتحاناته، چون دانشگاه از شهر دوره، خیلی از دانشجوها با این که خوابگاهی هم نیستن می‌رن خوابگاه با دوستاشون درس بخونن و همون‌جا می‌مونن. پس خیلی غیرعادی نیست که شیدا و صدف هم همچین بهونه‌ای داشته باشن. حسین سر تکان داد و خیره به نقشه دانشگاه، گفت: - اینا یه برنامه حسابی برای دانشگاه دارن و معلوم نیست تاحالا چندتا مثل شیدا و صدف رو وارد دانشگاه کردن به این بهونه. دوباره شقیقه‌هایش را ماساژ داد. نزدیک بود تعادلش بهم بخورد. با توجه به گزارشی که کمیل از تجهیزات و سلاح‌های سرد و گرم داخل خانه داده بود، می‌توانست حدس بزند اتفاق وحشتناکی در پیش است. صدایش خسته‌تر از قبل بود؛ اما محکم‌تر و بلندتر: - عباس جان، من نمی‌دونم؛ ولی اون جعبه‌ها نباید به دانشگاه صنعتی برسه. یه فکری بکن، چه می‌دونم تصادف کن... یا هرچی... *** صابری هنوز هم نفس‌نفس می‌زد و صدایش از میان هیاهوی جمعیت، سخت به گوش می‌رسید: - قربان اوضاع خوب نیست. صدف و شیدا توی خوابگاه دختران بودن. از عصر جو ملتهب بود؛ ولی الان دیگه کار از التهاب گذشته. دارن شیشه‌ها رو می‌شکونن که بریزن بیرون. صدای شکستن شیشه و داد و فریاد، پس زمینه صدای صابری بود؛ اما ناگاه صدایی انفجارمانند کلامش را قطع کرد. حسین سر جایش نیم‌خیز شد و به تصویر دوربین خوابگاه دختران چشم دوخت. شیشه‌ پنجره‌ها و اتاق نگهبانی ریخته بود روی زمین و نوری رقصان در گوشه تصویر، خبر از آتش‌سوزی می‌داد. چندبار با صدای بلند نام صابری را صدا زد. صابری با صدایی گرفته‌تر پاسخ داد: