💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 33
منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد: چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن!
جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماقها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطر قیافه منصور است که اینطوری دورمان جمع شدهاند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی دامنش را گرفت!
از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟!
دوباره صدای باز شدن در میآید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم: بشری!
بشری آرام در گوشم میگوید: نترس!
یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد. دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند: بیا دنبالم، نترس!
از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفتهاست طوری که اصلا ستاره را نمیبینم. اولین چیزی که میبینم، همان مردی ست که سردسته اغتشاشگرهاست! میخواهم جیغ بکشم که بشری من را میکشد عقبتر و مرد چفیهاش را از روی صورتش کنار میزند. شاخ درمیآورم؛ این که ابوالفضل است!
مهلت نمیدهد چیزی بپرسم. میگوید: هیس! زود فرار کنین. ما سرشون رو گرم میکنیم.
رو میکند به بشری: تو خوبی؟
بشری سرش را تکان میدهد. ابوالفضل دوباره چفیهاش را میبندد به صورتش. شاخ درآوردهام از اینهمه خلاقیت! بشری نهیب میزند: بدو!
میدوم؛ اما نمیدانم به کجا و کدام سمت. میپرسم: اینا کی بودن؟
-ابوالفضل و رفیقاش. شخصیتهای داستانهای خودت؛ بیشتر شخصیتهای فرعی.
-چطوری پیدامون کردن؟
بشری میخندد: همون موقع که توی دردسر افتادیم برای ابوالفضل یه پیام فرستادم. مکانیابیمون کرد.
خسته شدهام از دویدن در کوچهها و خیابانهای آشوبزده و دلهرهآور. یک ساختمان سر خیابان هست که به آن حمله کردهاند. نمیتوانم تابلویش را بخوانم؛ اما فکر کنم یک اداره دولتی باشد. صدای آژیر دزدگیر ساختمان و فروشگاه کل خیابان را برداشته. میگویم: حالا کجا بریم بشری؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 34
بشری میگوید: باید از طریق قدرت نوشتنت بهزاد و حانان رو مهار کنی.
-ولی دفتر که پیش من نیست!
-تو یکی از دفترهات رو صبح دادی به دوستت محدثه، توی اون دفتر هم اگه بنویسی جواب میده!
-از کجا میدونی؟
-چون مهم اینه که توی یکی از دفترهای خودت باشه، فرقی نمیکنه کدومش.
بعد بازویم را میگیرد: تندتر بدو. ستاره نباید پیدامون کنه.
حین دویدن، بشری گوشیاش را درمیآورد و با کسی تماس میگیرد. چند کلمهای میانشان رد و بدل میشود و گوشی را میدهد به من: بیا، محدثهس!
گوشی را میگیرم: الو محدثه!
محدثه مثل همیشه با هیجان حرف میزند و تقریبا جیغ میکشد: فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟
-آره. کجایی الان؟
-تو خیابون! همراه آیه!
یعنی میشود من و زهرا و محدثه دستهجمعی توهم زده باشیم؟ میگویم: منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن.
-وای... وای... حالا چکار کنیم؟
دیگر نفسم یاری نمیکند که هم بدوم و هم صحبت کنم. به بشری اشاره میکنم که بایستد. میایستیم و روی زانوانم خم میشوم. بعد از کمی نفس زدن میگویم: دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟
-کدوم؟
-ای بابا! همون دفترم که به همه میدم تا عیبهام رو داخلش بنویسن دیگه!
-نه... الان هیچی همراهم نیست.
کمی مکث میکند و میگوید: آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم!
نفسم را بیرون میدهم. مثل این که آخرش باید برگردیم پایگاه. میگویم: محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیتهای داستانمون اتفاق میافته. من باید برم پایگاه و دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟
باز هم کمی فکر میکند و بعد میگوید: نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده!
-خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه!
-باشه. پایگاه میبینمت. یا علی.
-یا علی.
گوشی را قطع میکنم و پس میدهم به بشری. نگاهی به اطراف میاندازم؛ اینجا برایم آشناست؛ ساختمان عمران اصفهان را میبینم و این یعنی نزدیک اتوبان شهید آقابابایی هستیم. فاصله زیادی تا پایگاه نداریم. به بشری میگویم: بیا!
دوباره دویدن را آغاز میکنیم؛ هرچند نای دویدن ندارم. به ساعت مچیام نگاه میکنم؛ ساعت نُه و نیم شب را نشان میدهد. خیابان ظاهراً آرام است؛ آرامشی بعد از پشت سر گذاشتن یک طوفان؛ یک جنگ. اثر سوختگی روی آسفالت خیابان را میشود دید؛ شیشههای شکسته را هم.
بشری هم خسته شده؛ اما میگوید: بدو... ممکنه دوباره پیدامون کنن...
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 35
و نگاهی به پشت سرش میاندازد. یعنی من باید همیشه از این شخصیتهای منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد برجِ قوس میافتم؛ نماد اصفهان. همان نمادی که وقتی بچه بودم، آن را در گوشههای مختلف آثار تاریخی شهر میدیدم. اولین بار پدر آن را نشانم داد و گفت: اینو ببین! این واقعیت زندگی ماست!
نماد قوسِ آذر، در واقع اقتباس از صورت فلکی قوس است و آن را نماد اصفهان میدانند. مردِ کمانداری که پایینتنهای به شکل شیر دارد و دُمی به شکل اژدها یا اهریمن؛ و خورشیدی که مقابل مرد کماندار است.
بشری سرعتش را کمتر میکند؛ من هم. میگوید: به چی فکر میکنی؟
-به قوسِ آذر. تا حالا دیدیش؟
-نماد اصفهان رو میگی؟
-آره.
-چی شده که یادش افتادی؟
میگویم: بابام همیشه میگفت این نماد، داستان زندگی همه آدماست؛ ولی من منظورش رو نمیفهمیدم. امشب تازه لمسش کردم.
-چطور؟
نفسی میگیرم و باز هم سرعتم را کم میکنم. دیگر نمیتوانیم بدویم؛ اما تند قدم برمیداریم. میگویم: شیر و کماندار و اژدها هرسهتاشون یه پیکر هستن، یه نفرن. یعنی اگه یکیشون بمیره بقیه هم میمیرن. اما اژدها خیز گرفته به سمت سر کماندار، انگار میخواد کماندار رو بخوره؛ شاید هم خورشید رو. کماندار هم تیر رو به سمتش نشونه گرفته، ولی نمیزنه؛ چون نمیتونه بکشدش. با این وجود همیشه باید تیر و کمانش به سمت اژدها باشه ولی رها نشه، تا اژدها سرگرم تیر باشه و نتونه کماندار و خورشید رو بخوره.
بشری سرش را تکان میدهد: هوم، میفهمم چی میگی. تو هم باید اون اهریمن و اژدهایی که درونت هست رو مهار کنی، درسته؟
-آره!
گفتنش ساده است؛ اما در عمل پوستم کنده میشود. باران بند آمده و فقط باد سردی میوزد که باعث میشود مایی که هنوز لباسهایمان خیس است، بیشتر به خودمان بلرزیم. یاد حاج حسین و عباس میافتم که گیر افتادند؛ دوست ندارم دربارهاش فکر کنم. بهزاد کجا بردشان؟ چه بلایی سرشان میآورد؟
بشری انگار از قیافهام میفهمد به چه چیزی فکر میکنم که میگوید: نگران نباش، نمیتونه بکشدشون.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 36
این را خودم میدانم؛ اما باز هم دلم قرص نمیشود. بشری ادامه میدهد: فقط امیدوارم خبر فرار ما به گوش بهزاد نرسیده باشه و نفهمه ما داریم میریم پایگاه.
باز هم سرم را پایین میاندازم و جوابی نمیدهم. دستش را دور شانهام میاندازد: نگران نباش، انشاءالله زود میرسیم و نجاتشون میدیم. خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه. چیزیشون نمیشه.
و تندتر قدم برمیدارد: بیا، دیگه چیزی نمونده.
فلکه احمدآباد هنوز شلوغ است؛ مخصوصاً سمت بزرگمهر. بشری میگوید: خیلی خطرناکه، اینا الان توی حال خودشون نیستن. یهو بهمون حمله میکنن.
چند ثانیه فکر میکنم؛ راه حلی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به زمزمه آیه نُهم سوره یس: وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ. (و در پیش روی آنان سدّی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدّی؛ و چشمانشان را پوشاندهایم، لذا نمیبینند.).
بشری هم آیه را زمزمه میکند و از فلکه رد میشویم. دیگر چیزی تا پایگاه نمانده. بشری میگوید: میدونی چرا تا اینجا فقط من باهات موندم؟
نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. میگوید: خودم هم دقیق نمیدونم؛ ولی فکر میکنم علتش اینه که من بیشتر از بقیه به شخصیتت نزدیکم. بیشتر از همه شبیه توام.
ریههایم را پر از هوای بارانخورده میکنم و میگویم: آره... من و تو خیلی شبیهیم.
چشمکی میزند: البته اریحا هم شبیهته، خیلی! حالا بعدا که داستانشو بنویسی میفهمی.
خودمان را مقابل در پایگاه میبینیم. میخواهم در بزنم؛ اما بشری میگوید: صبر کن. بذار زنگ بزنم بیان در رو باز کنن؛ اینطوری از امنیت اینجا مطمئن میشیم.
تماس میگیرد و بعد از چند لحظه، مردی میانسال در را باز میکند؛ مردی همسن و سال حاج حسین اما مسنتر، با چهرهای استخوانی و کمی آفتابسوخته. من و بشری را که میبیند، لبخندی از سر شوق و ناباوری میزند: بشری بابا!
بشری هم با تمام خستگیاش میخندد: من خوبم بابا.
قبل از این که تعجبم را ابراز کنم، مرد راه باز میکند تا برویم داخل. در ذهنم حساب میکنم که این مرد پدر بشری ست و پدر بشری، همان آقای زبرجدی، شخصیتِ فرعی رمان عقیق فیروزهای ست. میگویم: شما...
لبخند میزند: سلام، درست حدس زدی. من زبرجدیام؛ یکی از شخصیتهای مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام میکنن.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 37
تازه یادم میافتد با محدثه قرار گذاشتیم از شخصیت زبرجدی برای رمان خودش استفاده کند تا مجبور نشود از نو یک شخصیت تکراری را بسازد.
زهرا از پایگاه بیرون میآید و پشت سرش نورا را میبینم. مثل خواهرهای دوقلو شدهاند؛ احتمالاً من و بشری هم همینطوریم. ناخودآگاه برای زهرا آغوش باز میکنم و هم را در آغوش میگیریم: زهرا!
-باورم نمیشه دوباره میبینمت!
-تو خوبی؟
-آره.
بعد از چند لحظه، از هم جدا میشویم. تازه چشمم میافتد به عارفه و دو جوانی که دارند دست به سینه به ما نگاه میکنند. دست عارفه در آتل است. میدوم به سمتش: عارفه! چی شدی؟
عارفه میخندد و دستش را مقابلم میگیرد: نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته.
-الان خوبی؟
-آره، بیا بریم تو.
صدایی از پشت سرم میگوید: هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفیمون نمیکنی؟
برمیگردم به سمت جوانها. زهرا اخمهایش را در هم میکشد: عه خب باشه، میخواستم معرفی کنم اگه امون بدی.
بعد رو میکند به من و اشاره میکند به جوانها: اینام که شخصیتهای داستان مناند، سیدعلی و مجید. یادته که؟
لبخند میزنم: آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته.
در اتاق نگهبانی باز میشود و احمدی، سرباز وظیفه پایگاه از آن بیرون میآید. چند لحظه با بُهت به من و بشری نگاه میکند و بعد به تتهپته میافتد: خـ....خانم شکیبا... شما... چرا...
خندهام را میخورم و سرم را پایین میاندازم. زیر لب به زهرا میگویم: اینو توجیهش نکردی؟
زهرا آرام میگوید: چرا، ولی باورش نمیشه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود.
سیدعلی میزند سر شانه احمدی: فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیهس که برات توضیح دادم.
از قیافه احمدی پیداست مغزش داغ کرده. با بهت خیره است به زمین و دستی به صورتش میکشد: والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم.
میخواهیم وارد اتاق شویم که دوباره صدای در زدن میآید. سر جایمان میایستیم. صدای محدثه را از پشت در میشنوم که نفسنفس میزند: ماییم! باز کنین!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 38
حاج کاظم و سیدعلی پشت در میایستند و در را باز میکنند. به محض باز شدن در، محدثه خودش را میاندازد داخل و پشت سرش دختری که دقیقاً شبیه محدثه است؛ احتمالاً همان آیه. با چند ثانیه تاخیر، مرد جوانی وارد پایگاه میشود. محدثه تکیه داده به در و تند نفس میکشد. آیه حالش بدتر است و پشت سر هم سرفه میکند. برمیگردم به سمت احمدی: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید!
حاج کاظم از مرد جوان میپرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟
مرد هم هنوز نفسش سر جایش نیامده. یک دستش خونین است و آن را با آستینهای سوئیشرت محدثه بسته. دست دیگرش را روی بازویش میگذارد و لبش را میگزد: آره... گممون کردن...
بعد برمیگردد به سمت من: سلام مامان!
داشت یادم میرفت ها... دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره گفت مامان! اخم میکنم: شما؟
-حامدم دیگه!
شخصیت دلارام من! سری تکان میدهم و دوباره داد میزنم: آقای احمدی پس آب چی شد؟
احمدی لیوان به دست میآید به حیاط و وقتی چشمش به محدثه و آیه میافتد، پس میافتد روی صندلیِ نگهبانی: یا خدا! چ... چرا... خ... خانم صدرزاده...
ای بابا... دیگر شورش را در آورده! نورا لیوانهای آب را از دست احمدی میگیرد و یکی را میدهد به من. آب را به محدثه میدهم. دستم را روی شانه محدثه فشار میدهم، نگاهی به مجید میکنم و میگویم: یه طوری توجیهش کن که دیگه انقدر پس نیفته!
و با چشم به احمدی اشاره میکنم. با آبی که نورا به آیه داده، حال آیه بهتر است. میروم به اتاق و میگویم: بیاین، خیلی وقت نداریم!
وارد اتاق میشویم. پایگاه بهم ریخته است؛ هرچند تلاش کردهاند بهم ریختگیاش را کمی سر و سامان دهند. به زهرا میگویم: دفتر کجاست؟
زهرا به میز اشاره میکند. دفتر من و فلش محدثه روی میزند. میروم جلو و دفتر را برمیدارم. چیزی به ذهنم میرسد؛ اگر بهزاد متوجه فرار ما شده باشد، حتماً از دفتر استفاده میکند تا به شخصیتهای مثبتی که اطراف من هستند آسیب برساند. تندتند دفتر را ورق میزنم تا برسم به صفحات سفید. خودکارم را از داخل کیفم درمیآورم و مینویسم: شخصیتهای منفی نمیتوانند چیزی داخل دفتر فیروزهای بنویسند.
کمی خیالم راحت میشود؛ اما هنوز مطمئن نیستم این کار اثر داشته باشد. باید امتحانش کنم. مینویسم: حاج کاظم یکی میزند پس کله حامد.
صدای شترق و آخ از حیاط بلند میشود. خندهام میگیرد. صدای حامد را میشنوم که میگوید: حاجی چرا میزنی؟
-نمیدونم، یهو حس کردم باید بزنمت!
در آستانه در میایستم و با یک لبخند پیروزمندانه میگویم: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم جواب میده یا نه؟
حامد که دارد گردنش را ماساژ میدهد، با خنده غر میزند: خب مامان میخوای امتحان کنی از یه روش مهربونتر استفاده کن!
خرس گُنده دوباره گفت مامان! ته دلم میگویم: حقته، تا تو باشی انقدر مامان مامان نکنی!
اما این را به زبان نمیآورم. میگویم: دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید.
نگاهی به زخم دستش میاندازد: خب پس حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 39
راست میگوید؛ چرا حواسم نبود؟ مینویسم: زخم دست حامد خوب میشود.
پیش چشمم، زخم جوش میخورد و میشود مثل اولش! حامد متعجب به دستش خیره میشود: این معرکه ست! ممنون مامان!
دوباره برمیگردم پیش محدثه و زهرا. نگاهشان به من است: خب چکار کنیم؟
ای بابا! چرا همه وقتی میخواهند تکلیفشان را بدانند به من نگاه میکنند؟ یک لحظه هول میشوم؛ اما سعی میکنم مغزم را جمع و جور کنم و جواب بدهم: خب، همهمون فهمیدیم این شخصیتهای منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن.
محدثه میپرسد: چطوری یعنی؟
توی اتاق قدم میزنم و بلند فکر میکنم: ببین، این شخصیتهای منفی خیلی هم بیمصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، میتونیم شخصیتهای باورپذیرتری بسازیم.
زهرا میگوید: میشه زندانیشون کنیم.
و محدثه هم حرفش را تکمیل میکند: زندانیشون میکنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده میکنیم.
دو دستم را به هم میکوبم: آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیتهای منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیتهای منفی رو محدود کنید به داستانها.
محدثه فلشش را در دستش فشار میدهد و بلاتکلیف به ما نگاه میکند: خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که...
نگاه هرسه نفرمان میچرخد به سمت کامپیوتر قدیمی پایگاه که مانیتورش خرد شده و دل و روده کیسش بیرون ریخته. به زهرا اشاره میکنم: زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری میکنیم.
زهرا مینشیند روی زمین و دفترش را مقابلش میگذارد. نگاهی به اطراف میاندازم؛ باید یک کامپیوتری، لپتاپی چیزی دست و پا کنیم. چراغی در ذهنم روشن میشود؛ نوشتن! میتوانم بنویسم که یکی از شخصیتها لپتاپش اینجاست؛ مثلا بشری!
بشری که میبیند دارم نگاهش میکنم، فکرم را میخواند. انگشتش را در هوا تکان میدهد: حواست باشه من مثل خودتم، ابداً فلش به لپتاپم نمیزنم، چون ویروسی میشه! اونم فلش خانم صدرزاده که توی همه کامپیوترها بوده!
راست میگوید ها؛ اما الان چارهای نداریم. مینالم: بشری همین یه بار! خب مگه آنتیویروس نداری؟
-دارم ولی معلوم نیست بتونه همه ویروسهای فلشش رو بشناسه که!
گردن کج میکنم: بشری! خواهش میکنم!
لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید: باشه!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 40
شروع میکنم به نوشتن: لپتاپ بشری توی دستانش است...
به بشری نگاه میکنم که لپتاپش را گذاشته روی پایش و در آن را باز کرده. به محدثه میگوید: فلش رو بده، اول باید یه دور ویروسکُشیش کنم.
از این سرعت و اثر نوشتن به وجد میآیم و زیر لب میگویم: خدایا نوکرتم!
محدثه کنار بشری مینشیند. خب این هم حل شد؛ میماند خودم. یاد حاج حسین و عباس میافتم؛ باید نجاتشان بدهم. مینویسم: زخم پای عباس کاملاً خوب شد و عباس و حاج حسین توانستند از دست بهزاد فرار کنند.
نفس راحتی میکشم. هنوز شروع به نوشتن نکردهام که صدای کوبیده شدن در حیاط میآید و من را از جا میپراند. جلوتر از همه میدوم به حیاط و از حامد میپرسم: چه خبره؟
حامد انگشتش را روی بینیاش میگذارد که یعنی ساکت! دوباره در حیاط کوبیده میشود و پشت سرش، صدای فریاد بهزاد: من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟
حامد آرام میگوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید.
راه دیگری ندارم. تنها راه غلبهام همین است. نورا دستم را میکشد و میدویم به سمت پلهها. بشری و محدثه هنوز پشت لپتاپ نشستهاند و محدثه تندتند دارد تایپ میکند. صدای ناآشنای مردی میآید: آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم!
محدثه مضطربانه بیرون را نگاه میکند. فکر کنم شخصیت رمان محدثه باشد. به محدثه نهیب میزنم: بنویس، زود باش!
هنوز حرفم تمام نشده که صدای جیغ صدای ستاره را میشنوم: بیا بیرون، بیا رودررو مبارزه کن اگه جرات داری!
و صدای شکستن شیشه میآید. اینها قسم خوردهاند شیشه سالم در این پایگاه باقی نگذارند! دیگر طاقت نمیآورم به زیرزمین فرار کنم. همانجا در پلههای ایوان میایستم و داد میزنم: باشه! اگه دنبال مبارزهاید من اینجام!
حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمتم: برو پایین!
سرم را تکان میدهم و به زهرا که سعی دارد من را همراه خودش ببرد میگویم: شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمیشه!
بعد صدایم را بلند میکنم: من انقدر ترسو نیستم که از دست شماها قایم بشم؛ ولی شماها سالها توی وجود من قایم شدین! شما حق ندارین به من دستور بدین، شما صاحب اختیار من نیستین!
ضربه محکمی به در پایگاه میخورد و سنگی پرت میکنند که با یکی از شیشههای طبقه بالا برخورد میکند. صدای شکستن شیشه باز هم در حیاط میپیچد و باران خردهشیشه را میبینم که در حیاط باریدن میگیرد. حامد و حاج کاظم تنها هستند. مینویسم: عباس و حاج حسین میآیند اینجا، کمک ما.
سر که بلند میکنم، عباس و حاج حسین در حیاط ایستادهاند. عباس برمیگردد به سمت من، لبخند میزند و به پایش اشاره میکند: ممنون مامان، از اولشم بهتر شد.
تنها به لبخندی بسنده میکنم و دوباره شروع میکنم به نوشتن. در ذهنم یک زندان تجسم میکنم؛ یک زندان با سلولهای نه چندان کوچک، روشن و تمیز. هرچه در ذهنم است را مینویسم. در نوشتارم، تمام راههای فرار از زندان را مسدود میکنم.
صدای برخورد سنگ با شیشههای طبقه بالا و دیوارهای پایگاه گوشم را پر کرده است. صدای داد و فریاد میآید؛ اما نمیفهمم چه میگویند. صدای شکستن چیزی در حیاط میآید و حاج کاظم داد میزند: آتیش!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 41
به حیاط نگاهی میاندازم؛ زمین آتش گرفته است. احتمالاً کوکتل مولوتوف انداختهاند. عباس داد میزند: پس چی شد؟ بنویس دیگه، الان آتیشمون میزنن!
سریع و بدخط مینویسم: شخصیتهای منفی همه در زندان ذهنم محدود میشوند. هیچ کاری خارج از محدوده داستان نمیتوانند انجام دهند.
و نام شخصیتهای منفی را یکییکی مینویسم. سر و صداها میخوابد. دیگر صدای بهزاد و ستاره را نمیشنوم. دستان بشری را روی شانههایم حس میکنم. برمیگردم به سمتش. لبخند میزند: عالی بود مامان. تموم شد!
با بیحالی لبخند میزنم و دستش را میفشارم. سر میچرخانم به سمت حیاط؛ حامد دارد با کپسول آتشنشانی، آتش را خاموش میکند. به محدثه نگاه میکنم که فایل رمانش را میبندد و نفس راحتی میکشد. هردو با خستگی میخندیم.
عباس میآید داخل اتاق و دفتر فیروزهای رنگی که در دستش است را به من نشان میدهد: این جلوی در افتاده بود!
***
ساعت شش و نیم صبح است. محدثه، عارفه و زهرا را عازم خانههاشان کردهام و حالا شخصیتهای داستانم دارند من را برمیگردانند خانه. هوا هنوز گرگ و میش است. خیابانها آرام و خلوتاند؛ اما جای زخمهای دیشب هنوز هست. اتوبوسهای سوخته، چراغهای راهنمایی شکسته، شیشههای خرد شده... همه هستند و نشان میدهند دیشب اصفهان در تب میسوخته. از سویی خوشحالم و از سویی دلم گرفته. هزینهای که مردم دادند، از هزینه بنزین خیلی سنگینتر بود. امنیت و آرامش را به هیچ قیمتی نمیشود خرید.
عباس مقابل خانهمان ترمز میزند. حس میکنم سالهاست خانه را ندیدهام. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! قبل از پیاده شدن، دوباره برمیگردم به سمت بشری و حاج حسین: ممنونم که بهم کمک کردین. اگه شما نبودین...
حاج حسین لبخند میزند: ما هم درواقع خودِ توایم. کاری نکردیم.
-بازم ممنون... خیلی خوشحال شدم که دیدمتون.
دست بشری را میگیرم و ادامه میدهم: مخصوصاً تو رو. خیلی دلم برات تنگ میشه.
بشری دستم را نوازش میکند: منم همینطور. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم.
لبخند کج و کولهای میزنم که بغضم را بپوشاند و در ماشین را باز میکنم. باز هم به بشری و حاج حسین و عباس نگاه میکنم. عباس میگوید: صبر میکنیم تا بری داخل.
و لبخند میزند. پیاده میشوم و دوباره از پشت سرم صدای عباس را میشنوم: مامان!
-بله؟
-اگه بازم کمک لازم داشتی، روی ما حساب کن!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
💠 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان #نیمهٔ_تاریک 🌔
✍️به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 42 (قسمت آخر)
تشکری میپرانم و کلیدم را از کیفم در میآورم. امروز شهر را تعطیل کردهاند و احتمالاً اهل خانه خوابند؛ نمیخواهم بیدارشان کنم. درحالی که کلید را در قفل میچرخانم، نگاهی به ماشین میاندازم. حاج حسین برایم دست تکان میدهد.
چشمم به یک ماشین میخورد که مقابل خانه پارک شده. ابوالفضل و یک مرد دیگر از ماشین پیاده میشوند و میآیند به سمت من. ابوالفضل میگوید: مامان... صبر کن!
اخم میکنم: شما اینجا چکار میکنین؟
-دیشب تا حالا اینجاییم برای حفاظت از خانوادهتون.
-ممنون...
ابوالفضل به مرد دیگری که همراهش است اشاره میکند: اینم کمیله. همون که هنوز ننوشتیش.
کمیل مودبانه سلام میکند: خیلی دلم میخواست ببینمتون مامان.
حوصله حرف زدن ندارم؛ اما میگویم: ممنون، لطف دارید.
میخندد: ببخشید، میدونم خستهاید. انشاءالله توی رفیق دوباره هم رو میبینیم.
سرم را تکان میدهم و کلمه «رفیق» را زیر لب تکرار میکنم؛ چه عنوان قشنگی! ابوالفضل میگوید: ما دیگه میتونیم بریم؟
شانه بالا میاندازم و در را باز میکنم: نمیدونم، مافوق شما حاج حسینه نه من!
باز هم یک لبخندِ ساختگی که اندوهم را پشت آن قایم کردهام، وارد خانه میشوم. ماشین پدر را در پارکینگ میبینم و این یعنی هنوز خوابند. پلهها را دوتا یکی بالا میروم و قدم به خانه میگذارم؛ تازه یادم میافتد چه شب سختی را گذراندهام و چقدر به آرامش اینجا نیاز داشتم. در را آرام میبندم تا سر و صدایی بلند نشود. رادیو به عادت همیشگیاش سر ساعت شش صبح روشن شده و مجری برنامه سلام اصفهان، دارد مثل همیشه پرانرژی به اصفهان و مردمش سلام میکند.
پاورچین پاورچین به اتاقم میروم. خیلی خستهام؛ اما خوابم نمیآید. لپتاپ را باز میکنم و یک فایل وُرد جدید میسازم؛ همزمان، پنجره اتاق را باز میکنم تا هوای بارانخورده صبح را مهمان اتاق کنم. از پنجره، نگاهی به کوچه میاندازم. شخصیتهای داستانم هنوز همانجا ایستادهاند؛ انگار منتظر بودند دوباره از پنجره نگاهشان کنم. برایشان دست تکان میدهم. عباس، کمیل، ابوالفضل و حاج حسین به صف میایستند و احترام نظامی میگذارند و بشری برایم دست تکان میدهد.
میدانم که این پایان نیست؛ آغاز راه است و ما حالاحالاها با هم کار داریم. ابتدای فایل ورد تایپ میکنم: بسم الله قاصم الجبارین...
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞
عزیزان، ممنونم که تا پایان داستان #نیمۀ_تاریک همراه ما بودید.
خوشحال میشم نظرات و برداشتی که از رمان داشتید رو برام بفرستید.🌿🙂
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
نیمه تاریک--فاطمه شکیبا.pdf
حجم:
860.8K
📗پیدیاف داستان #نیمۀ_تاریک 🌔
✨داستانی به سبک رئالیسم جادویی به قلم #فاطمه_شکیبا ✒️
🔸داستانی که قهرمان آن، خود نویسنده است...🔸
#ایران_قوی
#شهدا
#نفوذ
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi