🥀﷽🥀
"از کجا شروع شد...؟"
مسیر دسته همیشه از مقابل خانه مادرجان میگذشت. کمی بعد از اذان مغرب، صدای طبل و سنجشان از حسینیه نزدیک خانه مادرجان بلند میشد، نزدیک میشد، دقیقا از مقابله خانه میگذشت و کمکم در پیچ و خم کوچهها محو میشد. مادرجان میگفت وقتی کوچک بودم، با شنیدن صدای دسته، چشمهام درشت میشد، به سمت پنجره گردن میکشیدم و با گوش تیز و چشم باز دنبال منبع صدا میگشتم. آنوقت مادرجان دل به دل کنجکاویام میداد و با چشم گرد میپرسید: صدای چیه؟
و خودش جواب میداد: صدای دسته میاد!
بعد هم چادر میپوشید، بغلم میگرفت و من را میبرد دم در خانه تا دسته را ببینم. من سایههایی محو میدیدم از بلندگوهایی که روی گاری بودند، پرچمهای بلند، طبلهای بزرگ، مردی که پشت میکروفون شعری نامفهوم میخواند، یاحسین گفتن هماهنگ مردم، مردان سیاهپوشی که آرامآرام جلو میرفتند و زنجیرهایی که با موج هماهنگ، به هوا میرفتند و بر شانه مردان پایین میآمدند.
دیگر یاد گرفته بودم. هر وقت صدای طبل را از دور میشنیدم، علاوه بر این که چشمهام درشت شوند و به سمت پنجره گردن بکشم، با هیجان و با لحن کودکانه میگفتم: صدای دسته میاد!
یک فیلم هم از همان روزها دارم. همان روزهایی که داشتم با حیرت به صدای طبل گوش میدادم و بعد بابا میگوید: گوش کن ببین! صدای چی میاد؟
یکی از آن طرف میگوید: صدای طبل میاد.
و باز بابا میگوید: نه، دارن میگن یا حسین.
بعد عمهام میگوید: بگو یا حسین!
من چند ثانیه بابا و بقیه را نگاه میکنم، و اولین بار زبانم به نام حسین میچرخد.
فکر کنم شروعش از همانجا بود.
یعنی سیدالشهدا آن «یا حسین»ِ کودکانه را شنید. جواب داد. بعد منت گذاشت، لطف کرد و من و زندگیام را هم به عَلَمش گره زد. شاید اصلا منتظر بود این یا حسین از دهان کوچک من دربیاید تا من را هم سوار کشتی نجاتش کند. و البته حتما از خیلی قبلترش، ما در عالم ذر یکدیگر را دیده بودیم و قرار شده بود وقتی که یک سال و نیمهام، اولین بار با زبان دنیایی صداش بزنم.
من را نمیبردند حسینیه؛ شاید بخاطر گرما و ازدحامش. بجز یک تعزیه شام غریبان، هیچ خاطرهای از کودکیام در محرم ندارم. سیزده سال از آن عهد کودکانه گذشت، و من بجز دو سه بار، روضهای شرکت کردم نه جز اطلاعات محدود، چیزی درباره محرم فهمیدم. من آن عهد را از یاد برده بودم اما سیدالشهدا هنوز منتظرم بود.
اولین روضه به اختیار خودم را در پانزده سالگی رفتم. وقتی که توی خانه نشسته بودم و حماسه حسینی میخواندم. از بیرون صدای دسته میآمد. من دیگر بچه نبودم. نه چشمهام درشت شد، نه سمت پنجره گردن کشیدم. سرم همچنان روی سطور کتاب حماسه حسینی شهید مطهری خم بود؛ اما آخرش صدای دسته کار خودش را کرد. به جان قلبم افتاد. هر ضربه روی طبل، قلب من را هم لرزاند و داد میزد که: بلند شو! صدای دسته میاد!
بلند شو، بلند شو، بلند شو...
و من بلند شدم. برگشتم به آغوش حسینی که سالها منتظرم مانده بود، با آغوش باز. شاید من هنوز برای او همان دختربچه یک سال و نیمه بودم که موقع راه رفتن تلوتلو میخورد، انگشت شصتش را میمکید و سینِ "حسین" را کمی غلیظ و نزدیک به شین تلفظ میکرد؛ همان دختربچهی بیگناه و خالص؛ نه اینی که الان هستم: مغرور، آلوده، متکبر.
دیگر فهمیدهام این راه برگشتنی نیست. این پیوند گسستنی نیست. من هم که یادم برود، حسین(علیهالسلام) یادش نمیرود. او رها نمیکند. هربار که احساس میکنم رها شدهام، برمیگردم و آن فیلمِ کودکیام را میبینم(چقدر خوشحالم که فیلم سرنوشتسازترین لحظه زندگیام را دارم). فیلم یا حسین گفتن کودکانهام را و بعدش؛ وقتی که عمهام گفت سینه بزن و من شروع کردم به سینه زدن. صورتم باز شد و خندیدم. شادی جای حیرت را گرفت. خندیدم و سینه زدم...
هربار آن فیلم را میبینم تا یادم بیفتد برای چه زندگی میکنم. هربار آن فیلم را میبینم تا یادم بیفتد علت خندیدنم چیست، علت شاد بودنم.
حسین همچنان منتظر «یا حسین»های ساده و خالصانه است تا ما را سوار کشتی نجاتش کند...
✍️فاطمه شکیبا (فرات)
#یادداشت_محرم #محرم #امام_حسین
https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀
"کاش افسانه بود"
روانشناسها میگویند سوگ عاطفی پنج مرحله دارد: انکار، خشم، چانهزنی، اندوه و پذیرش.
تا یکی دو سال پیش، من در مرحله انکار بودم. دربهدر دنبال ابطال سند روایتهای کربلا میگشتم. بعضی روایات به قدری سنگین بودند که دلم میخواست باور نکنم. دوست داشتم فاز روشنفکری بردارم و بگویم این شاخ و برگها را مداحها از خودشان درآوردهاند که مجلسشان پرشور شود. اصلا کی گفته یک نوزادی بوده به اسم علیاصغر؟ کی گفته یک دختر سهساله بوده به اسم رقیه؟ ماجرای قاسم آنقدرها هم پرشاخوبرگ نبوده. آن روضه که به اسم لیلا میخوانند و کلی بابتش از ما اشک میگیرند اصلا حقیقت ندارد و...
البته واقعا هم حدود هفتاد، هشتاد درصد آنچه در روضهها میگویند، مخصوصا جزئیات حوادث و بخش زیادی از مکالمات منسوب به معصوم و اطرافیانش، ساخته ذهن خلاق مداحان است و حقیقت ندارد؛ حتی با اصل عصمت و مقام اهلبیت هم تعارض دارد. راستش امام حسین و حضرت زینبی که مداحان برای ما ساختهاند، بیشتر از این که شبیه انسانهای بزرگ و قدرتمند باشند که آگاهانه در مسیر حق قدم برمیدارند، شبیه افرادی درمانده و ناتوانند، کسانی که بدون این که بخواهند در یک مخمصه گیر افتادهاند و دارند بابت این که قرار است بمیرند و سختی بکشند، به زمین و زمان نفرین میکنند. من پای این مدل روضهها گریهام نمیگیرد. فقط میتوانم دستم را زیر چانه بزنم و لب برچینم و آه افسوس بکشم که چرا انقدر درک ما از اهلبیت علیهمالسلام کج و کوله است. شاید هم اصلا گریه واقعی را باید پای همین روضهها کرد؛ گریه برای خودمان و فهم غلطمان، گریه برای امامی که هنوز غریب است و اشتباه روایت میشود.
خلاصه که خیلی تلاش کردم روایتهای ناخالص و غلط را بکشم بیرون، بلکه از سنگینی حادثه کم شود، مثل کسی که سعی دارد یک داروی تلخ را برای خودش قابل خوردن کند. سعی کردم شاخ و برگش را بزنم، به امید این که اصل ماجرا سادهتر از این باشد و قابل هضمتر؛ ولی فایده نداشت. میتوانستم جزئیات شهادت را رد کنم، ولی نمیتوانستم بگویم امام حسین علیهالسلام به دست شمر شهید نشده. میتوانستم بگویم وجود شخصیت رقیه از لحاظ تاریخی مخدوش است، ولی نمیتوانستم بگویم اسارت اهلبیت واقعیت ندارد. میتوانستم بگویم ماجرای عروسی قاسم بیشتر از این که غمانگیز باشد، خندهدار و غیرواقعی ست، ولی نمیتوانستم بگویم قاسم به میدان نرفته. دلم میخواست باور کنم که اینها همهاش افسانه است؛ نمیشد. کاش افسانه بود.
اینجا وارد مرحله دوم شدم. خشم. یک جاهایی بجای گریه کردن، از خشم به خودم میپیچیدم. دندان برهم میفشردم. دستهام مشت میشدند. سرم داغ میشد. حرص میخوردم. آتش درونم شعله میکشید و چشمه اشکم را میخشکاند. و هنوز ردپای انکار هم در خشمم بود. با خودم میگفتم حالا درست است که امام را شهید کردهاند ولی نه چندنفری. حالا درست است که اسب علیاکبر اشتباهی رفته وسط سپاه دشمن ولی نباید باور کنم بقیهاش را. نمیشود. یعنی دیگر آدمها انقدر هم وحشی نمیشوند که وقتی میبینند یک نفر زخمی ست و نمیتواند از خودش دفاع کند، تازه بریزند سرش و زجرکشش کنند، هرطور میتوانند بزنندش. نه. نمیشود. حتما این هم ساخته ذهن مداح است. قاتلان امام آدمهای بدی بودند، ولی دیگر آدم انقدر هم نمیتواند وحشی و پست باشد... نه. نمیشود...
اینجا بود که رسیدم به مرحله سوم؛ چانهزنی. این که دائم با خودم حساب و کتاب کنم که نه. بالاخره اندازه یک سر سوزن آدم بودند هنوز. بین آن سیهزار نفر حتی یکی دوتا آدم هم نبوده که جلوشان را بگیرد یا حداقل قاطیشان نشود؟ حتما بوده. حتما یک نفر رفته و داد کشیده که چندنفر به یک نفر؟ آره آره... حتما چندنفری بودهاند. حتما بالاخره یک جایی صدای وجدانشان درآمده و دیگر بیخیال شدهاند. آره معلوم است که این روضهها درست نیست... نمیشود که... نه نمیشود. من باور نمیکنم. اصلا دوست دارم خودم را بزنم به آن راه. بیا فکر کنیم همهاش را مداحها ساختهاند.
تصمیم داشتم در همین مرحله بمانم؛ تا آبان هزار و چهارصد و یک و ماجرای تو؛ آقای آرمان علیوردی! الان که فکرش را میکنم، خوب شد دوربین سال شصت و یک هجری وجود نداشت؛ وگرنه فکر کن یکی آن بالای گودال میایستاد و فیلم میگرفت. من هم دلم به همین خوش بود که به خودم بگویم اصلا کی دیده ماجرای علیاکبر را؟ کی دیده شهادت امام حسین را؟
#یادداشت_محرم #محرم #امام_حسین
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🥀﷽🥀 "کاش افسانه بود" روانشناسها میگویند سوگ عاطفی پنج مرحله دارد: انکار، خشم، چانهزنی، اندوه و
ولی متاسفانه زمان شهادت تو، سالها از اختراع دوربین میگذشت و در دست هرکسی یک دوربین بود. برای همین آن فاجعه رخ داد تا من را از مرحله چانهزنی عبور دهد. سیزده ثانیه فیلمت کافی بود تا خدا به من بفهماند که: بله عزیزم، میشود. آدم هم ممکن است انقدر وحشی شود. آدمها گاهی انقدر وحشی میشوند که وقتی میبینند یک نفر زخمی ست و نمیتواند از خودش دفاع کند، تازه بریزند سرش و زجرکشش کنند، هرطور میتوانند بزنندش. حتی از این وحشیتر. انقدر که وقتی چندنفری به یک نفر حمله میکنند، پیراهنش را هم غارت کنند و...
نباید این کار را میکردی آقای علیوردی. باید میگذاشتی من توی همان مرحله چانهزنی بمانم. باید اجازه میدادی باورم نشود. نباید اینطور بیرحمانه من را به مرحله اندوه هل میدادی. الان من چکار کنم؟ الان که آن فیلم سیزده ثانیهای را دیدهام، چه خاکی به سرم بریزم؟ حالا باید به لطف تو، تا آخر عمر در مرحله اندوه بمانم. این سوگ پذیرفتنی نیست، مرحله پذیرش برایش قفل است...
✍️فاطمه شکیبا (فرات)
#یادداشت_محرم #محرم #امام_حسین
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🥀﷽🥀 "معجزه" ✍️فاطمه شکیبا (فرات) وقتی خبر فوت اولین بیمار کرونایی را شنیدم، فکر میکردم همهچیز سر
من هنوز مثل قبل نشدهام. جای زخمش مانده است. هنوز هم به دلیل نامعلومی(که مطمئنم ویروس نیست) از آدمها میترسم. دیگر انگار نمیتوانم در اجتماعات مذهبی خودم باشم. دارم تلاش میکنم خودم را به جمع وصلهپینه کنم، ولی همیشه تک و تنها یک گوشه مینشینم و تنها بودن در عین موج خوردن همراه جمعیت، اعصابم را بهم میریزد. دوست دارم فرار کنم. فرار کنم به کنج تنهایی خودم.
نمیدانم خوب میشوم یا نه؛ ولی حالم مثل آدمی ست که معجزه میبیند.
میفهمید؟
معجزه.
رخ دادن اتفاقی محال.
دیدن دوباره روضه حسین...
✍️فاطمه شکیبا (فرات)
#یادداشت_محرم #محرم #امام_حسین
https://eitaa.com/istadegi