eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 قرائت جمعی و خانوادگی حدیث شریف کساء در شب یلدا 🔹ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه سه سیما📺
✅امروز دشمنان اسلام جشن خواهند گرفت که یکی از فرماندهان ارشد جبهه مقاومت به شهادت رسید! 🌹شهید مثل شیر در میدان مقاومت حاضر بود و پوزه دشمنان رو از منافقین و آمریکا و عربستان و ... به خاک مالید و آنگاه که برای سر مبارکش میلیون‌ها دلار آمریکایی جايزه گذاشته‌ بودند، کرونای منحوس آمد و زمین رو از وجود این شهید شجاع پربار، بی نصیب کرد. کرونای منحوس توانست ما رو از نعمت وجود ایشان بی بهره کند. اما دلارهای خبیث آمریکایی نتوانست حتی تار موی ایشان رو لمس، چه رسد بخواهد ترور کند، همانطور که 43 سال است نتوانستند هیچ غلطی کنند. شادی روح بلندشان بخوانیدالفاتحه مع الصلوات
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 "هوهوی غار" به قلم: فاطمه شکیبا هووو... هوووو... هووو... سرما و صدای سکوت در خانه پیچیده؛ مثل صدای باد در یک غار تاریک و نمناک. در خودم جمع می‌شوم. الان است که یخ بزنم. درجه شوفاژ را بیشتر می‌کنم و ژاکت بافتنی را بیشتر دور خودم می‌پیچم. الان است که سکوت، پرده گوش‌هایم را متلاشی کند. پس چرا آرمان نیامد؟ دیر کرده... چشمانم خشک شده‌اند به ساعت و عقربه‌هایش. تکان نمی‌خورند چرا؟ شاید باتری ساعت تمام شده. خودم را به سختی از مبل جدا می‌کنم. کمرم تیر می‌کشد. روی نوک انگشتان پایم بلند می‌شوم و دست دراز می‌کنم تا ساعت را بردارم. دستم نمی‌رسد. بیشتر تلاش می‌کنم؛ فایده ندارد. بی‌اختیار می‌گویم: آرمان مامان... بیا یه لحظه... . منتظرم زیر پنج ثانیه جواب بگیرم. هزار و یک... هزار و دو... تا هزار و بیست می‌شمارم و جواب نمی‌گیرم. نگران آرمان می‌شوم. قدم تند می‌کنم به سمت اتاقش. حتما خواب است یا صدایم را نشنیده. آرام در می‌زنم و در را باز می‌کنم. نگاهم اول می‌رود به سمت میز تحریرش؛ صندلی‌اش خالی ست و کتابی که آخرین بار می‌خواند، روی میز باز مانده. کتاب‌هایی که از دوستانش امانت گرفته بود هم روی میزند. روی کتاب‌ها کاغذ چسبانده و نوشته هرکدام مال کیست. تختش هم خالی ست و تمام اتاق هم. پاهایم خشک می‌شود همانجا. تخت، میز، صندلی، کتاب، کمد و هرچه در اتاق است، دارند سرم داد می‌کشند که: آرمان کجاست؟ چرا نیامد؟ گلویم می‌خشکد. نمی‌دانم آرمان کجاست. از دست فریاد بی‌صدای اتاقش فرار می‌کنم به سمت تلفن و شماره آرمان را می‌گیرم. - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد... . صدای ضبط‌شده‌ی زن، مثل مته فرو می‌رود در مغزم و دلم پیچ می‌خورد درهم. تلفن را می‌گذارم سر جایش و خودم را دلداری می‌دهم: آرمان رفته اردوی جهادی، حتما اون روستایی که هست، گوشیش آنتن نمی‌ده. حتما شارژر دم دستش نبوده و گوشیش خاموش شده. ناراحتی نداره، دو ماه نشده که رفته. زود میاد... . چهل روز... الان است که بیاید؛ خسته و گرسنه. قدم می‌گذارم به آشپزخانه تا غذای مورد علاقه‌اش را بپزم. قابلمه را روی گاز می‌گذارم و مواد اولیه را ردیف می‌کنم. دوباره می‌روم سراغ گوشی‌ام و وارد صفحه چتم با آرمان می‌شوم. آخرین بازدید ماه قبل... اینترنت هم در دسترسش نبوده حتما. برایش می‌نویسم: آرمان مادر کی می‌رسی؟ می‌فرستم و فقط یک تیک می‌خورد. دوباره می‌نویسم: فکر کنم باتری ساعت تموم شده. شایدم خراب شده. دستم نرسید برش دارم و درستش کنم. تق. ارسال می‌شود و باز هم یک تیک می‌خورد. بار سوم می‌نویسم: دو ماهه نه زنگ زدی نه پیام دادی. نگرانتم مادر. هر وقت تونستی تماس بگیر. و باز هم یک تیک. اصلا پیام لازم نیست. الان است که برسد. خودش می‌آید و در را برایش باز می‌کنم. یک دل سیر در آغوشش می‌گیرم. می‌بوسمش و می‌نشانمش پای سفره‌ای که پر شده با دستپخت خودم. حتما الان دم در ایستاده... می‌دوم به سمت در و در خانه را باز می‌کنم. انگار در فریزر را باز کرده‌ام؛ موجی از سرما خودش را می‌کوبد در صورتم و جای خالی آرمان پشت در، سیلی می‌زند به امیدم. سرم را کمی از در می‌برم بیرون. آرمان به من لبخند می‌زند؛ از توی قاب عکس حجله‌اش. بغضم را قورت می‌دهم و می‌گویم: راضی‌ام که رفتی. خوشحالم که عاقبت‌ بخیر شدی. فقط... دلم برات تنگ شده مادر... . انگشتر عقیقی که برای روز مادر هدیه داده بود را دور انگشتم تاب می‌دهم. پشت دستم را، جای بوسه آرمان را می‌گذارم روی صورتم تا گرم شوم. هوووو... هوووو... هوووو... . سکوت و سرما می‌پیچد توی خانه، مثل صدای پیچیدن باد در یک غار تاریک. پ.ن: امنیت یلدای امشب را مدیون شهدای امنیت‌ایم...💔 جای شهدا خالی...
امشب به مناسبت شب یلدا، دو قسمت تقدیم‌تون می‌شه... یلداتون مبارک...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 «خانه امن» ✍🏻فاطمه شکیبا مامان تندتر از همه این چندماهی که با هم بوده‌ایم قدم برمی‌داشت. انگار یادش رفته بود که باید وزن من را هم همراه خودش تحمل کند. هم او ذوق داشت، هم من. بالاخره بعد از مدت‌ها، با مادر از خانه بیرون زده بودیم. تا همین چند روز پیش، انقدر احساس تنگی نفس و سنگینی می‌کرد که به ندرت از خانه بیرون می‌آمد؛ ولی حالا قلبش تندتر می‌زد و راحت‌تر نفس می‌کشید. امروز هم وقتی از جا بلند شد و گفت می‌خواهد برود روضه، مادربزرگ گله‌مند و دلسوزانه گفت: با این حالت کجا می‌خوای بری؟ مامان در تکاپو بود برای آماده شدن: سادات خانم خواب دیده. روضه آقای مومنی نظرکرده‌ست. من که نمی‌دانستم روضه چیست؛ ولی حتما جای خوبی بود که مامان انقدر بی‌قرار بود برای دیدنش. مخصوصا که به قول مامان، نظرکرده هم بود که آن را هم معنایش را نمی‌دانستم؛ ولی حتما خیلی خیلی خوب بود. صدای غرش بلندی، مکان امنم را به لرزه انداخت. مامان هم از حرکت ایستاد. همه‌جا سکوت شد و بعد چند لحظه، مادربزرگ گفت: هواپیما بود؟ - فکر کنم آره... - این از خدا بی‌خبرا ممکنه قم رو هم بمبارون کنن، خطرناکه. - نترسین، زود برمی‌گردم. هواپیما را هم نمی‌دانستم چیست؛ ولی فکر کنم چیز ترسناکی بود که مامان و مادربزرگ، موقع حرف زدن از آن صدایشان لرزید. مامان با هر قدم، یک ذکر هم از قلبش می‌گذراند. یک بار استغفار، یک بار صلوات، یک بار تکبیر و بعد تهلیل... من هم همراهش تمرین می‌کردم. ناگاه، ایستاد و ذکر هم نگفت؛ سلام داد: السلام علیک یا فاطمه الزهرا. آرام‌تر قدم برداشت و بعد، نشست. فهمیدم اینجا همان روضه است. قلب مامان مستانه می‌تپید؛ انگار داشت آواز شادی می‌خواند. با خودم فکر کردم روضه چجور جایی می‌تواند باشد؟ شاید یک جایی شبیه بهشت. زیبا، سرسبز... پر از آدم‌های خوب. صدای زمزمه‌شان را می‌شنیدم. مثل زمزمه فرشته‌ها بود. داشتند با مامان سلام و علیک می‌کردند و حالش را می‌پرسیدند. بعد، همه ساکت شدند و صدای مهربان و سنگین خانمی را شنیدم: خواب دیدم حضرت زهرا اومدن، داخل کوچه پیچیدن و مستقیم داخل خونه شما شدن. اینجا تکبیر گفتن و ایستادن به نماز. همه ما هم پشت سرشون اقتدا کردیم. گرمای دستان مادر را حس کردم که آن‌ها را گذاشته بود روی شکم‌اش تا نوازشم کند. دلم پر می‌زد برای روزی که بیرون بیایم و در آغوشم بگیرد. غرق لذت بودم که صدای غرش بلندی، وجودم را به ارتعاش انداخت. همان صدایی بود که در خانه شنیدم... صدای هواپیما. چیزی نفهمیدم جز این که انگار دنیا زیر و رو شد. ضربه محکمی به من و مادر خورد و بعد، سکوت محض. گوش خواباندم تا صدای قلب مادر را بشنوم، یا صدای ذکر گفتنش را. آرام داشت می‌گفت: اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله... السلام علیک یا فاطمه الزهرا... به سختی همراه مادر تکرار کردم. تمام تنم درد می‌کرد؛ ولی صدایی نداشتم برای گریه کردن حتی. از اطراف، صدای زمزمه‌هایی زنانه را می‌شنیدم که جملات مادر را تکرار می‌کردند. قلب مامان، چند ضربه بی‌رمق زد و بعد، ایستاد. نفسم تنگ شد. در خودم پیچیدم. خانه امنم بهم ریخته بود؛ دیگر امن نبود. ترسیده بودم. گرمای دستان مادر را گم کرده بودم و داشتم فرو می‌رفتم در سرمایی عمیق. -مامان... کجایی؟ بیا بغلم کن... مامان... مامان را دیدم. خودم را در آغوشش پیدا کردم. می‌خندید. فهمیدم روضه یعنی چی؛ روضه، آغوش مادر است... 🌿🌿🌿 🏴 تقدیم به بیست و یک مادر و کودک شهیدِ روضه فاطمیه قم، که در روز شهادت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) و در مجلس روضه‌‌ی بانوانه، در دی ماه ۱۳۶۵ در اثر بمباران هواپیماهای بعثی به فیض شهادت نائل آمدند. http://eitaa.com/istadegi