eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
473 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا اینا رو داشته باشید😁 واقعا الان که داستان تموم شده و فهمیدیم چی به چی بوده، خوندن این نظرات خیلی جالبه‌...
سلام نه دقت کنید اطلاعات غلط نداد. امید درباره تیری که به سر شیدا خورده بود حرف زد که از اسلحه دوربرد بود. و حاج حسین، تیری که به حسام زده بودند رو پیش خودش نگه داشته بود و فهمید مال سلاح کمریه. در نتیجه، اسلحه ای که باهاش شیدا رو زدند با اسلحه ای که حسام رو باهاش زدن فرق داره.
سلام لطفاً آیدی کانالتون رو بفرستید شرایط قبلا ذکر شده ذکر نام نویسنده و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی
چه سوالی... این دلنوشته‌ها رو بخونید: https://eitaa.com/istadegi/40
💚 💚 نمی‌توانستم یک جا بنشینم، مدام از روی نیمکت‌های پارک مطالعه بانوانِ دانشگاه بلند می‌شدم و قدم می‌زدم، دوباره می‌نشستم. زهرا و فاطمه نتوانستند بیایند. با زهرا تصمیم گرفتیم یک تسبیح تربت را هدیه بدهیم به مهمان و قرار شد این وظیفه سنگین بر عهده من باشد. فاطمه هم یک جور خاصی نگاهم کرد و گفت: کوفتت بشه! دوباره نشستم روی نیمکت و تسبیح تربت را در دستم فشار دادم. نگاهی به ساعت انداختم؛ کم‌کم وقتش بود. مقنعه و چادرم را مرتب کردم و از جا بلند شدم. تا سالنِ تازه‌سازِ شهید آوینی باید سرپایینی می‌رفتم. آدم آن‌تایمی هستم. زود رسیدن مزیتش این است که می‌توانی خودت انتخاب کنی کجا بنشینی. معمولا در چنین همایش‌هایی، در آخرین ردیف می‌نشینم تا هم در چشم نباشم و هم بر تمام سالن مشرف باشم؛ اما این بار فرق داشت. مهمانی داشتیم که خیلی دوستش داشتم؛ از بچگی. بابا عادت داشت پرس‌تی‌وی ببیند. انگلیسی را مثل زبان خودش می‌فهمید و حرف می‌زد. به من هم توصیه می‌کرد پرس‌تی‌وی گوش کنم که زبانم قوی شود. یک بار که داشت پرس‌تی‌وی می‌دید، من را صدا زد و مجریِ زنِ سیاه‌پوست را نشانم داد: این خانم رو ببین! آمریکایی بوده و مسلمون شده. اسمش خانم هاشمیه. من از همان وقت احساس خوبی به مرضیه هاشمی پیدا کردم. شاید چون از طرف بابا شناخته بودمش. آن روز هم، برای همین ذوق داشتم که قرار است ببینمش. دیدار بانوان فعال فرهنگی بود با مرضیه هاشمی. ردیف دوم نشستم؛ صندلی اول. خیلی طول نکشید که آمد؛ پشت سرش هم دوتا از خانم‌های جبهه فرهنگی. وقتی در راهروی بین صندلی‌ها، کنار صندلی اول ردیف اول ایستاد و چرخید، توانستم صورتش را ببینم و در دلم ذوق کنم. به یکی از خانم‌ها گفت: - May I sit here?(می‌شه اینجا بشینم؟) و نشست روی صندلی؛ طوری که من فقط نیمرخش را می‌دیدم. تسبیح تربت را در دستم فشار دادم و بوییدم. مجری از بانو مرضیه هاشمی دعوت کرد بیاید روی سن. پشت میز نشست و دانه‌دانه به سوالات مجری جواب داد و من جرعه‌جرعه جواب‌هایش را نوشیدم؛ مخصوصا با آن لهجه بامزه‌اش. مرضیه هاشمی از چند سال قبل تبدیل شده بود به یکی از الگوهای من. عکسش هم هنوز به دیوار کمدم هست؛ به عنوان یک بانوی انقلابی که دارد کار رسانه‌ایِ بین‌المللی و موثر انجام می‌دهد؛ به عنوان کسی که به قول بابا، از ظلمات به سوی نور آمده. همین که یک نفر جهتش به سمت نور باشد، دوست‌داشتنی می‌شود. سخنرانی‌اش که تمام شد، از جایم بلند شدم. نیاز نبود برای رسیدن به خانم هاشمی خیلی زحمت به خودم بدهم. وقتی می‌خواست بنشیند، ایستادم و سلام کردم؛ با لبخند. تسبیح تربت را مقابلشان گرفتم و گفتم یک یادگاری ست از طرف من و دوستانم. نمی‌دانستم بگویم از طرف کی؟ همین کافی بود. انقدر دوستش داشتم و دارم و انقدر درباره‌اش خوانده‌ام که آن لحظه، اصلا احساس دوری با او نکردم. انگار مادرم بود؛ کسی که می‌توانستم بفهممش و او هم مرا بفهمد. نژادمان نمی‌توانست بین ما فاصله ایجاد کند. صورتش با دیدن تسبیح از هم باز شد و خندید؛ مانند بچه‌ها ذوق کرد. تسبیح را گرفت و نگاه کرد؛ انگار منتظر این هدیه بوده. نمی‌دانم چه احساسی پیدا کرد؛ ولی فکر کنم این احساس را آن‌هایی که اهل دل باشند تجربه کرده‌اند؛ رسیدن یک نشانه از عالم قدس. من فقط یک سفیر بودم؛ یک وسیله که خودش هم نمی‌دانست چه پیامی از عالم قدس به خانم هاشمی رسانده است؛ ولی می‌دانم خود خانم هاشمی این را خوب فهمید. همه آن‌هایی که آمده بودند با خانم هاشمی حرف بزنند، دور ما حلقه زده بودند. با این که نه خانم هاشمی و نه مسئولان برگزاری همایش، هیچ حرفی نمی‌زدند، انگار همه می‌دانستند نباید جلو بیایند. انگار منتظر بودند خانم هاشمی یک دل سیر به تسبیح تربتش نگاه کند. من هم مقابلش ایستاده بودم و از خوشحال شدنش لذت می‌بردم. نگاهش را از تسبیح گرفت و به من نگاه کرد؛ از نگاهش فهمیدم او هم مانند من، اصلا احساس دوری و بیگانگی نمی‌کند. چند لحظه با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ هرچه در ذهنم دنبال کلمه برای توصیفش می‌گردم پیدا نمی‌کنم؛ ولی همین الان هم چشمانش جلوی چشمم است. نمی‌دانم چه حسی پیدا کرد و هدیه گرفتن این تسبیح چقدر برایش شیرین بود که ناگاه دستش آمد پشت سرم و سرم را جلو آورد. اصلا نفهمیدم چه شد، به خودم که آمدم، هم را در آغوش گرفته بودیم و داشت پیشانی‌ام را می‌بوسید؛ مثل یک مادر. همان لحظه تسبیح را انداخت دور مچش و من چه ذوقی کردم. در عکس‌هایی که بعدا در کانال جبهه فرهنگی دیدم هم، در بازدید از اماکن فرهنگی اصفهان، تسبیح تربت دور دستش بود...😍 پ.ن: این خاطره، خاطره دو سال پیش من هست از دیدار با بانو عزیز. امیدوارم هرجا هستند سلامت باشند🌷 https://eitaa.com/istadegi
این هم تصاویر اون دیدار شیرین...(اردیبهشت 98) البته توی این تصاویر من نیستم. شلوغ که شد رفتم.(توی یکی از تصاویر میتونید تسبیح تربت رو ببینید دور مچ بانو هاشمی😍)
اردیبهشت ۹۸ بوده کرونا نبود اصلا😐
سلام نه دیگه نشد😎 دوست ندارم عکس از خودم منتشر کنم‌.😎
سلام بله شب انتخابات یک عکس گذاشتم...
سلام تسلط کامل ندارم متاسفانه
سلام یکم صبر کنید، ان‌شاءالله خبرهای زیادی در راه است...😎
سلام واقعا همه رو بیشتر از همه دوست دارم... ولی شاخه زیتون یه چیز دیگه ست. پی‌دی‌اف شاخه زیتون چند روز پیش قرار گرفت. سرچ کنید پیدا می‌کنید.
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈به نظرتون چرا جمهوری اسلامی زندان های سیاسی در سال 67 اعدام کرد؟ 👈ماجرای عجیب اسلام آباد 👈فاطمه طالقانی توسط چه کسانی ترور شد؟ 👈روایت جالب محمد صادق کوشکی از جنایات منافقین ‎ ‏‎
سلام پاسخ دادم که.. اشکال ندارد.
سلام قلم قوی یا ضعیف معیارهای زیادی داره که سر این معیارها اختلاف هست. بعضی از این معیارها هم سلیقه‌ای هستند اینجا منظور دوست عزیزمون، این بوده که این بخش از شاخه زیتون به زبان عامیانه نوشته شده و از زبان معیار فاصله گرفته
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌊🌊 اگر صبور و شکیبا، نه اینکه ساکت و سردم... جهان به تجربه دیده، همیشه مرد نبردم... 🎥نماهنگ به مناسبت سالروز حمله وحشیانه ناو آمریکایی وینسنس به پرواز ۶۵۵ ✈️🇮🇷 🇺🇸