eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
559 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
Ali Akbar Ghelich - Toyi Darya.mp3
3.07M
#صوت 🎧 🎉 #عید_غدیر 🎉 #تویی_دریا 🌊 #علی_اکبر_قلیچ 🎤 بسیاااااااااار عالییییییی👌😍 💐🌷عیدتون مبارک!💐🌷🌷🌷 علي في الحرب عليه لا يعلى💪 كليث بالضرب أتى يحصي القتلى👊 علي للرب عروج للأعلى قتيل في الحب وأغلى من صلى... چه قمر طلعتی😍 چه شِکر صحبتی😍😍 چه صفاتی علي علی مولا....💚 #مرا_بخوان_به_ایستادگی 🆔 @istadegi @istadegi @istadegi @istadegi 🍀به دوستان خود معرفی کنید!!!🍀
۲۸ مرداد ۱۳۹۸
💞 به مناسبت : 📝مجموعه دلنوشته های 💧 "فرات" یعنی آب بسیار شیرین و گوارا. در لغتنامه عربی آمده: یعنی آبی که انقدر شیرین و خنک و گواراست که عطش را می شکند. آب "فرات" انقدر شیرین بود که اسمش را "فرات" گذاشتند. فرات نهری ست که از ترکیه سرچشمه می گیرد. می رسد به عراق، می پیوندد به رود دجله و می شود شط العرب می ریزد به کارون و اروند و در نهایت به خلیج فارس. نوشته اند که فرات نهر مقدسی ست. نوشته اند دو ناودان از بهشت بر آن می ریزد. نوشته اند مهریه مادر دو عالم است. فرات نهر بهشتی ست. فرات عاشق باران است. اصلا اگر باران نباشد، فرات نیست. فرات با باران فرات شده است. من هم عاشق بارانم. نمی دانم از کی، اما تا یادم هست عاشق بودم. انقدر که اگر باران نباشد، من هم نیستم. آن مرد، خود باران است. حالا که این طور است، من هم فرات هستم... ✍️ 🆔 @istadegi @istadegi @istadegi @istadegi 🍀به دوستان خود معرفی کنید!!!🍀
۲ شهریور ۱۳۹۸
💞 به مناسبت : 📝مجموعه دلنوشته های 💧 مثل همیشه داشت می رفت به حال خودش. فرات را می گویم. که ناگاه باران را دید... عاشق شد... باران نشست کنار فرات فرات دست و پایش را گم کرد تا به خودش بیاید، باران رفته بود همه جا شده بود کویر خشک... داشتم به حال خودم می رفتم آن مرد سر راهم سبز شد... دیدمش. به قشنگی باران بود عاشق شدم... آن مرد نشست مقابلم. دست و پایم را گم کردم؛ تا به خودم بیایم، حرف هایش را زده بود و رفته بود... همه جا شد کویر خشک... ✍️ 🆔 @istadegi @istadegi @istadegi @istadegi 🍀به دوستان خود معرفی کنید!!!🍀
۳ شهریور ۱۳۹۸
💞 به مناسبت : 📝مجموعه دلنوشته های 💧 آن مرد فقط یکبار کنار فرات نشست فرات در همان یک دیدار عاشق شد مرد رفت، اما دست هایش را مشک را کنار فرات جا گذاشت. فرات دوید، خودش را رساند به مرد و به پایش افتاد... الان سال های سال است که فرات، به پای مرد افتاده است و می جوشد... از هرکه می خواهید بپرسید؛ فرات، زائر همیشگی باران است... ✍️ 🆔 @istadegi @istadegi @istadegi @istadegi 🍀به دوستان خود معرفی کنید!!!🍀
۵ شهریور ۱۳۹۸
۶ شهریور ۱۳۹۸
💞 به مناسبت : 📝مجموعه دلنوشته های 💧 آب اگر یک جا بماند، راکد می شود. می گندد. بو می گیرد. آب باید جاری باشد تا زلال بماند. فرات زلال ترین بود؛ آخر توقف نداشت. جاری بود. تا رسید به مرد. ماجرایش را گفته ام... افتاد به پای مرد... فرات همانجا ماند... در سرداب حرم. سال هاست فرات ساکن خانه مرد شده است، اما نه راکد می شود، نه می گندد، نه بو می گیرد. هنوز هم همان فرات است. حتی گوارا تر و زلال تر. آخر سال هاست دارد دور پاهای مرد طواف می کند... ✍️ 🆔 @istadegi @istadegi @istadegi @istadegi 🍀به دوستان خود معرفی کنید!!!🍀
۹ شهریور ۱۳۹۸
۹ شهریور ۱۳۹۸
۹ شهریور ۱۳۹۸
دوستان ان شالله به مناسبت محرم بخش دوم رمان رو منتشر می کنیم
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
❤️ سلام دوستان عزیز!☺️ گفته بودم به مناسبت محرم بخش دوم رمان رو منتشر می کنیم. اما قبلش یه توضیحی بدم... 👈رمان در اصل دوجلد رمان هست به اسم و . جلد اول در ارتباط با هست(که البته خلاصه شده چندین مقاله خیلی موثق و مستند هست و پیشنهاد میکنم حتما بخونید) و جلد دوم درارتباط با فرق ضاله به ویژه و البته اغتشاشات 96. و از اونجایی که جلد دوم فضای محرم داشت، تصمیم گرفتیم منتشرش کنیم. این رو هم بگم که این رمان با مدت زیادی تحقیق و مطالعه نوشته شده و تلاش داشتیم وقایع تا جایی که ممکنه به واقعیت نزدیک باشه. داستان هم کلا داستان چندتا بچه هیئتی و بسیجی هست و... بخونید داستانو!😉 بسم الله... پ.ن: رمان هم در این کانال پخش میشه اما چون درحال نگارش هست گاهی تاخیر داریم بین قسمت ها. شرمنده😓 هرشب سه قسمت در کانال 🆔 @istadegi @istadegi @istadegi @istadegi 🍀به دوستان خود معرفی کنید!!!🍀
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
📚رمان ، داستانی که واقعیت زندگی همه ماست...👌 ✍️نویسنده: ✅ژانر: اجتماعی، سیاسی_امنیتی 📘خلاصه: رمان زیاد خوانده‌ایم درباره وقایع دانشگاه و کافی شاپ و...؛ اما این رمان متفاوت است. بیایید یک‌بار هم بنشینیم پای حرف مذهبی‌ترها. پای درد و دل‌هایشان، دغدغه‌هایشان، شوخی‌هایشان و حتی عاشق شدن‌شان...! داستان، داستان جوانی هم سن و سال توست؛ شاید کمی بزرگ‌تر یا کوچک‌تر. یکی از همان جوان‌های امروزی؛ جوانی که می‌خواهد مرز بین دوست و دشمن را بشناسد؛ و ناگاه خود را در اردوگاه دشمن می‌یابد. در جنگ سخت، ابلیس رو به رویت می‌ایستد و شمشیر می‌کشد؛ اما در جنگ امروز، ابلیس نقاب فرشته بر چهره می‌زند و پنجه آهنینش را زیر دست‌کش مخملی پنهان می‌کند. جوان‌های این رمان، قرار است نقاب را از چهره ابلیس کنار بزنند...! 📝قسمتی از مقدمه: ...فصل دوم نتیجه ساعتها مطالعه و تحقیق و مصاحبه(غیرمستقیم) و مشاهده و انالیز اخبار و فیلم های دوربینای مداربسته و فیلم ها و پیام های منتشر شده توی فضای مجازیه که البته بهش رنگ داستانی دادیم و اسامی اشخاص و مکان ها واقعی نیست. انتشار فصل دوم میتونه برام گرون تموم بشه اما خودم رو در برابر امام زمان(روحی فداه) و مردم و مخصوصا جوونای کشورم مسئول میدونم. و برای همین بود که بقیه همکارا حاضر نشدن نامشون منتشر بشه (و نبایدم میشد)... رمانی با محتوای فوق العاده موثق و مستند؛ و تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه ...👌 🍀به دوستان خود معرفی کنید!!!🍀
۱۱ شهریور ۱۳۹۸
💓 💓 📚 رمان اجتماعی-سیاسی 😈 👈تحلیلی موشکافانه در رابطه با فضای مجازی و فرقه های ضاله به ویژه ...👌 ✍️نویسنده: قسمت اول: به روایت (حسن) یک‌بار دیگر تعداد را می‌شمارم و کفش می‌پوشم. نمی‌دانم چقدر در حسابم هست. تا برسم به مغازه حمیدآقا، به این نتیجه رسیده‌ام که یک آبمیوه حدودا هزار تومان می‌شود و برای سی نفر، می‌شود سی هزار تومان. همین کافی ست! نه آن‌ها هتل آمده‌اند نه من سر گنج نشسته‌ام! آبمیوه‌ها را که می‌برم به بچه‌ها تعارف کنم، چهره سیدمصطفی درهم می‌رود. بچه‌ها انقدر از سر و کول هم بالا رفته‌اند که سنگ هم باشد، می‌خورند. مصطفی در گوشم می‌گوید: -این چیه؟ دوباره گدابازی در آوردی؟ خیلی کالری سوزوندن این بیچاره‌ها یه کیکم می‌گرفتی که پس نیفتن! تو مسئول تدارکاتی یا ندارکات؟ ابرو بالا می‌دهم: -بودجه نداریم اخوی! اگه کلیه‌ت خوب کار می‌کنه بده بفروشیم، یه سفره رنگین بندازیم! مصطفی درحالی که بچه‌ها را برای رفتن بدرقه می‌کند، می‌گوید: -حالا اربعین و بیست و هشت صفر رو چکار کنیم؟ درحالی که با کامران دست می‌دهم رو به مصطفی می‌کنم: -صاحب مجلس خودش می‌رسونه، آنقدر حرص نخور! صدای احمد، مصطفی را به سمت خودش می‌کشد. احمد مثل همیشه پر سروصدا و شلوغ است. درحالی که محکم با سیدمصطفی دست می‌دهد، می‌گوید: -آقاسید! یه هیئت دوتا کوچه بالاتر هست هفتگی! پسرعموهاتونن! مصطفی متعجب به احمد نگاه می‌کند. احمد می‌خندد: -منظورم اینه که سیدند. خیلی آدمای ماهی هستن... بریم یه بار هیئت‌شون؟ مصطفی می زند پشت احمد: -فعلا برو خونه، مامانت نگران میشن. بعدا باهم حرف می‌زنیم. احمد آخرین کسی است که می‌رود. مصطفی تکیه می‌دهد به دیوار و نفسش را بیرون می‌دهد: -اوف... این هفته هم گذشت... از الان باید بریم تو فاز کارای اربعین. به سمت کمد می‌روم و پرونده‌ها را بیرون می‌کشم: -فعلا بیا این پرونده‌ها رو درست کنیم... اینا مدارک جدیده، بچه‌ها آوردن... می‌نشینیم کنار پرونده‌ها. مصطفی چند پرونده را نگاه می‌کند و می‌گوید: -ای بابا، اینا نصفش ناقصه! خب من اینا رو چجوری بفرستم آموزش فعال ببینن؟ سر بلند می‌کنم: -چقدر حرص می‌خوری تو بابا! میارن کم کم... تو براشون کارکرد بزن... -تو برو پرونده‌های خواهران رو ببین... همش مرتب، تمیز... اونوقت ما چی؟ -پرونده مهم نیست آقاسید! بسیجی بودن که به کارت نیس! دلت بسیجی باشه! مصطفی از بی خیال بازی‌هایم حرص می‌خورد: -بسیجی باید منظم باشه! .. ✍️ نویسنده: هرشب سه قسمت در کانال 🆔 @istadegi @istadegi @istadegi @istadegi 🍀به دوستان خود معرفی کنید!!!🍀
۱۱ شهریور ۱۳۹۸