eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
546 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
جلسه 5 قسمت اول.mp3
8.85M
🏴🎙🏴🎙🏴🎙🏴🎙🏴 جواب‌هایی که تاحالا در پاسخ به این سوال شنیدیم چیه؟ " اصلا خدا چرا مارو آفریده؟!" می‌خواسته به یکی زور بگه؟! آورده که عبادتش کنیم؟! که امتحانمون کنه؟! . . . اصلا این سوال جواب نداره! •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈• http://eitaa.com/istadegi •┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴دهم: کمان (خواستم از زبان خنجر شمر بنویسم، نتوانستم.) داشتی قدم به قدم جلو می‌رفتی و خودت را به چاه می‌انداختی؛ اما من نمی‌توانستم سرت داد بزنم که حداقل من را با خودت نبری. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم انقدر بدبخت شوم که وجودم، تنِ بچه‌های حسین را بلرزاند و بر تن یاران حسین زخم بزند؛ مثل بقیه آن شمشیرها و سلاح‌های نگون‌بختِ سپاه عمر سعد. راستش من در خودم این توان را نمی‌دیدم که تیر از چله من به سوی سپاه حسین پرتاب شود. کاش موریانه مغزم را می‌خورد، کاش از دستت می‌افتادم و زیر سم اسب‌ها خرد می‌شدم. تو چنین آدمی نبودی ابوشعثاء. من در تمام سال‌های همراهی با تو، تو را به پهلوانی و جوانمردی شناخته‌ام نه راه بستن بر پسر پیامبر. حتی خواستم نفرینت کنم؛ آرزو کردم خدا جانت را بگیرد؛ ولی کارت به جنگ با پسر رسول خدا نرسد. از همان وقت که رسیدیم به کربلا، چهره‌ات گرفته بود. ترس بود، شک بود یا خشم؟ نمی‌دانستم. خدا خدا می‌کردم بفهمی داری خودت را به چه چاهی می‌اندازی. با خودم می‌گفتم تو مگر نمی‌بینی کجایی؟ چرا دل‌دل می‌کنی؟ انقدر تردید کردی که رسیدیم به عاشورا و من خودم را به نابودی و عذاب ابدی نزدیک و نزدیک‌تر می‌دیدم. نماز صبح را که خواندید، با خودم گفتم دیگر تمام شد و تو من را هیزم جهنم‌ات خواهی کرد. - آیا هیچ‌ فریادرسی‌ نیست‌ که‌ به‌ خاطر خدا ما رایاری‌ کند؟ آیا هیچ‌ انسان‌ شرافتمندی‌ نیست‌ که‌ از حریم‌ مقدس‌ رسول‌ خدا پاسداری‌ نماید؟ امام داشت خطبه می‌خواند و دل من پر می‌زد برای خیمه‌گاهش. مگر در گوش‌های تو و همراهانت پنبه بود ابوشعثاء؟ امام بود! می‌فهمی؟ امام! یک دستت را به افسار اسب گرفتی و تیردان و من را روی شانه محکم کردی. به اسبت لگد زدی و من گیج شدم. تو فرمان حمله نداشتی؛ هیچ‌کس نداشت. نکند وعده‌های رنگین و افسانه‌ای ابن‌زیاد هوش از سرت برده بود؟ در گوشت التماس کردم که نرو. رفتی. تاختی. موهای همیشه پریشانت پریشان‌تر شدند و جلوی دیدم را گرفتند. منتظر شدم صدای چکاچک شمشیر بشنوم و با خودم می‌گفتم چه پایان بدی خواهی داشت با وجود قمر بنی‌هاشم؛ ای ابوشعثاء بیچاره! نشنیدم. صدای قدم‌های اسبت آرام شد و ایستادی. موهایت از جلوی دیدم کنار رفت. ایستاده بودی مقابل خیمه‌گاه امام؛ با سر فرو افتاده. خودت را از اسب انداختی. چهره‌ات عرق کرده و سرخ بود. لبت را می‌گزیدی، مثل کودکان مجرم و پشیمان. آرام قدم برداشتی به سوی خیمه امام. حالا بجای دو قدمی جهنم، در دو قدمی بهشت بودی و من، دیگر نگران در رفتن تیر از چله‌ام نبودم؛ اتفاقا شوق داشتم برای نشاندن تیرهای آهنین به سینه دشمن. شرمنده بودم که قضاوتت کردم. تو همان جوانمرد همیشه بودی ابن‌مهاصرِ موی پریشانِ من! *** صبح زیر باران تیر می‌خندیدی؛ هم تو هم بقیه اصحاب. حتی تیرهایی که بر جان‌تان نشست هم نتوانست خنده را ازتان بدزدد. از همیشه سرحال‌تر بودی؛ من هم. تو تنها تیرانداز سپاه امام بودی مقابل چهار هزار تیرانداز سپاه کوفه. زانو زدی روی زمین؛ مقابل سپاه دشمن. در چهره‌ات اثری از ضعف و خونریزی و تشنگی نبود؛ جز لبان خشکت. محکم‌تر از همیشه من را گرفتی و انتهایم را بر زمین گذاشتی. امام کنارت ایستادند. چشمت که به امام افتاد، کمی لبخند زدی و سر خم کردی و چهره‌ات گل انداخت. ترسیدم تیرها را درست به هدف نزنم و آبرویم پیش امام برود. تو زیر لب «لا حول و لا قوه الا بالله» گفتی؛ تیر را از تیردان بیرون آوردی و آن را بر چله من گذاشتی. پیش از آن که زه را بکشی، صدای امام را شنیدیم که گفتند: خدایا تیرش‌ را به‌ هدف‌ برسان‌ و پاداش‌ او را بهشت ‌قرار ده! چنان شوری در ذراتم دوید که حس کردم می‌توانم از چند فرسنگ دورتر، پرنده‌ای را در هوا بزنم. نبض دستت را حس کردم که تندتر زد و من را محکم‌تر گرفتی. چنان با قدرت زه را کشیدی که نه سابقه داشت و نه از تن مجروحت انتظار می‌رفت. چند ثانیه بعد، کسی از سپاه دشمن از اسب افتاد و جگر من و تو خنک شد. لبخند زدی و الحمدلله گفتی. مردانه فریاد زدی: من فرزند بهدله، قهرمان پیاده‌نظام هستم. تیر بعدی را که از چله بیرون کشیدی، امام دوباره فرمودند: خدایا تیرش‌ را به‌ هدف‌ برسان‌ و پاداش‌ او را بهشت ‌قرار ده! تیر را که انداختی، دوباره صدای ناله از سپاه ابن‌سعد بلند شد و تو دوباره شکرگویان، رجز خواندی و تیر بر چله گذاشتی. لبان امام باز به دعا باز شد: خدایا تیرش‌ را به‌ هدف‌ برسان‌ و پاداش‌ او را بهشت ‌قرار ده! تیر بعدی هم پهلوانی بر زمین افکند. صدتیر انداختی و هر تیر با دعای امام بدرقه شد. تیرهایت که تمام شدند، من را بر زمین انداختی. بند دلم پاره شد. اگر تیری نباشد، کمان به درد نمی‌خورد. سر جلوی امام خم کردی و گفتی: تنها پنج تیرم به خطا رفت.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات ) 🏴دهم: کمان (خواستم
دست گذاشتی روی قبضه شمشیر. کاش باز هم تیر داشتی و باز هم من می‌شدم وسیله‌ات برای کمک به امام. به زبان بی‌زبانی صدایت زدم؛ نشنیدی. انقدر غرق در تماشای امام و شوق یاری‌اش بودی که من را؛ رفیق و همراه همیشگی‌ات را رها کردی، با شمشیر دویدی به سوی میدان و رجز خواندی: من یزیدم و پدرم مهاصر است، دلیرتر از شیر بیشه هستم؛ خدایا من یاور حسینم، و ابن ‌سعد را رها کرده و از او دوری گزیده‌ام... موهایت در میدان با باد می‌رقصید؛ زیباتر از همیشه. دعایت می‌کردم به جبران نفرین‌های نابه‌جای قبلی. من را ببخش که زود قضاوتت کردم، مویْ‌پریشان من... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀این آخرین شبی بود که ماه می‌توانست چهره درخشان او را ببیند... روایت واقعه عاشورا به زبان انگلیسی 🎤وِتْر (Vetr) http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5933996725336279430.mp3
4.61M
🥀 امشبی را شه دین در حرمش مهمان است... 🎤حاج میثم مطیعی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴اذان صبح به وقت عاشورای سال ۶۱ هجری؛ ۵:۴۷ بامداد امام حسین بعد از نماز صبح برای اصحابش، سخنرانی و آن‌ها را به صبر و جهاد دعوت کرد. طرف مقابل نیز نماز را به امامت عمر سعد خواند و بعد از نماز صبح به آرایش سپاه و استقرار نیرو مشغول شدند. به نام نامی سر، بسمه تعالیٰ سر بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر... http://eitaa.com/istadegi