eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
628 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀﷽🥀 مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را پسر ام بنین و پسر فاطمه را قمر هاشمی از اصل و نَسَب می‌گوید دیگری هم "اَنا قتّالُ عرب" می‌گوید پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر گفتم اعجاز! از اعجاز فراتر دیدند زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر حمزه و جعفر طیار، نه، طوفانی‌تر! شانه در شانه دوتا کوه، خودت می‌دانی در دلِ لشکرِ انبوه، خودت می‌دانی که در آن لحظه جهان، از حرکت افتاده ست اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان "شاه شمشماد قَدان، خسروِ شیرین دهنان" ماه، در کسوت سقا به میان آمده است رود برخواست، که موسی به میان آمده است رود، از بس که شعف داشت تلاطم می‌کرد رود، با خاک کفِ پاش تیمم می‌کرد ماه افتاده در آئینه، ز تصویر بگو مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده رود را تا به ابد، تشنۀ مهتاب گذاشت داغ لب‌های خودش را به دل آب گذاشت لب اگر تر کند از چشمۀ دریا عباس چه جوابی بدهد ام بنین را عباس؟ می‌توانست به آنی همه را سنگ کند نشد آنگونه که می‌خواست دلش، جنگ کند دستش افتاده ولی، راه دگر پیدا کرد کوه غیرت، گره کار به دندان وا کرد دیگر این مشک نه مشک است که میخانۀ اوست چشم امید رباب است که بر شانۀ اوست عمق این مرثیه را مشک و علم می‌دانند داستان را همۀ اهل حرم می‌دانند بنویسید که در علقمه عباس افتاد قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد چه بگویم که چه شد؟ یا که چه بر سر آمد؟ ناگهان رایحۀ چادر مادر آمد پسرم! دست مریزاد! قیامت کردی تا نفس داشتی از عشق، حمایت کردی آسمان‌ها همه یکپارچه بارانیِ توست من بمیرم، عرق شرم به پیشانی توست داغ پرواز تو بر سینه اثر خواهد کرد رفتنت حرمله را حرمله تر خواهد کرد مشک خالی شده، برخیز که تا برگردیم اتفاقی است که افتاده؛ بیا برگردیم آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود دختر فاتح خیبر به اسارت نرود... (حمیدرضا برقعی) علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
🥀🌴 بوی آب می‌آید؛ بوی فرات. این‌جا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن می‌گذرد و اطرافش پر است از باغ و زمین‌های کشاورزی کوچک... گوش تیز می‌کنم، صدای درگیری نمی‌آید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند می‌شوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان... از این‌جا که من هستم، سرش پیدا نیست. بی‌سیم را بیرون می‌کشم و رستم را صدا می‌زنم. صدای هق‌هق گریه رستم را می‌شنوم: آقا حامد رو زدن! دنیا روی سرم آوار می‌شود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارع‌النهر پخش می‌شود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان می‌خورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند می‌کند. نور امیدی در دلم روشن می‌شود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده می‌ماند... حامد دارد جان می‌کَند؛ روی زمین... به کمین‌گاه تروریست‌ها مشرف هستم و دقیقاً می‌توانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون می‌خزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما می‌خواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش می‌نشانم و نقش زمینش می‌کنم. با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمی‌بینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین می‌کشد. نمی‌فهمم چطور از جا کنده می‌شوم تا خودم را به حامد برسانم... چندبار سکندری می‌خورم و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را می‌کشانم تا پیکر حامد که حالا کم‌تر تکان می‌خورد. دستانم روی آسفالت کشیده می‌شوند و می‌سوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج می‌شود و سرفه‌های پشت سر هم، آن را منقطع می‌کند، صدایش می‌زنم: حا... حامد... د... دا... داداش... سینه‌ام از تحرک و نفس زدن زیاد می‌سوزد و تیر می‌کشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهن‌کجی می‌کند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت! گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس می‌کنم. چشمانش را باز می‌کند و با دیدن من، لبخند می‌زند: خو... ب... شد... او... مدی... نفسم بالا نمی‌آید؛ شاید چون حامد نمی‌تواند نفس بکشد. از دهانش خون می‌ریزد و آرام سرفه می‌کند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را می‌گذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست می‌گذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم می‌جوشد و آتشم می‌زند. می‌دانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لب‌های حامد آرام تکان می‌خورند؛ سرم را که نزدیک‌تر می‌برم، می‌شنوم که آرام و منقطع می‌گوید: حـ... سیـ... ـن... فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمی‌تواند. تنها چیزی ست که می‌خواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» می‌جوشد و خون می‌ریزد. دست خونینش را می‌گیرم و دستم را فشار می‌دهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا می‌زنم برای نجاتش: آمبولانس! این را خطاب به رستم داد می‌زنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه می‌افتد. پیشانی‌ام را روی پیشانی عرق کرده حامد می‌گذارم و صدایش می‌زنم. حامد می‌خندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون می‌آید: حـ... سیـ... ـن... دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کم‌کم بی‌رمق می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش می‌گیرم و باز التماسش می‌کنم: تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر می‌کند و بعد، من می‌مانم و بیچارگی‌ام... 🥀🥀🥀 بریده‌ای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص) به قلم: فاطمه شکیبا(فرات) https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀 ای بسته به دست تو دل پیر و جوان‌ها ای آن که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد آزاد شد از قید زمان‌ها و مکان‌ها می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد بخشید نگاه تو به خونش جریان‌ها مست تو فقط خیمه‌ی بی‌آب نبوده است از دست تو مست‌اند همه مرثیه‌خوان‌ها مشک تو که افتاد، دل فاطمه لرزید خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها ای هر چه امان‌نامه ببینید و بسوزید این دست رد اوست بر این‌گونه امان‌ها ✍🏻 محمدرضا سلیمی http://eitaa.com/istadegi
2.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر ادب 💔رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی http://eitaa.com/istadegi
🏴رفع الله رایت العباس... از «انّی احامی ابدا عن دینی» تا «آقا نور چشم منه» هزار و چهارصد سال فاصله است؛ اما در واقع آرمان کلام استادش را به زبان خودش تکرار کرد. آرمان شاگرد مکتب عباس بن علی علیه‌السلام بود، خدا پرچمش را بالا برد... 🌿 تصویر انگشتر شهید آرمان علی‌وردی http://eitaa.com/istadegi
20.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روایت رهبر عزیز انقلاب از ماجرای شهادت (علیه‌السلام) http://eitaa.com/istadegi
📚 ماه به روایت آه📘 ✍🏻ابوالفضل زرویی نصرآباد کم‌تر کتابی پیدا می‌شه که انقدر دقیق و مستند، به زندگی حضرت عباس علیه‌السلام پرداخته باشه؛ یعنی تا الان بهترین کتابی بوده که درباره حضرت عباس خوندم. کتاب، حضرت عباس رو از دید افراد مختلفی که با ایشون تعامل داشتن روایت می‌کنه. از کودکی تا نوجوانی و جوانی و شهادت در کربلا. و حتی بعد از شهادتشون؛ سرنوشت فرزندانشون و نسل‌های بعد ایشون رو هم روایت می‌کنه. بسیار قلم خوبی داره، به روایت‌های تاریخی وفاداره و پایان بسیار شگفت‌انگیزی داره... و این جمله کتاب تا ابد توی ذهنم حک شده: «به مولازاده‌ام بگو کربلا دیدنی ست...» http://eitaa.com/istadegi
✨حسین(علیه‌السلام) در میانه‌ی میدان است، چون عباس در کنار خیمه‌هاست... http://eitaa.com/istadegi
✨صدای عباس نخل به نخل و نیزه به نیزه گذشت: برادر...! http://eitaa.com/istadegi
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دگر اهل حرم میر و علمدارم نمی‌آید...💔😭😭
نشستیم توی مجلس روضه، دارن مقتل می‌خونن، همه دارن گریه می‌کنن، ولی من دارم به این فکر می‌کنم که یه شریان اگزیلاری داریم، از زیر بغل میاد به بازو و می‌رسه به شریان براکیال(سرخرگ بازویی)، اگه دست از بازو قطع بشه، شریان براکیال قطع می‌شه، خونریزی شریانی خیلی شدیده، تقریباً با هر ضربان یه جریان شدید خون می‌ریزه بیرون، و خیلی خطرناکه، بعد فکر کن دوتا شریان براکیال قطع بشه، بعد فکر کن قبلش بدن کلی آب از دست داده باشه... باور کنید اینجا خونریزی به اندازه کافی کشنده هست، و درد استخوانی که شکسته به اندازه کافی زجرآوره، دیگه نیاز به عمود آهنین نبود... 💔