eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
527 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
صبح امروز؛ لحظاتی از حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی. ۱۴۰۱/۱۱/۱۱ #آرمان_عز
🌱بسم‌الله الرحمن الرحیم🌱 امروز روز قشنگی ست؛ قشنگ‌تر از همه روزهایی که اینجا ساکن شده‌ام. از صبح همه‌مان بی‌قراریم. دائم داخل جاده سرک می‌کشیم. ساعتِ زمینی‌ها را از یکدیگر می‌پرسیم. دور سنگ‌ها می‌چرخیم. تمیزشان می‌کنیم. سجاد می‌خندد و می‌گوید: معلومه اولین بارته ها! خیلی ذوق داری. -آره آخه اولین باره قراره ببینمشون. روی پاهایم بند نمی‌شوم. روی پنجه‌هایم بلند می‌شوم و ورودی مرقد را می‌بینم: پس چرا نیومدن؟ محسن قوطاسلو می‌زند سر شانه‌ام: نترس بابا! الان میان! دستانم را به هم می‌مالم و می‌گویم: وای باورم نمی‌شه. آخه من کجا، آقا کجا... فکرشو نمی‌کردم یه همچین روزی برسه... بالاخره از دور می‌بینمشان؛ یک تکه نور میان جمعی از همراهان و خبرنگاران. باوقار و باشکوه‌تر از آنچه فکر می‌کردم. شهدا ایستاده‌اند کنار مزارهایشان و سلام می‌دهند. هیچ‌کس حواسش به خودش نیست. و من... محو نگاه به آقا، بی‌حرکت و با بغض شیرینی در گلو، سر جای خودم ایستاده‌ام تا آقا می‌رسند به من؛ دقیقا پایین سنگ مزارم می‌ایستند. می‌گویم: سلام... سلام آقای عزیزم... -سلام آرمان عزیز! این را در نگاه آقا می‌خوانم. آقا زیر لب، مشغول خواندن فاتحه می‌شوند. و دیگر نمی‌دانم چه بگویم. حرف زیاد است و کلمه کم. به نگاه اکتفا می‌کنم. نگاه می‌کنم. نگاه می‌کنم و نگاه می‌کنم... ✨وَتَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ ۚ وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.✨ (سوره مبارکه یونس، آیه ۱۰) ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
دارم به این فکر می‌کنم که امسال هم اگر بودی، هرطور شده با زبان روزه می‌رفتی خرید. پولت را احتمالا از چند روز قبل جمع کرده بودی برای امروز. فرقی نمی‌کرد؛ چایی، شیرینی، شکلات یا هرچیز دیگری... فقط می‌خواستی نیمه رمضان را برای خودت و دیگران متفاوت رقم بزنی. دنبال راهی می‌گشتی که شادی‌ات به همه سرایت کند؛ دوست داشتی شب عید، لبخند به همه عیدی بدهی. امسال اگر بودی، نزدیک افطار زنگ در را می‌زدی و با یک جعبه شیرینی وارد خانه می‌شدی. چشمانت می‌درخشید و درحالی که جعبه شیرینی را باز می‌کردی که به خانواده تعارف کنی، می‌گفتی: تولد امام حسن جانمون مبارک! http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🇮🇷 ...ولی می‌دونی چیِ شهید علی‌وردی برای من خاص شده؟ این که به یه نفر بگن به رهبرت توهین کن تا نزنیمت، و اون قبول نکنه و انقدر کتک بخوره که شهید بشه، این خیلی باشکوهه... هم برای اون آدم هم برای رهبرش... اشاره دوباره امام خامنه‌ای به آرمان و روح‌الله در دیدار شاعران و اساتید ادبیات فارسی، ۱۴۰۲/۱/۱۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اگر بود امروز ۲۲ ساله می‌شد... 🌱تولدت مبارک آرمان انقلاب! پ.ن: آرمان علی‌وردی به ما یادآوری کرد دهه هشتادی‌ها هم انقدر بزرگ شده‌اند که بتوانند شهید شوند...! https://eitaa.com/istadegi
🏴رفع الله رایت العباس... از «انّی احامی ابدا عن دینی» تا «آقا نور چشم منه» هزار و چهارصد سال فاصله است؛ اما در واقع آرمان کلام استادش را به زبان خودش تکرار کرد. آرمان شاگرد مکتب عباس بن علی علیه‌السلام بود، خدا پرچمش را بالا برد... 🌿 تصویر انگشتر شهید آرمان علی‌وردی http://eitaa.com/istadegi
🌱 یک چنین روزی، چهارم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیت‌الله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را داخل کوله‌ات ریختی. شاید همین موقع‌ها، بعد از ظهر. انقدر عجله داشتی که برای همکلاسی‌ها سوال شد. -آرمان کجا میری؟ گفتی قرار است در شهرک اکباتان آماده‌باش باشید(آه... اکباتان...). دوستانت شوخی و جدی گفتند نرو، بنشین درست را بخوان. گفته بودی: آدم نباید سیب‌زمینی باشه! سر شوخی‌شان باز شد، گفتند: آرمان میری شهید میشی ها! خندیدی و گفتی: این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه...! (اتفاقا خوب چسبید، کلمه شهید پشت نام قشنگت) دوستانت گفتند: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی می‌ذاریم پروفایلمون! ولی عجله داشتی. هرطور شده از دستشان در رفتی. مثل رود که شوق دیدن دریا دارد، سرازیر شدی به سمت اکباتان. می‌خواستی یک شعبه کوچک از کربلا را به اکباتان بیاوری. ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا
مه‌شکن🇵🇸
🌱 یک چنین روزی، چهارم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیت‌الله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را
اذان مغرب به افق اکباتان... یک چنین عصری، دم اذان مغرب، به فرمانده بسیج‌تان گفته بودی گردان را ببرد مسجد و نمازتان را اول وقت بخوانید. فرمانده گفته بود نمی‌شود، سخت است. تو هم سخت نگرفتی. با اجازه‌ی فرمانده رفتی مسجد، نمازت را خواندی. می‌دانستی وسط اغتشاشات حلوا خیرات نمی‌کنند و ممکن است تا آخر شب دیگر وقت برای نماز خواندن پیدا نکنی. تازه اگر وقت هم پیدا می‌کردی، معلوم نبود آخر شب از خستگی نای ایستادن داری یا نه. شاید حتی به این فکر کرده بودی که اگر توی این شلوغی‌ها، خودت یا دوستانت زخمی بشوید، با لباس و تن خونین نمی‌توان نماز خواند. راستش را بگو، دعای بعد از نمازت شهادت بود؟ ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا
مه‌شکن🇵🇸
اذان مغرب به افق اکباتان... یک چنین عصری، دم اذان مغرب، به فرمانده بسیج‌تان گفته بودی گردان را ببرد
🥀 یک چنین شبی، چهارم آبان، تو از دوستانت جدا افتادی. بدون سلاح، حتی بدون بیسیم و بدون هرچیزی که بتوانی با آن از خودت دفاع کنی. تنها چیزی که داشتی کوله‌پشتی‌ات بود و در کوله‌پشتی‌ات چیزی بیشتر از آنچه یک جوانِ طلبه‌ی بیست و یک ساله می‌تواند داشته باشد، وجود نداشت. داشتی قدم می‌زدی و دنبال دوستانت می‌گشتی که دیدی یکی از دل تاریکی داد کشید: اون بسیجیه! بگیریدش! و بعد با موج تعقیب‌کننده‌هایی مواجه شدی که زامبی‌وار می‌دویدند و تعدادشان زیاد می‌شد، و تویی که به فرمان غریزه بقا می‌دویدی. شاید انقدر همه‌چیز داشت سریع اتفاق می‌افتاد که خودت هم هنوز نمی‌دانستی چرا دنبالت می‌کنند!؟ یکی‌شان به تو رسید. با هم خوردید زمین. مهلت بلند شدن پیدا نکردی، خیلی زود بقیه‌شان هم رسیدند. کاش حداقل قبل از این که بزنند سوال می‌کردند؛ کاش یکی‌شان به بقیه می‌گفت: وایسید، شاید اشتباه گرفته باشیم! ولی گرگ درنده که این چیزها حالی‌اش نمی‌شود. بعد هم می‌توانستند سرشان را بالا بگیرند و با پررویی تمام، بگویند یک نیروی سرکوب که داشت با باتوم کتک‌مان می‌زد را کشتیم که از خودمان دفاع کرده باشیم! خوب شد فیلم دوربین‌های مداربسته هست که ثابت کند کی اول حمله کرد، خوب شد فیلم دوربین موبایل‌های خودشان هست که ثابت کند سلاح سرد دست کی بود و کی مسلح بود و کی قصد زدن داشت! بعضی‌ها اساس کارشان دروغ است. دروغی گفتند و بهانه‌اش کردند که خیابان‌ها را به آشوب بکشند. پشت سرش هم دروغ‌های دیگر ردیف شد و آرامش و امنیت مردم را گروگان گرفتند با دروغ‌هاشان. ولی خوب شد که تو دروغشان را برملا کردی، خوب شد که خودشان را، خود واقعی‌شان را بدون بزک رسانه‌ها نشان دادند موقع به شهادت رساندن تو. بقیه ماجرا را دوست ندارم تعریف کنم؛ یعنی اصلا چیزی نیست که بشود تعریفش کرد. فقط همین‌قدر بگویم که دوست داشتن همیشه هزینه دارد و هرچه انسانی که دوستش داری بزرگ‌تر و ارزشمندتر باشد، بهای دوست داشتنش هم سنگین‌تر است. تو یک چنین شبی، چهارم آبان، بهای محبت به امام خامنه‌ایِ عزیز را تمام و کمال پرداختی و رسیدش را هم گرفتی؛ شهادت را. راستی... خوب شد نمازت را عقب نینداختی؛ آخر نمی‌شود با تن سرتاپا زخمی و خونین به نماز ایستاد... ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا بیشتر بخوانید/داستان کوتاه انگشتر: https://eitaa.com/istadegi/7121
مه‌شکن🇵🇸
🥀 یک چنین شبی، چهارم آبان، تو از دوستانت جدا افتادی. بدون سلاح، حتی بدون بیسیم و بدون هرچیزی که بتوا
🥀 یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هوشیاری پایین. حتما همه بهت‌زده بودند، پزشک‌ها، پرستارها، دوستانت، پدر و مادرت. شاید پرستارها داشتند درگوشی از هم می‌پرسیدند این جوان کجا بوده که این بلا سرش آمده؟ تصادف کرده؟ از جایی افتاده؟ پس این جای پاشنه‌ی کفش روی چهره‌اش چه می‌گوید...؟ بین چند نفر مگر گیر افتاده؟ چکار کرده بوده مگر که اینطوری زده‌اند؟ مطمئن نیستم، این را باید پزشکت بگوید؛ ولی احتمالا پزشک اورژانس توی شرح حالت، کلماتی شبیه این نوشته بود: ترومای شدید سر، شکستگی جمجمه، خونریزی درجه سه، جراحات و کبودی‌های متعدد و پراکنده در بدن، احتمال وجود خونریزی داخلی، علائم شوک هیپوولمیک، سطح هوشیاریِ سه؛ کمای عمیق. می‌گویند مادرت لحظه اول تو را نشناخت. مگر می‌شود مادر کسی او را نشناسد؟ شاید منتظر بود یکی بیاید و بگوید اشتباه شده، این آرمان شما نیست. و بعد خودت را ببیند که سرحال و خندان بیایی و عذرخواهی کنی که نگرانش کرده‌ای. شاید اصلا جرات نداشت نگاهت کند، با آن وضع، محاصره شده میان دستگاه‌ها و لوله‌ها. امید... امید... امید... امید در قلب پدر و مادر زنده بود. دعا، ذکر، نذر... دست به دعا توی بیمارستان، از خدا می‌خواستندت. شاید حین دعا، خودشان را دلداری می‌دادند: آرمان زنده می‌ماند. جراحات متعدد؟ خوب می‌شود. شکستگی جمجمه؟ شاید طول بکشد کمی، ولی خوب می‌شود. خونریزی درجه سه؟ خون اهدایی اگر بگیرد جبران می‌شود. سطح هوشیاری پایین؟ برمی‌گردد... خیلی‌ها از کما برگشته‌اند. آرمان زنده می‌ماند... از شب قبل، چهارم آبان، تا چنین روزی، پنجم آبان، فیلم تو داشت دست به دست میان ضدانقلاب می‌چرخید و برای جنایت شاهکارشان کف و سوت می‌زدند. واقعا هم شاهکار بود، خیلی دلاوری می‌خواهد حمله به یک جوانِ بی‌سلاح و تنها! خیلی شجاعت می‌خواهد حمله هفتادنفری به یک نفر، دوره کردنش، زدنش با سلاح سرد. دستمریزاد دارد این‌همه قساوت و بزدلی! ضدانقلاب پای فیلم جنایت‌شان هلهله می‌کردند؛ ولی جرات نداشتند بگویند تو یک نفر مقابل هفتاد نفرشان تسلیم نشدی. جرات نداشتند بگویند هرچه زدندت، یک کلمه توهین به رهبری از دهانت نشنیدند. روی تخت بیمارستان، سطح هوشیاری‌ات همچنان تعریفی نداشت. از سه بیشتر نشده بود؛ کمای عمیق. ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا بشنوید/داستان کوتاه شیفت نیمه‌شب: https://eitaa.com/istadegi/7417 http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 داستان کوتاه "شیفت نیمه‌شب" ✍🏻 فاطمه شکیبا - سمانه... این بیمار جدید که توی آی‌سی‌یوئه تصادفی بوده؟ سمانه گفت و گویش را با خانم سجادی قطع می‌کند و برمی‌گردد به سمت من: کدوم؟ می‌روم داخل ایستگاه پرستاری و می‌گویم: همون پسر جوونه که توی کماست. سمانه شانه بالا می‌اندازد: نه، منم تازه شیفتم شروع شده. درست جریانش رو نمی‌دونم. پودر نسکافه را داخل ماگم خالی می‌کنم و از فلاسک، آبجوش می‌ریزم رویش. بوی قهوه سرحالم می‌کند. می‌گویم: هوشیاریش خیلی پایینه. از جایی پرت شده؟ خانم سجادی صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: نه بابا حادثه نبوده. وقتی آوردنش من اینجا بودم. بدنش پر جای چاقو بود. پشت میز، کنار خانم سجادی می‌نشینم. سمانه سرش را جلوتر می‌برد و چشمانش از کنجکاوی برق می‌زنند: یعنی خلافکاری چیزی بوده؟ دعوا کرده؟ خانم سجادی لبش را می‌گزد: نه بابا... طفل معصوم قیافه‌ش به خلافکارا نمی‌خوره. ببین انگشترشو! از داخل یکی از کشوها، یک انگشتر خونین و شکسته درمی‌آورد و نشانمان می‌دهد. عقیق است و رکابش شکسته. سمانه چشم تنگ می‌کند تا انگشتر را دقیق‌تر ببیند: چی نوشته روش؟ تلاش می‌کنم نوشته حک شده روی انگشتر را، از میان خون‌های خشکیده بخوانم. چون درهم نوشته شده، فقط کلمه عباس را تشخیص می‌دهم. خانم سجادی می‌گوید: انگشتش انقدر ورم داشت که مجبور شدیم انگشتر رو بشکنیم. سمانه ابرو بالا می‌دهد: ولی دلیل نمی‌شه هرکی انگشتر عقیق داره، آدم خوبی باشه. خانم سجادی انگشتر را برمی‌گرداند سر جایش و لب می‌گزد: من از دکتر حمیدی شنیدم بسیجی بوده. توی اکباتان ریختن سرش و زدنش. -کیا؟ این را من و سمانه هم‌زمان می‌پرسیم. خانم سجادی می‌گوید: کیا؟ خب معلومه. اغتشاشگرها دیگه. این کارها مخصوص اوناست. هرکی که مخالفشون باشه رو می‌کشن. شماها یادتون نمیاد، ولی من بیست ساله پرستارم. سال هشتاد و هشت انقدر موارد مشابه این بنده خدا داشتیم. حتی از این بدتر. طرف چون ریش داشت با چاقو زده بودن به کمرش و قطع نخاعش کرده بودن. اوه... نمی‌دونی... سمانه چینی به ابروهایش می‌دهد و با صدایی آرام و لحنی معترض می‌گوید: خب تقصیر خودشونه. اونام کم بچه‌های مردم رو نمی‌زنن. همین مهسا امینیِ بیچاره رو انقدر زدن که خونریزی مغزی کرد و فوت کرد. خانم سجادی با یک لبخند عاقل‌اندر سفیه به سمانه نگاه می‌کند: یعنی تو باورت شده مهسا رو زدن؟ سمانه حق به جانب می‌گوید: چرا نشه؟ -یادت نیست دکتر شایگان چی می‌گفت؟ می‌گفت مهسا فقط ایست قلبی کرده. ایست قلبی هم پیر و جوون نداره و کاری به بیماری زمینه‌ای هم نداره. اونایی که اونجا بودن هم دکتر نبودن که بدونن اگه بعد از ایست قلبی، خون به مغز نرسه، ممکنه طرف دچار مرگ مغزی بشه. نمی‌دونستن باید چکار کنن. تا اورژانس بیاد و برسوندش به بیمارستان هم دیگه کار از کار گذشته بوده. سمانه پوسته‌های لبش را می‌کند و می‌گوید: دکتر شایگان که اصلا این رژیم رو قبول نداره! خانم سجادی، لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند: همین دیگه. با این که قبول نداره ولی می‌گفت مطمئنم مهسا کتک نخورده. آخه اون‌همه دختر اونجا بودن، هیچ‌کدوم نگفتن ما کتک خوردیم. فقط خونواده مهسا همچین ادعایی کردن. سر ادعای اونا، این جوون طفل معصوم باید به این روز بیفته؟ می‌دونی انقدر محکم زدن که جمجمه‌ش شکسته؟ گزارش کشیک اورژانس رو خوندی که با چه وضعی آوردنش؟ نیاز به گزارش نیست؛ علائم حیاتی‌اش اصلا امیدوارکننده به نظر نمی‌رسد. پی حرف خانم سجادی را می‌گیرم: منم تا حالا بیماری با این وخامت حال ندیده بودم. اصلا اعصابم بهم ریخت. بیچاره مادرش... سمانه، خسته از بحث، رویش را برمی‌گرداند به سمت دیگری: چه می‌دونم والا... صدای قدم‌های دونفر در راهرو، گفت‌وگویمان را تمام می‌کند. یک خانم چادری و مردی میانسال، مقابل ایستگاه پرستاری می‌ایستند. مرد با صدای لرزانش می‌پرسد: ببخشید... به ما گفتن بیماری به اسم آرمان علی‌وردی رو آوردن اینجا، درسته؟ خانم سجادی از جا بلند می‌شود و فهرست بیماران را نگاه می‌کند. چهره‌اش در هم می‌رود و زیرچشمی به من علامت می‌دهد که اوضاع خراب است. لبخندی ساختگی به زن و مرد تحویل می‌دهد و می‌گوید: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ -پدرش هستم. لبخند خانم سجادی، پهن‌تر می‌شود: بله همین‌جاست. نگران نباشید... بفرمایید... و از ایستگاه پرستاری می‌رود بیرون. دنبالشان راه می‌افتم؛ با فاصله. می‌رسند پشت پنجره آی‌سی‌یو. نمی‌شنوم خانم سجادی چه می‌گوید؛ اما به کسی اشاره می‌کند. چند قدم می‌روم جلوتر؛ با آن چهره‌ی کبود و درهم‌ریخته‌ای که جوان داشت، می‌دانم مادرش امشب سرم‌لازم خواهد شد. خانم چادری قدمی به عقب می‌گذارد و با لبخند به خانم سجادی می‌گوید: ببخشید... فکر کنم اشتباه شده... این آرمان من نیست! http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🥀 یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هو
🥀✨ یک چنین صبحی، ششم آبان، توی بیمارستان یک ملاقاتی ویژه داشتی. دو روز بود که برایش انتظار می‌کشیدی. دو روز بود که تو انتظار می‌کشیدی برای آغوشش، دو روز بود که شهدا انتظار می‌کشیدند برای در آغوش گرفتن تو. شاید دور تختت حلقه زده بودند و دائم از هم می‌پرسیدند: پس آرمان کی می‌آید پیش ما؟ ما که چشم دلمان باز نشده؛ ولی شاید اهل دل اگر می‌دیدند، می‌فهمیدند که بیمارستان پر شده از ارواح شهیدان و فرشتگان. آمده بودند شهیدِ دهه هشتادی را ببینند. تو را نشان می‌دادند و می‌گفتند: همان طلبه‌ی بسیجیِ دهه هشتادی ست، همان جوان مومن متعبد حزب‌اللهی، همان که آقا نور چشمش است، همان که جان داد ولی به رهبرش توهین نکرد، همان که یک تنه جلوی هفتاد نفر ایستاد، همان که... و باز هم بی‌قرار می‌شدند و می‌پرسیدند: پس آرمان کی می‌آید پیش ما؟ روح خودت هم بی‌قرار بود. شاید تنها دلیل ماندنت این بود که می‌خواستی به پدر و مادر مهلت دل کندن بدهی. ولی آن صبح، ششم آبان، بالاخره مهمان ویژه‌ات آمد. همان که منتظرش بودی. همان که می‌خواستی جانت را تقدیمش کنی. جانت را توی دست نگه داشته بودی که بدهی به خودش. به خودِ خودش. به هرحال، او آمد. سیدالشهدا(علیه‌السلام) را می‌گویم. پای آخرین ماموریتت مهر تایید زد. در آغوشت گرفت...؟ نمی‌دانم. من فقط شنیده‌ام شهدا توی آغوشش جان می‌دهند. تن ارباًاربایت را در آغوش گرفت و برد. رفتی که نفس تازه کنی برای صبح ظهور. 🌱تو شهید شدی؛ یک چنین صبحی؛ ششم آبان...✨ ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
Shab3Fatemieh2-1401[04].mp3
6.06M
🥀 زیر هجوم سنگ‌ها گر شکند عقیق من، دست نمی‌کشم من از یاری غزه و یمن... 🎤میثم مطیعی http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱 یک چنین روزهایی، ششم آبان، هفتم آبان، هشتم آبان... ما در بهت شهادت تو بودیم. در بهت مظلومیت مقتدرانه‌ات. روی دستان مردم تشیع شدی. روی رود خروشان اشک‌ها. دل‌ها را فتح کردی، نقاب از چهره دشمن کنار زدی، بیدارمان کردی. از یک سو روضه مجسم بودی با انگشتر شکسته و تن اربااربایت و می‌سوزاندمان ماجرای شهادتت، از یک سو خون تو در رگ‌هامان جاری شد، حماسه شدیم و هم‌قسم، که پای امام خامنه‌ای عزیز بمانیم تا پای جان، و از سویی بهتر شناختیم جبهه باطل را و وعده‌های آزادی‌شان را که بوی خون می‌داد. یازدهم آبان، فهمیدیم ربط میان تو و نور چشمت، ربط عاشقی ست، وقتی به تو گفتند آرمان عزیز. القلب یهدی الی القلب. قلم‌ها به کار افتاد و فکرها. گرد هم آمدیم که راوی فتح تو باشیم. شدیم خادم کارگروه نوشتاریِ کانال تو. یک سال است که از تو می‌نویسیم، به امید شهادت... http://eitaa.com/istadegi
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ چشم‌های آرمان🌱 (قسمت اول) ✍🏻فاطمه شکیبا زمزمه‌هایش از ده روز پیش شروع شد. از چندروز بعد از امضای نامه دختران دانشجوی فعال فرهنگی. عارفه گفت قرار است بیست و هشتم، آقا دیدار داشته باشند با مردم اصفهان. روی پا بند نبود که نامه بنویسد و یک طوری برساندش خدمت آقا. و البته بیش از آن، مشتاق بود که خودش هم برود برای دیدار. من اما... برخورد بیرونی‌ام با این قضیه کاملا سرد بود. یعنی فقط یک بار به یکی از عزیزان جبهه فرهنگی گفتم که نویسنده نامه هم باید همراه نامه برود، یک بار هم وقتی داشتم با عارفه صحبت می‌کردم، دوباره همین را گفتم. همین. ولی انقدر آرزویش را دور می‌دیدم که حتی نمی‌توانستم درباره‌اش صحبت کنم؛ حداقل با اطرافیانم. با خدا اما نه... ده روز تقریبا دعای ثابت بعد نمازم شده بود. خدا به دلم انداخت با مذاکراتی داشته باشم. گفتم که شما آقا را خیلی دوست داشتی؛ انقدر که بخاطرش جان داده‌ای. حتما این که یک دیدار با آقا داشته باشی هم یکی از آرزوهایت بوده. پس حالا شما دیدار ما را جور کن، من هم به نیابت از شما می‌روم و نور چشمت را نگاه می‌کنم. پنجشنبه شب بود که یکی از خواهران ستاد جبهه فرهنگی تماس گرفت. نه گذاشت، نه برداشت، گفت می‌توانی بیایی دیدار رهبر؟ همین‌قدر صریح و سکته‌دهنده. و من به لکنت افتادم که صبر کنید از پدر گرام اجازه بگیرم و... وقتی به پدر گفتم، پدر یکی از همان نگاه‌های خاصشان را نثارم کردند و گفتند نه. همین‌قدر صریح و ناامیدکننده. ناز دخترانه و این‌ها هم جواب نداد؛ چرا؟ چون دقیقا همین دیشب دو بسیجی را در شهر خودمان به گلوله بسته بودند و وضعیت امنیتی شهر طوری بود که خودم هم می‌ترسیدم بیرون بروم؛ مخصوصا به نقاط مرکزی اصفهان. پدر رفتند پیاده‌روی عصرگاهی و من به خودم می‌پیچیدم برای پیدا کردن راه حل. حس می‌کردم اگر این فرصت را هم از دست بدهم، واقعا قلبم از هم متلاشی می‌شود. سه سال بود که به هیچ زیارتی پذیرفته نشده بودم؛ نه مشهد، نه کربلا و نه هیچ‌جای دیگر. با خودم گفتم حتما شهید علی‌وردی، معامله را نپذیرفته و... تا نماز مغرب را بخوانم، کلی با خودم کلنجار رفتم و ماجرای اویس قرنی را مرور کردم؛ و البته ماجرای خود حضرت آقا و ماندن‌شان در مشهد را، به امر پدر. به خودم قبولاندم که تلخیِ صبر بر طاعت، عاقبت شیرین‌تری می‌تواند داشته باشد. وقتی پدر برگشتند، خانه را از صدای گریه‌ام روی سرم گذاشته بودم. گریه‌ام برای راضی کردنشان نبود، صرفا حاصل سوختن درون بود. پدر آمدند به اتاقم و قبل از این که چیزی بگویند، پریدم توی آغوششان: اگه شما راضی نباشین من نمی‌رم. -من فقط نگرانم، که اونم می‌سپارم به خدا. تمام شد. در کمال شگفتی، مجوز از سوی پدر صادر شد و توانستم خبر آمدنم را بدهم به همان خواهرمان در جبهه فرهنگی. و فقط من که پدرم را خوب می‌شناسم، می‌توانم درک کنم که صدور این مجوز، تنها با معجزه یک شهید ممکن می‌شود(البته بماند که تا فردا و موقع حرکت، هربار نگرانی پدر اوج می‌گرفت و نزدیک بود کلا توافق را ملغی کنند و هربار باید کلی ناز دخترانه و استدلال خرج می‌کردم برای پایداری توافق؛ ولی در کل راضی بودند و این را از همراهی‌شان می‌توانستم بفهمم). ظهر فردا حرکت بود؛ از ترمینال کاوه. پای اتوبوس که رسیدم، فهمیدم اسمم اصلا در فهرست کسانی که قرار است به دیدار بروند نیست و از تهران، با رفتنم موافقت نشده. این را مسئول اتوبوس‌ها، بی‌رحمانه و با صدای بلند گفت و رفت؛ و من فرو ریختم. دوست داشتم همان‌جا بنشینم و گریه کنم. دیشب گفتند با رفتنم موافقت شده... در دل به شهید علی‌وردی گفتم چرا اینطوری شد؟ مگر یک معامله‌ای با هم نداشتیم؟ تماس گرفتم با خواهرمان در جبهه فرهنگی(چون نمی‌دانم راضی‌اند یا نه، اسمشان را نمی‌آورم) و ایشان پیگیر شدند. من هم تا بیایند تلفن بزنند و پیگیری کنند، نقشه می‌ریختم برای این که اگر نشد، پا بگذارم به فرار و تا چند روز، خودم را گم و گور کنم. بروم یک جایی که هیچ‌کس دلداری‌ام ندهد و فقط گریه کنم. انقدر گریه کنم که شهید علی‌وردی خجالت بکشد از این که زیر معامله‌مان زده. بالاخره با پیگیری‌هایی که خواهرمان داشتند، مشکل حل شد و قرار شد کارت ورودم را تهران تحویل بگیرم. نامم هم به فهرست یکی از اتوبوس‌ها اضافه شد و من شدم سومین نفر از دو نفر سهمیه‌ای که قرار است از طرف جبهه فرهنگی بروند. داخل اتوبوسِ ما، فقط سه نفر خانم بودند. آن دوتا خانم هم جلوتر کنار هم نشسته بودند و صندلیِ تک‌نفره‌ی یکی مانده به آخر نصیب من شد. موقعیت ساعت دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج و شش من، همه مرد بودند. روسری‌ام را بیشتر از همیشه کشیدم جلو و سرم را تا حد ممکن برگرداندم به سمت پنجره. صاف نشستم و در دل به شهید علی‌وردی گفتم: باشه ولی درست نیست من تمام شش ساعت راه رو اینطور معذب باشم بین نامحرم‌ها...
مه‌شکن🇵🇸
داستانک قاتل؛ ادای احترامی به شهید آرمان علی‌وردی🥀
امروز این کتاب رو شروع کردم؛ کتاب ارزشمندی که از طرف خانواده شهید به بنده هدیه شده. ۱۳ تیر تولد ۲۳ سالگیِ آرمان عزیزه...💔 📚 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
امروز این کتاب رو شروع کردم؛ کتاب ارزشمندی که از طرف خانواده شهید به بنده هدیه شده. ۱۳ تیر تولد ۲۳ س
شما تصور کن یه بسیجی یا پلیس با موتور روی گازوئیل سر بخوره، بخوره زمین، محاصره بشه، بعد یه از خدا بی‌خبر کوکتل مولوتوف رو بندازه توی همون گازوئیلی که ریخته روی زمین... پ.ن: یکی از تاکتیک‌های اغتشاشگران، اینه که آشوب رو از جایی شروع کنند که رفت و آمد مردم عادی توش زیاده. اینطوری می‌تونستن از مردم عادی به عنوان سپر انسانی استفاده کنند. برای همین به شدت توصیه می‌کنم توی موقعیت‌های این‌چنینی، به هیچ وجه نزدیک آشوب نشید، به هیچ وجه و به هیچ دلیلی. می‌دونم آدم کنجکاو می‌شه ولی واقعا برای خودتون و نیروهای امنیتی دردسر درست می‌کنید. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
شما تصور کن یه بسیجی یا پلیس با موتور روی گازوئیل سر بخوره، بخوره زمین، محاصره بشه، بعد یه از خدا بی
اگه چیزی به طرف شما پرتاب بشه، به من می‌خوره...🌱 پ.ن: تاثیر «شیر پاک مادر، لقمه حلال پدر، پرورش در مسجد و توجه و دقت والدین به تربیت» رو مشاهده می‌کنید. http://eitaa.com/istadegi
کنشگری آرمان عزیز در انتخابات ۹۶؛ ایشون در ستاد شهید رئیسی فعالیت می‌کردن...🥲 راسته که می‌گن: شهیدان را شهیدان می‌شناسند... پ.ن۱: دستور شخص کاندیدا این بود که به هیچ وجه اسراف نکنید... پ.ن۲: دروغگو دشمن خداست! به آدم‌هایی که دروغگو بودنشون رو دیدید رای ندید! پ.ن۳: سال ۹۶ آرمان عزیز هنوز به سن رای دادن نرسیده بود؛ ولی تمام تلاشش رو برای افزایش مشارکت و انتخاب اصلح می‌کرد... پس اگه سن‌تون کمه هم نباید بیکار بنشینید. این فعالیت‌ها اگه در جهت درست باشه، علاوه بر فایده‌ای که برای کشور داره، باعث بلوغ سیاسی شما هم می‌شه. همون‌طور که برای آرمان شد. http://eitaa.com/istadegi
طلبه طلبه است، بسیجی باشد یا رییس‌جمهور. بیست و یک ساله باشد یا شصت و سه ساله. گمنام باشد یا خوشنام. هردو سرباز امام زمانند، هردو شاگرد مکتب روح‌الله‌اند، هردو خادم مردم‌اند. اینجا جمهوری اسلامی ایران است؛ اینجا مکتب‌خانه آرمان‌های روح‌الله است. اینجا حرم است و در حرم، سن و پست و مقام مهم نیست. مهم خستگی نشناختن برای خدمت است؛ مهم ایستادن پای ولایت است. خون عشاق هم سر وقت خودش خواهد ریخت؛ یکی در کوچه‌های تب‌دار اکباتان و یکی در جنگل‌های مه‌آلود ورزقان؛ تا یکی در کلام رهبری بشود آرمان عزیز و یکی بشود رئیسی عزیز... پ.ن: شهیدان را شهیدان می‌شناسند؛ شهیدان به شهیدان رای می‌دهند... راستی این انگشتر توی عکس، همان انگشتر معروف است، همان که تصویر خونین و شکسته‌اش همچنان «رفع الله رایت العباس» را فریاد می‌زد... ✍🏻ش. شیردشت‌زاده http://eitaa.com/istadegi
میان این گرما و شور انتخاباتی، تولدت مبارک آرمان عزیز؛ اگر بودی مطمئنم مثل دیگر بچه‌های انقلابی دهه هشتادی، خستگی نمی‌شناختی برای تشویق به مشارکت و انتخاب اصلح. حالا که دستت بازتر است، مطمئنم از بهشت هوای ایران را داری، همراه سلیمانی عزیز، همراه رییسی عزیز... دعا کن برای ما... دعا کن برای سربلندی ایران عزیز... پ.ن: امروز تولد ۲۳ سالگی شهید آرمان علی‌وردی است. :) http://eitaa.com/istadegi
طلبه طلبه است، بسیجی باشد یا رییس‌جمهور. بیست و یک ساله باشد یا شصت و سه ساله. گمنام باشد یا خوشنام. هردو سرباز امام زمانند، هردو شاگرد مکتب روح‌الله‌اند، هردو خادم مردم‌اند. اینجا جمهوری اسلامی ایران است؛ اینجا مکتب‌خانه آرمان‌های روح‌الله است. اینجا حرم است و در حرم، سن و پست و مقام مهم نیست. مهم خستگی نشناختن برای خدمت است؛ مهم ایستادن پای ولایت است. خون عشاق هم سر وقت خودش خواهد ریخت؛ یکی در کوچه‌های تب‌دار اکباتان و یکی در جنگل‌های مه‌آلود ورزقان؛ تا یکی در کلام رهبری بشود آرمان عزیز و یکی بشود رئیسی عزیز... پ.ن: شهیدان را شهیدان می‌شناسند؛ شهیدان به شهیدان رای می‌دهند... راستی این انگشتر توی عکس، همان انگشتر معروف است، همان که تصویر خونین و شکسته‌اش همچنان «رفع الله رایت العباس» را فریاد می‌زد... ✍🏻ش. شیردشت‌زاده http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅فیلم سخنان پدر شهید آرمان عزیز درحمایت از جناب آقای دکتر جلیلی ---------- 📣 کانال رسمی شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 موشن گرافیک | انتشار برای نخستین بار 🎙 صوتی کوتاه از سخنان شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی به مناسبت دومین سالگرد شهادت ایشان ⭕️ با موضوع نسل نوجوان و انحرافات این نسل -------------- 📣 کانال رسمی شهید آرمان علی‌وردی @shahid_armanaliverdy