eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
630 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 ☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 4 *** لپ‌تاپ را
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت 5 لپ‌تاپ را بستم و لبخند زدم: فهمیدنش کاری نداره؛ ولی اگه خودمون بفهمیم کار شما سخت‌تر می‌شه؛ چون روند تحقیقات رو کند کردی. اگرم خدای نکرده رفیقات در برن، تمام اتهامات متوجه خودت می‌شه و باید مجازات اونا رو هم بکشی! از گوشه پوسته یکی از ناخن‌هایش خون بیرون زد و آن را به دهان گرفت. امید در بی‌سیم گفت: آقا می‌تونید بیاید بیرون؟ فوریه. کاغذ و خودکاری مقابلش گذاشتم. از جا بلند شدم. لپ‌تاپ را زدم زیر بغلم و گفتم: من میرم و زود برمی‌گردم. بهتره عاقلانه تصمیم بگیری؛ چون ما با کسایی که از بچه‌های معصوم برای رسیدن به اهدافشون استفاده می‌کنن اصلا شوخی نداریم. از اتاق بیرون آمدم. امید پشت در منتظرم بود. لپ‌تاپ را روی میز گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم. دلم شورِ حسنا را می‌زد. می‌خواستم بروم بیمارستان ببینمش. گفتم: زود کارتو بگو. باید برم. -حاج آقا من دوربینای اون محدوده رو بررسی کردم. خود کوچه‌ای که گفتید دوربین امنیتی نداره؛ پس مجبور شدم دوتا راه ورودی و خروجی کوچه رو توی ساعتِ مسمومیت و بعدش بررسی کنم. سه نفر توی اون محدوده زمانی از اونجا رد شدن. دو نفرشون از مردم قدیمی همون محل بودن و اینطور که بررسی کردم، سوءسابقه نداشتن. اینطور که توی دوربین دیدم، یکی‌شون رفت مغازه‌ش که همین نزدیک بود و یکی‌شون رفت خونه‌ش. هیچ‌کدوم مشکوک نبودن. ولی نفر سوم، یه پسر نوزده ساله بود که ساکن اینجا نبود و البته سابقه‌دار هم نیست. ولی بعد ده دقیقه، توی دوربین‌ها گمش کردم. و می‌دونید کجا پیداش کردم؟ اینجا... همان فیلمی را پخش کرد که چند دقیقه پیش نشان زن داده بودم؛ فیلم دوربین لباس مامور ناجا. میان جمعیت بود و چهره‌اش را نمی‌شد دید؛ تنها از لباس و جثه‌اش می‌شد او را شناخت. امید گفت: اینجا تموم نمی‌شه. از دستگیری اون خانم یه فیلم توی اینترنت پخش شده. زاویه دوربین‌دار، تقریبا با زاویه این پسره یکیه... گوشی‌ام زنگ خورد. مادر حسنا بود. کف دستم را به سمت امید بالا گرفتم و تماس را وصل کردم: بله؟ -عمو می‌تونین فوری بیاین بیمارستان؟ صدایش می‌لرزید و آب بینی‌اش را بالا می‌کشید. داشت گریه می‌کرد. قلبم ریخت. گفتم: چی شده؟ حسنا خوبه؟ -نمی‌دونم عمو، می‌گن دریچه قلبش مشکل داره. گفتن باید جراحیش کنن. -یعنی چی؟ بخاطر اتفاق امروز؟ -نه، می‌گن مادرزادیه. اگه عملش نکنن ممکنه... صدای هق‌هق گریه‌اش بلند شد. دستم کشیدم روی صورت و پیشانی‌ام و گفتم: نترس عمو، الان میام. ان‌شاءالله خوب می‌شه. قلبم داشت در سینه بال‌بال می‌زد؛ اصلا انگار قلب من نبود. قلب حسین بود. داشت داد می‌کشید سرم. داشت می‌گفت حسنا الان مرا کم دارد... اورکتم را پوشیدم و به امید گفتم: بررسی کن ببین فیلم رو کی منتشر کرده. بعد هم بسپار ببینن پسره الان کجاست و چکار می‌کنه، بگو جلبش کنن تا ببینیم چکاره ست. *** حسنا را در بخش قلب پیدا کردم؛ دکترها و پرستارها دورش را گرفته بودند و باز هم صورتش زیر یک ماسک شفاف و بخار گرفته پنهان بود. پدر و مادرش پشت در اتاق به خودشان می‌پیچیدند. من را که دیدند، چند قدم آمدند جلو و قبل از این که چیزی بگویند، پرسیدم: دارن چکار می‌کنن؟ -می‌برنش اتاق عمل. این را پدرش گفت و بغض مادرش ترکید. بازوی پدرش را گرفتم و فشار دادم: نگران نباشین، اتفاقا باید خدا رو شکر کنین که به موقع فهمیدین. اگه دیر می‌شد ممکن بود خدای نکرده اتفاق بدتری بیفته. بجای جواب، صدای گریه مادرش در راهرو پیچید. اگر قرار به گریه بود، من دلایل زیادی برای گریه داشتم؛ یکی‌ش حسنا. بغضم را قورت دادم و گفتم: حسنا باید روحیه داشته باشه، شماها رو اینطوری ببینه بیشتر از عمل می‌ترسه! مادر حسنا صورتش را پاک کرد و چند نفس عمیق کشید. حسنا را که روی برانکارد، از اتاق بیرون آوردند، به سمتش دویدم و به پهنای صورتم لبخند زدم: خوبی باباجون؟ مادر حسنا صورتش را پاک کرد و چند نفس عمیق کشید. حسنا را که روی برانکارد، از اتاق بیرون آوردند، به سمتش دویدم و به پهنای صورتم لبخند زدم: خوبی باباجون؟ چشم‌هایش را باز و بسته کرد. حسین داشت از پشت این چشم‌ها نگاهم می‌کرد، داشت می‌خندید. دست کوچکش را گرفتم و انگشتانش را بوسیدم: چشم به هم بزنی حالت خوب شده. خب؟ منم اون کسی که مدرسه‌تونو بهم ریخت پیدا می‌کنم و حقشو کف دستش می‌ذارم. خوبه؟ خندید. دوتا دندان‌های نیش شیری‌اش افتاده بودند و بامزه‌تر شده بود. دستم را میان دستان کوچکش گرفت و گفت: پیشم بمون عمو. 🔸 ... ✍️ http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 ☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 5 لپ‌تاپ را بست
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت آخر صدایش گرفته بود، خس‌خس می‌کرد. موهای سیاه و لَختش را نوازش کردم: حتما می‌مونم. وقتی بیای بیرون و چشماتو باز کنی، من با یه خوراکی خوشمزه منتظرتم. دوباره خندید. به در اتاق عمل رسیده بودیم. سر جایم ایستادم و برایش دست تکان دادم. حسین از پشت آن چشم‌ها داشت برایم دست تکان می‌داد. -ببخشید شما هم معطل ما شدین. دیگه برین خونه. ما پیشش هستیم. این را مادر حسنا گفت و برای چندمین بار اشک‌هایش را پاک کرد. گفتم: اولا من بهش قول دادم بمونم. دوما بابابزرگ این بچه بجای من رفت، من بجای اون باید اینجا باشم. هرکدام‌شان یک گوشه ولو شدند. بنده‌های خدا رمق برایشان نمانده بود. رفتم که از سوپرمارکت پایین بیمارستان، برایشان خوراکی بگیرم و سرکی هم در بخش اورژانس بکشم. بخش اورژانس داشت خلوت می‌شد. فقط یکی دو دانش‌آموز روی تخت‌ها خوابیده بودند؛ یک دانش‌آموز هم دست مادرش را گرفته بود و داشت می‌رفت. بمب دست‌ساز را داده بودم به آزمایشگاه که بررسی کنند و ببینند محتویاتش چه بوده؛ ولی هرچه بود، نمی‌توانست چندان سمی و خطرناک باشد. حداقل سیانید نبود؛ تا جایی که در حملات شیمیایی صدام آموخته بودم، سیانید خطرناک‌تر از آن بود که تنها دو دانش‌آموز را به بخش اورژانس بیمارستان بکشاند. طبق گزارش پزشک اورژانس، علائمی که چهار دانش‌آموز نشان داده بودند اصلا شبیه هم نبود؛ علائمی که بعد از یکی دو ساعت، از بین رفته و هیچ عارضه‌ای به جا نگذاشته بودند؛ جز در حسنا. همراهم زنگ خورد. امید بود. تماس را وصل کردم: الان سرم شلوغه امید. -واجب بود. سه تا خبر مهم دارم. -خب؟ -یکی این که دادم بچه‌ها ارتباطات مجازی خانمه رو بررسی کنن. به یکی از عوامل سازمان منافقین رسیدیم. -عجب. دیگه؟ -خانمه با پسره مرتبط بوده. هردوشون سابقه حضور توی اغتشاشات رو دارن. -هوم. و دیگه؟ -اون پسره رو پیداش کردیم. -خب، کجا؟ -رفته بیمارستانی که بچه‌های مسموم مدرسه رو بردن اونجا. -یعنی چی؟ -یه فیلم دیگه از بیمارستان و دانش‌آموزهای بستری پخش شده توی اینترنت. بررسی کردم، هم این فیلم هم فیلم قبلی از یه اکانت منتشر شده بود؛ اکانت پسره. - عجب گاگولیه! این را زیر لب گفتم و بعد، کمی بلندتر به امید گفتم: من الان همون بیمارستانم. -عجب عقابی هستین شما! دیگه منو می‌خواین چکار؟ -مزه نریز، پسره هنوز اینجاست؟ -بله آقا، دوربینای بیمارستان رو چک کردم. الان توی پارکینگه. نشسته توی ماشینش. -پلاک ماشینش رو برام بفرست. یه نفر رو هم بفرست که بیاد ببردش. من فعلا باید توی بیمارستان بمونم. دویدم سمت پارکینگ و ماشین پسر را پیدا کردم. پشت فرمان نشسته بود و با گوشی‌اش سرگرم بود. نور آبی‌رنگ گوشی بر صورتش افتاده بود. یک دستم را روی سلاح کمری‌ام گذاشتم و با دست دیگرم، آرام چند ضربه زدم به شیشه سمت راننده. پسر سرش را از گوشی بیرون کشید، به من نگاه کرد و سر تکان داد. با دست علامت دادم که شیشه را پایین بکشد. شیشه که پایین آمد، سلاح را روی شقیقه‌اش گذاشتم و گفتم: گوشیتو ول کن و دستاتو بذار رو سرت. تکون هم نخور. رنگش مثل گچ شد. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما من صدایم را بالا بردم: زود باش! گوشی از دستش رها شد و روی پایش افتاد. دستانش را روی سرش گذاشت. در ماشین را باز کردم و گفتم: پیاده شو. با همان رنگ پریده و چهره عرق کرده، از ماشین پیاده شد. گفتم: دستات رو بذار رو سقف ماشین و پاهاتو فاصله بده. اطاعت کرد و هیچ نگفت. سکوتش یا بخاطر این بود که بهتر از من می‌دانست چه غلطی کرده، یا بخاطر این که هنوز نفهمیده بود در چه دردسری افتاده. همان‌طور که داشتم بازرسی بدنی‌اش می‌کردم، گفتم: مشکل نسل شما اینه که انقدر سرتون توی گوشیه که مغزتون از کار افتاده، خنگ شدین. وگرنه می‌تونستی به این راحتی گیر نیفتی، اگه یه ذره از مغزت استفاده می‌کردی. اگه دو ذره از مغزت استفاده می‌کردی هم کلا به همچین غلطایی نمی‌افتادی. بالاخره صدای ناله‌مانندش بلند شد: چه غلطی؟ شما چی می‌گین؟ اصلا کی هستین؟ -منو نپیچون پسر. دوست ندارم کسی خر فرضم کنه. به دستانش دستبند زدم و دوباره در ماشین نشاندمش. اسلحه را روی سرش گذاشتم و گفتم: خودت عین آدم توضیح می‌دی چکار کردی و چرا؟ لبانش لرزید؛ تمام بدنش داشت می‌لرزید و عرق می‌ریخت. پلکش می‌پرید. یخ کرده بود. گفتم: اون بمب دودزا رو تو درست کرده بودی؟ -بببب... بببب... بببممممببب؟ برایش چشم دراندم و اسلحه را بیشتر فشار دادم. سرش را انداخت پایین: آاااره... ممممن... بودم... *** بالاخره چشم‌های قشنگش را باز کرد. حسین همچنان از پشت آن چشم‌ها نگاهمان می‌کرد. مادرش موهایش را نوازش کرد و پدرش دستش را بوسید. من هم همان‌طور که قول داده بودم، با یک خوراکی خوشمزه منتظرش بودم. ✍️ http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📘 ✍️نویسنده: حیف است یک‌شبه بخوانی‌اش. باید کلمه‌کلمه‌اش را بنوشی همراه خدیجه "لا اله الا الله" بگویی و از شوقِ مسلمان بودنت اشک بریزی. با هر صفحه باید صلوات بفرستی و خدا را شکر کنی که محمد(صلوات‌الله‌علیه) را آفرید تا دلت بی‌صاحب نباشد و در منجلاب کفر و جهل غوطه نخوری. باید همراه خدیجه، هزاران بار عاشق نبیِ خدا شوی و در دل قربان صدقه‌اش بروی... فضای رمان، زنانه که نه، مادرانه است. لطیف و روح‌نواز. و به راستی هیچ‌کس از شرق تا غرب عالم، نمی‌توانست شایسته مادریِ حضرت مادر باشد جز خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها. بانویی در اوج طهارت، علم، معرفت، عقل، درایت، سخاوت و بزرگواری. و به راستی مقام مادری برای ذریه پیامبر و امت اسلامی، تنها برازنده قامت بلند خدیجه(سلام‌الله‌علیها) است... در همین روزهای رمضان که آسمان نزدیک است و روزه‌داری روحتان را لطیف کرده، خودتان را به چشیدن لطافت کتاب "یوما" مهمان کنید... 📖 من خدیجه‌ام، از قریش، دختر خُوَیلَد، همسر نبی خدا، محمد مصطفی و عروس آمنه و عبدالله. زادگاهم مکه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم. ایامی داشته‌ام تا کنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکوترین آن‌هاست به عدد رحمت و برکت. این خبر را من از محمدم شنیده‌ام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست. ـ باورم کن عزیزتی!... بالله، من از سوی آسمان مامورم... http://eitaa.com/istadegi
💐🌕💐 🌕💐 💐 🌱ولادت با سعادت امام حسن مجتبی(ع) مبارک! علیه السلام http://eitaa.com/istadegi
✨ میلاد حُسن مجسّم 🔸 رهبر انقلاب: میلاد امام مجتبی، امام حسن (علیه الصّلاة و السّلام)؛ حُسن مجسّم بر زبان پیغمبر خاتم (صلّی الله علیه و آله) که این نام را ایشان بر روی این مولود گذاشتند -و این خیلی با عظمت است، خیلی مهم است که پیغمبر این بزرگوار را، این کودک مبارک را «حسن» بنامند- ان‌شاءالله بر همه‌تان مبارک باشد. http://eitaa.com/istadegi
دارم به این فکر می‌کنم که امسال هم اگر بودی، هرطور شده با زبان روزه می‌رفتی خرید. پولت را احتمالا از چند روز قبل جمع کرده بودی برای امروز. فرقی نمی‌کرد؛ چایی، شیرینی، شکلات یا هرچیز دیگری... فقط می‌خواستی نیمه رمضان را برای خودت و دیگران متفاوت رقم بزنی. دنبال راهی می‌گشتی که شادی‌ات به همه سرایت کند؛ دوست داشتی شب عید، لبخند به همه عیدی بدهی. امسال اگر بودی، نزدیک افطار زنگ در را می‌زدی و با یک جعبه شیرینی وارد خانه می‌شدی. چشمانت می‌درخشید و درحالی که جعبه شیرینی را باز می‌کردی که به خانواده تعارف کنی، می‌گفتی: تولد امام حسن جانمون مبارک! http://eitaa.com/istadegi
📌 شهیده بنت‌الهدی صدر، بانوی تاریخ‌ساز شیعه
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ صدای قرآن خواندنش وقتی تو خونه می‌پیچید به ما آرامش می داد. همیشه به من می‌گفت: مامان بیا برات قرآن بخونم تا خستگیت در بره. بعد از شهادتش، خواب دیدم، در یک جای بلندی که پایین اون مردم هستند، یکدفعه صدایی بلند شد، در خواب حس کردم صدای خداست. فرمود: کسی هست بتونه قرآن بخونه؟ یک دفعه در بین جمعیت، راضیه دستش رو بلند کرد و به من گفت: مامان من میرم سوره بقره بخونم. و رفت و قرآن رو با صوت بسیار زیبایی خوند و من آرامش عجیبی گرفتم و گفتم راضیه خیلی خوب خوندی؛ بهت قول می‌دم دیگه دلتنگت نشم. 🥀شهید راضیه کشاورز http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ ...قرآن بدون معنی فایده ندارد؛ باید بدانی خداوند چه می‌گوید... 🥀شهید زهره بنیانیان بریده‌ای از کتاب «ستاره‌ی غروب» http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ در هیچ شرایطی نماز اول وقت را ترک نمی‌کرد. اگر سر کلاس بود و اذان می‌شد، از استاد برای اقامه نماز اجازه می­‌گرفت، نمازش را اول وقت می‌خواند و به کلاس برمی‌گشت. همیشه سعی می‌کرد با وضو باشد. 🥀شهید زهرا حسنی سعدی http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ همراه با دوستش ساعت‌هایی از روز را به خواندن کتاب عربی آسان تخصص داده بود تا به واسطه شناخت قواعد عربی و مفاهیم فارسی لغات بتواند به خوبی قرآن را معنا و تفسیر کند و خانواده‌اش به صورت عملی آنچه از قرآن و کتب دینی آموخته بود را می‌دیدند. این آیه را خیلی دوست داشت و آن را زیاد می‌خواند: «مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا». 🥀شهید عصمت پورانوری http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨ در خانه‌اش کلاس و جلسه برای زنان می‌گذاشت و آن‌ها را با امور دینی آشنا می‌کرد. برای دختران جوان عراقی با مفاهیم اسلامی و سبك زندگی اسلامی، داستان می‌نوشت و در مجله‌ی الاضواء چاپ می‌کرد. تمام دغدغه‌اش هم این بود که دختران و زنان مخاطبش را با امور دینی آشنا کرده و آنان را نسبت به الگوهای غربی، روشن کند. 🥀شهید سیده آمنه صدر(بنت‌الهدی) http://eitaa.com/istadegi