eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
525 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🍃🌷به مناسبت 🧕✨ کتاب 📕 ✍️نویسنده: اگر بگویند یک دخترِ ترازِ انقلاب را نام ببر، یا شهیدِ دختری نشان ما بده که بتواند برای دخترِ امروزی الگو شود، آن دختر راضیه کشاورز است. راضیه کشاورز، هم در تحصیل بهترین بوده، هم در تهذیب و هم در ورزش. دختری که می‌شود او و خاطره‌هایش را مقابل دخترهای نوجوان گذاشت و گفت: اینگونه باش! یک امتیاز مهم راضیه، این است که فاصله زیادی با زمان ما ندارد. شرایط زندگی‌اش تا حد زیادی شبیه دخترانِ نوجوانِ امروز است. خودش هم یک دخترِ امروزی ست. راضیه نه جنگ را دیده، نه امام را؛ مثل ما. درفضای معنوی دهه شصت هم نفس نکشیده. زندگی راضیه، برای دختران امروز خیلی ملموس‌تر است. دخترخانم‌ها! امروز با حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها و شهید راضیه کشاورز عهد ببندید که دختری باشید در تراز انقلاب اسلامی... 📖 "بسم الله الرحمن الرحیم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار می‌شم و شروع می‌کنم به درس خوندن. بعد، نمازم رو می‌خونم و آماده می‌شم برای مدرسه اومدن. بعد از مدرسه هم که ساعت دو تعطیل می‌شیم، دو روز در هفته، کلاس زبان می‌رم و سه روز هم کلاس کاراته دارم." "_ راضیه ساکتی؟! تو می‌خوای چه کاره بشی؟ راضیه که در حال بازی کردن با جلد کتابش بود، سرش را بالا آورد. نفس عمیقی کشید: _ خانم، من... من دوست دارم یکی از یاران امام زمان بشم. نگاه‌ها روی راضیه ثابت ماند. صداهای آهسته و خنده‌ها را از اطرافم به سختی می‌شنیدم. _ چه خیالاتی! یار امام زمان! اینم شد آرزو؟ " https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
"و ناگهان دیدم که مردی از دریا برمی‌آید ـ بر دریا می‌آید ـ چون ایشان که در اسطوره‌های مهجور، بر آب م
📚 کتاب ✍️نویسنده: به مناسبت سالگرد ارتحال بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی؛ امام خمینی رحمه‌الله علیه... مجموعه کتاب "سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد"، نوشته نادر ابراهیمی، نویسنده سرشناس معاصر است. او در این مجموعه، زندگی و ابعاد مختلف شخصیتی امام خمینی (ره) را بررسی کرده است. نادر ابراهیمی یکی از برترین نویسندگان معاصر است. او در اوایل انقلاب پس از ملاقات کوتاهی که با امام(رحمه‌الله علیه) داشت شیفته ایشان شد و تصمیم گرفت که در خصوص امام کتابی را به نگارش در بیاورد. وی بخاطر تصمیم به چنین کاری از طرف روشنفکرانی که در آن زمان کانون نویسندگان را در دست داشتند طرد شد. نادر ابراهیمی جلدهای اول و دوم کتاب را در سال‌های ۷۵ تا ۷۷ نوشته است. اگر چه کتاب سه جلدی است؛ اما جلد سوم آن هرگز منتشر نشد و این‌روزها هم که نادر ابراهیمی دیگر در این دنیا زندگی نمی‌کند، کسی از سرنوشت جلد سوم خبر ندارد. جلد اول مجموعه با نام «رجعت به ریشه‌ها» است که داستان بلندی درباره زندگی و دوران کودکی و رشد امام خمینی است. ابراهیمی کوشیده در لابه‌لای اثر، مراحل شکل‌گیری شخصیت امام را در دوران کودکی و جوانی بررسی کند. جلد دوم نیز «در میانه میدان» نام دارد که به خاطراتی از پدر امام و شکنجه‌های او در زندان شاهی و شهادتش، تاثیر گرفتن امام از افکار و سخنان عمه‌اش صاحبه خانم، دوران مبارزاتش در جوانی، حضور در حوزه اصفهان و...می‌پردازد. ابراهیمی کوشیده در لابه‌لای اثرش که قالبی داستانی دارد، شخصیت و روش و منش امام را در دوران جوانی‌اش و پس از آن، در مبارزاتش علیه رژیم پهلوی بررسی کند. جلد سوم هم «حرکت به اوج» نام داشت که نوشته نشد. 📖 - دیگر از میانه‌ی راه هم برنگرد! از خودت بپرس و به خودت جواب بده! این کار، بهتر از آن است که تمام عمر، بروی و برگردی و سوال کنی. می‌فهمی؟ - بله عمه جان! 📖 و مرد گفت: مردم حقیر را که خُرسندانه از دریچه‌های محقّر به جهان می‌نگرند دوست نمی‌دارم. این، خیانتی‌ست بزدلانه به چشم؛ به حقّ رؤیت؛ به توان شناگریِ دیدن. اما بیش از این، من ذات قناعت را دوست نمی‌دارم و قناعت‌کاران را که پست‌ترین مردم روزگار ما هستند؛ چرا که قناعت، این زمان، چیزی نیست الا نیم‌تشنه نگه داشتن اسبی که راهی دراز را به قصد خوب نوشیدن پیموده است. 📖 ما اگر میل آن داشتیم که تن به حقیرترین امکانات بسپاریم، تور به توفانْ نمی‌انداختیم، و چون مرغانِ توفان، به همه سویِ زیستنی پر مخاطره پرتاب نمی‌شدیم... 📖 و ناگهان دیدم که مردی از دریا برمی‌آید بر دریا می‌آید ـ چون ایشان که در اسطوره‌های مهجور، بر آب می‌رفتند ـ چون عیسای ناصری، چون منصور حلاج و چون شیخ ما که نگاه خداوند بر اوست و اگر خواهد، چون قاصدک‌ها به سیاحتی سبک‌بالانه می‌بَرَدش... https://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📘 ✍🏻نویسنده: نشر قصه «اقیانوس مشرق» از این قرار است که مردی به نام «عمران بن داوود» که در جستجوی آب حیات است، در بیابانی در مسیر خراسان، راه را گم می‌کند. با پیرمردی پینه‌دوز و دخترش در این مسیر همراه می‌شود و در طول راه، درمی‌یابد که چشمه آب حیات و قلعه امن الهی، چیزی فراتر از آن است که گمان می‌برده... 📖 - دروغ نگو پیرمرد. تمام دارایی تو تنها همین دو کیسه است؟! تنها همین؟! می‌خواهی باور کنم؟! پینه‌دوز نگاهش می‌کند: - دروغی در کار نیست. اگر چیزی غیر این‌ها بود، از شما پنهان نمی‌کردم. این دو کیسه تمام داشته‌ام بود در این سفر. شمشیردار نگاهش را تیز می‌کند و شمشیرش را بالا می‌آورد و به راحله اشاره می‌کند: - و آنکه در میان دست‌های توست؟! پینه دوز سر تکان می‌دهد: - او با خود سکه‌ای ندارد. شمشیردار می‌خندد: - خودش را می‌گویم. خودش از هزار سکه بیشتر می‌ارزد؛ نمی‌ارزد؟! علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📘 ✍🏻نویسنده نشر این کتاب دربردارنده ی دو سفر است: سفر اول زندگی چمران را در امریکا و لبنان به تصویر کشیده است و سفر دوم داستان رزم چمران در جبهه های ایران است. این کتاب مجموعه‌ای از خاطرات و توصیفات اطرافیان چمران از اوست. 📖 از بچگی می‌شنیدم: «باید بجنگیم.» بخصوص از زبان مامان و سر خاک بابا، که به رژیم می‌گفت: «دخترهایم را جوری تربیت می‌کنم که فکرشان این باشد فقط از جنایتکارها انتقام بگیرند.» یادم هست از سیزده چهارده سالگی لباس رزم می‌پوشیدم، فانسقه می‌بستم، نیم پوتین پا می‌کردم می‌رفتم روی سنگ می‌خوابیدم تا به سختی روزهای جنگ عادت داشته باشم. http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📘 ✍🏻نویسنده: «حیدر» به طور ویژه به بازه‌ی زمانی ۹ ساله از زندگی عارفانه و عاشقانه امیرالمومنین علی(ع) و حضرت فاطمه (س) می‌پردازد. 📖 در چادر زن‌ها، فاطمه را صدا زدم. دلم برایش تنگ شده بود. مشغول برش دادن پارچه‌های پانسمان بودند. پرده چادر را کنار زد و با لبخند همیشگی‌اش روبه‌رویم ایستاد. با هم دست دادیم. _قربانت شوم، رئوفه جان! چیزی لازم نداری برایت بیاورم؟ _ممنونم ابالحسن. اینجا همه چیز هست. http://eitaa.com/istadegi
📖 بخشی از اسناد رمان عالیجناب خاکستری از کتاب «هشت سال بحران آفرینی اصلاح طلبان» حکم دادگاه
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 مجموعه کتاب #کآشوب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 #جمعی_از_نویسندگان #نشر
📚 مجموعه کتاب 📕📘📔📙 (کآشوب، رستخیز، زان تشنگان، رهیده) ✍🏻 مجموعه‌ی «کآشوب» روایت‌های واقعی و مستند از نسبت نسل‌های متفاوت امروز با واقعه‌ی سال ۶۱ هجری است. نویسنده‌ی این مجموعه که شغل‌ها و گرایش‌های مختلفی دارند، با لحن توصیفی، نسبت شخصی و زیسته‌ی خودشان با مجالس گذشته و امروز را گزارش کرده‌اند. روایتگرانی با شغل‌های مختلف؛ از پژوهشگر، پزشک، گرافیست و کتابدار گرفته تا معلم، خانه‌دار، طلبه و جهانگرد. در این روایت‌ها از تجربه‌هایی صحبت شده که در دل این سنت و عزا و در همین کوچه‌ها و تکیه‌ها شکل گرفته و دریافت و برداشت تازه با خودش آورده. آمیختن طعم و لحن خرده‌روایت‌های شخصی، روایت‌هایی خواندنی آفریده است. اگر دنبال روایت‌هایی متفاوت از نسبت آدم‌های امروزی با واقعه‌ی عاشورا می‌گردید، خواندن مجموعه‌ی سه‌جلدی «کآشوب» را از دست ندهید. نویسنده‌ها در «کآشوب» تلاش کرده‌اند گزارشی صادقانه و عینی از روضه‌هایی زندگی‌شده بدهند. 📖 محرم برای اغلب مردم، محرمِ تقویمی است. سالی یک بار در گردش ماه‌ها و روزها می‌آید و می‌رود. محرمِ من ولی تمام نمی‌شود. اول و آخرش معلوم نیست. همیشگی است. هر روزه است. حالا سال‌هاست مطالعه‌ی محرم، عاشورا، امام حسین، روضه، مداحی و عزاداری نه بخشی از علایق و رفتار دینی که کار و شغل و حرفه‌ی من شده است. بعضی‌های دیگر هم هستند که محرم‌شان تقویمی نیست. که کل یوم برایشان عاشوراست واقعاً. مثل روضه‌خوان‌ها، مثل مداح‌ها، مثل منبری‌ها، مثل نوحه‌سراها. اما ورود آن‌ها از درِ ادبیات است و هنر. ورود من از درِ تاریخ است و جامعه‌شناسی. سر و کار آن‌ها با دل است و سر و کار من با عقل. ابزار آن‌ها باور است و ابزارِ من، شک. می‌دانی حفظ باور چقدر دشوار است وقتی سر و کار آدم با خط‌کش و ترازو و ذره‌بین باشد؟ به قول خواجه «صعب کاری، بوالعجب روزی، پریشان عالمی» ست. برای من روزی چند بار عباس راهی شریعه می‌شود. روزی چند بار قاسم با بند کفشِ باز به میدان می‌رود. روزی چند بار امام به جوانش می‌گوید قبل از رفتن مقابلش قدم بزند. روزی چند بار شمر خنجرکشیده پا می‌کشد سمت گودال. اگر روضه‌خوان آن صحنه‌های مگو را به کنایه برگزار می‌کند از بیم آن‌که حق مطلب ادا نشود، از بیم آن‌که «مُصیبَةً مَا اَعظَمَها...» اصلاً مگر می‌شود حقش ادا شود، اگر مقتل را می‌خواند ولی بعضی جاها را ترجمه نمی‌کند که مبادا قساوت قلب بیاورد، من بی‌مقدمه، بی‌کنایه، بی‌وقت باید بروم داخل متن. داخلِ داخلش. مجبورم. کارم چنین اقتضا می‌کند. باید قدم‌های اکبر را بشمارم. زخم‌های «از ستاره بر تنش افزونِ» امام را شماره کنم. فاصله‌ی کمانِ حرمله تا گلوی اصغر را اندازه بگیرم. آن‌جا که در فیلم «روز واقعه» دشتِ پرجنازه در پلانی کوتاه می‌آید و می‌رود، من باید stop کنم ببینم تعداد اجساد چقدر است. غبار جنگ که فرو نشست، سنگ‌ها را از زمین بردارم ببینم خون جاری می‌شود؟ به شفق خیره شوم ببینم سرخ شده یا نه؟ کمین کنم ببینم بنی‌اسدی‌ها کی از راه می‌رسند؟ از این مقتل به آن مقتل. از این روایت به آن روایت. کدامش معقول است؟ کدامش صحیح‌السند است؟ کدامش راویان ثقه دارد؟ کدام ضعیف است؟ کدام تحریف است؟ اصلاً مقتل‌نویس کیست؟ استادش که بوده؟ سلسله‌ی راویانش چه کسانی‌اند؟ منابعش چه بوده؟ با چه عینکی به عاشورا نگریسته؟ فقیه بوده یا صوفی؟ اصولی بوده یا اخباری؟ واعظ بوده یا محدث؟ به فرموده‌ی سلطان نوشته یا به حکم دل؟ توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه‌خوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَمُوا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنَّبی و آلِه» می‌گوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل‌دستی‌ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام که بشقاب قیمه را می‌دهند دستم. هزارها حسین، هزارها عاشورا، هزارها کربلا در ذهنم، صبح تا شام با هم در بحث و ستیزند. هر بار یکی غالب می‌شود. هر بار یکی حقانیتش را اثبات می‌کند و من حیرانم آن وسط که حسینِ من کجاست؟ برای همین است که خیلی وقت‌ها غبطه می‌خورم به حال همین پیرمردروضه‌ای‌ها که نمی‌دانند مقتل معتبر و نامعتبر چیست و نمی‌دانند عاشوراپژوهی دیگر چه صیغه‌ای‌ست و نمی‌دانند آسیب‌شناسی با سین است یا صاد و از خط‌کشی‌های سیاسی و باندی مداحان و منبری‌ها و مجالس بی‌خبرند، اما همان پای سماور یا دم کفش‌کن تا «السلام علیک یا اباعبدالله» به گوش‌شان می‌رسد اشک‌شان به پهنای صورت جاری می‌شود. http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📗 ✍🏻 شهید حججی را شاید دیده باشی و شاید هم با او زیسته باشی! شاید در مدرسه و کوچه و مسجد کنارت نشسته باشد و لحظاتی را با او سر کرده باشی. محسن در زندگی زمینی اش آدم خاصی نبود؛ بچه ای بود شر و شور. از آن ها که می خواهند همه چیز را تجربه کنند؛ از آن ها که می خواهند همه چیز را بدانند. آنچه محسن را خاص می کند، زندگی جهادی اوست! زندگی ای که پایه اش جهاد بود و عمل به تکلیف و جز با خودسازی نمی توان به آن دست یافت. این کتاب، خاطراتی است کوتاه و مستند از زندگی جهادی شهید حججی برای جوانان ایرانی است و در 4 فصل خودسازی اخلاقی، خودسازی جسمی، خودسازی علمی، بینش و بصیرت سیاسی بر اساس زندگی شهید حججی به رشته تحریر در آمده است. 📖 در حلب بودیم. هوا خیلی سرد بود و از بارانی که آمده بود، زمین، گل‌وشل بود. دهلیزی زیر تانک باز شده بود، دقیقاً طرف رانندۀ تانک. هر لحظه ممکن بود تانک مورد اصابت موشک قرار بگیرد. محسن گفت: «این تانک بیت‌الماله!» در آن سرما و گل‌ولای رفت زیر تانک؛ دهلیز را تعمیر کرد و بست. http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #پس_از_بیست_سال 📔 ✍🏻 #سلمان_کدیور #نشر_شهرستان_ادب #محرم #مه_شکن http://eitaa.
📚 کتاب 📔 ✍🏻 به راستی حسین علیه‌السلام را چرا کشتند؟ با وجود اینکه به این پرسش در طول تاریخ بارها پاسخ داده شده؛ اما همچنان پرسشی کلیدی محسوب می‌شود؛ زیرا تاریخ پیوسته در حال تکرار است و انسان نیز موجودی است که عبرت نمی‌گیرد. علاوه بر این همواره حاکمانی بوده‌اند که با محو کردن اصل ماجرا و پر و بال دادن به حواشی، پاسخ دادن به این پرسش را به تعویق انداخته تا راحت‌تر بتوانند قدرت را حفظ کنند. نویسنده سعی دارد در این رمان، به این پرسش پاسخ بدهد. داستان از کربلا آغاز می‌شود و با یک چرخش زمانی به روزگار خلافت خلیفه سوم و حکمرانی معاویه در شام می‌رسد و تصویری از آن زمان در کنار دسیسه‌ها و نیرنگ پسر هند را به خواننده نشان می‌دهد. سلمان کدیور نشان می‌دهد که معاویه چگونه برای حفظ قدرتش دست به هر توطئه و حیله‌ای می‌زده تا بتواند بیشتر در جایگاه حکومت شام باقی بماند. کدیور خواننده را به کوچه‌های شام می‌برد. مکان‌هایی که در آن جوانان شامی که روزگاری رومیان بر آنها تسلط داشتند، حالا در دوران اسلام به همان اعمال و رفتارهایی مشغول شده‌اند که قبلا بودند و تمام این‌ها از پیامدهای حکومت بنی‌امیه است که برای حفظ قدرت و البته نابود کردن آثار اسلام، اسلام اموی رارواج دادند و آنها را از معارف ناب دینی دور نگه داشتند. معارفی که سرچشمه آن بیست و پنج سال خانه‌نشین بود ولی به دست معاویه و خاندانش چنان تبلیغاتی علیه حقیقت او شد که کسی تصور نمی‌کرد اسلام علی(ع) همان اسلام محمد(ص) باشد تا جایی که برخی در زمان شهادت امیرالمومنین در محراب مسجد کوفه، گفتند «مگر علی نماز می‌خوانده؟» "پس از بیست سال" با وجود حجم زیادش، ترکیبی دلنشین و روان دارد که سریعا خوانده می‌شود. نثر یکنواخت کتاب یکی از وجوه تمایز آن است. علیرغم حجم بالا، نویسنده از این حالت یکنواخت دور نشده که سبب شده انسجام متن حفظ شود و خواننده با نثری پراکنده مواجه نشود. مخاطب در در این اثر با مختصاتی از تاریخ اسلام روبه‌رو می‌شود که شاید قبلا در کتاب‌های تاریخ خوانده باشد، اما روایت زیبا و جالب "سلمان کدیور" است که آن را در ذهن او حک می‌کند. داستان جنگ صفین، فصلی مهیج و حماسی از رمان است که نویسنده سعی دارد آن را از یک توصیف خشک تاریخی به اثری با مایه های داستانی بدل کند. روایت عاشقانه سلیم و راحیل نیز به عنوان نیروی محرکه وقایع داستان عمل می‌کند و نویسنده از این توانایی در کار خود به خوبی استفاده کرده است. ریتم «پس از بیست سال» با وجود طولانی‌بودنِ رمان افت نمی‌کند و در هر فصل، چیزی برای غافل‌گیرکردن مخاطبش در چنته دارد. داستان عاشقانه‌ی سلیم و راحیل هم حکم نمکِ رمان را پیداکرده و کتاب بی‌آنکه به دام عاشقانه‌نویسی‌های کلیشه‌ای بیفتد، عشق سوزان میان این دو را باورپذیر به تصویر کشیده است. به همه‌ی این‌ها باید صحنه‌پردازی‌ها و توصیف‌های خوب «پس از بیست سال» را هم اضافه کنیم که در خلق فضاهای بکر و تازه برای مخاطب، قدرتمند عمل می‌کند. «پس از بیست سال» پیام روشنی دارد؛ پیامی که مخاطب را نسبت به «ابتلای اُمَوی» آگاه می‌کند و خطرِ اموی‌شدن را به مخاطبش هشدار می‌دهد. رمان، داستانِ طولانی نزاعِ ازلی و ابدیِ حق و باطل را با پیچیدگی‌های انکارناپذیر و سهمگینیِ هول‌آورش، پیش چشم مخاطب ترسیم می‌کند. 📖 شکسته، مضمحل و روبه‌مرگ، به خانه رسید. غلامان و ملازمان زیر بازوانش را گرفتند و به‌سختی از اسب به‌زیر آوردند. قامتش خمیده بود و چشمانش از فرط اشک سرخ و پف‌آلود، چنان‌که هرکه او را می‌دید یقین می‌کرد به داغی بزرگ و ماتمی ابدی مبتلا شده است؛ داغی که جز شیون آرامش نمی‌کرد و جز مرگ شفایش نمی‌داد. در روزی که تمام دمشق در جشن و سرور و پایکوبی غرق و تمام خانه‌ها و خیابان‌ها زینت شده بود، عمارت او تنها نقطهٔ شهر بود که صدای ناله و شیون و عزا از آن به گوش می‌رسید. http://eitaa.com/istadegi
لبم را می‌گزم و می‌گویم: مطمئنی نمی‌خوای بری خونه؟ -هوم. جلوتر می‌روم و با چشمانم روی زمین، دنبال پوکه فشنگ می‌گردم؛ سه تا. -دنبال اینایی؟ برمی‌گردم به سمت عباس. عباس پلاستیکی را روبه‌رویم بالا گرفته و پوکه‌های طلایی، از داخل پلاستیک و زیر نور بی‌رمق کوچه، برق می‌زنند. عباس توضیح می‌دهد: ترسیدم دیر برسی، گم و گور بشن. پلاستیک را مانند جعبه جواهری گران‌بها از دستش می‌گیرم و داخل جیبم می‌گذارم: کجا افتاده بودن؟ عباس اشاره می‌کند به فضای خالی جلوی ماشین تا در پارکینگ: اونجا. همان‌جایی که عباس اشاره کرده بود می‌ایستم. ماشین حدود یک متر با در پارکینگ فاصله داشته و این فاصله کافی بوده برای عبور موتور. سه‌تا سوراخ روی شیشه جلوی ماشین، مثل مرکز تار عنکبوت خودشان را به رخم می‌کشند. ویراست جدید شاخه زیتون... پ.ن: نمی‌دونم کی آماده انتشار می‌شه؛ ولی لطفا هرچه از رمان قبلی توی ذهن داشتید رو فراموش کنید. شاید حتی یک اسم جدید براش انتخاب کردم...
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #چشم_هایم_در_اورشلیم 📓 ✍🏻 #مریم_مقانی #نشر_معارف «داستان کتاب با یک قرار ملاقات
📚 کتاب 📓 ✍🏻 «داستان کتاب با یک قرار ملاقات در آوریل ۲۰۳۵ در پاریس شروع می‌شود. این قرار بین سفیر اسرائیل در فرانسه با تاجر یهودی مشهوری به نام آدریل عُوادیا اتفاق می‌‌افتد. سفیر قصد دارد تاجر یهودی را در جریان نقشه نابودی مسجدالاقصی به وسیله ماهواره نظامی در جشن سال نو یهودیان قرار دهد. اما سفیر نمی‌‌داند آدریل عوادیا، همان بنجامین راحیل افسانه‌‌ای و فرمانده بخش سایبری جنبش آزادی بخش قدس است. مردی که بیست سال است توسط مهم‌ترین سرویس‌‌های امنیتی جهان تحت تعقیب است...» سخت به خودم قبولاندم که خواندنش را ادامه دهم؛ در آغاز شروع دندان‌گیری نداشت یا شاید انتظار من بیش از این بود با توجه به خلاصه‌ای که از آن خوانده بودم و تعریف‌هایی که شنیده بودم. ماجرا در سال ۲۰۳۵ اتفاق می‌افتد؛ یا به عبارتی ۱۴۱۴ شمسی. و به همین دلیل است که انتظار داشتم فضای داستان، آخرالزمانی‌تر باشد و هیجان‌انگیزتر؛ اما همه چیز به طرز عجیبی آرام و ساده و معمولی بود. سپاه قدس، جنبش‌ آزادی‌بخش قدس و... همه همان کاری را می‌کردند که همین حالا هم می‌کنند؛ یک جنگ اطلاعاتی خاموش بدون معلوم شدن برنده نهایی. یک مچ‌اندازی بی‌پایان و توازن قوایی که باعث می‌شد هیچ‌یک نتواند مچ دیگری را بخواباند. تنها تغییر چشمگیر جهان، تجزیه ایالات متحده آمریکا به ایالت‌های کوچک‌تر بود؛ اما اسرائیل به عنوان بزرگ‌ترین غده سرطانی جهان، هنوز وجود داشت! و البته، دید نویسنده درباره تغییرات جهان پس از شهادت حاج قاسم، جالب بود و قابل قبول. ضمن این که از حق نگذریم، همان‌طور که انتظار می‌رفت، قدرت و نفوذ جنبش‌های اسلامی چه به لحاظ فرهنگی و چه از لحاظ سیاسی و اطلاعاتی و علمی، بیشتر شده بود که البته اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. شروع داستان طوری بود که انتظار داشتم با یک نبرد آخرالزمانی و نابودی اسرائیل تمام شود؛ اما روند بسیار کند طی شد و در آخر هم اتفاق خاصی نیفتاد؛ طبق معمول مسلمانان دفاع کردند و جلوی نقشه شوم صهیونیست‌های رادیکال را گرفتند و با ضربه‌های سخت، ارکان رژیم نحس اسرائیل را لرزاندند؛ اما باز هم واژگون نشد این رژیم. قلم قوی و نگاه جهانیِ نویسنده قابل تحسین بود. شخصیت‌ها تا حد زیادی باورپذیر بودند؛ هرچند گاهی به دام کلیشه می‌افتادند. داستان کتاب پیش‌بینی‌پذیر بود و از نیمه‌های کتاب توانستم آخرش را حدس بزنم، اما از جنبه محتوایی به خوبی توانست شبهات پیرامون رژیم صهیونیستی را پاسخ بدهد و به مخاطب آگاهی‌های نو ببخشد. زیباتر از این‌ها، عشق نویسنده به حاج قاسم سلیمانی، در خط به خط کتاب منعکس شده بود و به کلمات روح می‌دمید. در کل، شاید عالی نبود؛ اما در نوع خود جدید بود و باید از تلاش نویسنده تقدیر کرد بخاطر تعهد و تلاشی که داشته. اگر به ادبیات مقاومت و مخصوصا داستان‌های امنیتی و معمایی علاقه دارید، «چشم‌هایم؛ در اورشلیم» را بخوانید. 📖 هرچند از خروجم از مقر چیزی به صدرا نگفته بودم، اما او که همیشه با ذره‎بین مرا زیر نظر داشت، متوجه تهیۀ مدارک جعلی و بلیت هواپیما به مقصد تهران شده بود. اگر حرفی به ابوایمن نمی‎زد، می‎شد این فضولی‎ کردن‎هایش را تحمل کرد. اما ابوایمن خط قرمز من بود و صدرا مرا نزد او شرمنده کرده بود. ابوایمن از او خواسته بود که دنبالم بیاید و هوایم را داشته باشد. آیا راه گریزی از صدرا بود؟ هیچوقت! احتمالاً بعد از عملیات فاروق سه، اگر زنده می‎ماندم فکری برای خلاص شدن از شرّ صدرا می‎کردم. البته ممکن بود او زودتر تصمیم بگیرد که کلک مرا بکند! http://eitaa.com/istadegi
ما به لطف شغل پدرانمان همیشه زیر سایه یک تهدید زندگی کرده‌ایم. تهدیدی که وادارمان می‌کند شغل پدرمان را، نامش را، عکسش را و گاه حتی نام خانوادگی‌مان را پنهان کنیم، ارتباطاتمان را محدود کنیم، محل زندگی‌مان را عوض کنیم و خیلی رفتارهای احتیاط‌آمیز دیگر. این که یک روز، یک اتفاق ناگوار برای پدرم، مادرم یا خودم بیفتد، اتفاقی بود که تمام عمر با احتیاط از آن فرار کرده بودم. هیولایی که تا قبل از ترور دانشمندان هسته‌ای، در هاله‌ای از ابهامِ غیرممکن بودن فرو رفته بود و بعد از آن، چنگ و دندانش را به خانواده‌های کارمندان صنایع دفاعی هم نشان داد. من مدت‌ها بود که با این کابوس خو کرده بودم؛ اما فکر نمی‌کردم این کابوس انقدر سریع تعبیر شود و در جهان واقعی، مقابل چشمانم رژه برود. ... (بازنویسی شاخه زیتون)
📚 کتاب 📘 ✍🏻نویسنده: نشر قصه «اقیانوس مشرق» از این قرار است که مردی به نام «عمران بن داوود» که در جستجوی آب حیات است، در بیابانی در مسیر خراسان، راه را گم می‌کند. با پیرمردی پینه‌دوز و دخترش در این مسیر همراه می‌شود و در طول راه، درمی‌یابد که چشمه آب حیات و قلعه امن الهی، چیزی فراتر از آن است که گمان می‌برده... 📖 - دروغ نگو پیرمرد. تمام دارایی تو تنها همین دو کیسه است؟! تنها همین؟! می‌خواهی باور کنم؟! پینه‌دوز نگاهش می‌کند: - دروغی در کار نیست. اگر چیزی غیر این‌ها بود، از شما پنهان نمی‌کردم. این دو کیسه تمام داشته‌ام بود در این سفر. شمشیردار نگاهش را تیز می‌کند و شمشیرش را بالا می‌آورد و به راحله اشاره می‌کند: - و آنکه در میان دست‌های توست؟! پینه دوز سر تکان می‌دهد: - او با خود سکه‌ای ندارد. شمشیردار می‌خندد: - خودش را می‌گویم. خودش از هزار سکه بیشتر می‌ارزد؛ نمی‌ارزد؟! http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
سلام عزیزان🌷 لطفاً همه در نظرسنجی شرکت کنید تا بدونم بیشتر تمرکزم رو باید روی کدوم داستان بذارم: htt
اینطور که پیداست، باید بیشتر تمرکزم رو بگذارم روی سلما... نظر شما چیه؟ حتماً در نظرسنجی شرکت کنید...
📖 ...شیرین‌ترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار می‌شوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، مطمئن می‌شوی که هیچ‌کدام از چیزهایی که دیده‌ای، واقعا اتفاق نیفتاده‌اند. برای من اما، قضیه فرق می‌کند. کابوس‌های من، درواقع بازبینی گذشته لعنتی‌ای ست که از سر گذرانده‌ام... منتظر باشید...
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #اجاره_نشین_خیابان_الامین ✍🏻 #علی_اصغر_عزتی_پاک #نشر_معارف این کتاب روایت زندگی
📚 کتاب ✍🏻 این کتاب رمان‌گونه اما کاملا مستند است. رمانی درباره زندگی یک ایرانی که به عنوان قاچاقچی به ترکیه می‌رود؛ اما سرنوشت دیگری برایش رقم می‌خورد. سرنوشتی که حضرت رقیه(س) با کرامات خود برایش رقم می‌زند و باعث می‌شود او همه‌چیز را رها کند و مجاور حرم شود. این رمان روایتی است از حقایق تلخی که جمال فیض الهی، در معرکه سوریه دیده و روایات اوست از شکل‌گیری هسته اولیه مدافعان حرم. در واقع، پاسخی ست به این سوال که: سوریه چطور دچار جنگ داخلی شد و به چنگ داعش افتاد؟ روایت صادقانه، و روبه‌رو کردن مستقیم خواننده با حوادث و اوضاع سوریه از ویژگی های برجسته این کتاب است. مخصوصا خواندن آن در فضای فتنه‌ای که دچارش هستیم، بسیاری از نقاط تاریک ذهنمان را روشن می‌کند. 📖 "خبر و احوالِ ایلام و دوستان مشترک را پرسیدم و خودم را دربارهٔ شهر و دیارم به‌روز کردم. آخر سر، این آشنای قدیمی برگشت گفت: «حاجی دو بار پشت سر هم آمده به خوابم. حرفش هم این است که تو چه‌جور برادری هستی که این رفیق من جمال دارد توی آتش می‌سوزد و هیچ کمکش نمی‌کنی؟!» گفت دفعهٔ اول رفته از دوست و آشنا پرسیده که خبر دارید جمال، رفیق حاجی، کجاست و چه‌کاره است؟ یکی پاسخش می‌دهد: «بابا بهترین اوضاع را دارد در ترکیه. هرچه اتوبوس از ایران می‌رود، با این‌ها کاسبی می‌کند. میلیاردرند برای خودشان. غمی ندارد.» آشنای ما اما برمی‌گردد می‌گوید: «از کجا معلوم؟ آدم که بی‌مشکل نمی‌شود!» جواب می‌شنود: «نه، هیچ مشکلی ندارد!» این بنده‌خدا راضی‌ناراضی می‌رود پیِ کارش و بی‌خیال می‌شود. اما خواب برایش تکرار می‌شود روز بعدش. دوباره حاجی را خواب می‌بیند و می‌شنود که: «چرا دست روی دست گذاشتی و کمکش نمی‌کنی؟» آشنای ما دیگر خیلی جدی مشکوک می‌شود؛ و چون عازم سوریه بوده در همان ایام، نشانی‌ام را از کَس و کارم می‌گیرد و می‌آید سراغم. من در جوابش گفتم: «بابا این چه حرفی است؟ حاجی از آن دنیا، چه کارِ ما دارد؟! تازه‌شم، من تو هیچ آتشی نیستم و وضعم هم خوب است.» یک شوخی هم کردم و گفتم: «ببینم، شب چه خوردی که همچین خوابی دیدی؟!» گفت: «نه؛ جدی بگیر! شهید است طرف.» گفتم: «می‌دانم شهید است.» و بعد سرِ درددل را باز کردم و گلایه کردم که: «اصلاً چرا شهید باید بیاید به خواب تو؟!» و همهٔ حرف‌های تلنبار شده در دلم را هوار کردم روی سرش که: «امثال تو بابت خون او شدید همه‌کاره و مرام‌شان را فراموش کردید!»..." http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #آن_مرد_با_باران_می_آید ویژه #دهه_فجر 👇👇👇
📚 کتاب ✍🏻 این کتاب داستان زندگی یک خانواده متوسط و یک گروه نوجوان را در ماه‌های پایانی پیروزی انقلاب اسلامی روايت می‌کند. وقایع داستان حول این گروه نوجوان می‌چرخد که در رأس آن‌ها نوجوانی به نام «بهزاد» قرار دارد. بهزاد پسری از جنس آدم‌های معمولی دور و بر ما. کم سن و سال و بی‌دل و جرات است، سرش توی لاک خودش است و نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌توجه است. اصراری هم به شجاعت و قهرمانی ندارد. اما بر اثر حسادت و رقابت با دوستش، بی اختیار قدم در راهی می‌گذارد که اتفاقات تلخ و شیرین و فراز و فرودهایش، کم‌کم او را به يک «بزرگ‌مرد» تبدیل می‌کند. 📖 فرياد جمعيت بلندتر از قبل در تمام صحن خيابان مي پيچد: شاه فراری شده، سوار گاری شده. سعيد به طرفم برمی‌گردد و در حالي كه در چشمانش برق شادی می درخشد، چيزهايی می‌گويد. صدايش در ميان همهمه جمعيت گم می‌شود. فقط چند كلمه‌ای از حرف هايش را پراكنده مي شنوم: بهروز... زندان... آزادی... بوی باران می‌آيد. صورتم را كه به طرف آسمان می‌گيرم، چند كبوتر از وسط كاج هاي وسط ميدان پر مي كشند و در دل آسمان ابری بالا می‌روند. چشمانم را می‌بندم. يك قطره باران مي‌چكد روی پيشانی‌ام، يكي هم روی گونه‌ام. چشمانم را كه باز می‌كنم، از پشت پرده تار و لغزان اشک می‌بينم كه به جای مجسمه شاه وسط ميدان، كه حالا تكه‌تكه روی زمين افتاده، پرچم سبز الله اكبری بالا رفته است. رهبر انقلاب در تقریظ این کتاب نوشته‌اند: بسمه تعالی بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماه‌های آخر مبارزات نشان می‌دهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه جوان‌ها و نوجوان‌های امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان‌شاءالله. https://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📕 ✍🏻 خاطرات شهید محمدحسین حدادیان به روایت مادر؛ مادری که خود، مستقل از فرزند شهیدش، سرگذشت زیبا و خواندنی‌ای دارد. این کتاب را از کتاب "تنها گریه کن" هم بیشتر دوست داشتم. تقریبا بهترین مادرانه‌ی شهدایی‌ای بود که خواندم. 📖 اوایل بهمن در فضای مجازی خبری منتشر شد که نهادهای اطلاعاتی قصد دارند نورعلی تابنده را بازداشت کنند. از محمدحسین سراغ گرفتم. گفت: «خود دراویش شایعه درست کردن!» بعد هم در تلگرام عکس فرستاد که حدود پنجاه نفرشان در خیابان پاسداران و کوچهٔ گلستان هفتم پراکنده مستقر شده‌اند. محمدحسین می‌گفت از بجنورد و هشتگرد اتوبوس اتوبوس آدم آورده‌اند. اطلاعات ریزی از جلسات دراویش درآورده بود. می‌گفت تعداد زیادی در خانه‌ای اطراف خیابان پاسداران هیئت می‌گیرند؛ وقتی می‌خواهند آقای نورعلی تابنده را از خیابان رَد کنند کل خیابان را می‌بندند، بعضی از خانم‌ها آیفون خانه‌اش را می‌بوسیدند برای تبرک؛ تفش را می‌اندازد کف دست‌خانم‌ها که برای شفا ببرند برای مریض‌هایشان. شب‌ها می‌رفت شناسایی. نصفه‌شب می‌آمد؛ خسته و کوفته. سرجمع در شبانه‌روز دوسه ساعت می‌خوابید. دراویش صندلی‌های یک اتوبوس را باز کرده بودند. آدم‌هایی که از شهرستان آمده بودند داخل آن می‌خوابیدند. می‌گفت لیدرهایشان عقب یک ون سبزرنگ جمع می‌شوند و آنجا اتاق فکرشان است. سطل آشغال گذاشته بودند وسط کوچه. عملاً ایست و بازرسی زده بودند. از ماشین‌های عبوری سؤال می‌کردند ساکن این کوچه‌اند یا نه، اگر کسی با ظاهر مذهبی به تورشان می‌خورد دوره‌اش می‌کردند... @istadegi
📚 کتاب: 📓 ✍🏻نویسنده: این بار قرار است پس از گذر از تمام کودکی‌ها با افکاری نو و تازه به زندگی نگاه کنیم. در این پیچ حساس تکلیف بزرگی را قرار است به دوش بکشیم و انتخابی نو برگزینیم. گاهی یک انتخاب‌ درست راهی برای رسیدن به کمال و سعادت و در انتها شهادت می‌شود. پس پیش به سوی درست کردن انتخاب‌هایمان. 📖 اگــر انــسان جــوانى، امــور دنیــایی مثــل قبــول شــدن در کنکــور را انتخاب بزرگ خود بداند و هدف اصلی‌اش این باشد که بـه دانـشگاه برود، معلوم است که وقتى به دانشگاه رفت باید تعدادي واحد درسـی بگیــرد و بعــد آن واحــدها را در طــول چنــد تــرم بگذرانــد و بعــد فارغ التحصیل شود و شغلی پیدا کند و بعد ازدواج کند وبچه‌دار شـود و بعد فرزندانش بزرگ شوند و آن‌ها را به مدرسه و دانـشگاه بفرسـتد و شغلی برای آن‌ها پیدا کند، بعد پـسرها را زن بدهـد و دخترهـا را بـه خانه‌ی شوهر بفرستد. و بعد هم بمیرد... حال آیا ایـن مـسیر از ابتـدا تـا انتها، واقعاً یک انتخاب بزرگ براي زندگی است؟! https://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب: 📗 ✍🏻نویسنده: مترجم: نشر: درجهان امروز که با تبلیغ بی‌دینی و افکار انحرافی توسط مّدعیان جهان تک قطبی و حقوق‌بشـر دروغین، جوانان مسـلمان و دیگر ادیان را به بی‌راهه می‌کشانند، امید به منجی موعود و مهدي منتَظر، چراغ هدایت پویندگان راه حق و حقیقت خواهد بود. 📖 و مسـتحب است عهد و بیعت با آن حضـرت «علیه السـلام» هر جمعه تجدید و تازه گردد، نظر به روایتی که پیشتر آوردیم این که فرشـتگان هر جمعه در بیت المعمور_کعبه_جمع می‌شونـد، وعهـد ولایت امامـان «علیهم السـلام» را تجدیـد می‌نماینـد، اضـافه بر دعایی که از حضرت سّیدالعابدین «علیه السلام» روایت آمده و بر این مطلب مشتمل است. http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📘 ✍️نویسنده: حیف است یک‌شبه بخوانی‌اش. باید کلمه‌کلمه‌اش را بنوشی همراه خدیجه "لا اله الا الله" بگویی و از شوقِ مسلمان بودنت اشک بریزی. با هر صفحه باید صلوات بفرستی و خدا را شکر کنی که محمد(صلوات‌الله‌علیه) را آفرید تا دلت بی‌صاحب نباشد و در منجلاب کفر و جهل غوطه نخوری. باید همراه خدیجه، هزاران بار عاشق نبیِ خدا شوی و در دل قربان صدقه‌اش بروی... فضای رمان، زنانه که نه، مادرانه است. لطیف و روح‌نواز. و به راستی هیچ‌کس از شرق تا غرب عالم، نمی‌توانست شایسته مادریِ حضرت مادر باشد جز خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها. بانویی در اوج طهارت، علم، معرفت، عقل، درایت، سخاوت و بزرگواری. و به راستی مقام مادری برای ذریه پیامبر و امت اسلامی، تنها برازنده قامت بلند خدیجه(سلام‌الله‌علیها) است... در همین روزهای رمضان که آسمان نزدیک است و روزه‌داری روحتان را لطیف کرده، خودتان را به چشیدن لطافت کتاب "یوما" مهمان کنید... 📖 من خدیجه‌ام، از قریش، دختر خُوَیلَد، همسر نبی خدا، محمد مصطفی و عروس آمنه و عبدالله. زادگاهم مکه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم. ایامی داشته‌ام تا کنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکوترین آن‌هاست به عدد رحمت و برکت. این خبر را من از محمدم شنیده‌ام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست. ـ باورم کن عزیزتی!... بالله، من از سوی آسمان مامورم... http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📙 ✍️ مترجم: محمد عباس‌آبادی از میان آثار ادبیات ژاپن، این اولین رمانی بود که توانستم تمامش کنم. قبلا تلاشم برای خواندن یک مجموعه سه جلدی از هاروکی موراکامی با شکست مواجه شده بود و دید چندان مثبتی به ادبیات ژاپن نداشتم. این کتاب را هم بخاطر ژانر جنایی‌اش خواندم و تعریف‌های فراوان دوستی که آن را امانت داد تا بخوانم: خیلی پیچیده ست. این خلاصه توصیف دوستم از کتاب بود که شاخک‌هایم را حساس کرد؛ اما راستش، کتاب در ابتدا چندان پیچیده به نظر نرسید. مثل همه کتاب‌های جنایی، داستان یک قتل بود؛ آن هم با روایت کاملا خطی و بدون پرش زمانی. همه این‌ها به اضافه راوی دانای کل، باعث شد همان ابتدا معمای اصلی یک داستان جنایی -یعنی هویت قاتل و حتی انگیزه قتل- لو برود و از آنجا به بعد، منِ مخاطب، تنها شاهد تلاش پلیس برای یافتن قاتل بودم؛ آن هم درحالی که می‌دانستم قاتل دارد پلیس را بازی می‌دهد؛ مثل تماشای یک موش و گربه‌بازی بود. اما از یک جایی به بعد، فهمیدم آنچه قرار است به این داستان جذابیت ببخشد، کشف هویت قاتل نیست؛ بلکه شخصیت چندلایه، مرموز و فوق‌العاده باهوشِ ایشیگامی به عنوان شخصیت اصلی ست. این شخصیت از همان ابتدا من را جذب خودش کرد؛ اما پیچیدگی‌اش را از نیمه داستان به بعد به نمایش گذاشت و از یک شخصیت صرفا باهوش، به شخصیتی عمیق تبدیل شد؛ شخصیتی که پشت سرمای قطبی‌اش، شیوه عشق‌ورزی متفاوت و خاص خودش را داشت. شاید در توصیفش کافی باشد که بگویم: یک ریاضی‌دانِ تمام‌عیار. داستان از نیمه به بعد، ناگاه یک چرخش عالی و هوشمندانه دارد که آن را از یک داستان جنایی صرف، به داستانی عمیق و انسانی تبدیل می‌کند؛ هرچند پایانش به معنای حقیقی «اعصاب خوردکن» است و انگار نویسنده می‌خواهد غلبه احساسات بر عقل را به طور بی‌رحمانه‌ای به رخ عقل‌گراها بکشد؛ طوری که تمام استخوان‌های روحِ منطقی‌ام تا چند روز بعد خواندنش درد می‌کرد! کتاب از یک لحاظ دیگر هم ارزش خواندن دارد؛ چرا که بازنمایی بخشی از جامعه‌ی بیست سال پیش ژاپن است. پدیده‌هایی مثل بی‌خانمانی، مشکلات مادران مجرد، آسیب‌های طلاق، ضعف‌های نظام آموزشی و سایر آسیب‌های اجتماعی جامعه ژاپن، به خوبی در کتاب توصیف شده‌اند و لازم است مخاطب ایرانی‌ای که ژاپن را بهشت و سرزمین آرمانی می‌داند، این کتاب را بخواند تا دیگر با وعده «ژاپن اسلامی» که یک زمانی از زبان عده‌ای مطرح می‌شد، فریب نخورد. 📖 «مرد دیگری نزدیک به جعبهٔ خوابش ایستاده بود و یک ردیف قوطی خالی را زیر پایش له می‌کرد. ایشیگامی قبلاً بارها این صحنه را دیده بود، و پیش خودش اسم این مرد را قوطی‌جمع‌کن گذاشته بود. قوطی‌جمع‌کن حدوداً پنجاه‌ساله نشان می‌داد. سرووضعش خوب بود و حتی یک دوچرخه هم داشت. به نظر ایشیگامی مسیرهایی که این مرد برای جمع‌آوری قوطی طی می‌کرد او را فعال‌تر و هوشیارتر از بقیه نگه می‌داشت. در حاشیهٔ آن اجتماع، در اعماق زیر پل زندگی می‌کرد، که لابد از لحاظ مکانی مزیت‌های بیشتری نسبت به بقیهٔ جاها داشت. در این صورت قوطی‌جمع‌کن حکم ریش‌سفید روستا را داشت ـ شخصی باتجربه، حتی در میان این جمعیت ـ یا حداقل ایشیگامی او را این‌طور می‌دید. کمی جلوتر از جایی که ردیف آلونک‌های مقوایی از نظر پنهان می‌شد، مرد دیگری روی نیمکتی نشسته بود. پالتواش که ممکن بود زمانی بژ بوده باشد، حالا ساییده و خاکستری شده بود؛ زیر آن کتی پوشیده بود و زیر کت پیراهن کار سفیدی. ایشیگامی حدس زد که او کراواتی در جیب پالتواش نگه داشته است. ایشیگامی چند روز پیش، بعد از اینکه او را در حال خواندن مجله‌ای صنعتی دیده، لقب مهندس را برایش انتخاب کرده بود. موهایش را همیشه کوتاه نگه می‌داشت و صورتش را اصلاح می‌کرد. شاید امیدوار بود به زودی به سر کار برگردد. امروز به ادارهٔ کاریابی می‌رود، ولی احتمالاً کاری پیدا نمی‌کند. باید قبل از آن غرورش را زیر پا می‌گذاشت. ایشیگامی اولین بار مهندس را ده روز پیش دیده بود. هنوز به زندگی در کنار رود عادت نداشت و هنوز یک خط خیالی بین خودش و ورقه‌های وینیل آبی می‌کشید. با این حال اینجا مانده بود و نمی‌دانست چطور به تنهایی و بدون خانه زندگی کند.» https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #جعبه_پرنده 📘 ✍️ #جاش_ملرمن مترجم: فاطمه جابیک #نشر_میلکان بین زیرمجموعه‌های ژان
«داری زندگی‌شون رو نجات می‌دی؛ ولی برای زندگی‌ای که ارزشِ زندگی‌کردن نداره.» نظر شما را نمی‌دانم؛ ولی من اگر جای مالوریِ کتاب بودم، غریزه بقایم را نادیده می‌گرفتم و تسلیم امواج بحران می‌شدم. هنوز نفهمیده‌ام مالوری به عنوان یک آدمِ تنهای بی‌دین، چه معنایی برای زندگی داشت که برای زنده ماندن جنگید؟ نه شرایط آرامی برای آسودن تن، نه خانواده‌ای برای عشق ورزیدن، و نه خدایی برای پرستیدن؛ خدایی که با بودنش همه‌چیز حتی فاجعه، معنادار می‌شود و حتی زیبا. و نمی‌دانم که این کلیشه است یا واقعیت؛ اما آخر همه کتاب‌ها و ژانرهای آخرالزمانی، صدای توماس هابز را می‌شود شنید که می‌گوید: «انسان گرگ انسان است». جعبه پرنده هم آخرش می‌رسد به همین نقطه؛ به جایی که انسان‌ها برای زنده ماندن به جان هم می‌افتند. به جایی که خطر دیگر آن موجودات مجهول نیستند؛ بلکه «آن موجود ترسناکی که باعث ترس انسان شده، همان انسان است». انسان‌هایی که حاضرند بخاطر غذا یا دارو آدم بکشند تا فقط چند روز بیشتر زنده بمانند. انسان‌هایی که مبتلا به اختلالات روانی‌اند و با دیدن آن موجودات تغییری نمی‌کنند؛ و حالا در این بی‌هنجاری، مجالی پیدا کرده‌اند برای جولان دادن و اثبات برتری‌شان، حتی تفریحشان شده وادار کردن انسان‌های معمولی به دیدن آن موجودات و بعد، تماشای خودکشی‌شان! از آن کتاب‌هایی ست که شاید تا مدت‌ها ذهنتان را درگیر کند. شاید مثل من، آخر به این باور برسید که جهان، همین الان هم درگیر یک بحران است، بحران معنا... و ما همین الان هم در انتهای دنیا ایستاده‌ایم... 📖 دان گفته بود بالاخره که ما رو می‌گیرن. دلیلی نداره جور دیگه‌ای فکر کنیم. آخر دنیاست مردم. اگه به‌خاطر اینه که مغز ما تاب تحمل یه موجودی رو نداره، پس لابد حق‌مونه. من همیشه فکر می‌کردم به‌خاطر حماقت خود ما آدم‌ها آخرالزمان از راه برسه. 📖 تعداد نظریاتِ خلق‌شده در اینترنت اصلاً قابل‌شمارش نیست. همه‌شان مالوری را به‌شدت می‌ترسانند. بیماری ذهنیِ ناشی از امواج رادیویی در فناوری‌های بی‌سیم، یکی از آن‌هاست. جهش تکاملی غلط در نوع بشر هم یکی دیگر است. معتقدان به فرقه‌ای به‌نام «عصر جدید»، می‌گویند به‌خاطر این است که بشر با سیاره‌ای در حال انفجار در تماس بوده یا شاید خورشید دارد منفجر می‌شود. بعضی از مردم معتقدند موجوداتی آن بیرون هستند. دولت هم که فقط می‌گوید باید درِ خانه را قفل کنید. 📖 خانه را در ذهنش مثل یک جعبهٔ بزرگ تصور می‌کند. دلش می‌خواهد از این جعبه بیرون برود. تام و جولز که بیرون از خانه‌اند هم، هنوز در همین جعبه‌اند. همهٔ زمین در حبس است. تمام دنیا در همان جعبهٔ مقوایی‌ای گیر افتاده که پرنده‌های پشت درِ خانه را در خودش نگه می‌دارد. مالوری می‌داند که تام دنبالِ راهی برای بازکردنِ درِ آن جعبه است. دنبال راه خروج است؛ ولی مالوری دارد از خودش می‌پرسد درِ دومی پشت این در نیست؟ و درِ سوم بعدازآن؟ فکر می‌کند محبوس در جعبه، تا ابد. https://eitaa.com/istadegi
📜علاقه‌ی علی علیه‌السلام به مالک... ▫️مالك اين را يافته كه على، اين مرد آزاد از غير حق و اين انسان آگاه حق، بيش از مالك به مالك علاقه دارد و بيش از مالك از مصالح و منافع مالك آگاهى دارد و بيشتر از مالك به منافع او مى‌انديشد و بهتر به منافع او مى‌انديشد. ▫️ پس ديگر جاى درنگ نيست و جاى سركشى نيست؛ كه سركشى‌ها، حماقت‌هاى زيان‌آورى بيش نيستند. زير بنا و سرّ آن همه فداكارى و جانبازى شيعه در طول تاريخ همين شناخت و همين يافت برهانى و عينى است. ▫️او [مالک] مى‌داند كه ولى بيش از او به او علاقه دارد و بيش از او به منافع او آگاهى دارد. لذا امر او را هر چه باشد مى‌پذيرد و دستور او را هر چه باشد گردن مى‌نهد و حتى به ميان آتش مى‏نشيند و به استقبال مرگ مى‌رود. ▫️مگر نه اين است كه مى‌ميريم؟ پس بگذار مرگى را انتخاب كنيم كه زندگى‏هايى را بارور كند و بهره‌هايى بياورد. ▫️مگر نه اين است كه ما از كسى چيزى اطاعت مى‌كنيم، پس بگذار اطاعت از آگاهِ دلسوز و مهربان باشد. ▫️شناخت آگاهى و دلسوزى، اطاعت را، تسليم را بدنبال مى‌كشيد و مالك مى‌دانست كه ولى، بيش از خود او، او را دوست دارد. ▫️ علاقه‌ى من به خودم، علاقه‌ى مالك به خودش، يك علاقه غريزى است و علاقه‌ى على، علاقه‌اى از روى وظيفه است. ▫️ مالك خودش را براى خودش مى‌خواهد،على مالك را براى خدا مى‌خواهد. و تفاوت علاقه‌ها به همان اندازه است كه انگيزه‌ى علاقه‌ها با هم تفاوت دارند. ❛❛ عین‌صاد 📚 | ص ۱۶ #⃣ 📨 پاسخ به سوالات: 👇🏻 👤 : @ad_einsad 🛒 ثبت سفارش: 👇🏻 🤳🏻 : @einsadshop_ad