eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
457 ویدیو
72 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
اینطور که پیداست، باید بیشتر تمرکزم رو بگذارم روی سلما... نظر شما چیه؟ حتماً در نظرسنجی شرکت کنید...
سلما یا اریحا؟ مسئله این است😅
📖 ...شیرین‌ترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار می‌شوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، مطمئن می‌شوی که هیچ‌کدام از چیزهایی که دیده‌ای، واقعا اتفاق نیفتاده‌اند. برای من اما، قضیه فرق می‌کند. کابوس‌های من، درواقع بازبینی گذشته لعنتی‌ای ست که از سر گذرانده‌ام... منتظر باشید...
📚 کتاب ✍🏻 این کتاب رمان‌گونه اما کاملا مستند است. رمانی درباره زندگی یک ایرانی که به عنوان قاچاقچی به ترکیه می‌رود؛ اما سرنوشت دیگری برایش رقم می‌خورد. سرنوشتی که حضرت رقیه(س) با کرامات خود برایش رقم می‌زند و باعث می‌شود او همه‌چیز را رها کند و مجاور حرم شود. این رمان روایتی است از حقایق تلخی که جمال فیض الهی، در معرکه سوریه دیده و روایات اوست از شکل‌گیری هسته اولیه مدافعان حرم. در واقع، پاسخی ست به این سوال که: سوریه چطور دچار جنگ داخلی شد و به چنگ داعش افتاد؟ روایت صادقانه، و روبه‌رو کردن مستقیم خواننده با حوادث و اوضاع سوریه از ویژگی های برجسته این کتاب است. مخصوصا خواندن آن در فضای فتنه‌ای که دچارش هستیم، بسیاری از نقاط تاریک ذهنمان را روشن می‌کند. 📖 "خبر و احوالِ ایلام و دوستان مشترک را پرسیدم و خودم را دربارهٔ شهر و دیارم به‌روز کردم. آخر سر، این آشنای قدیمی برگشت گفت: «حاجی دو بار پشت سر هم آمده به خوابم. حرفش هم این است که تو چه‌جور برادری هستی که این رفیق من جمال دارد توی آتش می‌سوزد و هیچ کمکش نمی‌کنی؟!» گفت دفعهٔ اول رفته از دوست و آشنا پرسیده که خبر دارید جمال، رفیق حاجی، کجاست و چه‌کاره است؟ یکی پاسخش می‌دهد: «بابا بهترین اوضاع را دارد در ترکیه. هرچه اتوبوس از ایران می‌رود، با این‌ها کاسبی می‌کند. میلیاردرند برای خودشان. غمی ندارد.» آشنای ما اما برمی‌گردد می‌گوید: «از کجا معلوم؟ آدم که بی‌مشکل نمی‌شود!» جواب می‌شنود: «نه، هیچ مشکلی ندارد!» این بنده‌خدا راضی‌ناراضی می‌رود پیِ کارش و بی‌خیال می‌شود. اما خواب برایش تکرار می‌شود روز بعدش. دوباره حاجی را خواب می‌بیند و می‌شنود که: «چرا دست روی دست گذاشتی و کمکش نمی‌کنی؟» آشنای ما دیگر خیلی جدی مشکوک می‌شود؛ و چون عازم سوریه بوده در همان ایام، نشانی‌ام را از کَس و کارم می‌گیرد و می‌آید سراغم. من در جوابش گفتم: «بابا این چه حرفی است؟ حاجی از آن دنیا، چه کارِ ما دارد؟! تازه‌شم، من تو هیچ آتشی نیستم و وضعم هم خوب است.» یک شوخی هم کردم و گفتم: «ببینم، شب چه خوردی که همچین خوابی دیدی؟!» گفت: «نه؛ جدی بگیر! شهید است طرف.» گفتم: «می‌دانم شهید است.» و بعد سرِ درددل را باز کردم و گلایه کردم که: «اصلاً چرا شهید باید بیاید به خواب تو؟!» و همهٔ حرف‌های تلنبار شده در دلم را هوار کردم روی سرش که: «امثال تو بابت خون او شدید همه‌کاره و مرام‌شان را فراموش کردید!»..." http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب ✍🏻 این کتاب داستان زندگی یک خانواده متوسط و یک گروه نوجوان را در ماه‌های پایانی پیروزی انقلاب اسلامی روايت می‌کند. وقایع داستان حول این گروه نوجوان می‌چرخد که در رأس آن‌ها نوجوانی به نام «بهزاد» قرار دارد. بهزاد پسری از جنس آدم‌های معمولی دور و بر ما. کم سن و سال و بی‌دل و جرات است، سرش توی لاک خودش است و نسبت به اتفاقات اطرافش بی‌توجه است. اصراری هم به شجاعت و قهرمانی ندارد. اما بر اثر حسادت و رقابت با دوستش، بی اختیار قدم در راهی می‌گذارد که اتفاقات تلخ و شیرین و فراز و فرودهایش، کم‌کم او را به يک «بزرگ‌مرد» تبدیل می‌کند. 📖 فرياد جمعيت بلندتر از قبل در تمام صحن خيابان مي پيچد: شاه فراری شده، سوار گاری شده. سعيد به طرفم برمی‌گردد و در حالي كه در چشمانش برق شادی می درخشد، چيزهايی می‌گويد. صدايش در ميان همهمه جمعيت گم می‌شود. فقط چند كلمه‌ای از حرف هايش را پراكنده مي شنوم: بهروز... زندان... آزادی... بوی باران می‌آيد. صورتم را كه به طرف آسمان می‌گيرم، چند كبوتر از وسط كاج هاي وسط ميدان پر مي كشند و در دل آسمان ابری بالا می‌روند. چشمانم را می‌بندم. يك قطره باران مي‌چكد روی پيشانی‌ام، يكي هم روی گونه‌ام. چشمانم را كه باز می‌كنم، از پشت پرده تار و لغزان اشک می‌بينم كه به جای مجسمه شاه وسط ميدان، كه حالا تكه‌تكه روی زمين افتاده، پرچم سبز الله اكبری بالا رفته است. رهبر انقلاب در تقریظ این کتاب نوشته‌اند: بسمه تعالی بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماه‌های آخر مبارزات نشان می‌دهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه جوان‌ها و نوجوان‌های امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان‌شاءالله. https://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📕 ✍🏻 خاطرات شهید محمدحسین حدادیان به روایت مادر؛ مادری که خود، مستقل از فرزند شهیدش، سرگذشت زیبا و خواندنی‌ای دارد. این کتاب را از کتاب "تنها گریه کن" هم بیشتر دوست داشتم. تقریبا بهترین مادرانه‌ی شهدایی‌ای بود که خواندم. 📖 اوایل بهمن در فضای مجازی خبری منتشر شد که نهادهای اطلاعاتی قصد دارند نورعلی تابنده را بازداشت کنند. از محمدحسین سراغ گرفتم. گفت: «خود دراویش شایعه درست کردن!» بعد هم در تلگرام عکس فرستاد که حدود پنجاه نفرشان در خیابان پاسداران و کوچهٔ گلستان هفتم پراکنده مستقر شده‌اند. محمدحسین می‌گفت از بجنورد و هشتگرد اتوبوس اتوبوس آدم آورده‌اند. اطلاعات ریزی از جلسات دراویش درآورده بود. می‌گفت تعداد زیادی در خانه‌ای اطراف خیابان پاسداران هیئت می‌گیرند؛ وقتی می‌خواهند آقای نورعلی تابنده را از خیابان رَد کنند کل خیابان را می‌بندند، بعضی از خانم‌ها آیفون خانه‌اش را می‌بوسیدند برای تبرک؛ تفش را می‌اندازد کف دست‌خانم‌ها که برای شفا ببرند برای مریض‌هایشان. شب‌ها می‌رفت شناسایی. نصفه‌شب می‌آمد؛ خسته و کوفته. سرجمع در شبانه‌روز دوسه ساعت می‌خوابید. دراویش صندلی‌های یک اتوبوس را باز کرده بودند. آدم‌هایی که از شهرستان آمده بودند داخل آن می‌خوابیدند. می‌گفت لیدرهایشان عقب یک ون سبزرنگ جمع می‌شوند و آنجا اتاق فکرشان است. سطل آشغال گذاشته بودند وسط کوچه. عملاً ایست و بازرسی زده بودند. از ماشین‌های عبوری سؤال می‌کردند ساکن این کوچه‌اند یا نه، اگر کسی با ظاهر مذهبی به تورشان می‌خورد دوره‌اش می‌کردند... @istadegi
📚 کتاب: 📓 ✍🏻نویسنده: این بار قرار است پس از گذر از تمام کودکی‌ها با افکاری نو و تازه به زندگی نگاه کنیم. در این پیچ حساس تکلیف بزرگی را قرار است به دوش بکشیم و انتخابی نو برگزینیم. گاهی یک انتخاب‌ درست راهی برای رسیدن به کمال و سعادت و در انتها شهادت می‌شود. پس پیش به سوی درست کردن انتخاب‌هایمان. 📖 اگــر انــسان جــوانى، امــور دنیــایی مثــل قبــول شــدن در کنکــور را انتخاب بزرگ خود بداند و هدف اصلی‌اش این باشد که بـه دانـشگاه برود، معلوم است که وقتى به دانشگاه رفت باید تعدادي واحد درسـی بگیــرد و بعــد آن واحــدها را در طــول چنــد تــرم بگذرانــد و بعــد فارغ التحصیل شود و شغلی پیدا کند و بعد ازدواج کند وبچه‌دار شـود و بعد فرزندانش بزرگ شوند و آن‌ها را به مدرسه و دانـشگاه بفرسـتد و شغلی برای آن‌ها پیدا کند، بعد پـسرها را زن بدهـد و دخترهـا را بـه خانه‌ی شوهر بفرستد. و بعد هم بمیرد... حال آیا ایـن مـسیر از ابتـدا تـا انتها، واقعاً یک انتخاب بزرگ براي زندگی است؟! https://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب: 📗 ✍🏻نویسنده: مترجم: نشر: درجهان امروز که با تبلیغ بی‌دینی و افکار انحرافی توسط مّدعیان جهان تک قطبی و حقوق‌بشـر دروغین، جوانان مسـلمان و دیگر ادیان را به بی‌راهه می‌کشانند، امید به منجی موعود و مهدي منتَظر، چراغ هدایت پویندگان راه حق و حقیقت خواهد بود. 📖 و مسـتحب است عهد و بیعت با آن حضـرت «علیه السـلام» هر جمعه تجدید و تازه گردد، نظر به روایتی که پیشتر آوردیم این که فرشـتگان هر جمعه در بیت المعمور_کعبه_جمع می‌شونـد، وعهـد ولایت امامـان «علیهم السـلام» را تجدیـد می‌نماینـد، اضـافه بر دعایی که از حضرت سّیدالعابدین «علیه السلام» روایت آمده و بر این مطلب مشتمل است. http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📘 ✍️نویسنده: حیف است یک‌شبه بخوانی‌اش. باید کلمه‌کلمه‌اش را بنوشی همراه خدیجه "لا اله الا الله" بگویی و از شوقِ مسلمان بودنت اشک بریزی. با هر صفحه باید صلوات بفرستی و خدا را شکر کنی که محمد(صلوات‌الله‌علیه) را آفرید تا دلت بی‌صاحب نباشد و در منجلاب کفر و جهل غوطه نخوری. باید همراه خدیجه، هزاران بار عاشق نبیِ خدا شوی و در دل قربان صدقه‌اش بروی... فضای رمان، زنانه که نه، مادرانه است. لطیف و روح‌نواز. و به راستی هیچ‌کس از شرق تا غرب عالم، نمی‌توانست شایسته مادریِ حضرت مادر باشد جز خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها. بانویی در اوج طهارت، علم، معرفت، عقل، درایت، سخاوت و بزرگواری. و به راستی مقام مادری برای ذریه پیامبر و امت اسلامی، تنها برازنده قامت بلند خدیجه(سلام‌الله‌علیها) است... در همین روزهای رمضان که آسمان نزدیک است و روزه‌داری روحتان را لطیف کرده، خودتان را به چشیدن لطافت کتاب "یوما" مهمان کنید... 📖 من خدیجه‌ام، از قریش، دختر خُوَیلَد، همسر نبی خدا، محمد مصطفی و عروس آمنه و عبدالله. زادگاهم مکه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم. ایامی داشته‌ام تا کنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکوترین آن‌هاست به عدد رحمت و برکت. این خبر را من از محمدم شنیده‌ام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست. ـ باورم کن عزیزتی!... بالله، من از سوی آسمان مامورم... http://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📙 ✍️ مترجم: محمد عباس‌آبادی از میان آثار ادبیات ژاپن، این اولین رمانی بود که توانستم تمامش کنم. قبلا تلاشم برای خواندن یک مجموعه سه جلدی از هاروکی موراکامی با شکست مواجه شده بود و دید چندان مثبتی به ادبیات ژاپن نداشتم. این کتاب را هم بخاطر ژانر جنایی‌اش خواندم و تعریف‌های فراوان دوستی که آن را امانت داد تا بخوانم: خیلی پیچیده ست. این خلاصه توصیف دوستم از کتاب بود که شاخک‌هایم را حساس کرد؛ اما راستش، کتاب در ابتدا چندان پیچیده به نظر نرسید. مثل همه کتاب‌های جنایی، داستان یک قتل بود؛ آن هم با روایت کاملا خطی و بدون پرش زمانی. همه این‌ها به اضافه راوی دانای کل، باعث شد همان ابتدا معمای اصلی یک داستان جنایی -یعنی هویت قاتل و حتی انگیزه قتل- لو برود و از آنجا به بعد، منِ مخاطب، تنها شاهد تلاش پلیس برای یافتن قاتل بودم؛ آن هم درحالی که می‌دانستم قاتل دارد پلیس را بازی می‌دهد؛ مثل تماشای یک موش و گربه‌بازی بود. اما از یک جایی به بعد، فهمیدم آنچه قرار است به این داستان جذابیت ببخشد، کشف هویت قاتل نیست؛ بلکه شخصیت چندلایه، مرموز و فوق‌العاده باهوشِ ایشیگامی به عنوان شخصیت اصلی ست. این شخصیت از همان ابتدا من را جذب خودش کرد؛ اما پیچیدگی‌اش را از نیمه داستان به بعد به نمایش گذاشت و از یک شخصیت صرفا باهوش، به شخصیتی عمیق تبدیل شد؛ شخصیتی که پشت سرمای قطبی‌اش، شیوه عشق‌ورزی متفاوت و خاص خودش را داشت. شاید در توصیفش کافی باشد که بگویم: یک ریاضی‌دانِ تمام‌عیار. داستان از نیمه به بعد، ناگاه یک چرخش عالی و هوشمندانه دارد که آن را از یک داستان جنایی صرف، به داستانی عمیق و انسانی تبدیل می‌کند؛ هرچند پایانش به معنای حقیقی «اعصاب خوردکن» است و انگار نویسنده می‌خواهد غلبه احساسات بر عقل را به طور بی‌رحمانه‌ای به رخ عقل‌گراها بکشد؛ طوری که تمام استخوان‌های روحِ منطقی‌ام تا چند روز بعد خواندنش درد می‌کرد! کتاب از یک لحاظ دیگر هم ارزش خواندن دارد؛ چرا که بازنمایی بخشی از جامعه‌ی بیست سال پیش ژاپن است. پدیده‌هایی مثل بی‌خانمانی، مشکلات مادران مجرد، آسیب‌های طلاق، ضعف‌های نظام آموزشی و سایر آسیب‌های اجتماعی جامعه ژاپن، به خوبی در کتاب توصیف شده‌اند و لازم است مخاطب ایرانی‌ای که ژاپن را بهشت و سرزمین آرمانی می‌داند، این کتاب را بخواند تا دیگر با وعده «ژاپن اسلامی» که یک زمانی از زبان عده‌ای مطرح می‌شد، فریب نخورد. 📖 «مرد دیگری نزدیک به جعبهٔ خوابش ایستاده بود و یک ردیف قوطی خالی را زیر پایش له می‌کرد. ایشیگامی قبلاً بارها این صحنه را دیده بود، و پیش خودش اسم این مرد را قوطی‌جمع‌کن گذاشته بود. قوطی‌جمع‌کن حدوداً پنجاه‌ساله نشان می‌داد. سرووضعش خوب بود و حتی یک دوچرخه هم داشت. به نظر ایشیگامی مسیرهایی که این مرد برای جمع‌آوری قوطی طی می‌کرد او را فعال‌تر و هوشیارتر از بقیه نگه می‌داشت. در حاشیهٔ آن اجتماع، در اعماق زیر پل زندگی می‌کرد، که لابد از لحاظ مکانی مزیت‌های بیشتری نسبت به بقیهٔ جاها داشت. در این صورت قوطی‌جمع‌کن حکم ریش‌سفید روستا را داشت ـ شخصی باتجربه، حتی در میان این جمعیت ـ یا حداقل ایشیگامی او را این‌طور می‌دید. کمی جلوتر از جایی که ردیف آلونک‌های مقوایی از نظر پنهان می‌شد، مرد دیگری روی نیمکتی نشسته بود. پالتواش که ممکن بود زمانی بژ بوده باشد، حالا ساییده و خاکستری شده بود؛ زیر آن کتی پوشیده بود و زیر کت پیراهن کار سفیدی. ایشیگامی حدس زد که او کراواتی در جیب پالتواش نگه داشته است. ایشیگامی چند روز پیش، بعد از اینکه او را در حال خواندن مجله‌ای صنعتی دیده، لقب مهندس را برایش انتخاب کرده بود. موهایش را همیشه کوتاه نگه می‌داشت و صورتش را اصلاح می‌کرد. شاید امیدوار بود به زودی به سر کار برگردد. امروز به ادارهٔ کاریابی می‌رود، ولی احتمالاً کاری پیدا نمی‌کند. باید قبل از آن غرورش را زیر پا می‌گذاشت. ایشیگامی اولین بار مهندس را ده روز پیش دیده بود. هنوز به زندگی در کنار رود عادت نداشت و هنوز یک خط خیالی بین خودش و ورقه‌های وینیل آبی می‌کشید. با این حال اینجا مانده بود و نمی‌دانست چطور به تنهایی و بدون خانه زندگی کند.» https://eitaa.com/istadegi
«داری زندگی‌شون رو نجات می‌دی؛ ولی برای زندگی‌ای که ارزشِ زندگی‌کردن نداره.» نظر شما را نمی‌دانم؛ ولی من اگر جای مالوریِ کتاب بودم، غریزه بقایم را نادیده می‌گرفتم و تسلیم امواج بحران می‌شدم. هنوز نفهمیده‌ام مالوری به عنوان یک آدمِ تنهای بی‌دین، چه معنایی برای زندگی داشت که برای زنده ماندن جنگید؟ نه شرایط آرامی برای آسودن تن، نه خانواده‌ای برای عشق ورزیدن، و نه خدایی برای پرستیدن؛ خدایی که با بودنش همه‌چیز حتی فاجعه، معنادار می‌شود و حتی زیبا. و نمی‌دانم که این کلیشه است یا واقعیت؛ اما آخر همه کتاب‌ها و ژانرهای آخرالزمانی، صدای توماس هابز را می‌شود شنید که می‌گوید: «انسان گرگ انسان است». جعبه پرنده هم آخرش می‌رسد به همین نقطه؛ به جایی که انسان‌ها برای زنده ماندن به جان هم می‌افتند. به جایی که خطر دیگر آن موجودات مجهول نیستند؛ بلکه «آن موجود ترسناکی که باعث ترس انسان شده، همان انسان است». انسان‌هایی که حاضرند بخاطر غذا یا دارو آدم بکشند تا فقط چند روز بیشتر زنده بمانند. انسان‌هایی که مبتلا به اختلالات روانی‌اند و با دیدن آن موجودات تغییری نمی‌کنند؛ و حالا در این بی‌هنجاری، مجالی پیدا کرده‌اند برای جولان دادن و اثبات برتری‌شان، حتی تفریحشان شده وادار کردن انسان‌های معمولی به دیدن آن موجودات و بعد، تماشای خودکشی‌شان! از آن کتاب‌هایی ست که شاید تا مدت‌ها ذهنتان را درگیر کند. شاید مثل من، آخر به این باور برسید که جهان، همین الان هم درگیر یک بحران است، بحران معنا... و ما همین الان هم در انتهای دنیا ایستاده‌ایم... 📖 دان گفته بود بالاخره که ما رو می‌گیرن. دلیلی نداره جور دیگه‌ای فکر کنیم. آخر دنیاست مردم. اگه به‌خاطر اینه که مغز ما تاب تحمل یه موجودی رو نداره، پس لابد حق‌مونه. من همیشه فکر می‌کردم به‌خاطر حماقت خود ما آدم‌ها آخرالزمان از راه برسه. 📖 تعداد نظریاتِ خلق‌شده در اینترنت اصلاً قابل‌شمارش نیست. همه‌شان مالوری را به‌شدت می‌ترسانند. بیماری ذهنیِ ناشی از امواج رادیویی در فناوری‌های بی‌سیم، یکی از آن‌هاست. جهش تکاملی غلط در نوع بشر هم یکی دیگر است. معتقدان به فرقه‌ای به‌نام «عصر جدید»، می‌گویند به‌خاطر این است که بشر با سیاره‌ای در حال انفجار در تماس بوده یا شاید خورشید دارد منفجر می‌شود. بعضی از مردم معتقدند موجوداتی آن بیرون هستند. دولت هم که فقط می‌گوید باید درِ خانه را قفل کنید. 📖 خانه را در ذهنش مثل یک جعبهٔ بزرگ تصور می‌کند. دلش می‌خواهد از این جعبه بیرون برود. تام و جولز که بیرون از خانه‌اند هم، هنوز در همین جعبه‌اند. همهٔ زمین در حبس است. تمام دنیا در همان جعبهٔ مقوایی‌ای گیر افتاده که پرنده‌های پشت درِ خانه را در خودش نگه می‌دارد. مالوری می‌داند که تام دنبالِ راهی برای بازکردنِ درِ آن جعبه است. دنبال راه خروج است؛ ولی مالوری دارد از خودش می‌پرسد درِ دومی پشت این در نیست؟ و درِ سوم بعدازآن؟ فکر می‌کند محبوس در جعبه، تا ابد. https://eitaa.com/istadegi