eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت 2 -نمی‌دونم. معلما هم حالشون بد نشده. خیلی از بچه‌ها هم حالشون خوبه. فقط حسنا... نمی‌دونم چی شد. زنگ زدیم اورژانس. -مامانش کجاست؟ -کنار حسناست. حالش خوبه. شما خوبین؟ -آره... خوبم... قبل از این که وارد ساختمان مدرسه شویم، حسنا را روی برانکارد بیرون آوردند. تندتر دویدم و سرفه‌هایم را قورت دادم که حسنا نترسد. روی صورت کوچک و قشنگش یک ماسک شفاف و بدریخت گذاشته بودند. خودم را رساندم به برانکاردش و صدایش زدم: حسنا... دخترم! چشمانِ قشنگش نیمه‌باز بود. ماسکش بخار گرفت. لب‌های کوچکش را تکان می‌داد و صدایش را در هیاهو نمی‌شنیدم. چقدر شبیه حسین بود، شبیه وقت‌هایی که تن حسین دیگر نمی‌کشید جانش را همراهی کند و چند روزی می‌افتاد روی تخت. انگار حسین از پشت چشمان حسنا داشت نگاهم می‌کرد، داشت می‌گفت بساط این بازی‌ها را زودتر جمع کن رسول! بلند گفتم: نترس عمو، زود خوب می‌شی. باید زود خوب بشی و بیای که من نمایشت رو ببینم. باشه؟ پلک‌هایش را باز و بسته کرد؛ شاید زیر ماسک بخارگرفته‌اش خندید. نمی‌دانم، زود بردندش و مادرش هم همراهش بالای آمبولانس پرید. علیرضا گیج و سردرگم به من و آمبولانس نگاه می‌کرد و دست می‌کشید میان موهایش. گفتم: چکار می‌کنی؟ برو دنبالشون! با نهیب من، کمی خودش را جمع کرد و دنبال آمبولانس دوید. من اما باید می‌ماندم. بوی بادام تلخ کم‌کم داشت خودش را میان بادهای بهاریِ آخر بهمن گم می‌کرد و به ریه‌هایم مجال نفس کشیدن می‌داد. اولین بار وقتی این بو را حس کردم که دیگر کار از کار گذشته بود و داشتم یکی‌یکی علائم مسمومیت با سیانید را نشان می‌دادم. فاو بودیم. هواپیماهای صدام، گاز خردل و اعصاب و سیانید را مثل گرده‌های گل در هوا پخش می‌کردند. حسین به دادم رسید. شاید خودش هم آلوده شده بود؛ ولی مانده بود که به آلوده‌ترها کمک کند. یک چفیه خیس بسته بود به صورتش، میان رزمنده‌های دیگر می‌چرخید و پادزهر برایشان تزریق می‌کرد. حتما ماسکش را روی صورت یک نفر دیگر جا گذاشته بود... یک سیلی آرام زدم به صورتم: خودتو جمع کن. این فقط یه واکنش عصبیه... ببین... همه حالشون خوبه. همه حالشان خوب بود؛ فقط آشفته بودند. خطاب به یکی از دخترها که داشت می‌دوید سمت در مدرسه، داد زدم: بابا جون یه لحظه بیا! دختر برگشت سمتم. نه سرفه می‌کرد، نه حتی چشمانش قرمز شده بود. مردد و کمی ترسیده، چند قدم جلو آمد. مقابلش زانو زدم: اسمت چیه بابا؟ دستانش را برد پشت سرش و نگاهش را از صورتم گرفت. سرش را کمی به پایین خم کرد و گفت: بهار. -چه دختر گلی. کلاس چندمی؟ -دوم. لبخندی ساختگی زدم تا کم‌تر احساس خجالت کند. گفتم: واقعا؟ تو نوه من، حسنا رو می‌شناسی؟ چشمانش درخشیدند و سرش را کمی بالاتر گرفت: شما بابابزرگ حسنا هستین؟ -آره باباجون. می‌خوام بدونم چرا این اتفاق افتاده. کمکم می‌کنی؟ سرش را تکان داد و لبخند زد. دوتا از دندان‌های شیری‌اش افتاده بودند، مثل حسنا. گفتم: خیلی خب، می‌شه بهم بگی چی شد که اینطور شد؟ بهار با دست اشاره کرد به انتهای راهرو. گفتم: می‌شه منو ببری جایی که بو از اونجا پخش شد؟ راه می‌افتد به سمت جایی که اشاره کرده بود. یکی‌یکی از کلاس‌ها گذشتیم و رسیدیم به یک حیاط خلوت کوچک؛ با دری شیشه‌ای که از طریق میله‌های آهنی حفاظت می‌شد. در قفل بود؛ اما شیشه‌اش شکسته. از پشت شکاف شیشه، نگاهی به حیاط خلوتِ دو در دوی مدرسه انداختم. راه داشت به ساختمان‌های مجاور. گفتم: از اینجا شروع شد؟ -ما کلاسمون همین بغله. صدای شکستن شنیدیم. یهو دیدیم یه دود زردی اومد، بوی بد می‌داد. بچه‌ها جیغ کشیدن دویدن بیرون. حسنام حالش بد شد. -چه بویی می‌داد؟ بهار صورتش را جمع کرد: نمی‌دونم، بوش خیلی بد بود. مثل یه چیز گندیده بود. 🔸 ... ✍️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❎دوخت کیف چرمی❎ 🌟چرم طبیعی گاوی درجه یک 🌟کاملا دست دوز با بهترین متریال 🌟نخ موم زده ترک 🌟تمیزی دوخت بدون ذره ای خطا 🌟دارای جیب مخصوص موبایل 🌟دارای جای کارت 🌟استحکام سازی با تکسون مکث 👜💼آماده سازی سفارش طی دوهفته کاری ثبت سفارش: 09921406788 خانم میرصانع
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت 3 -چه بویی می‌داد؟ بهار صورتش را جمع کرد: نمی‌دونم، بوش خیلی بد بود. مثل یه چیز گندیده بود. حیاط خلوت را یک بار دیگر با دقت بیشتری نگاه کردم: تو چی باباجون؟ حالت بد نشد؟ -اولش یکم دلم پیچ خورد و سرفه کردم، ولی زود خوب شدم. نگاهم را از حیاط خلوت گرفتم و مقابل بهار زانو زدم. از داخل جیب اورکتم، یک شکلات درآوردم و دادم دستش: ممنون که کمکم کردی. می‌شه به مدیرتون بگی بیاد؟ لبخند زد و دوباره جای خالی دندان‌های شیری‌اش پیدا شد. سرش را خم کرد، چشمی گفت و دوید به سمت دفتر. دیگر خبری از بوی بادام تلخ نبود. دو کلاس انتهایی راهرو را نگاه کردم. هردو خالی بودند و بهم ریخته. با امید تماس گرفتم: سلام امید جان. -سلام حاج آقا... خوب شد زنگ زدین. خواستم خبر بدم از دبستان ... هم گزارش مسمومیت داشتیم. - الان اونجام. -اوف. خبرا زود بهتون می‌رسه، دیگه ما رو می‌خواین چکار حاجی؟ ما باید بریم کشک بسابیم. -مزه نریز. باهام هماهنگ باش. مجوز بازرسی می‌خوام. -چشم، شما حل شده بدونین. -دوربین‌های امنیتی تمام منطقه اطراف مدرسه رو هم می‌خوام. بعدم برو ببین بچه‌هایی که مسموم شدن رو کدوم بیمارستان بردن، دوربینای بیمارستانم می‌خوام... امید وسط حرفم پرید: یا قمر بنی‌هاشم! -هنوز تموم نشده. بگرد ببین از اتفاق امروز توی این مدرسه فیلمی چیزی توی اینترنت پخش شده یا نه، اگه چیزی پیدا کردی بفرست برام. درضمن بررسی کن ببین که اولین بار کی منتشرش کرده. -دیگه امری نیست حاجی؟ -فعلا نه. ولی در دسترس باش. صدای پاشنه‌های کفش مدیر در راهرو پیچید. برگشتم. مدیر لبخند زد؛ اما رد پای پریشانی و خستگی هنوز در چهره‌اش دیده می‌شد. گفت: شما پدربزرگ حسنا هستید؟ -بله. -امرتون؟ -ممکنه در اینجا رو برام باز کنید؟ گیج شد. اخم کرد و ابرو بالا داد: ببخشید... چرا؟ کارت شناسایی‌ام را از جیبم در آوردم و نشانش دادم. اخمش باز شد: آهان... متوجه شدم. صبر کنید... قدمی به سمت در برداشت و متوجه تکه‌های شکسته‌ی شیشه شد: این کی شکسته؟ -یکی از دانش‌آموزا گفت قبل از پخش شدن بو، صدای شکستن شیشه شنیده. دسته‌کلید بزرگی از جیبش درآورد و کلیدهایش را یکی‌یکی از نظر گذراند. دو سه تا کلید را امتحان کرد تا توانست در حیاط خلوت را باز کند. قدم به حیاط خلوت گذاشتم و گفتم: ممنونم. لطفا شما بیرون بمونید. گوشه حیاط، چند نیمکت و صندلی شکسته و خاک گرفته افتاده بود. گفتم: اینجا دیگه به کجا راه داره؟ مدیر که دست به سینه داشت نگاهم می‌کرد، گفت: به حیاط خونه مجاور راه داره و کوچه پشتی. -صاحب خونه رو می‌شناسید؟ -یه پیرزن و پیرمردِ تنهان. خیلی وقته اینجا زندگی می‌کنن. پایم را روی سازه نه‌چندان ایمنی که از نیمکت‌ها و صندلی‌ها ساخته شده بود گذاشتم تا خودم را روی دیوار بالا بکشم. سینه‌ام به خس‌خس افتاد. دیگر برای این کارها پیر شده بودم. صدای مدیر را که داشت می‌گفت: «آقا... نیفتین! چکار می‌کنین؟» نشنیده گرفتم و به کوچه چشم دوختم. کوچه باریکی بود؛ به حدی که یک ماشین به سختی از آن رد می‌شد. هیچ‌کس در کوچه نبود. از دیوار پایین آمدم و دستانم را به هم زدم تا خاکش را بتکانم. به مدیر گفتم: ممنونم. بریم. از حیاط خلوت بیرون آمدم و منتظر ماندم تا در را قفل کند. گفت: شما می‌تونید بفهمید کی این کارو کرده؟ -دارم سعی می‌کنم بفهمم. لطفا تشریف ببرید دفتر و فیلم دوربین‌های مداربسته مدرسه رو آماده کنید، منم الان میام. دسته‌کلید را به جیبش برگرداند و سرش را خم کرد: بله حتما... دوباره نگاهی به راهرو انداختم و در حیاط خلوت. گوشه راهرو، چیزی شبیه یک قمقمه آب کوچک افتاده بود؛ اما با کمی دقت فهمیدم قمقمه نیست. جلو رفتم و روی زانوهایم مقابلش نشستم. جیب‌های کتم را گشتم تا یک پلاستیک پیدا کنم. پلاستیک را بیرون کشیدم و مثل یک دستکش پوشیدم. قمقمه را برداشتم و به چشمانم نزدیک کردم. قمقمه نبود؛ یک بمب دست‌ساز بود. یک بمب دودزای دست‌ساز. همان چیزی که با شکستن شیشه، داخل مدرسه افتاده بود... *** 🔸 ... ✍️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از محبت شما، خوشحالم که مفید بوده. بنده ادمین مه‌شکنم🙄
سلام. ممنونم. بله. ___________ تازه الان بعد سه قسمت...؟😐
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت 4 *** لپ‌تاپ را چرخاندم به سمت خودم و پوشه فیلم دوربین‌های مداربسته را بستم. زن در خودش جمع شده و نگاهش روی لپ‌تاپ من مانده بود. گفتم: خانم محترم، طبق فیلم دوربین‌های منطقه، شما از صبح داشتید اطراف مدرسه پرسه می‌زدید. چرا؟ صدایش را صاف کرد و سر بالا گرفت. اعتماد به نفس چند دقیقه قبلش را بازیابی کرد و حق به جانب گفت: چرخیدن توی خیابون جرمه؟ -هردومون جوابش رو می‌دونیم. پس کارتونو سخت‌تر نکنید. باز هم خودش را نباخت: خب نگران دخترم بودم. دخترم دانش‌آموزه. سعی می‌کرد صدایش محکم باشد؛ ولی می‌توانستم لرزشش را حس کنم. اخم کردم: از کجا می‌دونستید قراره اتفاقی بیفته؟ این‌بار تهاجمی‌تر، دستانش را تکان داد و صدایش را بالا برد: خب معلومه دیگه! معلوم نیست شماها چکار می‌کنین که هر روز به چندتا مدرسه حمله شیمیایی می‌شه! اگه کار خودتون نیست چرا نمی‌تونین جلوشو بگیرین؟ ما رو بگو امنیت بچه‌هامونو دست کیا سپردیم! نیشخند زدم. باید یک نفر پیدا می‌شد که عکس و فیلم‌های سردشت و حلبچه را نشانش بدهد، تا بفهمد حمله شیمیایی یعنی چی. -شما اصلا می‌دونی حمله شیمیایی چیه؟ -هرچی! بچه‌هامونو دارید می‌کشید دیگه! صدایم را مثل خودش بالا بردم: چند نفر کشته شدن؟ هوم؟ لبانش را داخل دهانش جمع کرد و ساکت شد؛ ولی من همچنان با صدای بلند ادامه دادم: چرا اصلا باید برای خودمون دردسر بتراشیم؟ مگه بیکاریم که مدرسه دخترونه رو مسموم کنیم؟ زن سرش را چرخاند به سمتی دیگر. پرسیدم: اسم دخترتون چیه؟ با کمی مکث گفت: آرمیتا امینی. -خب... الان حالش چطوره؟ برگشت به حالت تهاجمی و چشم‌غره رفت: اگه شماها گذاشته بودین می‌خواستم برم ببینم چه بلایی سر دخترم اومده. بغض کرد، چشمانش قرمز شدند و اشکی از گوشه چشمش سر زد. فیلم دیگری در لپ‌تاپ پیدا کردم و دوباره لپ‌تاپ را به سمتش چرخاندم. با دیدن خودش که داشت جلوی در مدرسه جیغ و داد می‌کرد، دوباره در خودش جمع شد. شعار می‌داد، به ماموران انتظامی ناسزا می‌گفت و مردم را با صحبت‌هایش عصبی می‌کرد. گفتم: این فیلمِ دوربینِ روی لباس مامور ناجاست. ولی یه جای کار می‌لنگه... آخه مادری که نگران دخترشه، اینطوری به مامور ناجا حمله‌ور نمی‌شه، شعار ضد نظام نمی‌ده، تجمع رو رهبری نمی‌کنه که تبدیل به اغتشاش بشه. -مادری که نگران دخترشه هرکاری ممکنه بکنه. قبل از این که حرفی بزنم، صدای امید را از بی‌سیم داخل گوشم شنیدم: آقا بررسی کردم، اون مدرسه اصلا دانش‌آموزی به این اسم نداره. اطلاعات خودشم بررسی کردم. این خانم مجرده و بچه نداره. می‌فرستم براتون. دوباره لپ‌تاپ را به سمت خودم چرخاندم و همان‌طور که داشتم فایلی که امید فرستاده بود را باز می‌کردم، گفتم: ما رو چی فرض کردی خانم؟ -یعنی چی؟ -نمی‌دونی خیلی سریع می‌تونیم بفهمیم کسی به اسم آرمیتا امینی توی اون مدرسه درس نمی‌خونه؟ نمی‌دونی فهمیدن این که مجردی و بچه نداری خیلی آسونه؟ صورتش سرخ شد و دوباره به خودش پیچید. این ضربه نهایی بود. گفتم: الان شما متهم به حمله به مامور ناجا، تحریک به آشوب، ایجاد اخلال در روند تحقیقات و ارتباط با سرویس‌های جاسوسی بیگانه‌اید. می‌دونید مجازات هرکدومش چقدر سنگینه؟ شروع کرد به کندن پوسته‌های کنار ناخنش. دوباره پرسیدم: چرا اونجا بودید؟ بقیه همدست‌هاتون کجان؟ سعی کرد از آخرین تیرهای در ترکشش استفاده کند. با صدای لرزانش گفت: شما که همه چیز رو درآوردید، اینم خودتون بفهمید دیگه! لپ‌تاپ را بستم و لبخند زدم: فهمیدنش کاری نداره؛ ولی اگه خودمون بفهمیم کار شما سخت‌تر می‌شه؛ چون روند تحقیقات رو کند کردی. اگرم خدای نکرده رفیقات در برن، تمام اتهامات متوجه خودت می‌شه و باید مجازات اونا رو هم بکشی. 🔸 ... ✍️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حاج رسول... عباس... خط قرمز... 😐
سلام بله ولی اون موقع هنوز نوه‌دار نشده بود که اسم نوه‌ش رو بدونم🙄 لازمه توضیح بدم این نوه‌شه؟🙂
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت 5 لپ‌تاپ را بستم و لبخند زدم: فهمیدنش کاری نداره؛ ولی اگه خودمون بفهمیم کار شما سخت‌تر می‌شه؛ چون روند تحقیقات رو کند کردی. اگرم خدای نکرده رفیقات در برن، تمام اتهامات متوجه خودت می‌شه و باید مجازات اونا رو هم بکشی! از گوشه پوسته یکی از ناخن‌هایش خون بیرون زد و آن را به دهان گرفت. امید در بی‌سیم گفت: آقا می‌تونید بیاید بیرون؟ فوریه. کاغذ و خودکاری مقابلش گذاشتم. از جا بلند شدم. لپ‌تاپ را زدم زیر بغلم و گفتم: من میرم و زود برمی‌گردم. بهتره عاقلانه تصمیم بگیری؛ چون ما با کسایی که از بچه‌های معصوم برای رسیدن به اهدافشون استفاده می‌کنن اصلا شوخی نداریم. از اتاق بیرون آمدم. امید پشت در منتظرم بود. لپ‌تاپ را روی میز گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم. دلم شورِ حسنا را می‌زد. می‌خواستم بروم بیمارستان ببینمش. گفتم: زود کارتو بگو. باید برم. -حاج آقا من دوربینای اون محدوده رو بررسی کردم. خود کوچه‌ای که گفتید دوربین امنیتی نداره؛ پس مجبور شدم دوتا راه ورودی و خروجی کوچه رو توی ساعتِ مسمومیت و بعدش بررسی کنم. سه نفر توی اون محدوده زمانی از اونجا رد شدن. دو نفرشون از مردم قدیمی همون محل بودن و اینطور که بررسی کردم، سوءسابقه نداشتن. اینطور که توی دوربین دیدم، یکی‌شون رفت مغازه‌ش که همین نزدیک بود و یکی‌شون رفت خونه‌ش. هیچ‌کدوم مشکوک نبودن. ولی نفر سوم، یه پسر نوزده ساله بود که ساکن اینجا نبود و البته سابقه‌دار هم نیست. ولی بعد ده دقیقه، توی دوربین‌ها گمش کردم. و می‌دونید کجا پیداش کردم؟ اینجا... همان فیلمی را پخش کرد که چند دقیقه پیش نشان زن داده بودم؛ فیلم دوربین لباس مامور ناجا. میان جمعیت بود و چهره‌اش را نمی‌شد دید؛ تنها از لباس و جثه‌اش می‌شد او را شناخت. امید گفت: اینجا تموم نمی‌شه. از دستگیری اون خانم یه فیلم توی اینترنت پخش شده. زاویه دوربین‌دار، تقریبا با زاویه این پسره یکیه... گوشی‌ام زنگ خورد. مادر حسنا بود. کف دستم را به سمت امید بالا گرفتم و تماس را وصل کردم: بله؟ -عمو می‌تونین فوری بیاین بیمارستان؟ صدایش می‌لرزید و آب بینی‌اش را بالا می‌کشید. داشت گریه می‌کرد. قلبم ریخت. گفتم: چی شده؟ حسنا خوبه؟ -نمی‌دونم عمو، می‌گن دریچه قلبش مشکل داره. گفتن باید جراحیش کنن. -یعنی چی؟ بخاطر اتفاق امروز؟ -نه، می‌گن مادرزادیه. اگه عملش نکنن ممکنه... صدای هق‌هق گریه‌اش بلند شد. دستم کشیدم روی صورت و پیشانی‌ام و گفتم: نترس عمو، الان میام. ان‌شاءالله خوب می‌شه. قلبم داشت در سینه بال‌بال می‌زد؛ اصلا انگار قلب من نبود. قلب حسین بود. داشت داد می‌کشید سرم. داشت می‌گفت حسنا الان مرا کم دارد... اورکتم را پوشیدم و به امید گفتم: بررسی کن ببین فیلم رو کی منتشر کرده. بعد هم بسپار ببینن پسره الان کجاست و چکار می‌کنه، بگو جلبش کنن تا ببینیم چکاره ست. *** حسنا را در بخش قلب پیدا کردم؛ دکترها و پرستارها دورش را گرفته بودند و باز هم صورتش زیر یک ماسک شفاف و بخار گرفته پنهان بود. پدر و مادرش پشت در اتاق به خودشان می‌پیچیدند. من را که دیدند، چند قدم آمدند جلو و قبل از این که چیزی بگویند، پرسیدم: دارن چکار می‌کنن؟ -می‌برنش اتاق عمل. این را پدرش گفت و بغض مادرش ترکید. بازوی پدرش را گرفتم و فشار دادم: نگران نباشین، اتفاقا باید خدا رو شکر کنین که به موقع فهمیدین. اگه دیر می‌شد ممکن بود خدای نکرده اتفاق بدتری بیفته. بجای جواب، صدای گریه مادرش در راهرو پیچید. اگر قرار به گریه بود، من دلایل زیادی برای گریه داشتم؛ یکی‌ش حسنا. بغضم را قورت دادم و گفتم: حسنا باید روحیه داشته باشه، شماها رو اینطوری ببینه بیشتر از عمل می‌ترسه! مادر حسنا صورتش را پاک کرد و چند نفس عمیق کشید. حسنا را که روی برانکارد، از اتاق بیرون آوردند، به سمتش دویدم و به پهنای صورتم لبخند زدم: خوبی باباجون؟ مادر حسنا صورتش را پاک کرد و چند نفس عمیق کشید. حسنا را که روی برانکارد، از اتاق بیرون آوردند، به سمتش دویدم و به پهنای صورتم لبخند زدم: خوبی باباجون؟ چشم‌هایش را باز و بسته کرد. حسین داشت از پشت این چشم‌ها نگاهم می‌کرد، داشت می‌خندید. دست کوچکش را گرفتم و انگشتانش را بوسیدم: چشم به هم بزنی حالت خوب شده. خب؟ منم اون کسی که مدرسه‌تونو بهم ریخت پیدا می‌کنم و حقشو کف دستش می‌ذارم. خوبه؟ خندید. دوتا دندان‌های نیش شیری‌اش افتاده بودند و بامزه‌تر شده بود. دستم را میان دستان کوچکش گرفت و گفت: پیشم بمون عمو. 🔸 ... ✍️ http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام با کسانی طرفیم که هر کار ناجوانمردانه ای رو برای رسیدن به اهدافشون مجاز میدونن...
🔰 🔰 ☣️داستان کوتاه ✍️به قلم: قسمت آخر صدایش گرفته بود، خس‌خس می‌کرد. موهای سیاه و لَختش را نوازش کردم: حتما می‌مونم. وقتی بیای بیرون و چشماتو باز کنی، من با یه خوراکی خوشمزه منتظرتم. دوباره خندید. به در اتاق عمل رسیده بودیم. سر جایم ایستادم و برایش دست تکان دادم. حسین از پشت آن چشم‌ها داشت برایم دست تکان می‌داد. -ببخشید شما هم معطل ما شدین. دیگه برین خونه. ما پیشش هستیم. این را مادر حسنا گفت و برای چندمین بار اشک‌هایش را پاک کرد. گفتم: اولا من بهش قول دادم بمونم. دوما بابابزرگ این بچه بجای من رفت، من بجای اون باید اینجا باشم. هرکدام‌شان یک گوشه ولو شدند. بنده‌های خدا رمق برایشان نمانده بود. رفتم که از سوپرمارکت پایین بیمارستان، برایشان خوراکی بگیرم و سرکی هم در بخش اورژانس بکشم. بخش اورژانس داشت خلوت می‌شد. فقط یکی دو دانش‌آموز روی تخت‌ها خوابیده بودند؛ یک دانش‌آموز هم دست مادرش را گرفته بود و داشت می‌رفت. بمب دست‌ساز را داده بودم به آزمایشگاه که بررسی کنند و ببینند محتویاتش چه بوده؛ ولی هرچه بود، نمی‌توانست چندان سمی و خطرناک باشد. حداقل سیانید نبود؛ تا جایی که در حملات شیمیایی صدام آموخته بودم، سیانید خطرناک‌تر از آن بود که تنها دو دانش‌آموز را به بخش اورژانس بیمارستان بکشاند. طبق گزارش پزشک اورژانس، علائمی که چهار دانش‌آموز نشان داده بودند اصلا شبیه هم نبود؛ علائمی که بعد از یکی دو ساعت، از بین رفته و هیچ عارضه‌ای به جا نگذاشته بودند؛ جز در حسنا. همراهم زنگ خورد. امید بود. تماس را وصل کردم: الان سرم شلوغه امید. -واجب بود. سه تا خبر مهم دارم. -خب؟ -یکی این که دادم بچه‌ها ارتباطات مجازی خانمه رو بررسی کنن. به یکی از عوامل سازمان منافقین رسیدیم. -عجب. دیگه؟ -خانمه با پسره مرتبط بوده. هردوشون سابقه حضور توی اغتشاشات رو دارن. -هوم. و دیگه؟ -اون پسره رو پیداش کردیم. -خب، کجا؟ -رفته بیمارستانی که بچه‌های مسموم مدرسه رو بردن اونجا. -یعنی چی؟ -یه فیلم دیگه از بیمارستان و دانش‌آموزهای بستری پخش شده توی اینترنت. بررسی کردم، هم این فیلم هم فیلم قبلی از یه اکانت منتشر شده بود؛ اکانت پسره. - عجب گاگولیه! این را زیر لب گفتم و بعد، کمی بلندتر به امید گفتم: من الان همون بیمارستانم. -عجب عقابی هستین شما! دیگه منو می‌خواین چکار؟ -مزه نریز، پسره هنوز اینجاست؟ -بله آقا، دوربینای بیمارستان رو چک کردم. الان توی پارکینگه. نشسته توی ماشینش. -پلاک ماشینش رو برام بفرست. یه نفر رو هم بفرست که بیاد ببردش. من فعلا باید توی بیمارستان بمونم. دویدم سمت پارکینگ و ماشین پسر را پیدا کردم. پشت فرمان نشسته بود و با گوشی‌اش سرگرم بود. نور آبی‌رنگ گوشی بر صورتش افتاده بود. یک دستم را روی سلاح کمری‌ام گذاشتم و با دست دیگرم، آرام چند ضربه زدم به شیشه سمت راننده. پسر سرش را از گوشی بیرون کشید، به من نگاه کرد و سر تکان داد. با دست علامت دادم که شیشه را پایین بکشد. شیشه که پایین آمد، سلاح را روی شقیقه‌اش گذاشتم و گفتم: گوشیتو ول کن و دستاتو بذار رو سرت. تکون هم نخور. رنگش مثل گچ شد. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما من صدایم را بالا بردم: زود باش! گوشی از دستش رها شد و روی پایش افتاد. دستانش را روی سرش گذاشت. در ماشین را باز کردم و گفتم: پیاده شو. با همان رنگ پریده و چهره عرق کرده، از ماشین پیاده شد. گفتم: دستات رو بذار رو سقف ماشین و پاهاتو فاصله بده. اطاعت کرد و هیچ نگفت. سکوتش یا بخاطر این بود که بهتر از من می‌دانست چه غلطی کرده، یا بخاطر این که هنوز نفهمیده بود در چه دردسری افتاده. همان‌طور که داشتم بازرسی بدنی‌اش می‌کردم، گفتم: مشکل نسل شما اینه که انقدر سرتون توی گوشیه که مغزتون از کار افتاده، خنگ شدین. وگرنه می‌تونستی به این راحتی گیر نیفتی، اگه یه ذره از مغزت استفاده می‌کردی. اگه دو ذره از مغزت استفاده می‌کردی هم کلا به همچین غلطایی نمی‌افتادی. بالاخره صدای ناله‌مانندش بلند شد: چه غلطی؟ شما چی می‌گین؟ اصلا کی هستین؟ -منو نپیچون پسر. دوست ندارم کسی خر فرضم کنه. به دستانش دستبند زدم و دوباره در ماشین نشاندمش. اسلحه را روی سرش گذاشتم و گفتم: خودت عین آدم توضیح می‌دی چکار کردی و چرا؟ لبانش لرزید؛ تمام بدنش داشت می‌لرزید و عرق می‌ریخت. پلکش می‌پرید. یخ کرده بود. گفتم: اون بمب دودزا رو تو درست کرده بودی؟ -بببب... بببب... بببممممببب؟ برایش چشم دراندم و اسلحه را بیشتر فشار دادم. سرش را انداخت پایین: آاااره... ممممن... بودم... *** بالاخره چشم‌های قشنگش را باز کرد. حسین همچنان از پشت آن چشم‌ها نگاهمان می‌کرد. مادرش موهایش را نوازش کرد و پدرش دستش را بوسید. من هم همان‌طور که قول داده بودم، با یک خوراکی خوشمزه منتظرش بودم. ✍️ http://eitaa.com/istadegi
✨ اگر کمک‌هاى حضرت خدیجه (علیها‌السلام) نبود شاید در حرکت اسلام و پیشرفت اسلام یک اختلال و وقفه‌ى عمده‌اى به وجود مى‌آمد و تأثیر این کار را کسانى مى‌دانند که در مبارزات و دوران اختناق، نقش کمک‌هاى مالى را به مبارزین تجربه کردند‌. 🎙 رهبر حکیم انقلاب ۱۳۶۵/۰۳/۰۲ ▪️ وفات شهادت‌گونه حضرت خدیجه (سلام‌الله‌علیها) تسلیت باد.   http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 کتاب 📘 ✍️نویسنده: حیف است یک‌شبه بخوانی‌اش. باید کلمه‌کلمه‌اش را بنوشی همراه خدیجه "لا اله الا الله" بگویی و از شوقِ مسلمان بودنت اشک بریزی. با هر صفحه باید صلوات بفرستی و خدا را شکر کنی که محمد(صلوات‌الله‌علیه) را آفرید تا دلت بی‌صاحب نباشد و در منجلاب کفر و جهل غوطه نخوری. باید همراه خدیجه، هزاران بار عاشق نبیِ خدا شوی و در دل قربان صدقه‌اش بروی... فضای رمان، زنانه که نه، مادرانه است. لطیف و روح‌نواز. و به راستی هیچ‌کس از شرق تا غرب عالم، نمی‌توانست شایسته مادریِ حضرت مادر باشد جز خدیجه کبری سلام‌الله‌علیها. بانویی در اوج طهارت، علم، معرفت، عقل، درایت، سخاوت و بزرگواری. و به راستی مقام مادری برای ذریه پیامبر و امت اسلامی، تنها برازنده قامت بلند خدیجه(سلام‌الله‌علیها) است... در همین روزهای رمضان که آسمان نزدیک است و روزه‌داری روحتان را لطیف کرده، خودتان را به چشیدن لطافت کتاب "یوما" مهمان کنید... 📖 من خدیجه‌ام، از قریش، دختر خُوَیلَد، همسر نبی خدا، محمد مصطفی و عروس آمنه و عبدالله. زادگاهم مکه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم. ایامی داشته‌ام تا کنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکوترین آن‌هاست به عدد رحمت و برکت. این خبر را من از محمدم شنیده‌ام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست. ـ باورم کن عزیزتی!... بالله، من از سوی آسمان مامورم... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو رفتی و گفتی که شرف مرز ندارد... و من نمی‌دانم چرا چهل و یک سال طول کشید اعلام رسمی شهادت شما حاج احمد جان؟!؟
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧بشنوید / داستان صوتی "خاتون" 🥀🌱 🌙داستانی با محوریت زندگانی سلام‌الله‌علیها✨ 🍃 رتبه اول بخش داستان‌نویسیِ جشنواره یاس به قلم گروه یاقوت، به سرگروهیِ خانم نصیری 🍃 💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🇮🇷 اینجا ایرانه...💚🇮🇷 روز جمهوری اسلامی ایران مبارک✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧بشنوید / داستان صوتی "استحقاق" 🥀🌱 🌙داستانی با محوریت زندگانی سلام‌الله‌علیها✨ 🍃 رتبه دوم بخش داستان‌نویسیِ جشنواره یاس به قلم گروه شکوفه‌های انار 🍃 💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 http://eitaa.com/istadegi