مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 ☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 3 -چه بویی مید
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 4
***
لپتاپ را چرخاندم به سمت خودم و پوشه فیلم دوربینهای مداربسته را بستم. زن در خودش جمع شده و نگاهش روی لپتاپ من مانده بود. گفتم: خانم محترم، طبق فیلم دوربینهای منطقه، شما از صبح داشتید اطراف مدرسه پرسه میزدید. چرا؟
صدایش را صاف کرد و سر بالا گرفت. اعتماد به نفس چند دقیقه قبلش را بازیابی کرد و حق به جانب گفت: چرخیدن توی خیابون جرمه؟
-هردومون جوابش رو میدونیم. پس کارتونو سختتر نکنید.
باز هم خودش را نباخت: خب نگران دخترم بودم. دخترم دانشآموزه.
سعی میکرد صدایش محکم باشد؛ ولی میتوانستم لرزشش را حس کنم. اخم کردم: از کجا میدونستید قراره اتفاقی بیفته؟
اینبار تهاجمیتر، دستانش را تکان داد و صدایش را بالا برد: خب معلومه دیگه! معلوم نیست شماها چکار میکنین که هر روز به چندتا مدرسه حمله شیمیایی میشه! اگه کار خودتون نیست چرا نمیتونین جلوشو بگیرین؟ ما رو بگو امنیت بچههامونو دست کیا سپردیم!
نیشخند زدم. باید یک نفر پیدا میشد که عکس و فیلمهای سردشت و حلبچه را نشانش بدهد، تا بفهمد حمله شیمیایی یعنی چی.
-شما اصلا میدونی حمله شیمیایی چیه؟
-هرچی! بچههامونو دارید میکشید دیگه!
صدایم را مثل خودش بالا بردم: چند نفر کشته شدن؟ هوم؟
لبانش را داخل دهانش جمع کرد و ساکت شد؛ ولی من همچنان با صدای بلند ادامه دادم: چرا اصلا باید برای خودمون دردسر بتراشیم؟ مگه بیکاریم که مدرسه دخترونه رو مسموم کنیم؟
زن سرش را چرخاند به سمتی دیگر. پرسیدم: اسم دخترتون چیه؟
با کمی مکث گفت: آرمیتا امینی.
-خب... الان حالش چطوره؟
برگشت به حالت تهاجمی و چشمغره رفت: اگه شماها گذاشته بودین میخواستم برم ببینم چه بلایی سر دخترم اومده.
بغض کرد، چشمانش قرمز شدند و اشکی از گوشه چشمش سر زد. فیلم دیگری در لپتاپ پیدا کردم و دوباره لپتاپ را به سمتش چرخاندم. با دیدن خودش که داشت جلوی در مدرسه جیغ و داد میکرد، دوباره در خودش جمع شد. شعار میداد، به ماموران انتظامی ناسزا میگفت و مردم را با صحبتهایش عصبی میکرد.
گفتم: این فیلمِ دوربینِ روی لباس مامور ناجاست. ولی یه جای کار میلنگه... آخه مادری که نگران دخترشه، اینطوری به مامور ناجا حملهور نمیشه، شعار ضد نظام نمیده، تجمع رو رهبری نمیکنه که تبدیل به اغتشاش بشه.
-مادری که نگران دخترشه هرکاری ممکنه بکنه.
قبل از این که حرفی بزنم، صدای امید را از بیسیم داخل گوشم شنیدم: آقا بررسی کردم، اون مدرسه اصلا دانشآموزی به این اسم نداره. اطلاعات خودشم بررسی کردم. این خانم مجرده و بچه نداره. میفرستم براتون.
دوباره لپتاپ را به سمت خودم چرخاندم و همانطور که داشتم فایلی که امید فرستاده بود را باز میکردم، گفتم: ما رو چی فرض کردی خانم؟
-یعنی چی؟
-نمیدونی خیلی سریع میتونیم بفهمیم کسی به اسم آرمیتا امینی توی اون مدرسه درس نمیخونه؟ نمیدونی فهمیدن این که مجردی و بچه نداری خیلی آسونه؟
صورتش سرخ شد و دوباره به خودش پیچید. این ضربه نهایی بود. گفتم: الان شما متهم به حمله به مامور ناجا، تحریک به آشوب، ایجاد اخلال در روند تحقیقات و ارتباط با سرویسهای جاسوسی بیگانهاید. میدونید مجازات هرکدومش چقدر سنگینه؟
شروع کرد به کندن پوستههای کنار ناخنش. دوباره پرسیدم: چرا اونجا بودید؟ بقیه همدستهاتون کجان؟
سعی کرد از آخرین تیرهای در ترکشش استفاده کند. با صدای لرزانش گفت: شما که همه چیز رو درآوردید، اینم خودتون بفهمید دیگه!
لپتاپ را بستم و لبخند زدم: فهمیدنش کاری نداره؛ ولی اگه خودمون بفهمیم کار شما سختتر میشه؛ چون روند تحقیقات رو کند کردی. اگرم خدای نکرده رفیقات در برن، تمام اتهامات متوجه خودت میشه و باید مجازات اونا رو هم بکشی.
🔸 #ادامه_دارد ...
✍️ #فاطمه_شکیبا
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 ☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 4 *** لپتاپ را
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 5
لپتاپ را بستم و لبخند زدم: فهمیدنش کاری نداره؛ ولی اگه خودمون بفهمیم کار شما سختتر میشه؛ چون روند تحقیقات رو کند کردی. اگرم خدای نکرده رفیقات در برن، تمام اتهامات متوجه خودت میشه و باید مجازات اونا رو هم بکشی!
از گوشه پوسته یکی از ناخنهایش خون بیرون زد و آن را به دهان گرفت. امید در بیسیم گفت: آقا میتونید بیاید بیرون؟ فوریه.
کاغذ و خودکاری مقابلش گذاشتم. از جا بلند شدم. لپتاپ را زدم زیر بغلم و گفتم: من میرم و زود برمیگردم. بهتره عاقلانه تصمیم بگیری؛ چون ما با کسایی که از بچههای معصوم برای رسیدن به اهدافشون استفاده میکنن اصلا شوخی نداریم.
از اتاق بیرون آمدم. امید پشت در منتظرم بود. لپتاپ را روی میز گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم. دلم شورِ حسنا را میزد. میخواستم بروم بیمارستان ببینمش. گفتم: زود کارتو بگو. باید برم.
-حاج آقا من دوربینای اون محدوده رو بررسی کردم. خود کوچهای که گفتید دوربین امنیتی نداره؛ پس مجبور شدم دوتا راه ورودی و خروجی کوچه رو توی ساعتِ مسمومیت و بعدش بررسی کنم. سه نفر توی اون محدوده زمانی از اونجا رد شدن. دو نفرشون از مردم قدیمی همون محل بودن و اینطور که بررسی کردم، سوءسابقه نداشتن. اینطور که توی دوربین دیدم، یکیشون رفت مغازهش که همین نزدیک بود و یکیشون رفت خونهش. هیچکدوم مشکوک نبودن. ولی نفر سوم، یه پسر نوزده ساله بود که ساکن اینجا نبود و البته سابقهدار هم نیست. ولی بعد ده دقیقه، توی دوربینها گمش کردم. و میدونید کجا پیداش کردم؟ اینجا...
همان فیلمی را پخش کرد که چند دقیقه پیش نشان زن داده بودم؛ فیلم دوربین لباس مامور ناجا. میان جمعیت بود و چهرهاش را نمیشد دید؛ تنها از لباس و جثهاش میشد او را شناخت. امید گفت: اینجا تموم نمیشه. از دستگیری اون خانم یه فیلم توی اینترنت پخش شده. زاویه دوربیندار، تقریبا با زاویه این پسره یکیه...
گوشیام زنگ خورد. مادر حسنا بود. کف دستم را به سمت امید بالا گرفتم و تماس را وصل کردم: بله؟
-عمو میتونین فوری بیاین بیمارستان؟
صدایش میلرزید و آب بینیاش را بالا میکشید. داشت گریه میکرد. قلبم ریخت. گفتم: چی شده؟ حسنا خوبه؟
-نمیدونم عمو، میگن دریچه قلبش مشکل داره. گفتن باید جراحیش کنن.
-یعنی چی؟ بخاطر اتفاق امروز؟
-نه، میگن مادرزادیه. اگه عملش نکنن ممکنه...
صدای هقهق گریهاش بلند شد. دستم کشیدم روی صورت و پیشانیام و گفتم: نترس عمو، الان میام. انشاءالله خوب میشه.
قلبم داشت در سینه بالبال میزد؛ اصلا انگار قلب من نبود. قلب حسین بود. داشت داد میکشید سرم. داشت میگفت حسنا الان مرا کم دارد... اورکتم را پوشیدم و به امید گفتم: بررسی کن ببین فیلم رو کی منتشر کرده. بعد هم بسپار ببینن پسره الان کجاست و چکار میکنه، بگو جلبش کنن تا ببینیم چکاره ست.
***
حسنا را در بخش قلب پیدا کردم؛ دکترها و پرستارها دورش را گرفته بودند و باز هم صورتش زیر یک ماسک شفاف و بخار گرفته پنهان بود. پدر و مادرش پشت در اتاق به خودشان میپیچیدند. من را که دیدند، چند قدم آمدند جلو و قبل از این که چیزی بگویند، پرسیدم: دارن چکار میکنن؟
-میبرنش اتاق عمل.
این را پدرش گفت و بغض مادرش ترکید. بازوی پدرش را گرفتم و فشار دادم: نگران نباشین، اتفاقا باید خدا رو شکر کنین که به موقع فهمیدین. اگه دیر میشد ممکن بود خدای نکرده اتفاق بدتری بیفته.
بجای جواب، صدای گریه مادرش در راهرو پیچید. اگر قرار به گریه بود، من دلایل زیادی برای گریه داشتم؛ یکیش حسنا. بغضم را قورت دادم و گفتم: حسنا باید روحیه داشته باشه، شماها رو اینطوری ببینه بیشتر از عمل میترسه!
مادر حسنا صورتش را پاک کرد و چند نفس عمیق کشید. حسنا را که روی برانکارد، از اتاق بیرون آوردند، به سمتش دویدم و به پهنای صورتم لبخند زدم: خوبی باباجون؟
مادر حسنا صورتش را پاک کرد و چند نفس عمیق کشید. حسنا را که روی برانکارد، از اتاق بیرون آوردند، به سمتش دویدم و به پهنای صورتم لبخند زدم: خوبی باباجون؟
چشمهایش را باز و بسته کرد. حسین داشت از پشت این چشمها نگاهم میکرد، داشت میخندید. دست کوچکش را گرفتم و انگشتانش را بوسیدم: چشم به هم بزنی حالت خوب شده. خب؟ منم اون کسی که مدرسهتونو بهم ریخت پیدا میکنم و حقشو کف دستش میذارم. خوبه؟
خندید. دوتا دندانهای نیش شیریاش افتاده بودند و بامزهتر شده بود. دستم را میان دستان کوچکش گرفت و گفت: پیشم بمون عمو.
🔸 #ادامه_دارد ...
✍️ #فاطمه_شکیبا
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 ☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 5 لپتاپ را بست
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
☣️داستان کوتاه #بادام_تلخ
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت آخر
صدایش گرفته بود، خسخس میکرد. موهای سیاه و لَختش را نوازش کردم: حتما میمونم. وقتی بیای بیرون و چشماتو باز کنی، من با یه خوراکی خوشمزه منتظرتم.
دوباره خندید. به در اتاق عمل رسیده بودیم. سر جایم ایستادم و برایش دست تکان دادم. حسین از پشت آن چشمها داشت برایم دست تکان میداد.
-ببخشید شما هم معطل ما شدین. دیگه برین خونه. ما پیشش هستیم.
این را مادر حسنا گفت و برای چندمین بار اشکهایش را پاک کرد. گفتم: اولا من بهش قول دادم بمونم. دوما بابابزرگ این بچه بجای من رفت، من بجای اون باید اینجا باشم.
هرکدامشان یک گوشه ولو شدند. بندههای خدا رمق برایشان نمانده بود. رفتم که از سوپرمارکت پایین بیمارستان، برایشان خوراکی بگیرم و سرکی هم در بخش اورژانس بکشم.
بخش اورژانس داشت خلوت میشد. فقط یکی دو دانشآموز روی تختها خوابیده بودند؛ یک دانشآموز هم دست مادرش را گرفته بود و داشت میرفت. بمب دستساز را داده بودم به آزمایشگاه که بررسی کنند و ببینند محتویاتش چه بوده؛ ولی هرچه بود، نمیتوانست چندان سمی و خطرناک باشد. حداقل سیانید نبود؛ تا جایی که در حملات شیمیایی صدام آموخته بودم، سیانید خطرناکتر از آن بود که تنها دو دانشآموز را به بخش اورژانس بیمارستان بکشاند. طبق گزارش پزشک اورژانس، علائمی که چهار دانشآموز نشان داده بودند اصلا شبیه هم نبود؛ علائمی که بعد از یکی دو ساعت، از بین رفته و هیچ عارضهای به جا نگذاشته بودند؛ جز در حسنا.
همراهم زنگ خورد. امید بود. تماس را وصل کردم: الان سرم شلوغه امید.
-واجب بود. سه تا خبر مهم دارم.
-خب؟
-یکی این که دادم بچهها ارتباطات مجازی خانمه رو بررسی کنن. به یکی از عوامل سازمان منافقین رسیدیم.
-عجب. دیگه؟
-خانمه با پسره مرتبط بوده. هردوشون سابقه حضور توی اغتشاشات رو دارن.
-هوم. و دیگه؟
-اون پسره رو پیداش کردیم.
-خب، کجا؟
-رفته بیمارستانی که بچههای مسموم مدرسه رو بردن اونجا.
-یعنی چی؟
-یه فیلم دیگه از بیمارستان و دانشآموزهای بستری پخش شده توی اینترنت. بررسی کردم، هم این فیلم هم فیلم قبلی از یه اکانت منتشر شده بود؛ اکانت پسره.
- عجب گاگولیه!
این را زیر لب گفتم و بعد، کمی بلندتر به امید گفتم: من الان همون بیمارستانم.
-عجب عقابی هستین شما! دیگه منو میخواین چکار؟
-مزه نریز، پسره هنوز اینجاست؟
-بله آقا، دوربینای بیمارستان رو چک کردم. الان توی پارکینگه. نشسته توی ماشینش.
-پلاک ماشینش رو برام بفرست. یه نفر رو هم بفرست که بیاد ببردش. من فعلا باید توی بیمارستان بمونم.
دویدم سمت پارکینگ و ماشین پسر را پیدا کردم. پشت فرمان نشسته بود و با گوشیاش سرگرم بود. نور آبیرنگ گوشی بر صورتش افتاده بود. یک دستم را روی سلاح کمریام گذاشتم و با دست دیگرم، آرام چند ضربه زدم به شیشه سمت راننده. پسر سرش را از گوشی بیرون کشید، به من نگاه کرد و سر تکان داد. با دست علامت دادم که شیشه را پایین بکشد. شیشه که پایین آمد، سلاح را روی شقیقهاش گذاشتم و گفتم: گوشیتو ول کن و دستاتو بذار رو سرت. تکون هم نخور.
رنگش مثل گچ شد. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما من صدایم را بالا بردم: زود باش!
گوشی از دستش رها شد و روی پایش افتاد. دستانش را روی سرش گذاشت. در ماشین را باز کردم و گفتم: پیاده شو.
با همان رنگ پریده و چهره عرق کرده، از ماشین پیاده شد. گفتم: دستات رو بذار رو سقف ماشین و پاهاتو فاصله بده.
اطاعت کرد و هیچ نگفت. سکوتش یا بخاطر این بود که بهتر از من میدانست چه غلطی کرده، یا بخاطر این که هنوز نفهمیده بود در چه دردسری افتاده. همانطور که داشتم بازرسی بدنیاش میکردم، گفتم: مشکل نسل شما اینه که انقدر سرتون توی گوشیه که مغزتون از کار افتاده، خنگ شدین. وگرنه میتونستی به این راحتی گیر نیفتی، اگه یه ذره از مغزت استفاده میکردی. اگه دو ذره از مغزت استفاده میکردی هم کلا به همچین غلطایی نمیافتادی.
بالاخره صدای نالهمانندش بلند شد: چه غلطی؟ شما چی میگین؟ اصلا کی هستین؟
-منو نپیچون پسر. دوست ندارم کسی خر فرضم کنه.
به دستانش دستبند زدم و دوباره در ماشین نشاندمش. اسلحه را روی سرش گذاشتم و گفتم: خودت عین آدم توضیح میدی چکار کردی و چرا؟
لبانش لرزید؛ تمام بدنش داشت میلرزید و عرق میریخت. پلکش میپرید. یخ کرده بود. گفتم: اون بمب دودزا رو تو درست کرده بودی؟
-بببب... بببب... بببممممببب؟
برایش چشم دراندم و اسلحه را بیشتر فشار دادم. سرش را انداخت پایین: آاااره... ممممن... بودم...
***
بالاخره چشمهای قشنگش را باز کرد. حسین همچنان از پشت آن چشمها نگاهمان میکرد. مادرش موهایش را نوازش کرد و پدرش دستش را بوسید. من هم همانطور که قول داده بودم، با یک خوراکی خوشمزه منتظرش بودم.
✍️ #فاطمه_شکیبا
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
✨ اگر کمکهاى حضرت خدیجه (علیهاالسلام) نبود شاید در حرکت اسلام و پیشرفت اسلام یک اختلال و وقفهى عمدهاى به وجود مىآمد و تأثیر این کار را کسانى مىدانند که در مبارزات و دوران اختناق، نقش کمکهاى مالى را به مبارزین تجربه کردند.
🎙 رهبر حکیم انقلاب ۱۳۶۵/۰۳/۰۲
▪️ وفات شهادتگونه حضرت خدیجه (سلاماللهعلیها) تسلیت باد.
#ماه_رمضان #حجاب #رمضان
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #یوما 📘
✍️نویسنده: #مریم_راهی
#نشر_نیستان
حیف است یکشبه بخوانیاش. باید کلمهکلمهاش را بنوشی همراه خدیجه "لا اله الا الله" بگویی و از شوقِ مسلمان بودنت اشک بریزی. با هر صفحه باید صلوات بفرستی و خدا را شکر کنی که محمد(صلواتاللهعلیه) را آفرید تا دلت بیصاحب نباشد و در منجلاب کفر و جهل غوطه نخوری. باید همراه خدیجه، هزاران بار عاشق نبیِ خدا شوی و در دل قربان صدقهاش بروی...
فضای رمان، زنانه که نه، مادرانه است. لطیف و روحنواز. و به راستی هیچکس از شرق تا غرب عالم، نمیتوانست شایسته مادریِ حضرت مادر باشد جز خدیجه کبری سلاماللهعلیها. بانویی در اوج طهارت، علم، معرفت، عقل، درایت، سخاوت و بزرگواری. و به راستی مقام مادری برای ذریه پیامبر و امت اسلامی، تنها برازنده قامت بلند خدیجه(سلاماللهعلیها) است...
در همین روزهای رمضان که آسمان نزدیک است و روزهداری روحتان را لطیف کرده، خودتان را به چشیدن لطافت کتاب "یوما" مهمان کنید...
#بریده_کتاب 📖
من خدیجهام، از قریش، دختر خُوَیلَد، همسر نبی خدا، محمد مصطفی و عروس آمنه و عبدالله. زادگاهم مکه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم. ایامی داشتهام تا کنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکوترین آنهاست به عدد رحمت و برکت. این خبر را من از محمدم شنیدهام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست.
ـ باورم کن عزیزتی!... بالله، من از سوی آسمان مامورم...
#وفات_حضرت_خدیجه
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
تو رفتی و گفتی که شرف مرز ندارد...
و من نمیدانم چرا چهل و یک سال طول کشید اعلام رسمی شهادت شما حاج احمد جان؟!؟
#فرات
#ماه_رمضان #حاج_احمد
خاتون.mp3
18.19M
🎧بشنوید / داستان صوتی "خاتون" 🥀🌱
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه اول بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه یاقوت، به سرگروهیِ خانم نصیری 🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#وفات_حضرت_خدیجه
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🇮🇷
اینجا ایرانه...💚🇮🇷
روز جمهوری اسلامی ایران مبارک✨
#آری
#ماه_رمضان
استحقاق.mp3
34.98M
🎧بشنوید / داستان صوتی "استحقاق" 🥀🌱
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه دوم بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه شکوفههای انار 🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#ماه_رمضان
#حجاب
http://eitaa.com/istadegi
سلام
اطلاع دقیقی ندارم؛
اما
همه جا درست و غلط وجود داره. بی عیب بودن مطلق مال دولت امام زمان ارواحنا فداه هست.
امکان داره از هزارتا مورد یکی هم این شکلی بشه؛ اما یک طرفه هم نباید قضاوت کنیم. به هرحال باید حرفای اون بازجو رو هم بشنویم شاید اون فرد حرف نامربوطی زده یا شایدم واقعا بازجو مشکل داشته و باید به تخلفش رسیدگی بشه(که میشه شکایت و پیگیری کرد)
در هر صورت حتی اگر این چیزها دیده شد، نباید به تموم نیروهای انتظامی تعمیم بدیم.