مهشکن🇵🇸
🥀 یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هو
🥀✨
یک چنین صبحی، ششم آبان، توی بیمارستان یک ملاقاتی ویژه داشتی. دو روز بود که برایش انتظار میکشیدی.
دو روز بود که تو انتظار میکشیدی برای آغوشش، دو روز بود که شهدا انتظار میکشیدند برای در آغوش گرفتن تو. شاید دور تختت حلقه زده بودند و دائم از هم میپرسیدند: پس آرمان کی میآید پیش ما؟
ما که چشم دلمان باز نشده؛ ولی شاید اهل دل اگر میدیدند، میفهمیدند که بیمارستان پر شده از ارواح شهیدان و فرشتگان. آمده بودند شهیدِ دهه هشتادی را ببینند. تو را نشان میدادند و میگفتند: همان طلبهی بسیجیِ دهه هشتادی ست، همان جوان مومن متعبد حزباللهی، همان که آقا نور چشمش است، همان که جان داد ولی به رهبرش توهین نکرد، همان که یک تنه جلوی هفتاد نفر ایستاد، همان که...
و باز هم بیقرار میشدند و میپرسیدند: پس آرمان کی میآید پیش ما؟
روح خودت هم بیقرار بود. شاید تنها دلیل ماندنت این بود که میخواستی به پدر و مادر مهلت دل کندن بدهی. ولی آن صبح، ششم آبان، بالاخره مهمان ویژهات آمد. همان که منتظرش بودی. همان که میخواستی جانت را تقدیمش کنی. جانت را توی دست نگه داشته بودی که بدهی به خودش. به خودِ خودش.
به هرحال، او آمد.
سیدالشهدا(علیهالسلام) را میگویم. پای آخرین ماموریتت مهر تایید زد.
در آغوشت گرفت...؟
نمیدانم. من فقط شنیدهام شهدا توی آغوشش جان میدهند.
تن ارباًاربایت را در آغوش گرفت و برد. رفتی که نفس تازه کنی برای صبح ظهور.
🌱تو شهید شدی؛ یک چنین صبحی؛ ششم آبان...✨
✍🏻 فاطمه شکیبا
#آرمان_عزیز #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
Shab3Fatemieh2-1401[04].mp3
6.06M
🥀
زیر هجوم سنگها گر شکند عقیق من،
دست نمیکشم من از یاری غزه و یمن...
🎤میثم مطیعی
#غزه #آرمان_عزیز #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 21
-بخاطر این بررسیم طول کشید که داشتم فکر میکردم چطور ممکنه یه نفر بعد چنین تصادفی، انقدر کم آسیب ببینه؟! تو خیلی خوششانس بودی دخترجون... البته... بخاطر خانوادهت متاسفم.
برای پزشک هم همان داستان دانیال را سرهم کرده بودیم؛ این که من تنها بازمانده یک خانواده بریتانیایی در یک تصادف وحشتناکم و حالا برای رسیدن به آرامش، به گرینلند آمدهام. دانیال با مهارت تمام همه اسنادی را که بتواند این داستان را باورپذیر کند، جعل کرده بود؛ مدارک پزشکی و حتی عکس صحنه تصادف را! طوری که حتی خودش و من هم به حقیقت آن ایمان آورده بودیم.
دانیال دست بر سینه میگذارد و نفس حبس شدهاش را با جمله «خدا رو شکر» بیرون میریزد. دکتر با چشم به دانیال اشاره میکند و رو به من میگوید: خیلی نگرانش کردی!
نمیدانم باید اخم کنم یا بخندم؛ نمیدانم باید چه بگویم. فقط بیحرکت سر جایم مینشینم و پلک میزنم. دانیال میپرسد: پس دیگه مشکلی نداره؟
-نه. خیالت راحت.
دانیال تشکر میکند و درحالی که با دقت به توصیههای پزشک گوش میدهد، کمکم میکند پالتویم را بپوشم. یک هفته از اقامتمان در گرینلند میگذرد و دستم هنوز در آتل است؛ اما دردش کمتر شده. دکتر گفته یک ترک کوچک است و بعد از یک ماه و نیم خوب میشود.
با دانیال از مطب بیرون میآییم. گودتهاب، پایتخت گرینلند، به زحمت به اندازه یکی از شهرستانهای اطراف اصفهان جمعیت و مساحت دارد. شهری ست آرام و کوچک، با خانههایی اکثراً ویلایی و شیروانیدار. بیش از آن که شبیه یک پایتخت باشد، شبیه روستایی مدرن است. ساختمانهای بلند شهر از شش یا هفت طبقه بلندتر نیستند، ساختمانهایی با ماهیت اداری که بیشتر در مرکز شهر پیدا میشوند. هوا بینهایت سرد است و هوا غالباً گرگ و میش. مردم هم سبک زندگی خاص خودشان را دارند؛ سبک زندگیای متناسب با شرایط سرد و دشوار قطب.
کریسمس است و شهر را چراغانی کردهاند. مردم بیتوجه به سرما و برف سنگین و شب طولانی و قطبی، به خیابان آمدهاند تا برای کریسمس آماده شوند. ظاهرا شب است؛ اما ساعت را که ببینی میفهمی تنها چهار ساعت از ظهر گذشته. بازار بازیها و جشنها و نمایشهای محلی داغ است. مردم به در خانهشان حلقههای گل مصنوعی و مجسمههای کوچکی به نام توپیلاک چسباندهاند و خانه را با چراغانی تزئین کردهاند. مقابل مغازهها، رستورانها و کافهها شلوغ است و مردمِ چشمبادامیِ اینوئیت، با هیجان و به زبان گرینلندی با یکدیگر گفتوگو میکنند. فقط من و دانیالیم که پیچیده در پالتوهای سنگین خز، در سکوت قدم میزنیم و طوری به مردمِ خوشحال خیرهایم که انگار باورمان نمیشود در چنین دنیای بیرحمی هنوز میتوان خوشحال بود.
واقعا جایی برای شادی باقی مانده است وقتی تحت تعقیب دو سرویس امنیتی هستی؟
-دوست داری یکم توی شهر بگردیم؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
امشب ماه انقدر گرد و قشنگ و پرنور بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم، توی ماشین هم مثل آفتابگردون(یا شایدم مهتابگردون!) میچرخیدم سمت ماه و فقط نگاهش میکردم.
راستی ماهگرفتگی هست امشب. یادتون نره که #نماز_آیات واجب میشه!
پ.ن: دو ساعته دارم از خستگی بیهوش میشم ولی بیدار موندم که نماز آیات رو بخونم و بخوابم.
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ اینجا یک نفر دارد دق میکند... ✍️فاطمه شکیبا در وجود هر دختر، یک «مادرِ درون» نفس میکشد که چ
الهی فدای چشمهای بهتزده و خسته و مضطربت بشم...😭
چند روزه این دختر کوچولوی فلسطینی به طرز عجیبی دلم رو برده... شاید چون شبیه بچگی خودمه یکم.
امیدوارم زنده باشه، سالم باشه، بزرگ بشه و طعم شیرین زندگی توی فلسطین آزاد رو بچشه...
#غزه #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 22
دانیال این را میپرسد و روبهرویم میایستد. از پیشنهادش بدم نمیآید؛ اما کمی تردید میکنم.
-خطرناک نیست؟
-نه نترس.
چشمک میزند. با خودم قرار گذاشتهام فعلا به او اعتماد کنم تا بتوانم هرچند کم، از زندگی لذت ببرم. دست راستم را میگیرد و دنبال خودش میکشد. برفِ گلی و پا خورده، زیر پایمان لهتر میشود و من از فشردن برف با پایم لذت میبرم. دانیال کمی جلوتر میرود؛ به سمت هدف مشخصی که من نمیدانم کجاست. برف نرمی آرام میبارد. باد سرد باعث میشود کمی بلرزم و در خودم جمع شوم.
شهر کوچک است و ماشین کم. هیچوقت چراغانی کریسمس انقدر برایم قشنگ نبود. مردمِ اینجا شادتر از آنند که سرمای قطب از پا درشان بیاورد. با رنگهایی که به خانههاشان زدهاند و با چراغانی و تزئین زیباشان، به جنگ سرما و شب رفتهاند. زیر لب میگویم: اینجا خیلی قشنگه!
دانیال نمیشنود. صدای هوهوی باد و گفتوگوی مردم، گوشهامان را پر کرده. صدای ناقوس کلیسا میآید. کمی جلوتر، ساختمان بزرگی ست با دیوارهای زرشکی و سقف شیروانی بلندِ برفگرفتهای که صلیب بزرگی روی آن نشسته. به کلیسا نزدیکتر میشویم و صدای سرود را هم میتوان شنید. دوست دارم بروم داخل کلیسا و ببینم مسیح را چگونه تصویر کردهاند. شاید مردی با قد کوتاه، صورتی گرد و کمی سرخپوست و چشمانی بادامی؛ مثل همه اینوئیتها، بومیهای گرینلند. هرکس مسیح را آنطور تصور میکند که دوست دارد؛ آنطور که فکر میکند هر آدمی باید باشد.
دانیال اما دستم را میکشد و از مقابل کلیسا عبور میکنیم. کمی جلوتر از کلیسا، ساختمانی هماندازه کلیسا میبینیم با دیوارهای سبز و سقف گنبدیشکل. قبل از این که چیزی بپرسم، دانیال در گوشم میگوید: مسلمونهای دانمارکی که دولت دانمارک اذیتشون میکنه، میان اینجا.
در مسجد بسته است؛ اما از داخل آن صدای تلاوت قرآن میآید. یادم میافتد ماه رمضان است و مسلمانها بیشتر از همیشه قرآن میخوانند. یاد ایران میافتم و مسجدهای قشنگش. قدم تند میکنم تا از مسجد و خاطرات ایران دور شویم. دوست دارم گذشته را هرچه که هست، از خوب و بدش در ذهنم محو کنم.
کمی دورتر از مرکز شهر، به خانه نیمهویرانی میرسیم که مردم دورش را گرفتهاند. از بقیه خانهها بزرگتر است؛ اما فرسوده و شکسته و آسیبدیده، مثل خانه ارواح. قسمتی از سقفش هم ریخته. تعدادی از مردم، دور خانه ایستادهاند و به دیوارهاش سنگ میزنند. کنار خانه، تابلویی به زبان گرینلندی و دانمارکی نوشته که نمیتوانم بخوانمش. دانیال میایستد و من هم. با کمی صبر و نگاه کردن به مردمی که میروند و میآیند، میتوان فهمید هرکس یکی دوتا سنگ به سمت دیوار خانه پرت میکند و میرود. آنسوی خیابان، روبهروی خانه، روی تختهسنگ بزرگی تصویر یک مرد نقاشی شده؛ یک پیرمرد. خشکم میزند.
-این... این...
-قاسم سلیمانیه.
چهره دانیال کمی درهم میرود. میپرسم: قضیه چیه دانیال؟
دانیال نگاه از خانه برمیدارد و رو به من میکند.
-یادت نیست؟ ژانویه دوهزار و بیست و هفت؟
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi