🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
داستان کوتاه "شیفت نیمهشب"
✍🏻 فاطمه شکیبا
- سمانه... این بیمار جدید که توی آیسییوئه تصادفی بوده؟
سمانه گفت و گویش را با خانم سجادی قطع میکند و برمیگردد به سمت من: کدوم؟
میروم داخل ایستگاه پرستاری و میگویم: همون پسر جوونه که توی کماست.
سمانه شانه بالا میاندازد: نه، منم تازه شیفتم شروع شده. درست جریانش رو نمیدونم.
پودر نسکافه را داخل ماگم خالی میکنم و از فلاسک، آبجوش میریزم رویش. بوی قهوه سرحالم میکند. میگویم: هوشیاریش خیلی پایینه. از جایی پرت شده؟
خانم سجادی صدایش را پایین میآورد و میگوید: نه بابا حادثه نبوده. وقتی آوردنش من اینجا بودم. بدنش پر جای چاقو بود.
پشت میز، کنار خانم سجادی مینشینم. سمانه سرش را جلوتر میبرد و چشمانش از کنجکاوی برق میزنند: یعنی خلافکاری چیزی بوده؟ دعوا کرده؟
خانم سجادی لبش را میگزد: نه بابا... طفل معصوم قیافهش به خلافکارا نمیخوره. ببین انگشترشو!
از داخل یکی از کشوها، یک انگشتر خونین و شکسته درمیآورد و نشانمان میدهد. عقیق است و رکابش شکسته. سمانه چشم تنگ میکند تا انگشتر را دقیقتر ببیند: چی نوشته روش؟
تلاش میکنم نوشته حک شده روی انگشتر را، از میان خونهای خشکیده بخوانم. چون درهم نوشته شده، فقط کلمه عباس را تشخیص میدهم. خانم سجادی میگوید: انگشتش انقدر ورم داشت که مجبور شدیم انگشتر رو بشکنیم.
سمانه ابرو بالا میدهد: ولی دلیل نمیشه هرکی انگشتر عقیق داره، آدم خوبی باشه.
خانم سجادی انگشتر را برمیگرداند سر جایش و لب میگزد: من از دکتر حمیدی شنیدم بسیجی بوده. توی اکباتان ریختن سرش و زدنش.
-کیا؟
این را من و سمانه همزمان میپرسیم. خانم سجادی میگوید: کیا؟ خب معلومه. اغتشاشگرها دیگه. این کارها مخصوص اوناست. هرکی که مخالفشون باشه رو میکشن. شماها یادتون نمیاد، ولی من بیست ساله پرستارم. سال هشتاد و هشت انقدر موارد مشابه این بنده خدا داشتیم. حتی از این بدتر. طرف چون ریش داشت با چاقو زده بودن به کمرش و قطع نخاعش کرده بودن. اوه... نمیدونی...
سمانه چینی به ابروهایش میدهد و با صدایی آرام و لحنی معترض میگوید: خب تقصیر خودشونه. اونام کم بچههای مردم رو نمیزنن. همین مهسا امینیِ بیچاره رو انقدر زدن که خونریزی مغزی کرد و فوت کرد.
خانم سجادی با یک لبخند عاقلاندر سفیه به سمانه نگاه میکند: یعنی تو باورت شده مهسا رو زدن؟
سمانه حق به جانب میگوید: چرا نشه؟
-یادت نیست دکتر شایگان چی میگفت؟ میگفت مهسا فقط ایست قلبی کرده. ایست قلبی هم پیر و جوون نداره و کاری به بیماری زمینهای هم نداره. اونایی که اونجا بودن هم دکتر نبودن که بدونن اگه بعد از ایست قلبی، خون به مغز نرسه، ممکنه طرف دچار مرگ مغزی بشه. نمیدونستن باید چکار کنن. تا اورژانس بیاد و برسوندش به بیمارستان هم دیگه کار از کار گذشته بوده.
سمانه پوستههای لبش را میکند و میگوید: دکتر شایگان که اصلا این رژیم رو قبول نداره!
خانم سجادی، لبخند پیروزمندانهای میزند: همین دیگه. با این که قبول نداره ولی میگفت مطمئنم مهسا کتک نخورده. آخه اونهمه دختر اونجا بودن، هیچکدوم نگفتن ما کتک خوردیم. فقط خونواده مهسا همچین ادعایی کردن. سر ادعای اونا، این جوون طفل معصوم باید به این روز بیفته؟ میدونی انقدر محکم زدن که جمجمهش شکسته؟ گزارش کشیک اورژانس رو خوندی که با چه وضعی آوردنش؟
نیاز به گزارش نیست؛ علائم حیاتیاش اصلا امیدوارکننده به نظر نمیرسد. پی حرف خانم سجادی را میگیرم: منم تا حالا بیماری با این وخامت حال ندیده بودم. اصلا اعصابم بهم ریخت. بیچاره مادرش...
سمانه، خسته از بحث، رویش را برمیگرداند به سمت دیگری: چه میدونم والا...
صدای قدمهای دونفر در راهرو، گفتوگویمان را تمام میکند. یک خانم چادری و مردی میانسال، مقابل ایستگاه پرستاری میایستند. مرد با صدای لرزانش میپرسد: ببخشید... به ما گفتن بیماری به اسم آرمان علیوردی رو آوردن اینجا، درسته؟
خانم سجادی از جا بلند میشود و فهرست بیماران را نگاه میکند. چهرهاش در هم میرود و زیرچشمی به من علامت میدهد که اوضاع خراب است. لبخندی ساختگی به زن و مرد تحویل میدهد و میگوید: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-پدرش هستم.
لبخند خانم سجادی، پهنتر میشود: بله همینجاست. نگران نباشید... بفرمایید...
و از ایستگاه پرستاری میرود بیرون. دنبالشان راه میافتم؛ با فاصله. میرسند پشت پنجره آیسییو. نمیشنوم خانم سجادی چه میگوید؛ اما به کسی اشاره میکند. چند قدم میروم جلوتر؛ با آن چهرهی کبود و درهمریختهای که جوان داشت، میدانم مادرش امشب سرملازم خواهد شد. خانم چادری قدمی به عقب میگذارد و با لبخند به خانم سجادی میگوید: ببخشید... فکر کنم اشتباه شده... این آرمان من نیست!
#آرمان_عزیز #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷
🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس
🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، شیراز، حرم مطهر احمد بن موسی شاهچراغ علیهالسلام
شهیدهی حمله تروریستی به شاهچراغ🥀
#شاهچراغ #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷 🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس 🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، ش
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 شهید زهرا اسماعیلی 🌷
🔸تولد: ۱۳۵۵، شیراز، استان فارس
🔸شهادت: چهارم آبان ۱۴۰۱، شیراز، حرم مطهر احمد بن موسی شاهچراغ علیهالسلام
شهید زهرا اسماعیلی به روایت خواهر:
قبل از اینکه زهرا با شهید علیرضا سرایداران ازدواج کند، ایشان چند سالی بود که در نیروی دریایی مشغول به خدمت بود، پس از ازدواج یک سال در شیراز ماندند و سپس به بندرعباس رفتند.
خواهرم از نظر انجام واجبات و ترک محرمات نمونه بود و در این مسائل، کوتاهی نمیکرد. نیمساعت قبل از اذان صبح بیدار میشد و خانوادهاش را برای نماز صدا میزد.
خوشاخلاق و خنده رو بود، اهل قهر و کینه نبود، همه او را دوست داشتند. یک سال بود که به شیراز آمده بودند؛ در این مدت با اغلب همسایه ها معاشرت داشت، حتی لقمه نانی را هم که داشت با همسایهها نصف میکرد.
اگر کمکی از دستش برمی آمد انجام میداد. برادرم تعریف میکرد یک شب به منزل آنها رفتیم، در حیاط را زدند، خواستم بروم در را باز کنم خواهرم مانع شد، خودش رفت و در را باز کرد، وقتی برگشت به اتاقی رفت و صحبتهایی بین او و همسرش رد و بدل شد.
وقتی خواهرم از اتاق بیرون آمد نایلونی دستش بود، فردی که در حیاط بود نیازمند چیزی بود و خواهرم بدون این که حتی برادرم بفهمد آن را در نایلونی قرار داده و به آن فرد میدهد.
خانمی که همسرش نظامی است و مدام در پادگان و ماموریت به سر میبرد، زحمت تربیت کردن و بزرگ کردن بچهها بیشتر بر عهده اوست.
چنین خانمی وقتی پدر خانواده حضور ندارد، علاوه بر نقش مادری باید نقش پدری را هم برای فرزندان ایفا کند، نمونه آن تربیت فرزندی هم چون آرشام است که معلمش وقتی می خواهد از او صحبت کند گریه می کند. پسر یازده سالهای که آنچنان مودب و باشخصیت است که در کلاس معلم خود را با لفظ "استاد" صدا میزده است.
از وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید، خواهرم غبطه میخورد و مدام میگفت: خوش به حال حاج قاسم، یعنی میشود روزی برسد که ما هم مثل حاج قاسم تشییع شویم؟
آرزویی که برآورده شد و مانند حاج قاسم، با شکوه تشییع شد.
#شاهچراغ #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 20
خودکار را با شتاب روی میز رها کرد. برخورد نوک خودکار روی کاغذی که روی میز بود، آن را پر از نقاط آبی کرده بود. گالیا پوشهای را روی لپتاپش باز کرد. چند فایل اکسل، پرینتهای حساب و اسناد و گزارشهای مالی. یکی از فایلها را باز کرد. لازم نبود اعداد و ارقام را بخواند. تکتک فایلها داشتند فریاد میزدند که گالیا، حدود پانصد و شصت میلیون شِکِل از بودجه سازمان را در عرض پنج سال اختلاس کرده است؛ چیزی حدود صد و پنجاه میلیون دلار امریکا.
گالیا حلقه نقرهای کلفتی که در انگشت اشارهاش بود را چندبار درآورد و سر جایش برگرداند. دندان برهم فشرد. اینها کار او نبود. نه این که دستش کج نباشد، ولی نمیخواست رزومه کاریاش را خراب کند و در چند قدمی رسیدن به ریاست، به دردسر بیفتد. یک نفر اما دقیقا میخواست گالیا به ریاست نرسد. برایش مدرکسازی کرده بود، شاید هم چندنفر این کار را انجام داده بودند.
گالیا پوشه را بست و در ذهنش تمام کسانی که با آنها کینه داشت را ردیف کرد.
دانیال.
چشمانش را بست و برهم فشار داد. چندبار با خودش تکرار کرد: اون مُرده.
صدای دیگری در سرش گفت: اون میدونست. اون میدونست تو آمی رو کشتی.
-نه نمیدونست. نمیدونست. نمیدونست.
میان موهای بلندش چنگ زد. دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و دندان بر هم فشار داد. باید رد پولِ دزدیده شده را میزد، قبل از این که کسی بفهمد. قبل از این که در دوقدمی رسیدن به قله سقوط کند.
***
پزشک دستش را زیر چانه زده و تصویر سهبعدی ام.آر.آی سرم را روی مانیتور میچرخاند. روی تخت معاینه نشستهام و بجای تصویر، به حالت چهره پزشک نگاه میکنم بلکه چیزی بفهمم. دانیال کنارم ایستاده و دستم را در دستش میفشارد. نمیدانم این فشار بخاطر اضطراب است یا برای دلگرمی دادن به من؛ اما از نوک انگشتانش نگرانی در جانم تزریق میشود. دانیال با چهرهای که در آن نگرانی موج میزند، به تصویر ام.آر.آی خیره است و با این که چیزی از آن نمیفهمد، دنبال یک نشانه برای امیدواری میگردد. هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. صدایش میلرزد.
-مشکلی هست دکتر؟
پزشک سوال دانیال را نشنیده میگیرد و همچنان به تصویر ام.آر.آی خیره است. نمیدانم مغز کج و کوله من چه چیز جذابی برای دیدن دارد که پزشک از آن دل نمیکَنَد؟ دانیال به من نگاه میکند و لبخندِ لرزانی میزند.
-نترس.
نمیترسم؛ حداقل به اندازه دانیال مضطرب نیستم. من از دم مرگ برگشتهام. بالاخره پزشک یک نفس عمیق میکشد و به سخن میآید.
-ضربهای که به سرت خورده سطحی بوده و خوب شده. خوشبختانه مشکلی نداری.
به چهره ناباور من و دانیال نگاه میکند و لبخند میزند.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
توی رمانهای من دنبال زوج میگردید؟😐
پس هنوز منو خوب نشناختید🙄
عشق توی رمانهای من بچگانهترین چیزه😎
🚨 #فوری
🔺 یکی از خبرنگاران الجزیره موفق شد از طریق پیامک با شبکه خود در ارتباط باشد.
🔹حال ما خوب نیست، همه جا اعضای بدن است، موشکها بین پیر و جوان فرقی نمیگذارند و صدای بمباران جنونآمیز قطع نمیشود.
🤲 همسنگران عزیز
از باب الدُّعا سِلاحُ المُومِن
مردم مظلوم غزه را خیلی دعا کنید.
_ دعای جوشن صغیر
_ ختم اَمَّن یُجِیب المُضطَر
_ ختم صلوات
الهی بدم المظلوم،عجل لولیک الفرج🇵🇸
#غزه #فلسطین #طوفان_الاقصی
سلام
بنده این صوت رو ندارم.
توی کانال خود شهید فکر کنم بتونید پیداش کنید.
https://eitaa.com/shahid_armanaliverdy