۱۶ مهر ۱۴۰۲
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 1
📖فصل اول: پیدایش
کفشهاش را درآورده بود که ردپایش روی فرش نماند و صدایی از راه رفتنش بلند نشود. خانه در تاریکی مطلق بود. تمام پردهها بسته بودند و مانع میشدند نور کمرمق ماه یا چراغهای خیابان به خانه برسد. چشم سلمان اما به تاریکی عادت کرده بود و میتوانست سایههای شبحوارِ اسباب خانه را از هم تشخیص دهد. با خودش گفت: محافظهاش کدوم گوریاند؟
محافظ اول، انتهای راهرو بر زمین افتاده بود؛ مثل یک درخت قطع شده. سلمان با تردید خم شد و با دست پوشیده در دستکش، انگشت روی گردن تپل مرد گذاشت. نبض نداشت و سرد بود؛ بیش از یک ساعت از مرگش میگذشت. یک خط بنفش دورتادور گردنش نقش بسته بود. احتمالا جای یک سیم نازک.
خفگی.
سلمان بهم ریخت. حس ششماش گفت: تله ست.
تصمیم گرفت به این احتمال توجه نکند. در آن تاریکی دنبال اثری از درگیری گشت. مجسمهای کنار محافظ چپه شده و سرش از تن جدا شده بود. انگار که مجسمه هم مرده باشد. بجز این، اثر درگیری ندید. آینه راهرو سالم بود، دو گلدانی که گوشه راهرو بودند هم. احتمال داد محافظ غافلگیر شده و تنها فرصت داشته حین دست و پا زدنش برای نفس کشیدن، مجسمه را بشکند. با احتیاط از روی محافظ رد شد. چند قدم جلوتر، وقتی وارد سالن شد، پایش به یک جسم سنگین و گوشتی خورد: محافظ دوم.
این یکی طاقباز افتاده بود، با چشمان باز و بیحرکت. لازم نبود نبضش را چک کند، یک نفر قبلا خال هندی قرمزی روی پیشانیاش کاشته بود. پس سرش متلاشی بود و تکههای خون و مو و مغزش به تار و پود فرش گرانقیمت زیر سرش نفوذ کرده بود. سلمان با خودش فکر کرد: از نزدیک زده که گلوله از پس کلهش دراومده. عوضی، گند زد به فرش به این گرونی.
غریزه بقای سلمان دوباره هشدار داد: تله ست.
کنجکاوی اجازه نداد حرف غریزهاش را گوش کند. میخواست بفهمد آن کسی که قبل از او جان محافظها را گرفته کیست. خانه را از نظر گذراند. چیزی بهم نریخته بود و اسباب و اثاثیه مجلل خانه، همه سر جای خودشان بودند.
-حتما از خودشون بوده که هیچ مقاومتی نکردن.
قرار نبود اینطور شود. یعنی میدانست آتش تسویه حسابهای سازمانی موساد قرار نیست دامن رونن بار را بگیرد. رونن بار تا چهار سال پیش، مدیر سازمان شینبت بود و حالا از مشاوران بسیار اثرگذار بر راهبردهای موساد. از پلهها بالا رفت تا خود رونن را پیدا کند. شاید هم رونن خودش این بلا را سر محافظانش آورده بود؛ اما چرا؟ باید رونن را پیدا میکرد.
از پلهها بالا رفت و به اتاق رونن رسید. در به اندازه یک شکاف باریک باز بود و از میان آن شکاف، نور زردرنگ کمجانی به فضای تاریک خانه میخزید. انگار که یک خط باریک زرد میان یک صفحه سیاه باشد. هیچ صدایی شنیده نمیشد، جز تیکتاک ساعت. هیچ حرکتی احساس نمیکرد. بجز سلمان و عقربه ثانیهشمار ساعت، تمام دنیا از حرکت ایستاده بود. سلمان یک دور اطرافش را پایید و سلاحش را به سمت در گرفت. آرام در را هل داد و نور شمعهایی که روی شمعدان هفت شاخه اتاق بودند، چشمانش را زد. چند ثانیه طول کشید تا به نور عادت کند و مقابلش را ببیند. زمینِ پارکتپوشِ اتاق آکنده از مایعی لزج و چسبنده بود؛ خون و شراب.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
۱۶ مهر ۱۴۰۲
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 2
رونن بارِ شصت و شش ساله، بطری شراب در یک دست و سلاح کمری در دست دیگر، روی زمین نشسته و به تختش تکیه داده بود. چهرهاش زیر نور لرزان شمعها تاریک و روشن میشد. ریش و موهای کمپشت و سفیدش را تازه اصلاح کرده بود و کت و شلواری شیک و خاکستری پوشیده بود که به موهای سفید و صورت استخوانیاش میآمد. سرش را به عقب داده و روی تخت گذاشته بود و با چشمان باز، خیرهخیره سقف را نگاه میکرد. دهانش نیمهباز بود، لخته خونی از گوشه لبش بیرون زده و چهرهاش خالی از هر احساسی بود. روی بدنش، از قفسه سینه تا شکم، جای شش گلوله به چشم میخورد. روی پای چپش هم یک گلوله نشسته بود. بطری شراب در دست چپش وارونه شده و شرابش روی زمین ریخته بود؛ میان خونهای رونن.
سلمان کمی جلو رفت، خم شد و دست راست رونن را همراه اسلحه بالا آورد. اسلحه سنگین بود و خشابش پر. معلوم بود که رونن میخواسته خودش را بکشد؛ ولی یک نفر زودتر و خشنتر این کار را انجام داده. سلمان زیر لب فحش داد: کدوم خری این یابو رو کشته؟
***
-تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی...
انگار در خلاء شناورم. خودِ پنجسالهام را میبینم که روی تاب نشسته و میان خندههایش، تاب تاب عباسی میخواند و پاهایش را تکان میدهد. لباسی آبی به تن دارد؛ آبی روشن. قشنگترین لباسی که در عمرم دیدهام. موهایش طلایی ست، مثل مادر. سرش را عقب برده و موهایش را به باد سپرده است. عباس دارد تاب را هل میدهد و همراه منِ پنجساله، شعر میخواند.
کجاست اینجا؟
نمیدانم.
ناکجاآبادی ست که فقط یک تاب دارد، یک عباس و یک سلمای پنجساله.
آرسن بالای سرم ایستاده. از میان مژههایم میبینمش. انقدر بیحسم که نمیتوانم واکنشی نشان بدهم؛ حتی به اندازه تکان کوچکی به حنجره. و باز هم در خلاء شناورم. چشمانم هم در حدقه نمیچرخند. خیرهاند به آرسن که بالای سرم ایستاده. دستش را مقابل صورتم تکان میدهد. نمیتوانم واکنش بدهم. صدایش را نمیشنوم. سرش را برمیگرداند به عقب و بعد، خودش هم از میدان دیدم خارج میشود.
-نه... نرو آرسن... ساعت چنده؟ همایش چی شد؟
صدایم فقط در سر خودم میپیچد. بدنم را احساس نمیکنم که به تکان خوردن وادارش کنم. کیفم... بمب... همایش...
عباس دقیقا بجای آرسن ایستاده؛ با لبخند. دست به سینه. انگارنهانگار که من بمب همراهم بوده و قصد کشتن خواهرش را داشتم. پیراهنش خونین است و با کمی دقت، زخمهایی که روی پهلو و بازویش هست را میتوان شمرد؛ چهارتا. همانطور که در گزارش پزشکی قانونی خوانده بودم. اثر چهار ضربه چاقو، مثل گلهای رز تازه شکفته روی بدنش روییدهاند.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
۱۶ مهر ۱۴۰۲
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
دیدم اگه دیرتر بشه ممکنه رمان کلا شهید شه🙄
تا پایان فصل ۳ نوشته شده، و ۲ فصل دیگه داره.
از این به بعد شبی یک قسمت تقدیمتون میشه تا فصل ۴ رو هم تکمیل کنم،
چون میخوام وقت برای ویرایش داشته باشم.
منتظر نظراتتون هستم
۱۶ مهر ۱۴۰۲
۱۶ مهر ۱۴۰۲
۱۷ مهر ۱۴۰۲
۱۷ مهر ۱۴۰۲
۱۷ مهر ۱۴۰۲
۱۷ مهر ۱۴۰۲