eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
478 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم #... ✍️فاطمه شکیبا چیزی از اربعین امسال نفهمیدم؛ اما همین نفهمیدن را دوست دارم. نوعی شهود است؛ ورود به عمق حادثه. از همان جنس که خادم‌ها تجربه‌اش می‌کنند و قبلا برایتان گفتم. شب اربعین، تا یازده شب در گلستان شهدا بودم؛ بدون این که شهدا را زیارت کنم یا روضه‌ای گوش بدهم. موکب را باید آماده می‌کردیم و این با هیچ روضه‌ای، با هیچ زیارتی برابری نمی‌کرد. بغض سنگینی چسبیده بود به گلویم که نمی‌شکست. صدای دمام و سنج از دور می‌آمد و دسته‌ها از جلوی گلستان رد می‌شدند. صدای نوحه و دمام‌شان مثل همیشه، دلم را مثل سیر و سرکه می‌جوشاند و بهمم می‌ریخت. همیشه صدای دمام و سنج که می‌شنیدم، حس بی‌قراری می‌کردم. حس این که باید بروم، یک اتفاقی دارد در مرکز دنیا می‌افتد که سرنوشت جهان را تغییر خواهد داد و من هم به این رویداد دعوت شده‌ام. این‌بار اما صدای دمام و سنج به من این حس را می‌داد که باید بمانم. یک کسی انگار در گوشم داشت می‌گفت: دیدی چرا کربلا نرفتی؟ هنوز باورم نمی‌شد قرار است موکبی بزنیم به نام لشگر فرشتگان؛ با این که دقیقا نشسته بودم داخل موکب و داشتم روبان می‌بریدم برای رزق‌های معنوی. داشتم چسب می‌چسباندم روی عکس شهدا. داشتم رزق‌ها را لوله می‌کردم و داشتم در هوای لشگر فرشتگان نفس می‌کشیدم... ولی انگار من نبودم. یک نفر دیگر بود که می‌خواست این اتفاق بیفتد و من را مثل یک مهره سرباز در شطرنج، گذاشته بود آن‌جا. خودش من را چیده بود در صفحه شطرنج و طوری حرکت‌هایم را از چندین سال پیش طراحی کرده بود که برسد به اینجا. الان که فکرش را می‌کنم، طراحی این اتفاق از روزی کلید خورد که من کتاب به رنگ زندگی را خواندم و با بانوان شهید آشنا شدم(یادداشت لشگر فرشتگان را بخوانید). آنجا یکی دستش را گذاشته بود و من را از صف سربازها یک خانه گذاشته بود جلو... شب اربعین سال‌های قبل، تا خود صبح برای خودم در اتاق کز می‌کردم و پخش زنده کربلا می‌دیدم و می‌سوختم. این شب اربعین اما، فقط چند قطره اشک ریختم کنار مزار شهید زهره بنیانیان و شهید سیدحسین دوازده‌امامی. گفتم حالا که تا اینجا آورده‌اند من را، بقیه‌اش را هم برسانند. از کاستی‌ها و مشکلاتی گفتم که فردا انتظارم را می‌کشیدند. گفتم راهی به ذهنم نمی‌رسد برای حلشان و خودت یک کاری بکن. گفتم ایمان آوردم که این‌ها کار من نبود و خودت همه را جور کردی. وگرنه من این‌همه پارچه مشکی و میز و صندلی و پرچم را از کجا می‌خواستم جور کنم؟ پارچه‌نویسی سردر را چطور می‌خواستم برسانم به امروز؟ اصلا کی حاضر بود به منِ بی‌نیرو و بی‌بودجه، مکان بدهد و بگوید بیا موکب بزن؟ امسال شب اربعین، همین که رسیدم به خانه، یک زیارت عاشورا خواندم و بیهوش شدم از خستگی؛ تا خود نماز صبح. و بعد از نماز صبح، همین که از پنجره دیدم مردم دارند گروه‌گروه پیاده می‌روند به سوی گلستان شهدا، اسنپ گرفتم برای میدان بزرگمهر. حاضر نبودم پیاده‌روی را از دست بدهم. هنوز خلوت بود، ولی من فقط می‌خواستم آن درد شیرین پا را بچشم دوباره. اصلا همه لذت پیاده‌روی اربعین به همین تاول‌هاست، به پادردش. به این که وقتی پایت دارد از درد تیر می‌کشد، با مشت بکوبی رویش و بگویی: روز محشر شهادت بده که من هم حسین را دوست داشتم... حسین جان ببین! من شاید به کربلایت نرسیدم، ولی آمدم... ... https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همه این اتفاقات کف روی آبه، ناراحت نباشید. ما اتفاقات بدتر از این رو دیدیم، این هم به زودی تموم میشه. اصفهان هنوز اتفاقی نیفتاده و ان‌شاءالله که نمی‌افته.
بسم الله الرحمن الرحیم #... ✍️فاطمه شکیبا تا گلستان شهدا را پیاده رفتم و رسیدم به موکب. زینب و مادرش زودتر رسیده بودند. موکت را پهن کردیم و میزها را چیدیم. چهارتا کتاب داشتم از بانوان شهید که آورده بودم صرفاً برای نمایش. اجازه نداده بودند چیزی بفروشیم؛ که اگر اجازه می‌دادند، غرفه را پر می‌کردم از کتاب‌هایی مثل راض بابا و زیباتر از نسرین و... . روی یک چفیه عراقی که یکی از دوستانم از کربلا آورده بود، عکس چندتا از شهدای خانم را زده بودم و نصبش کردم کنار موکب. خیره شدم به چشمانشان. می‌درخشیدند انگار. دورتادور موکب پر بود از عکس شهدایی که سال‌ها کسی نمی‌شناختشان و حالا انگار آمده بودند که از پرده گمنامی بیرون بیایند. نگاه‌های معصومانه‌شان هربار دلم را زیر و رو می‌کرد و نمی‌دانم این احساس من است یا واقعیت؛ اما حس می‌کردم این خود سیدالشهداست که دارد به شهدایش فرمان می‌دهد تا پرچمی بلند کنند برای دختران این سرزمین؛ و همه مقدمات را چیده و فرموده که بروید و با نگاهتان طوفان به پا کنید، ای لشگر فرشتگان... باز هم یک بغض خاصی در گلویم بود که نمی‌شکست و در میان کلماتم می‌جوشید. بغضی که انگار مال من نبود؛ بلکه حاصل سال‌ها مظلومیت و گمنامی بانوان شهید بود. انگار آن‌ها در صدایم گریه می‌کردند و فریاد می‌زدند که چرا کسی صدای ما را نشنیده است؟ انگار آن‌ها با نگاهشان داشتند می‌گفتند ما بالاخره آمده‌ایم که حرف بزنیم، آمده‌ایم که بگوییم چرا جان دادیم... از هریکی‌شان که حرف می‌زدم برای مردم و واکنش‌ها را می‌دیدم، حس می‌کردم سبک و سبک‌تر می‌شوم. انگار این حرف‌ها مدت‌ها در دلم تلنبار شده بود و گوش شنوایی پیدا نمی‌کردم برای زدنشان؛ و حالا فرصتش بود که بگویم و خسته نمی‌شدم از گفتنش. دوست داشتم بروم این را به تک‌تک آن‌هایی که در گلستان بودند بگویم. دست همه‌شان را بگیرم و بیاورم داخل موکب، بگویم به این‌ها نگاه کن... شبیه افسانه‌اند ولی افسانه نیستند. و حس می‌کردم دارد یک اتفاقی می‌افتد. دارد این صدا شنیده می‌شود واقعا. واکنش‌ها زیبا بود خیلی. این که آرزوی شهادت را که محال به نظر می‌رسید از نظر خانم‌ها، حالا با یقین بیشتری از زبانشان می‌شنیدم. چشمانشان برق می‌زد وقتی می‌دیدند آن‌همه خانم شهید را. اصلا اگر این موکب هیچ بازدهی نداشته باشد، همین که به مردم بفهماند که «بانوان هم شهید می‌شوند» کافی‌ست برایم. می‌دانید همین یک جمله، چقدر امید و انگیزه می‌دمد در روح و جان؟ و چقدر نگاه جامعه را به بانوان و توانایی‌هایشان تغییر می‌دهد؟ خانم‌ها رزق معنوی برمی‌داشتند و بعد می‌آمدند درباره شهیدی که نامش در رزقشان بود می‌پرسیدند. چندمورد بود که شهید با همان خانم هم‌اسم در می‌آمد و اشک شوق به چشم می‌نشاند. دخترهای نوجوان سیزده، چهارده ساله می‌آمدند و می‌پرسیدند از بانوان شهید، و دستشان را می‌گرفتم و می‌آوردمشان پای عکس سهام خیام و مهری زارع و زینب کمایی. می‌گفتم این هم‌سن تو بود. پیشنهاد رفاقت می‌دادم با شهید و می‌گفتم که رفاقت چندین ساله من و زهره بنیانیان است که حالا مرا کشانده به این موکب. نزدیک ظهر، خانم صدرزاده و فاتح و اروند هم آمدند و خدا می‌داند که دیدنشان چقدر جان تازه داد به من. صف نذریِ موکب همسایه، آن هم صف آقایان، دقیقا کشیده شده بود جلوی موکب ما و عملا موکب تعطیل شده بود. نشستیم پشت میزها برای بریدن رزق و به انتظار ناهاری که از غیب یا بهتر بگویم، از نذری موکب‌های کناری برسد. و البته زیرچشمی می‌پاییدیم واکنش‌های آقایان را به کتاب‌ها و رزق‌ها و نوشته‌های روی تابلو. با بهت و حیرت(و حتی نیشخند، گاهی البته) نگاه می‌کردند به تصویر شهدا. کتاب‌ها را برمی‌داشتند و ورق می‌زدند، رزق برمی‌داشتند و چشم‌شان به نام یک بانوی شهید می‌افتاد و چهره‌شان درهم می‌رفت از تعجب و تفکر. گاه حتی یادداشت می‌نوشتند داخل دفتر یادبود. و چقدر خوشحال بودم از این که بالاخره مردم دارند می‌فهمند این حقیقت مکتوم را که: بانوان هم شهید می‌شوند. ... https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدا لعنت کنه عوامل این اتفاق رو... ان‌شاءالله زود سفره‌شون جمع بشه.‌‌. ما هم خیلی می‌ترسیدیم ولی الحمدلله فعلا چیزی نشده.
بسم الله الرحمن الرحیم #... قسمت آخر ✍️فاطمه شکیبا حس می‌کردم شهدایی که مقابلم در گلستان شهدا دفن بودند هم، سر خم کرده‌اند به احترام بانوان شهید و با حالتی از احترام و تواضع، خیره‌اند به سردر موکب لشگر فرشتگان. شاید چون بانوان شهید را به حضرت زهرا سلام الله علیها نزدیک‌تر می‌دیدند و شاید چون شهادتِ خانم‌ها، زیباتر بود و عاشقانه‌تر. مردها دنبال شهادت در بیابان‌ها می‌دوند؛ اما شهادت خودش می‌رود و به پای خانم‌ها می‌افتد. اصلا بعضی شهادت‌ها را که نگاه کنی، حس می‌کنی انگار خدا خواسته به طور اختصاصی، این بانو را بیاورد نزد خودش؛ بدون محدودیتی برای زمان و مکان. و واقعا باید زندگی‌شان را بخوانی تا بفهمی که شهادتشان یک اتفاق نبوده، یک انتخاب دقیق بوده از سوی خدا. و آن‌وقت است که می‌فهمی تنها کاری که لازم است انجام بدهی، شهیدانه زیستن است؛ نه گشتن دنبال موقعیت شهادت. موقعیتش را خدا خودش جور می‌کند در هر زمان و مکانی. مه‌شکن‌ها نتوانستند خیلی بمانند؛ اما همین دیدن کوتاهشان هم غنیمت بود. چندبار گفتند برو داخل سالن که خنک‌تر است، کمی دراز بکش. و دلم نمی‌آمد بروم. حتی دلم نمی‌آمد موکب را برای زیارت شهدا رها کنم. انگار دستور از بالا آمده بود که تو امروز، باید اینجا باشی و فقط همین کار را انجام بدهی. نه نماز جماعتی خواندم نه در روضه‌ای اشک ریختم. زیارت اربعینم را هم بعد از نماز فرادایم در موکب، تند و فشرده خواندم؛ اما همان هم چسبید. همان قسمت «نصرتی لکم معده»اش که داشت به واقعیت می‌پیوست. یکی از مخاطبان کانال را هم دیدم؛ کربلایی بود. مهر تربت را که دستم داد، تازه بغضم ترکید. انگار مهر نامه‌ای بود که قرار است به من بگوید: همینجا بمان. عصر، خانم مصباح رسید. صبح برگشته بود از کربلا. یادم هست یک بار قبلا گفته بود زیارتِ زائرِ کربلا تا چهل روز، مثل زیارت کربلاست و زائرِ کربلا تا وقتی با چشمانش گناه نکرده، چشمانش حکم ضریح دارند اصلا. محکم در آغوشش گرفتم و در گوشش گفتم: دلت بسوزه، تو ضریح رو انقدر محکم بغل نکردی! و نشاندمش روی صندلی و گفتم: چشمات رو ببند. بست و بوسیدم چشمانش را، ضریح را. کربلا آمده بود به موکب‌مان و ضریح، مرا مهمان کرد به بوسه‌ای. و من هنوز انقدر از شوق در بهتم که حتی اشکم درنیامده و هروقت به یادش می‌افتم، وجودم پر می‌شود از لبخند فقط. یادتان هست وقتی می‌خواستم این یادداشت را، این ناسفرنامه را شروع کنم، گفتم حس می‌کنم می‌رسد به نور؟ فکر می‌کردم می‌رسد به یک زیارت اربعین معمولی؛ با پای تن. و می‌رسد به روایت آن زیارت اربعین؛ اما انگار چیز بزرگ‌تری در انتظارم بود. خادمی در لشگر فرشتگان؛ در اردوگاهی سراسر نور... https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰زنان یگان ویژه پلیس وارد میدان شدند🔰 سرهنگ حیدری فرمانده یگان زنان یگان‌های ویژه فراجا با اشاره به اعتراضات مردمی در پی درگذشت مهسا امینی گفته برای نخستین بار یگان زنان یگان‌های ویژه وارد میدان شدند و این مأموریت را می‌توان به عنوان اولین مأموریت رسمی این خانم‌ها دانست. درود بر بانوان شجاع و غیور ایرانی. درود بر خواهر عزیز و مظلومی که چادر از سرش کشیدند و درود بر بانوانی که همچنان پای حجاب خود ایستاده‌اند. حقیقتا ما امروز در دانشگاه ترسیده بودیم... نه از مرگ یا هر اتفاق دیگه‌ای... از این که چادر از سرمون بکشند. که الحمدلله اتفاقی نیفتاد. هرطور که فکر کردم، دیدم برداشتن چادر و حجاب از هرچیزی برام سخت‌تر خواهد بود... و هنوز هم توی فکر اون بانویی هستم که چادر از سرش کشیدند... این که چه درد و غصه وحشتناکی رو تحمل می‌کنه. امیدوارم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها قلب این بانو رو آرام کنند خودشون. هرچند این بانو نباید ناراحت باشه؛ اون بی‌غیرت‌هایی باید از شرمندگی بمیرند که گذاشتند چنین اتفاقی بیفته. ولی با وجود همه این‌ها... ما از چادر سر کردن نمی‌ترسیم. نه تنها نمی‌ترسیم، اتفاقا فهمیدیم الان وقت اینه که با چادر در جامعه حاضر بشیم تا کور بشه هرکس نمی‌تونه چادر روی سر بانوان ایرانی ببینه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ان‌شاءالله به زودی همین اتفاق می‌افته. این خاصیت مثبت فتنه ست که آدم‌ها رو غربال می‌کنه. نباید ناراحت شد، باید توکل کرد به خدا.
مکالمه بنده و دوستم؛ دیشب در پیام‌رسان «بله»... 🇮🇷🌱 پ.ن: یک علت مهم این فتنه‌ها اینه که مردم در فضای رسانه‌ای دشمن، شدیداً تحت بمباران اطلاعاتی هستند.
پیام یکی از مخاطبان بنده در انجمن رمان... الحمدلله... الحمدلله... الحمدلله که مفید بوده... کاش رمان رفیق رو بقیه مردم ایران هم می‌خوندن و به دام بازی دشمن نمی‌افتادند. رمان امنیتی رفیق: https://eitaa.com/istadegi/1462 http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم 🔰روایت خانم فاتح از دیروز🔰 ساعت یازده، آخرای کلاسم بود که فرات پیام داد کی کلاست تموم میشه؟ نیم ساعت دیگه کلاسم ادامه داشت. می‌خواستیم باهم بریم سلف و فرات هم بره از کتابخونه کتاب بگیره. پیام دادم تو این فرصت برو کتابتو از کتابخونه بگیر بعد برای سلف باهم هماهنگ میشیم. جواب داد: قرار تجمع هست اونطرف خطرناکه!😱 منظورش فلکه کاشی بود که توی مسیر سلف بود. همون موقع تصویر خانمی که چادر از سرش کشیدند یادم افتاد! تنها ترسم برای همین بود که این اتفاق برای من هم بیفته. کلاس تمام شد. زهرا رفته بود جلوی آینه و روسریش رو صاف میکرد. گفتم چیکار میکنی؟ گفت یه وقت خواستن شهیدم کنن تو عکسا لحظه شهادتم قشنگ و با حجاب بیفتم!😁 فرات رو توی طبقه همکف دانشکده دیدم. گفت بچا آماده این بریم شهید بشیم؟ من گفتم کسی خواست چادر منو بکشه از سرم جفت پا میرم تو حلقش!😠 فرات هم می‌گفت من مشکلی با مردن ندارم، فقط به شرطی که چادرم رو برندارن.👌🏻 فکر کنم همه مون متفق بودیم بر این که مردن و کتک خوردن، بهتر از برداشتن چادر و حجابه. پرسیدم از کجا میدونی تجمعه؟ -بچه‌ها درباره ش توی کلاس حرف میزدن. اگه بگم نترسیدیم دروغ گفتم. ولی سعی میکردیم با شوخی و خنده بگذرونیمش. میگفتم حالا سلاح ما در برابر اونا دقیقا چیه؟ فرات می‌خندید و گفت: مشت و لگد، اگرم زورتون نرسید فحش بدین و در برین!😅😂 بعد برگشت سمت من و گفت راستی تو کمربند مشکی داشتی؟ بیفت جلو ما پشتتیم!😎😐 - من دوازده سالم بود کمربند گرفتم، دیگه یادم رفته.😐😓 - بازم از هیچی بهتره. - اصلا چرا دم سلف قرار تجمع دارن؟؟ - حداقل میزاشتن غذامونو کوفتمون کنیم بعد! اتوبوس دانشگاه رسید تا راه بیفتیم سمت سلف. ترسمون رو به خنده تبدیل کرده بودیم. هر ایستگاهی که جلو میرفتیم هیجانمون بیشتر میشد، مخصوصا که توی اتوبوس هم درباره ش حرف میزدن. میدون کاشی پیاده شدیم. هرچی اطرافمون و نگاه کردیم دریغ از حضور یک نفر آدم برای تجمع!😂 همه اونایی که میخواستن تجمع کنن، یه راست رفتن سلف برای ناهار!! گفتم انقدر که ما تجمع اونا را جدی گرفته بودیم خودشون جدی نگرفته بودند! نگران نباشین چیزیمون نمیشه. فرات گفت: ای بابا... واقعا ناامیدم کردن. بیاین خودمون یه حرکتی بزنیم که زشت نشه!💪🏻 و می‌خندیدیم. زهرا گفت وقتی بعد از سلف زنده به دانشکده خودمون پناه بردیم بعد بگو چیزیمون نشده و زنده برگشتیم.! من که حتی لحظه شهادت و بعد از شهادت هم ترسیم کرده بودم!😍 راه افتادیم سمت سلف. گفتم شاید دیر خبر تجمعشون بهشون رسیده گفتن بزار ناهارمونو بخوریم بعد! -اینطوری نیروشون بیشتر میشه برا مبارزه با ما! گفتم نه بابا تازه بعد ناهار میگن ما چرت بعد ناهارمونو نرفتیم!بزارین یه چرت هم بخوابیم! کلا انقد که اینا به تجمعشون توجه نکردن ما توجه کردیم!! و البته حسابی خندیدیم.
📖بریده‌ای از رمان خط قرمز؛ تقدیم به شهدای مظلوم امنیت...🥀 ✍️ صدای بلند شکستن شیشه، هردومان را از جا می‌پراند و حسن را بیشتر. فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم: بدو بیرون، الان آتیشمون می‌زنن! در سمت خودم را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون. کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد می‌زند: اونا مامورن! اطلاعاتی‌ان... این را که می‌شنوم، تندتر می‌دوم به سمت حسن. هنوز کمی گیج و شوک‌زده است. دستش را می‌گیرم و پشت سرم می‌کشم. نگاه نمی‌کنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛ اما ته دلم حرص می‌خورم بابت این که الان با چوب و چماق می‌افتند به جان ماشین بیت‌المال. از میان شمشادهای کنار خیابان، خودمان را می‌رسانیم به پیاده‌رو. مغازه‌دارها کرکره‌شان را پایین کشیده‌اند و فقط یکی دو مغازه، نیمه‌باز هستند. می‌ترسند آتش این آشوب، دامن خودشان و مغازه‌شان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت. مردمی که در پیاده‌رو هستند، نگاه‌های هراسان‌شان را از خیابان می‌دزدند و قدم تند کرده‌اند برای در رفتن از معرکه‌ای که خشک و تر را با هم می‌سوزاند. پناه گرفته‌ایم در سایه‌های پیاده‌رو و به سیدحسین بی‌سیم می‌زنم: کجایی سید؟ ما توی پیاده‌روییم. قبل از این که جوابش را بشنوم، هُرم آتش را از پشت سرم حس می‌کنم و نورش را؛ آتشی که به جان سطل‌های زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش می‌اندازد. حسن را دنبال خودم، می‌کشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدول‌ها می‌نشینیم به تماشای آشوب و ناامنی. همه حواسم به خیابان است و توحشی که جای اعتراض را گرفته. بر فرض که این‌ها به وضعیت اقتصادی معترضند؛ خب الان دارند دقیقاً به همان مردمی ضربه می‌زنند که تحت فشار اقتصادی‌اند! حالا این‌ها به کنار... تصور وجود تیم‌هایی که برای کشته‌سازی آموزش دیده‌اند، باعث می‌شود سرم تیر بکشد. روی خط همه کسانی که صدایم را در بی‌سیم می‌شنوند می‌روم و می‌گویم: بچه‌ها، الان کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد تا به عنوان شهید عَلَمش کنن. پس نباید بذاریم بلایی سر احدالناسی بیاد. حتی اگه لازمه، خودتون سپر بشید؛ ولی کسی آسیب نبینه. رو می‌کنم به سیدحسین و بچه‌هایی که اطرافم هستند و با صدایی خفه، اما طوری که به گوش همه‌شان برسد، توصیه‌های امنیتی را گوشزد می‌کنم. این که چطور فیلم بگیرند، در دل جمعیت نروند و... توصیه‌هایم را تا زمانی ادامه می‌دهم که صدای تکان دادن نرده‌های وسط خیابان، صحبتم را قطع کند. انگار قوم مغولند که حمله کرده‌اند برای نابود کردن هرچه به دستشان می‌رسد؛ از نرده‌های وسط خیابان گرفته تا موانع راهنمایی و رانندگی، ایستگاه خط تندرو و سطل‌های زباله. انگار این زبان‌بسته‌های پلاستیکی مقصر اوضاع اقتصادی‌اند! http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم 📖داستان کوتاه "پزشک"👩‍⚕️ ✍️ ⚠️این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی ست.⚠️ - سلام خانم دکتر. زنگ زدم تشکر کنم ازتون. خدا الهی بچه‌هاتونو براتون نگه داره. اگه شما نبودین، الان عزای دخترم رو گرفته بودم. صدایش از بغض می‌لرزد و هق می‌زند. برای من عادی شده دیگر؛ هم زنده ماندن و هم مُردن. وضعیت‌های واتساپ را تندتند رد می‌کنم. پشت سر هم، هشتگ مهسا امینی و اخبار اعتراضات. قلبم تپش می‌گیرد از شوق. می‌گویم: خواهش می‌کنم. وظیفه‌م بود. و بعد از رد و بدل کردن چند تعارف و تشکر دیگر، قطع می‌کنم. دخترش همکلاسی دخترم است در دانشگاه. دیروز که آمده بودند خانه‌مان، غش کرد، بدون این که علامتی از بیماری داشته باشد. نشسته بود کنار دخترم، پشت میز و سرشان توی لپ‌تاپ بود که ناگاه واژگون شد روی زمین. خوش شانس بود که دخترم زودتر گرفتش و سرش روی زمین نخورد؛ چون وقتی کسی غش می‌کند، انقدر سریع تسلیم جاذبه زمین می‌شود که با شدت می‌خورد روی زمین و اگر بخاطر افت و خیز فشار خون و سکته قلبی و مغزی نمیرد، ترومای سر از پا درمی‌آوردش. - زن، زندگی، آزادی... دخترهای جوانِ داخل فیلم، دست می‌زنند و شعار می‌دهند. حجاب از سر برداشته‌اند؛ کاری که من هنوز جسارتش را ندارم، ولی بیست سال است آرزویش در دلم شعله می‌کشد. انگار دارد اوضاع بهتر می‌شود. به روبه‌رویم نگاه می‌کنم؛ تنها صندلی مترو که توسط یک زن چادری اشغال شده. غیر از او هیچ‌کس چادری نیست. چند نفری شالشان افتاده. به خودم جرات می‌دهم و با تکان کوچکی به سرم، شالم را می‌اندازم. رفتم بالای سرش و نبضش را گرفتم. می‌زد؛ اما بی‌رمق و کم‌فشار. انقدر بی‌رمق که تفاوتی با نزدن نداشت و اگر معطل می‌کردم، خون به مغزش نمی‌رسید و کارش با مرگ مغزی تمام می‌شد. به دخترم گفتم زنگ بزند به اورژانس و خودم، و پاهای دختر را بالا گرفتم؛ تا خون برسد به مغز و نمیرد. - اختصاصی بی‌بی‌سی: پدر مهسا امینی، هرگونه سابقه بیماری او را دروغ خواند. حوصله خواندن مشروح خبر را ندارم. می‌خواهم بروم خبر بعدی؛ اما فکر دوستِ دخترم رهایم نمی‌کند. نه هیچ بیماری قبلی‌ای داشت و نه علامتی. هنوز نتیجه آزمایش‌هایش نیامده تا بفهمیم چرا غش کرد؛ اما چیزی که واضح است، این است که اگر من به عنوان پزشک متخصص اورژانس، آن‌جا نبودم، حتما می‌مُرد. حتی اگر یک پزشک عمومی بالای سرش بود هم، ممکن بود نداند که باید اولین اقدامش، جلوگیری قطع خون‌رسانی به مغز باشد. و اگر من نبودم و دخترم زنگ می‌زد به اورژانس هم، تا اورژانس برسد، او مرده بود و جنازه‌اش می‌رسید به بیمارستان. یک جنازه که فقط نفس می‌کشید؛ اما مغزی نداشت برای فرمان دادن. هشتگ مهسا امینی ترند توئیتر شده. فیلم دوربین مداربسته را باز می‌کنم و چیز دور از انتظاری نمی‌بینم. کتکش نزده‌اند. او را نکشته‌اند. فقط بینشان، یک پزشک متخصص مثل من نبوده که بداند دقیقا چه اتفاقی برای مهسا افتاده؛ همین. مهسا کشته نشده، مُرده. چه اهمیتی دارد؟ لبم را می‌گزم. گور پدر گردش آزاد اطلاعات. بهتر است هم من، هم تمام جامعه پزشکی، علم‌مان را برای خودمان نگه داریم. نه برای کسی مهم است و نه دلم می‌خواهد این موج به این زودی فرو بنشیند. الان دیگر برای کسی مهم نیست مهسا چرا مُرده، برای من هم. دیروز وقتی بحثش در بیمارستان مطرح شد هم نگفتم این‌ها را. ترجیح دادم آتش همه تند بماند و از آن مهم‌تر، داغ ننگِ دفاع از رژیم روی پیشانی‌ام نخورد. درست است که جرات رفتن به تظاهرات و مواجه شدن با سپاهی‌ها و بسیجی‌ها را ندارم، اما نمی‌خواهم به این زودی تمام شود این جریان. شاید از شر حجاب که هیچ، از شر آخوندها و اسلامشان هم راحت شدیم... زن چادری‌ای که مقابلم نشسته، از جا بلند می‌شود. قطار می‌ایستد و زن که پیداست قصد پیاده شدن دارد، از کنارم رد می‌شود. حرکت نرم دستش را روی سرم حس می‌کنم و قبل از این که به خودم بیایم، می‌بینمش که پیاده شده. دست می‌کشم روی سرم. شالم دوباره برگشته روی موها. دندان‌هایم را برهم می‌سایم و چشم‌غره می‌روم به زن چادری؛ اما پشتش به من است و اصلا نمی‌بیندم. http://eitaa.com/istadegi
🖼 علیه آشوب راهپیمایی مردم سراسر استان اصفهان بعد از نمازجمعه
🌱به نیابت از شما حاج قاسم جان...🥀💔 🇮🇷جمهوری اسلامی حرم است...🇮🇷 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدا صبر و قوت بده به خانواده‌های فراجا... ان‌شاءالله اتفاقی نمی افته.
سلام خوبی استفاده از تولید ایرانی همینه، وقتی تکیه‌ت به تولید وطنت باشه و دستت جلوی بیگانه دراز نباشه، اینجور وقت‌ها تحقیر نمی‌شی و می‌تونی محکم روی پای خودت بایستی.🇮🇷
سلام کاملا درسته🌱
سلام اگر میدونید بحث کشیده میشه به دعوا و مشاجره، بهتره اصلا شروعش نکنید. این تجربه خودم هست. چون اینجور مواقع اصلا فرصتی برای تبیین نمی‌مونه.