eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
629 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
آهای کوه غیرت! صدامونو داری؟ هوامون خرابه؛ هوامونو داری؟ بیا دونه دونه گره‌ها رو وا کن، تویی که نشون دلامونو داری...💔🥀 😭😭😭
✨ بزرگی می‌گفت: «آدم‌هایی که خیلی تشنه‌ی کمک به دیگران و هدایت مردم باشند، شهید می‌شوند.» وقتی دقت کنی می‌بینی منطقی هم هست. خدا وقتی ببیند برای کمک به مردم به آب و آتش می‌زنی، دستت را بازتر می‌کند و چه دستی بازتر از دستان شهید؟ شهید زنده است، می‌تواند در عالم تصرف کند. انگار با شهادت، خدا سطح دسترسی شهید را در عالم ارتقا می‌دهد. من از فاطمه دهقان چیز زیادی نمی‌دانم؛ ولی می‌دانم انقدر مشتاق کمک به مردم بوده که مدت‌ها قبل فرم اهدای عضو پر کرده. به این آدم می‌گویند آدم باهوش، آدم حسابگر. وقتی دودوتا چهارتا به قضیه نگاه کنی، می‌بینی آخرش یک روز می‌میری و جسمت را توی خاک می‌گذارند؛ چه از این بهتر که جسمت بجای این که اسیر خاک شود، بماند و زندگی ببخشد؟ شهید اینطوری ست. قبل از شهادت میان مردم است و هرچه از دستش برمی‌آید انجام می‌دهد و بعد از شهادت، پیش از آن که زیر خاک برود، باز هم به مردم می‌بخشد و باز هم زنده است میان مردم؛ جان می‌بخشد و روح را زنده می‌کند. هنوز فاطمه دهقان میان ماست. قلبش در کالبد دیگری می‌تپد و خودش در کفشداری حرم، به زائران خوش‌آمد می‌گوید... 🥀🥀🥀 شهیده فاطمه دهقان، خادم حرم مطهر رضوی و از مجروحان حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان(۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲) بود که چند روز پس از حادثه، دچار مرگ مغزی شد و اعضای پیکرش به چهار انسان زندگی دوباره بخشید. مادر او، بانو مریم قوچانی غروی نیز به شهادت رسید و دختر خردسالش هم در میان مجروحان حادثه بود. http://eitaa.com/istadegi
📚 از چیزی نمی‌ترسیدم 📕 ✍🏻 سردار حاج قاسم سلیمانی برای نسل راحت‌طلب ما، مخصوصا ما ساکنان شهرهای بزرگ، «محرومیت» فقط یک کلمه است؛ یک تصور مبهم است و برای همین است که خوشی زندگی زیر دلمان زده و با کوچک‌ترین چیزی احساس بدبختی می‌کنیم. راه نجات از این افسردگی ساختگی، خواندن سرگذشت آدم‌های واقعی ست؛ آدم‌هایی که محرومیت را بهانه نکردند برای خرج کردن انسانیت‌شان؛ محرومیت را پله کردند برای بزرگ شدن، برای رشد. حاج قاسم یک آدم واقعی ست. کسی باورش نمی‌شود ابرمردی که تأثیری چنان شگرف بر تحولات جهان گذاشت، از یکی از محروم‌ترین نقاط ایران و از اوج فقر برخاسته باشد؛ ابرمردی که از اول ابرمرد نبود، قدم به قدم خودش را ساخت، دوید، تلاش کرد و با حوادث آبدیده شد، تا شد حاج قاسم سلیمانی. این کتاب داستان سال‌های اول زندگی این ابرمرد است؛ از کودکی‌اش که در فقر شدید اقتصادی و فرهنگی گذشت تا نوجوانی‌اش که آرام آرام از سایه به سوی نور آمد، قد کشید و دل به امام خمینی سپرد. قلم شیرین حاج قاسم خواندن دارد... http://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان ..."هر دوی ما در یک محل شیفت بودیم و چون مدت زمان زیادی سرپا ایستاده بودیم، احساس ضعف و خستگی زیادی داشتیم. من به مکرمه گفتم کیف کمک‌های اولیه را به من بده و برو یک بطری آب معدنی بگیر که تشنگی‌مان را برطرف کنیم؛ ولی او با من مخالفت کرد و گفت نه این کار درستی نیست، اگر یکی از ما سر شیفت نباشیم حق الناس کرده‌ایم و باید جوابگو باشیم. موقع اذان هم نماز اول وقتش را در همان محل شیفتش خواند و بعد نماز با خوشحالی به من گفت: این اولین نمازی بود که توانستم در ماموریت‌ها سر وقت بخوانم خداروشکر که فرصت خوبی بود." ادامه👇👇👇
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
🔸 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان در شهر جوپار و در نزدیکی حرم شاهزاده حسین زندگی می‌کرد. در کلاس‌های نشاط معنوی امامزاده شرکت داشت و کمی بعد با خواهرش خادم امامزاده شدند. مکرمه عضو فعال بسیج جوپار هم بود. همه جا همراه خواهرش بود، مثل خواهرهای دوقلو از هم جدا نمی‌شدند. کتاب‌های شهدایی زیاد می‌خواند و کتاب شهید محسن حججی را خیلی دوست داشت. قبل از شهادتش، مادرش خواب دیده بود که پیکر شهید محسن حججی را به خانه‌شان آورده‌اند. مادر تعبیر این خواب را از امام جمعه شهر پرسید، او در پاسخ مادر گفته بود به زودی شهیدی را به خانه شما می‌آورند. آن شهید مکرمه بود. مکرمه تا آنجا که می‌توانست در مراسمات شهدا حضور داشت. در تمامی یادواره‌ها مربوط به شهدا شرکت می‌کرد. گاهی اوقات مراسم‌های مربوط به شهدا تا نیمه‌شب هم طول می‌کشید، ولی خسته نمی‌شد، زمان برایش معنا نداشت. خواهرم از مرگ عادی متنفر بود. دنبال هرچیزی بود که بوی شهادت بدهد؛ بوی زندگی. عادت داشت قبل از خوابش زیارت عاشورا بخواند و دائم‌الوضو باشد. ذکرهایی هم داشت که قبل از خواب می‌گفت. چیزی که خیلی برایش مهم بود، عدالت و گرفتن حق مظلوم از ظالم بود. برای همین رشته حقوق را انتخاب کرد، می‌خواست بتواند حق را به حق‌دار برساند. دانشجوی ترم هشت رشته حقوق دانشگاه پیام نور بود. برای تهیه کتاب‌های درسی‌اش تا آنجا که می‌توانست هزینه‌ای از پدرش نمی‌گرفت. از اینکه بخواهد از پدر برای هزینه‌هایش پول بگیرد، خجالت می‌کشید و مستقیم به پدر نمی‌گفت، نمی‌خواست اگر پدر پول نداشته باشد در حضور فرزندش خجالت‌زده شود. با خواهرش، از سال ۱۳۹۸ وارد هلال‌احمر شدند و شروع به امدادگری کردند. به پیشنهاد خاله‌شان که دبیر تیم باور هلال‌احمر بود، ادامه فعالیت را در کرمان گذراندند. مأموریت‌ها و شیفت‌ها را با هم می‌رفتند. از مهر سال ۱۴۰۲ که بحث حمله رژیم‌صهیونیستی به غزه شدت گرفت، مکرمه تصمیم گرفت برای کمک به مجروحان به غزه برود. خیلی پیگیری کرد، اسمش را هم نوشت. برای او خدمت به اسلام حد و مرز نداشت. بسیار صوت اقامه نماز حضرت آقا را دوست داشت و هر زمان صدای ایشان را می‌شنید با دل و جان گوش می‌داد و می‌گفت: "رهبر چه صدای دلنشینی دارن؛ آدم ترغیب می‌شه با همین متانت و آرامشی که از صداشون دریافت می‌شه، نماز رو بخونه. " چندی پیش هم که دیدار اقشار مختلف مردم کرمان با رهبر معظم انقلاب بود، خیلی دلش می‌خواست که همراه سر تیم جمعیت هلال احمر کرمان به دیدار ایشان برود، به عکس آقا نگاه می‌کرد و می‌گفت: "آقا شما رو به جد بزرگوارتون قسم می‌دم که به دل همکاران الهام کنید که من رو هم با خود به دیدارتون بیارن"، ولی متاسفانه قسمتش نشد. آرزویش این بود که روزی بتواند حاج قاسم را از نزدیک ببیند، ولی متأسفانه در یکی از دیدار‌ها از طرف بسیج، رئیس بسیج شهرمان او را به دیدار ایشان نبردند. او علاقه زیادی به حاج قاسم داشت. وقتی که خبر شهادت حاج قاسم را از تلویزیون شنید، گریه امانش نداد. تا چند روز آب و غذای درست و حسابی نخورد. برای شرکت در مراسم تشییع حاج‌قاسم سر از پا نمی‌شناخت. شب قبلش اصلاً خواب نداشت. بی‌قرار بود. خیلی دلش می‌خواست بتواند او را زیارت کند، اما آنقدر جمعیت زیاد بود که برنامه تدفین به بعد از آن ساعت موکول شد. تا زمان تدفین حاج‌قاسم بی‌تاب بود و اشک می‌ریخت. بعد از آن بود که خدمت به زائران و بازدید‌کنندگان مزار حاج‌قاسم برای او یک آرزو شد. آرزویی که خیلی زود حاج‌قاسم اجابتش کرد. او تا زمان شهادتش چهار سال برای خدمت‌رسانی از طرف هلال‌احمر به گلزار شهدای کرمان اعزام می‌شد و این مأموریت برای او بسیار ارزشمند بود. در این چهار سال در تمامی برنامه و مراسم‌هایی که هلال‌احمر برای یاد بود شهدا در گلزار برگزار می‌کرد، مکرمه جزو اولین نفراتی بود که در گلزار شهدای کرمان حاضر می‌شد. ادامه👇👇👇
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید مکرمه حسینی🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۲۴ تیر ۱۳۸۰، شهر جوپار، کرمان
✨ ۱۳ دی ۱۴۰۲، ملیکا و مکرمه، شیفت امداد و نجات بودند و در گلزار شهدا حضور داشتند. خواهر شهید از خدمت‌رسانی به زائران حاج‌قاسم چنین می‌گوید: «شیفت ما از روز قبل از حادثه شروع شد. یعنی ۱۲ دی از ساعت شش تا ۱۰ شب. فردای آن روز ۱۳ دی‌ماه هم با هم شیفت بودیم. شب ۱۲ دی‌ماه به ما شام دادند. مکرمه شام را به خانه برد تا به عنوان تبرکی شهدا با مادر بخورد. مختصری شام خورد و بعد از آن برای خواندن نماز شب آماده شد. عادت داشت قبل از خواب زیارت عاشورا بخواند و ذکرهایش را بگوید. آن شب حال عجیبی داشت. خواب در چشمش نبود. نمی‌دانم چرا دائم در خانه این طرف و آن طرف می‌رفت. صبح روز ۱۳ دی‌ماه من و مکرمه برای حضور در گلزار شهدای کرمان راهی شدیم. مکرمه لبخند به لب داشت. به عشق حضور در مراسم و استقبال از زائران صبحانه نخورد. خیلی زود از حد تصورمان به گلزار شهدای کرمان رسیدیم، اما از آنجا که برگه تردد نداشتیم، به ما اجازه ورود به گلزار را ندادند. از خودرو پیاده شدیم و همراه با ماشین‌های سپاه، خودمان را به مقرمان رساندیم. بعد از اینکه حاضری زدیم، برای خدمت‌رسانی به سمت زیر گذر منتهی به گلزار شهدا رفتیم. هوا خیلی سرد بود و زائران یکی یکی به سمت گلزار حرکت می‌کردند. جمعیتی که با شوق زیادی در مسیر گلزار شهدا قرار می‌گرفتند. فرصت خوردن آب و غذا هم نداشتیم. صدای اذان که پیچید، مکرمه اجازه گرفت تا برای خواندن نماز اول وقت برود. او رفت و بعد از خواندن نمازش سریع برگشت. بعد هم من رفتم. مکرمه به من گفت ملیکا امروز اولین روزی است که در شیفت نمازم را اول وقت خواندم. ما حتی برای نمازخواندن هم پست‌مان را ترک نکردیم. حدود ساعت سه بعدازظهر بود. اکثر بچه‌ها برای خوردن ناهار رفته بودند، اما مکرمه با تمام ذوقی که داشت، سر پستش ماند و برای لحظه‌ای ترک مسئولیت نکرد. مکرمه کیف امداد را به دست من داد، به محض اینکه کیف را به دست گرفتم و چند قدمی از خواهرم دور شدم، صدای مهیب انفجار را شنیدم، من برای چند لحظه شوکه شدم و چیزی متوجه نشدم. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم مکرمه کنارم نیست. یک حس عجیبی در وجودم به من می‌گفت که من کنارت هستم، اما من به دنبال خواهرم بودم. کمی آن‌طرف‌تر صحنه‌های دلخراشی دیدم؛ صحنه‌هایی که هنوز هم مرورشان دلم را می‌آزارد. تعداد زیادی از مردم شهید شده بودند. یکی دست نداشت، دیگری پا. پیکر بی‌سر و غرق به خون زیادی دیدم. پیکر‌هایی که برای پیداکردن خواهرم از کنارشان رد شدم. وقتی به خواهرم رسیدم، دیدم خون زیادی از سرش رفته. باورش سخت بود، باور نمی‌کردم که او شهید شده باشد. گویی خوابیده بود. از نیرو‌های هلال‌احمر کسی اطراف ما نبود. او را در آغوش گرفته بودم و به او نگاه می‌کردم. گرمای وجودش را به خوبی حس می‌کردم. بهت‌زده ماندم تا نیرو‌های امداد کنار ما حاضر شدند. با هر سختی و دشواری که بود، خواهرم را در آغوش گرفته و سوار ماشین اورژانس دانشگاه علوم پزشکی کردم. تعدادی مجروح هم سوار شدند. از مسیر گلزار خارج شدیم. من از پنجره به بیرون رفته بودم و مسیر را برای عبور ماشین اورژانس باز می‌کردم. تمام هدفم رساندن مجروحان داخل خودرو به بیمارستان بود و نهایتاً به بیمارستان رسیدیم؛ ولی مکرمه شهید شده بود. هرگز مکرمه را ناامید ندیدم. یأس در زندگی او جایی نداشت و همیشه می‌گفت: «توکلت به خدا باشد، خدا حواسش به ما هست». حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم واقعاً حق با خواهرم بود. خدا خیلی زیبا حواسش به او بود. او خادم امامزاده بود. یک روز همراه هم سر شیفت خادمی بودیم. محیط امامزاده به گونه‌ای است که زائران خانم برای حفظ حریم و حرمت امامزاده باید چادر سر کنند. آن روز چند خانم به زیارت امامزاده آمده بودند و خواهرم از آن‌ها خواست برای حفظ حریم امامزاده چادر سر کنند، اما آن‌ها شروع کردند به خواهرم ناسزا گفتن و فحاشی کردند. خواهرم مکرمه فقط لبخند به لب داشت و حرفی به آن‌ها نزد. رفتم کنار مکرمه به او گفتم: چرا چیزی به آن‌ها نگفتی؟! مکرمه گفت: من از آن‌ها خواستم چادر به سر کنند، حرف خاصی به آن‌ها نزدم. اشکالی ندارد خودشان متوجه اشتباه‌شان می‌شوند. دوست ندارم کسی از من ناراحت شود یا آن‌ها با هر برخورد ما از زیارت زده شوند. آن روز را هرگز از یاد نمی‌برم و حالا وقتی سر شیفت خادمی‌ام می‌روم، خیلی دلتنگ او می‌شوم. برخوردش با زائران خیلی متواضعانه بود. http://eitaa.com/istadegi
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 🥀 بحث گِله نیست ولی... ✍🏻ش. شیردشت‌زاده بحث گله نیست حاج قاسم جان؛ ولی بعد از تو به ما خیلی سخت گذشت. وقتی می‌گویم ما، منظورم ما مردم ایران نیست. منظورم همه‌ی آدم‌های خوب دنیاست، همه آدم‌هایی که جلوی ظلم ایستاده‌اند و دارند بابتش هزینه می‌دهند. نامردی است اگر بگویم حواست به ما نبوده. تو از آن‌هایی نیستی که سرت گرم بهشت شود و ما را رها کنی. حتما خودت دیده‌ای و لازم نیست بگوییم چه اتفاقی افتاده. ولی می‌دانی چی از همه این‌ها بدتر است؟ این که زمزمه شومی سر زبان‌ها افتاده حاج قاسم جان؛ زمزمه این که تلاش‌های تو و مدافعان حرم هدر رفته و خونشان پایمال شده. این از هرچیزی بدتر است و ما هم انقدر داغ به جگرمان نشسته که نا نداریم جواب این اباطیل را بدهیم. آن‌ها که توی خانه‌های امنشان لم داده‌اند و گوشی به دست، فضای مجازی را پر می‌کنند از این زمزمه‌های شوم و برای خون شما اشک تمساح می‌ریزند، همان‌ها بودند که وقتی شما داشتید توی سوریه خون و عرق می‌ریختید و داعش را از مرزها دور نگه می‌داشتید، به شما طعنه می‌زدند و تخریبتان می‌کردند. این‌هایی که الان ادای دلسوزی درمی‌آورند و فریاد می‌زنند که هزینه‌ای که ما در سوریه کردیم کجا رفت، همان‌ها بودند که چراغی که به منزل رواست را به مسجد حرام می‌دانستند. خلاصه بگویم حاج قاسم جان؛ این‌ها نه دلسوز وطنند، نه پاسدار سرمایه آن و نه خونخواه شما. این‌ها ماهی‌گیران آب گل‌آلودند و به کلام و سخن حقیری چنگ می‌اندازند برای این که لگدی به جمهوری اسلامی بزنند و عقده بگشایند. ولی این را می‌نویسم برای مردمی که دلشان با شنیدن این حرف‌ها لرزیده؛ اصلا می‌نویسم برای شما، برای خود شما حاج قاسم جان که ادامه راهتان تبیین است. حاج قاسم جان، آن موقع که شما و مدافعان حرم از جان و آبرو گذشتید و قدم به سرزمین غریب گذاشتید، یک خطر واقعی و حقیقی پشت مرزها بود و دندان‌ها برای ایران تیز شده بود. شما با کسانی جنگیدید که داشتند نقشه فتح تهران را می‌کشیدند، نقشه بریدن سر مردان و به اسارت گرفتن زنان ایرانی را. داعش واقعی بود، خطرناک بود، پیش‌رونده بود، وحشی بود و رویای خلافت ایران را داشت. اگر آن موقع شما نمی‌رفتید و اگر هزینه نمی‌کردیم برای ایستادن مقابل این اژدهای وحشی، همان هزینه را باید با جان مردم می‌دادیم، با نابود شدن زیرساخت‌ها و ویران شدن شهرها و تکه‌پاره شدن ایران. اتفاقا خوب است بپرسیم خون شما و آن‌همه هزینه توی سوریه کجا رفت؟ رفت میان زندگی مردم. رفت توی همین خیابان‌ها و کوچه‌ها و بازارها و خانه‌ها و مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها. مردم زندگی‌شان را کردند، درست است که با تورم و مشکلات اقتصادی، ولی با امنیت، بدون ترس از داعش و سایه جنگ. جانشان محفوظ بود، انقدر محفوظ که بتوانند غر بزنند که چرا پول ما توی سوریه صرف می‌شود. انقدر محفوظ که با خیال راحت، به خانواده‌های مدافعان حرم طعنه و نیش و کنایه بزنند و آن‌ها را مدافع اسد بخوانند. حتی همین حالا که گروه‌های به اصطلاح معارض مسلح(!) بر سوریه حاکم شده‌اند، به حرم‌ها جسارت نکرده‌اند و این هم برکت خون شماست؛ چون قبلا دیده‌اند نتیجه جسارت به حرم چه می‌شود. نمی‌دانم اگر الان بودی اوضاع چطور بود؛ اما مطمئنم که تسلیم امواج ناامیدی نمی‌شدی. مطمئنم که همچنان چشمت به دهان رهبری بود. نمی‌دانم به سوریه برمی‌گشتی یا نه؛ احتمالا نه. سوریه این بار از ما کمک نخواست و استان ما نبود که بتوانیم بدون نظر دولتش در درگیری‌هایش ورود کنیم. و البته مردم سوریه هم، حداقل بیشترشان، راه را برای همین‌ها هموار کردند؛ پس دلیلی نداشت ما نظر خودمان را تحمیل کنیم. و این را هم می‌دانم حاج قاسم جان، که تو اگر بودی، فرصت‌ها را از دل تهدید بیرون می‌کشیدی. از دل همین شرایط دشوار و ناامیدکننده، امید استخراج می‌کردی و نور را از دل تاریکی بیرون می‌آوردی. کاش بودی حاج قاسم جان که با آن لهجه قشنگت، می‌گفتی کمتر از سه ماه دیگر، پایان اسرائیل را اعلام می‌کنم؛ و البته که هستی، شهید نمی‌میرد. پس حواست به ما باشد حاج قاسم جان؛ ما هم دلمان به تو و کلام تو گرم است که گفتی: یقینا کله خیر. http://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان زندگی‌نامه:👇
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان
🔸 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان کرمان 🔸شهادت: ۱۳ دی‌ماه ۱۴۰۲، مسیر گلزار شهدای کرمان، کرمان به نقل از: http://Javann.ir/1273831 سال ۹۴، پانزده ساله بود که با پسردایی‌اش نامزد کرد. دو سال بعد یعنی سال ۱۳۹۶ مراسم عروسی‌اش را برگزار شد. دو سالی هم در خانه همسرش درس خواند تا دیپلمش را گرفت. مدتی بعد از آن باردار شد، اما به خاطر ازدواج فامیلی و وجود مشکلی در خونش بسیار نگران سلامت نوزادش بود. با همه نگرانی که داشت، به گلزار شهدای کرمان رفت و خودش را به مزار حاج‌قاسم رساند، خیلی دعا کرد و از حاج‌قاسم خواست که فرزندش سالم باشد. زینب بعد‌ها برای مادرش تعریف کرد: همان شب خواب دیدم که کنار مزار حاج‌قاسم نشسته‌ام. هیئت عزاداری می‌آمد. خانمی به شانه‌ام زد و گفت بلند شو. گفتم من حاجتی دارم، اما شلوغ شده بود. باید بلند می‌شدم. به خانه برگشتم. ناگهان صدای در را شنیدم. حاج‌قاسم پشت در خانه بود که به من گفت: شما خواسته‌ای از من داشتید؟! گفتم حاجی دعا کنید به آبروی شما فرزندی که دارم سالم باشد و خودم هم عاقبت بخیر شوم. حاج‌قاسم به سجده رفت و لحظاتی بعد بلند شد و گفت عاقبت‌بخیر می‌شوید. بعد از آن خواب زینب خیلی خوشحال شد. همه امیدش به این بود که حاج‌قاسم حاجتش را می‌دهد، چون حرف‌هایش را به او زده بود. مطمئن بود که هم فرزندش سالم خواهد بود و هم عاقبت بخیر می‌شود. دختر زینب «یاس» سال ۱۳۹۹ به دنیا آمد. بیماری او هر روز بیشتر خودش را نشان می‌داد و کم‌کم مشکلاتش هم بیشتر می‌شد. یاس حالت طبیعی نداشت. پیداکردن داروهایش بسیار دشوار بود. او به بیماری ام‌پی‌اس مبتلا بود. زینب به همه داروخانه‌ها سر می‌زد و با گریه و التماس دارو‌هایی که برای یاس نیاز داشت را تهیه می‌کرد. در این دوران بسیار تحت فشار بود و اذیت می‌شد. وقتی دندان‌های یاس درآمد، گویی خداوند امید تازه‌ای به زینب داده بود. خیلی خوشحال بود و می‌گفت: دخترم خوب می‌شود، او سالم است. روز‌ها از پس هم می‌گذشت. هر روز حال یاس بدتر و بدتر می‌شد. زینب تا آخرین روز‌های حیات دخترش ایستاد، صبوری کرد و لحظه‌ای امیدش را از دست نداد، اما خواست خدا بر این بود که در بیست و یکمین روز از مرداد ۱۴۰۱ دخترش به رحمت خدا برود. با مرگ یاس زندگی به کام زینب تلخ شد. برای دختر دوساله‌اش بی‌قراری می‌کرد. مراسم می‌گرفت، سوم، هفتم و چهلم. خیلی طول کشید تا با نبود یاس کنار بیاید. آن هم به سختی. همه‌اش می‌گفت خیلی دوست دارم پیش یاس بروم. کنار او آرام بگیرم. هر پنج‌شنبه سر مزار دخترش بود هرجا هم که بود خودش را به مزار یاس می‌رساند. برای دخترش قربانی می‌کرد و خیرات می‌داد. احترام زیادی به مادر و پدرش می‌گذاشت. خیلی هوای آن‌ها را داشت. رضایت مادر و پدرش خیلی برایش مهم بود. از همان دوران بچگی، حواسش به این بود که اگر اشتباه کوچکی هم کرده باشد عذرخواهی کند. مادرش می‌گوید: "زمان تحصیل وقتی برای جلسات انجمن اولیا ما را می‌خواستند، می‌گفتم زینب‌جان من و پدرت پیر هستیم، برای تو بد می‌شود که ما به جلسه بیاییم، اما زینب می‌گفت من افتخار می‌کنم شما پدر و مادرم هستید. او دختر شیرین زبانی بود که همیشه حرف‌های دلگرم‌کننده به ما می‌زد. اگر من و پدرش مریض می‌شدیم خودش را به روستا می‌رساند. تا ما را به دکتر ببرد و بعد از بهبودی کامل به خانه‌اش برمی‌گشت." ادامه👇🏻
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 شهید زینب شفیع‌زاده🌷 🌱شهیده‌ی مکتب #حاج_قاسم 🔸تولد: ۱۳ مهر ۱۳۷۹، کرمان، استان
مادر شهید در ادامه از روز حادثه می‌گوید: «۱۳ دی‌ماه همراه با مادرشوهرش فاطمه سهرنگی‌نژاد به گلزار شهدا می‌روند که ایشان هم در کنار زینب به شهادت می‌رسند. آن روز من و پدرش در خانه خودمان در روستا بودیم. خیلی دلش می‌خواست به گلزار شهدا برود و مزار حاج‌قاسم را زیارت کند. همسرش هم در کرمان نبود. زینب با شوهرش تماس می‌گیرد و می‌گوید خیلی دلم می‌خواهد به گلزار شهدا بروم. همسرش می‌گوید با مادرم با هم بروید. زینب می‌گوید من نمی‌توانم از مادرتان بخواهم که همراه من بیاید. خجالت می‌کشم. اگر امکان دارد خودتان از مادرتان بخواهید که من را تا گلزار شهدا همراهی کنند. دامادم با مادرش تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد به خانه‌شان که یک کوچه با هم فاصله دارند، برود و فردا زینب را تا گلزار شهدا همراهی کند. فاطمه خانم هم به خانه دخترم می‌رود و شب را همانجا می‌مانند و فردا به منزل دایی رفته و بعد از خوردن ناهار با هم به سمت گلزار می‌روند. زینب و مادرشوهرش بعد از زیارت در نزدیکی پل زیرگذر حین انفجار اول عامل تروریستی به شدت مجروح شده و به شهادت می‌رسند. او قبل از شهادت به دایی دامادم گفته بود، ما نیم ساعت دیگر به خانه می‌رسیم، قطعاً بعد از این تماس و در هنگام خروج از گلزار شهدا دچار حادثه می‌شوند. من از شهادت زینب بی‌خبر بودم. بچه‌ها نگذاشتند ما بفهمیم. ابتدا خیلی به دنبال پیکرش گشتیم، نهایتاً از روی النگو‌های دستش او را شناختیم. ۱۴ دی‌ماه صبح روز پنج‌شنبه یک روز بعد از حادثه وقتی پدرش نماز صبحش را خواند و خوابید به یک‌باره از خواب پرید و به من گفت: زینب چطور است؟! گفتم زینب؟! گفت: بله زینب اینجا بود. در درگاه اتاق ایستاده بود و به من گفت سیدحسن نصرالله شهید شده. تا همین جمله را گفت محکم به سرم زدم و گفتم خاک بر سرم من چرا از دیروز احوال زینب را نپرسیده‌ام. این همه خبر از گلزار شهدا آمد، چرا به فکرم نرسید احوال زینب را جویا شوم. قرار بود زینب به گلزار برود. سریع با دخترم زهره تماس گرفتم، اما او هم حرفی به من نزد. پسرم در همسایگی ما زندگی می‌کند و ماجرای شهادت خواهرش را می‌دانست، اما چیزی به ما نگفت. شاید باور کردنش برای شما و مخاطبین‌تان سخت باشد، اما خواست زینب بود که ما همان روز حادثه متوجه شهادت و مفقودالاثری‌اش نشویم تا خیلی اذیت نشویم. او می‌خواست ما فردا صبح، یعنی ساعت‌ها بعد از شهادت متوجه موضوع شویم. همه اهالی روستا می‌دانستند که زینب شهید شده است. همه خانواده می‌دانستند و ما بی‌خبر بودیم. ابتدا هم به من گفتند او مجروح شده و در بیمارستان افضلی‌پور بستری است. به همین بهانه هم من را تا کرمان بردند، اما من می‌دانستم که زینبم شهید شده، می‌دانستم وقتی خبر از شهادت فرمانده مقاومت می‌دهند، یعنی در این دنیا نیست. شاید درک این موضوع برای خیلی‌ها سخت باشد. دوستان زینب می‌گفتند یک هفته قبل از شهادت با زینب بیرون رفته بودیم. او روی خاک‌دراز کشید و گفت خاک آرامش عجیبی دارد. بعد از شهادتش فهمیدم حکمت آن خواب حاج‌قاسم چه بود! حاج‌قاسم خودش در سجده برای عاقبت بخیری زینب دعا کرد. چه عاقبت بخیری بهتر و زیباتر از شهادت. او در ۲۳ سالگی به شهادت رسید.» http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از کانال حمید کثیری
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 الله‌اکبر گفتن رو بشنوید 👈 صدای گوشی‌تون رو کم کنید! اینکه شب ۲۲ بهمن توی میادین بزرگ شهر آتش‌بازی هست، اتفاق خیلی خوبیه اما اگر مردم رو ازشون بخوایم اونجا جمع بشن، اصلا چیز خوبی نیست! 🔻 در شب ۲۲ بهمن، از داخل خانه‌هاست که موضوعیت داره. نه میادین شهر، نه داخل مساجد، نه حسینیه‌ها، نه مجموعه‌های فرهنگی، نه نهادهای حاکمیتی، نه ... بلکه خانه‌ها و محله‌ها موضوعیت دارند. ما با فریادِ الله اکبر، هم داریم هویتِ انقلابیِ فردیِ خودمون رو نشون میدیم و هم به محله‌هامون هویت می‌بخشیم. خصوصاً که در ماه‌های گذشته از داخل خانه‌ها شعار شنیده میشد نه جای دیگه. پس جمع کردن مردم در جایی وسط یک محیط اداری، وسط خیابان اصلی، وسط هیئات و دور کردن‌شون از محل زندگی‌شون طبیعتاً با هدف اصلی این کار در تناقض هست ... پی‌نوشت ۱: این رو نوشتم که برای سال بعد یادمون باشه 🌹 پی‌نوشت ۲: فردا صبح زود بریم راهپیمایی و برای هم دعا کنیم ✋ 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4