eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ ندای بانگ "یا مهدی ادرکنی" ساعت ۲۱ شب نیمـه شعبان در سراسر کشور طنین انداز خواهد شد. 🔸در آستانۀ میلاد حضرت حجت ابن حسن العسکری ، شـورای هماهـنگی تبلیـغات اسـلامی با صدور اطلاعیۀ فراخوان و دعوت عمومی ، اعلام کرد: بانگ "یا مهدی ادرکنی" رأس ساعت 21 شب نیمـه شعبان ( یک شنبه 8 فروردین ) همزمان با نور افشانی ، در سراسر کشور طنین انداز خواهد شد
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت45 امید: بله آقا، ولی تماس و پیام مشکوکی نداشتند. انگار شیدا از قبل توجیه شده و دیگه لازم نبوده باهاش ارتباط بگیرن. فقط پیج فیسبوک شیدا پر بود از پست‌ها و مطالب توهین‌آمیز نسبت به نظام و رهبری و طرح ادعای تقلب. که اکثرش هم متن‌هایی هست که خیلی توی سایت‌ها داره دست به دست می‌شه. معلومه که از خودش نیست. صدای عباس که از طریق میکروفون جاسازی شده در ماشینش منتقل می‌شد، باعث شد هر سه نفر سکوت کنند. عباس: بفرمایید خانوما. صدای باز شدن در آمد؛ گویا عباس در را برایشان باز کرده بود. شیدا سلام کرد اما صدف ساکت ماند. وقتی در ماشین جاگیر شدند، عباس پرسید: - کجا تشریف می‌برید؟ - ما رو ببر به این آدرس! عباس که کاغذ را از دست شیدا گرفته بود، آن را زمزمه‌وار خواند تا حسین هم بشنود و شروع به حرکت کرد. در راه، عباس تلاشی برای گفت‌وگو با دخترها نکرد؛ اما صدف سر صحبت را باز کرد و با صدایی پر از عشوه گفت: - اینطور که معلومه شما هم سبز هستیدا! منظور صدف را فهمید. نگاه صدف به تیشرت سبز تیره عباس بود. عباس لبخند زد، چند لحظه‌ای نگاه به تیشرت کرد و یقه‌اش را بین دو انگشت گرفت؛ انگار که تازه متوجه رنگ لباسش شده باشد: - آهان، اینو می‌گین؟ نه بابا... من طرفدار هیچکدومشون نیستم. الان دیدم وضعیت سبزه، دیگه منم همرنگ جماعت شدم! شیدا زیر لب و بدون این که عباس بفهمد، غر زد: - آفتاب‌پرست! و پشت چشم نازک کرد؛ اما صدف دلبرانه خندید: چه بامزه! وضعیت سبز! تاحالا اینو نشنیده بودم. تعبیر جالبی بود! بعد رو کرد به شیدا: - ببین! قشنگ از الان معلومه که برنده انتخابات کیه. دیگه شمارش و اینا نمی‌خواد! مگه نه شیدا جون؟ شیدا که نگاهش به پنجره بود، فقط سر تکان داد و لبخند کمرنگی زد. عباس گفت: - برنده انتخابات کیه؟ صدف این بار بلندتر و رهاتر از قبل خندید: - خودتون که گفتید وضعیت سبزه! عباس شانه بالا انداخت: - چه می‌دونم والا... من که خیلی توی وادی سیاست و اینا نیستم. ولی تجربه‌ای که تاحالا دستم اومده، نشون می‌ده جامعه همیشه اونی نیست که توی خیابونا می‌بینیم. اکثریت همیشه توی دید نیستن! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... 💠 دعوت سراسری سیدحسن نصرالله از عموم مسلمانان جهان برای شرکت در پویش 🌕 شب نیمه شعبان راس ساعت ۲۰:۳۰ به وقت مکه مکرمه ( ساعت ۲۲ به وقت ایران) همزمان در ۸۰ کشور جهان 🤲 دعا و استغاثه برای سلامتی و ظهور حضرت ولیعصر(عج) و همچنین تلاوت دعای هفتم صحیفه سجادیه برای ریشه‌کن شدن کرونا و دفع بلا
مداحی آنلاین - دل دل نکن ای دل - محمودکریمی.mp3
4.98M
🌸 (عج)🌸 _دل دل نکن ای دل🌸 _دست دست نکن ای پا🌸 🎤 🌸 👏 🌸 👌فوق زیبا🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای رویای هزارساله‌ی باشکوه! هنوز زمان تعبیرت فرا نرسیده؟ 🎬 بین‌المللی منجی‌موعود ⚜ کاری از موسسه منتظران منجی (عج)
💫🌸💫🌸💫 دنیاے با حضوࢪ تو دنیاے دیگࢪیست ࢪوز طلو؏ سبز تو فࢪداے دیگࢪیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿پایان این شب ظلمانی قطعا طلوع خورشید است...☀️ 🌱میلاد آخرین باقیمانده خدا بر زمین و آخرین امید بشریت، حضرت مهدی موعود بر تمام جهانیان مبارک...🌷 ⚠️این کلیپ را با هشتگ منتشر کنید...⚠️
امشب به مناسبت دو قسمت تقدیم میشه🌿🌷
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت47 حسین لبش را گزید و گفت: - دوباره که زدی توی خاکی آقا امید! قرار بود ما فکر و ذکرمون امنیت مردم باشه نه دعوای سیاسی این جناح و اون جناح! حالا درسته که یه چیزایی از روز هم روشن‌تره؛ ولی خب... خودت می‌دونی که؟ امید سرش را پایین انداخت و خنده‌اش را خورد. دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: - بله آقا. می‌بندمش! *** از همان اول هم حس خوبی به آدم‌های آن خانه نداشت؛ حتی شیدا که تا این‌جا همراهی‌اش کرده بود. دست خودش نبود که از وقتی پا به آن خانه گذاشت، احساس بی‌اعتمادی وجودش را گرفت. انگار همه بیشتر از او می‌دانستند؛ می‌دانستند قرار است دقیقاً چه خبر شود و ماموریت‌شان چیست. بیچاره صدف، نمی‌دانست قرار است قربانی ماجرا باشد و ماموریتش فقط«مُردن» است. ...نفهمید شبش را چطور صبح کرد؛ اما وقتی بیدار شد، احساس می‌کرد همان صدف قبلی نیست. شاید صدف وجودش از مروارید خالی شده بود. ترجیح داد آن شبِ شوم را به یاد نیاورد و خودش را اذیت نکند. اشک‌هایش را پنهانی و بی‌صدا در رختخواب ریخت و به خودش دلداری داد که این سرشت مبارزه است که بی‌رحم باشد. به خودش دلداری داد که تجربه شب قبل هرچند گران بود و به بهای ارزشمندترین داشته‌هایش تمام شد؛ اما به آزادی بعدش می‌ارزید. لپتاپش را باز کرد و یک‌راست سراغ سایت‌های خبری رفت. صدای تلوزیون از سالن می‌آمد که داشت نتیجه انتخابات را اعلام می‌کرد؛ پیروزی قاطع نامزدی که صدف انتظارش را نداشت. وقتی خبر را از چند خبرگزاری داخلی و خارجی خواند، وا رفت و لب و لوچه‌اش آویزان شد. شیدا که حال صدف را دید، با محبتی تصنعی دستش را روی شانه صدف فشرد: - خودت که خوب می‌دونی، تقلب شده. پس خودت رو جمع کن که تازه مبارزه شروع شده و باید حقمونو پس بگیریم! و لیوان چای سبز را مقابل صدف گذاشت. همه چیز سبز بود؛ اما چرا صدف احساس جوانه زدن نداشت؟ *** امید با لبخندی که از مکالمه با مادر بر لبش مانده بود وارد اتاق شد. صابری جایش را با امید عوض کرد و رفت که با مادرش حرف بزند؛ تولد حضرت زهرا«س» بود و روز مادر. حسین، حال سرخوشِ امید را که دید، خواست کمی سربه‌سرش بگذارد: - چیه آقا امید؟ کبکت خروس می‌خونه! لب‌های امید بیشتر کِش آمد: - خب عیده دیگه آقا! باید شاد باشیم؟ حسین چشمک زد و شانه امید را فشرد: - ای پدر صلواتی! از بعد تماسش با عطیه، ابهامی عجیب به دل حسین افتاده بود. عطیه از خبر بنیاد شهید حرف می‌زد؛ از یافت شدن پیکر یک شهید که حسین قبلا، هم‌پای مادر شهید پیگیر بازگشت پیکرش شده بود. مادر شهید حالا دیگر پایی برای دوندگی دنبال پیکر پسر نداشت؛ و پیگیری این ماجرا را به حسین سپرده بود. و آن شهید، کسی نبود جز سپهر؛ سپهری که همراه وحید، یک شب در میان کوه‌های در هم تنیده کردستان گم شده بود. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت46 صدف تکیه‌اش را از صندلی گرفت و خودش را به صندلی راننده نزدیک کرد: - شما چقدر جالب حرف می‌زنین! بهتون نمیاد فقط راننده تاکسی باشید! عباس آه کشید: - من ارشد آی‌تی دارم؛ ولی بخاطر این اوضاع اقتصادی دیگه مجبور شدم بی‌خیال دانشگاه بشم. صدف که با عباس احساس همدردی می‌کرد و بدش نمی‌آمد این گفت‌وگو و رابطه ادامه داشته باشد، خواست سرش را به پشتی صندلی عباس بچسباند و حرف دیگری بزند؛ اما شیدا با آرنج به پهلویش زد و چشم ‌غره رفت. این یعنی صدف باید در برقراری رابطه با غریبه‌ها محطاط باشد و فراموش نکند که برای کار مهم‌تری آمده‌اند. نهیب پنهانی شیدا به صدف، از چشم عباس هم دور نماند؛ این رفتار صدف و تلاش و تشنگی‌اش برای برقراری رابطه، غیرحرفه‌ای بودنش را فریاد می‌زد. بعد از طی کردن مسیری نیم‌ساعته، شیدا در آستانه ورود به کوچه‌ای دستور توقف داد. نمی‌خواست عباس آن‌ها را تا خود مقصد همراهی کند؛ زیرا اعتماد کامل به عباس نداشت. عباس هم به منظور شیدا پی برده بود و برای همین، کرایه‌اش را گرفت و رفت؛ اما کمی دورتر متوقف شد و پیاده و با پوشیدن یک سوئیشرت و کلاه نقاب‌دار، پشت سر شیدا و صدف راه افتاد. فاصله‌اش طوری بود که شیدا متوجهش نشود. حدود پنج دقیقه در کوچه‌پس‌کوچه‌ها پیاده‌روی کردند تا رسیدند به خانه‌ای ویلایی. شیدا در را با کلید گشود و وارد شد. عباس می‌توانست حدس بزند خانه تیمی‌ست. پشت بی‌سیم گفت: - حاجی رفتن توی یه خونه ویلایی. نمی‌دونم چندنفر دیگه داخل خونه هستن، ولی در رو با کلید باز کرد. حسین رو کرد به صابری و پرسید: - درباره موقعیت خانواده‌های صدف و شیدا استعلام گرفتی؟ صابری سر تکان داد: خانواده شیدا ایران نیستن، تا جایی که مشخصه هم فامیل توی ایران ندارن. صدف هم خانواده و اقوامش اصفهان زندگی نمی‌کنن و اصالتاً اصفهانی نیستند، توی یکی از شهرستان‌های اصفهان زندگی می‌کنن. حسین دستی به چانه‌اش کشید: - پس بعیده خونه خانواده و فامیل باشه. و ادامه حرفش را خطاب به عباس گفت: - عباس جان، خونه رو دائم تحت‌نظر بگیر. یه دوری هم اون اطراف بزن و ببین شرایط چطوریه. - چشم آقا. حسین خودش را روی صندلی‌های پشت میز رها کرد و نگاهی به ساعت انداخت؛ نزدیک دوازده شب بود. با صدای گرفته و خسته‌اش از امید پرسید: - چه خبر از انتخابات؟ امید: مثل این که خیلی استقبال مردم زیاد بوده. ولی دیگه در حوزه‌های انتخابیه بسته شده و شروع کردن به شمارش آرا؛ ولی آقا، بهتون قول می‌دم از الان یه عده پیام‌های تبریکشون رو برای فلانی آماده کردن و احتمالا پشت‌بندش یه بیانیه آتشین دعوت به اعتراض هم نوشتن که اگه نتیجه به کامشون نبود، خودشونو از تک و تا نندازن! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
«...همچنان که برق از مشرق ساطع شده، تا به مغرب ظاهر می‌شود، ظهور نیز چنین خواهد شد… آنگاه علامت در آسمان پدید گردد. و در آن وقت جمیع طوایف زمین کنند و را ببینند که بر ابرهای آسمان با قوّت و جلال می‌آید… آسمان و زمین زایل خواهد شد، اما سخن من هرگز زایل نخواهد شد، اما از آن روز و ساعت هیچ کس اطلاع ندارد، حتی ملائکه آسمان، جز پدر من و بس. ⚠️پس شما نیز حاضر باشید، زیرا در ساعتی که گمان نبرید می‌آید...⚠️»( انجیل متّی، باب24، بندهای 27، 30، 35، 37، 44.)
🔰 اعمال شب نیمه‌ی شعبان ❓ اعمال شب نیمه شعبان چیست؟ 🔹 غسل کردن مستحب است و زیارت امام حسین علیه السلام و احیاء؛ در این شب به نماز و دعا و استغفار در روایات توصیه شده است. ⬇️ مطالعه نسخه کامل این شماره خط حزب‌الله: farsi.khamenei.ir/news-content?id=47590
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت48 صدای امید، حسین را از فکر سپهر بیرون آورد: - ایول... دمشون گرم... دممون گرم! عالیه! حسین برگشت به سمت امید و تشر زد: - چیه؟ چه خبره؟ امید که روی صندلی‌اش نیم‌خیز شده بود، با تشر حسین کمی خودش را جمع کرد؛ اما شوقش را نتوانست پنهان کند: - حاجی رکورد شکستیم! مشارکت هشتاد و چهاردرصدی توی انتخابات معرکه‌ست! بعد همه ‌پرسی سال پنجاه و هشت، این بالاترین درصد مشارکت توی کشور بوده! طعم شیرین سال‌های اول انقلاب زیر زبان حسین رفت و خندید. وقتی مجری اخبار، شروع به قرائت پیام رهبری کرد، همه ساکت شدند که بشنوند. دانه‌دانه کلمات پیام رهبری، مثل شهد به جانشان می‌نشست و پیروزی را ملموس‌تر می‌کرد: - ملت عزیز ایران! مردان و زنان آگاه و شجاع و زمان‌شناس! سلام خدا بر شما که شایستگی خود را برای دریافت سلام و رحمت الهی به اثبات رساندید. جمعه‌ی حماسی شما،‌ حادثه‌ای خیره‌کننده و بی‌همتا بود که در آن، رشد سیاسی و چهره‌ی مصمّم انقلابی و توان و ظرفیت مدنی ملت ایران، در نمایی زیبا و پرشکوه در برابر چشم جهانیان به نمایش درآمد... مشارکت بیش‌از هشتاد درصدی مردم در پای صندوقها و رأی بیست‌وچهار میلیونی به رئیس جمهور منتخب، یک جشن واقعی است که به حول و قوه‌ی الهی، خواهد توانست پیشرفت و اعتلای کشور و امنیت ملی و شور و نشاط پایدار را تضمین کند... گمان بر این است که دشمنان بخواهند با گونه‌هایی از تحریکات بدخواهانه، شیرینی این رویداد را از کام ملت بزدایند. به همه‌ آحاد مردم و بویژه جوانان عزیز که سرزنده‌ترین نقش‌آفرینان این حادثه‌ی شورانگیز بودند، توصیه می‌کنم که کاملاً هشیار باشند. همواره باید شنبه‌ی پس ‌از انتخابات، روز مهربانی و بردباری باشد. چه طرفداران نامزد منتخب و چه هواداران دیگر نامزدهای محترم،‌ از هرگونه رفتار و گفتار تحریک‌آمیز و بدگمانانه پرهیز کنند. رئیس جمهور منتخب و محترم، رئیس جمهور همه‌ی ملت ایران است و همه و از جمله رقیبان دیروز باید یکپارچه از او حمایت و به او کمک کنند. بی‌شک این نیز امتحانی الهی است که موفقیت در آن خواهد توانست رحمت خداوند متعال را جلب کند... والسلام علیکم و رحمةالله، سیدعلی خامنه‌ای. (پیام رهبری به شکل خلاصه شده در داستان ذکر شده است.) حسین زیرچشمی به امید نگاه کرد. امید فوری دست به چشمانش کشید تا قطره اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود بیرون نریزد. چه خوشحالی‌ای بالاتر از آن که بتوانی دل کسی که دوستش داری را شاد کنی؟ حسین به حال امید غبطه می‌خورد. انرژی‌اش حسین را به یاد روزهای جوانی‌اش می‌انداخت. حسین و وحید هم با عشق می‌نشستند پای حرف‌های امام و وقتی امام سخن می‌گفت، بی‌آن که بخواهند، اشک‌های داغ از چشمه چشمشان می‌جوشید. فرقی نمی‌کرد، در سرمای زمهریر جبهه‌های غرب یا گرمای خرماپزان جبهه‌های جنوب؛ با سپهر و وحید و بقیه همرزمان می‌نشستند دور رادیو و مانند تشنه‌ای که به چشمه رسیده باشد، سخنان امام را می‌نوشیدند. سپهر در آن مهلکه آتش و خون هم دفتر و خودکار همراهش بود و کلمه به کلمه‌ی جملات امام را می‌نوشت و بارها مرورشان می‌کرد. آن دفتر به همراه یک قرآن جیبی، تنها چیزهایی بودند که سپهر با خودش برد و دیگر برنگرداند... ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت49 باز هم امید بود که حسین را از گذشته بیرون کشید؛ این بار خبرش کاری بود: - از خونه‌ای که شیدا و صدف داخلش هستند دارن تماس می‌گیرن با عباس! حسین از جایش بلند شد، پشت سر امید ایستاد و دستانش را به میز تکیه داد: - بذار روی بلندگو! عباس بعد از یکی دو تا بوق، تلفنش را جواب داد: - فرمایش؟ مرد پشت خط: درود آقا. خوبید؟ عباس: سلام. شما؟ مرد پشت خط: من مجیدم. با هم توی پارک حرف زدیم. عباس: بله بله... ببخشید نشناختم. امر کن داداش! مجید: می‌تونی تا یه ساعت دیگه بیای دم در خونه‌ای که دیشب اومدی؟ می‌خوام منو با چندتا وسیله برسونی دانشگاه صنعتی. عباس: چشم آقا. مجید: ممنون. فعلا. عباس: فعلا! و بوق اشغال خورد. بلافاصله بعد از قطع تلفن، عباس روی خط حسین آمد: - حاجی، گفت یه ساعت دیگه برم دم در خونشون. می‌خواد با چندتا وسیله ببرمش دانشگاه صنعتی! حسین: می‌دونم. پس با این حساب، پسره خودش هم توی اون خونه‌ست. عباس: آره! فکر می‌کنید چی می‌خوان ببرن؟ حسین: نمی‌دونم. حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقه‌هایش. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ می‌خورد. شک نداشت برنامه ریخته‌اند که جشن پیروزی را به عزا تبدیل کنند؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟ جلوی نقشه بزرگ اصفهان که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛ انقدر با دقت که گویا اولین بار است آن را می‌بیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی. دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، امید را مخاطب قرار داد: - نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، می‌خوامش. - چشم آقا. حسین این بار کمیل را صدا زد: - کمیل جان چه خبر؟ کمیل: سلام حاجی. یه پسره اومد و رفت داخل باغ، هنوز نیومده بیرون. یه پنج دقیقه‌ست که اومده. فکر کنم همون حسام باشه. حسین: خیلی خب، پسره که اومد بیرون، تو برو دنبالش. فقط میلاد اونجا باشه کافیه. کمیل: چشم. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت50 بعد از چند لحظه مکث، کمیل دوباره گفت: - حاجی اومد بیرون. چندتا جعبه هم دستشه، گذاشت توی ماشینش. من می‌رم دنبالش. حسین: خدا به همراهت. صدای عباس شنیده شد که: - حاجی، شیدا و صدف با یه پسر از خونه اومدن بیرون. سوار یه ماشینن. چکار کنم؟ برم دنبالشون؟ حسین: برو؛ ولی حواست باشه به قرارت با اون یارو مجید هم برسی. درضمن، عکسشونو بفرست برام. عباس: چشم. حسین: دستت درد نکنه. ببینم، دیشب تاحالا کسی نرفته توی خونه؟ عباس: نه. این پسره حتما دیشب تا حالا توی خونه بوده. تازه حتماً مجید هم داخل خونه‌س. حسین لب‌هایش را روی هم فشرد. این کمبود نیرو بدجور دستش را بسته بود. رو کرد به خانم صابری: - شما آماده باشین، برید به موقعیت عباس. از این‌جا به بعد فعلا ت.م صدف و شیدا با شما باشه. صابری ایستاد، چادرش را مرتب کرد، با صدای محکم و مصممش «چشمی» گفت و از اتاق خارج شد. در این یک ساعت، گزارش‌های صابری، حسین را نگران‌تر می‌کرد؛ مخصوصا وقتی که گفت ماشین حامل شیدا و صدف وارد دانشگاه صنعتی شده و به طرف خوابگاه دخترانه رفته است. نه شیدا و نه صدف، هیچکدام دانشجوی آن دانشگاه نبودند؛ پس حضورشان چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ امید گزارش استعلام چهره پسرِ داخل ماشین را بلند برای حسین خواند: - شاهین دهقانی، دانشجوی کارشناسی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی. هیچ سوء سابقه کیفری‌ای نداره؛ اما توی تشکلِ... فعال بوده. وضع مالی خانواده‌ش هم خوبه و پدرش کارخونه‌دار هست. حسین: خط مجید رو چی؟ استعلام گرفتی ببینی به اسم کیه؟ امید: بله. به اسم خودشه، این نشون می‌ده که خیلی حرفه‌ای نیست. مجید هم دانشجوی همون دانشگاهه؛ ولی خانواده‌ش از طبقه متوسط هستن. حسین متفکرانه دستش را زیر چانه‌اش زد و زمزمه کرد: - یکی دوتا آدم حرفه‌ای، دارن چندتا غیرحرفه‌ای رو هدایت می‌کنن و ازشون استفاده می‌کنن. اینطوری خیلی راحت‌تر می‌تونن ردهاشونو پاک کنن و بجای این که درگیر تسویه حساب درون‌سازمانی بشن، هرکسی که پاکسازی می‌شه رو به اسم شهید جلوی نظام عَلَم می‌کنن. ببین کِی بهت گفتم امید! امید شانه بالا انداخت و لیوان کاغذی چای را برای حسین پر کرد: - والا ما که به اندازه شما از این چیزا سر درنمیاریم حاجی... ولی خب حکماً همینطوره! صابری روی خط بی‌سیم آمد. صدایش منقطع بود؛ گویا نفس‌نفس می‌زد: - قربان سوژه‌ها همین الان خیلی راحت وارد دانشگاه شدن! نمی‌دونم چطوری شد که حراست انقدر راحت راهشون داد. حسین: شما چکار کردی خانم صابری؟ صابری: من از ماشین پیاده شدم، خواست خدا بود چندتا از دخترهای دانشجو هم می‌خواستن برن داخل، منم خودم رو انداختم پشت سرشون و رفتم تو؛ ولی الان ماشین ندارم. حسین: چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ صابری باز هم نفس گرفت: - ماشین ندارم دیگه، پیاده دارم دنبالشون می‌رم. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
💐 رهبرانقلاب در روز ١٢ فروردين ۵۸ روز رأی‌گیری برای جمهوری اسلامی در کدام شهر بودند؟ ⏳من البته در آن روز[روز جمهوری اسلامی]، روز رأی‌گیری کرمان بودم از طرف امام یک مأموریتی به من محول شده بود که بروم بلوچستان و سر بزنم به شهرهای بلوچستان و مردم آن‌جا را از نزدیک دیدار بکنم و پیام امام را برای آن مردم ببرم. 🔹پیام محبت و دلسوزی را که ملاحظه می‌کنید از همان روزهای اوّل امام به فکر افتادند که با این دورافتاده‌ای که به کلی فراموش شده بودند، حتی در نظام گذشته ملاطفت و محبت کنند و من را که آن‌جا سابقه داشتم آشنائی نسبتاً زیادی داشتم فرستادند آن‌جا برای این کار. ⏳کرمان رسیده‌بودم من در راه بلوچستان که روز رأی‌گیری بود، در فرودگاه بچه‌های حزب‌الهی و داغ کرمان آمدند، صندوق را آوردند چند تا صندوق بود، هر کدام می‌خواستند که بیاورند من تویش رأی بیاندازم. آنها هم من را می‌شناختند. یعنی سابق که کرمان رفته بودم و مردم کرمان با من آشنا بودند. من هم خیلی به مردم کرمان از قدیم علاقه داشتم مردم خیلی بامحبت و جالب بودند همیشه در چشم من. 🔹خیلی لحظه‌ی شیرینی بود برای من، آن لحظه‌ای که این رأی را من می‌انداختم توی صندوق و می‌دیدم آن شور و هیجانی را که مردم کرمان از خودشان نشان می‌دادند در رأی دادن. بعد هم نشان داده شد که خب نودونه درصد آراء به جمهوری اسلامی آری بود. ۶۴/۱/۱۰ 💻 @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️میشه هر سی چهل سال رفراندوم بشه؟ ✅ یک بار برای همیشه این شبهه رو حلش کنیم
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت51 حسین: خدا خیرتون بده. فقط مواظب باشید لو نرید. صابری: چشم. حسین داشت با خودش فکر می‌کرد چطور ممکن است دو نفر ناشناس، بدون کارت دانشجویی وارد دانشگاه شوند و حراست هم اعتراضی نکند؟ امید از چهره حسین این سوال را خواند و به سوالِ نپرسیده‌اش پاسخ داد: - قربان احتمالاً کارت دانشجویی جعلی داشتن. الان هم فصل امتحاناته، چون دانشگاه از شهر دوره، خیلی از دانشجوها با این که خوابگاهی هم نیستن می‌رن خوابگاه با دوستاشون درس بخونن و همون‌جا می‌مونن. پس خیلی غیرعادی نیست که شیدا و صدف هم همچین بهونه‌ای داشته باشن. حسین سرش را بالا آورد و با چشمانی گشاد شده پرسید: - تو اینا رو از کجا می‌دونی؟ امید: خودمم توی همون دانشگاه درس خوندم حاجی! حسین سر تکان داد و خیره به نقشه دانشگاه، گفت: - اینا یه برنامه حسابی برای دانشگاه دارن و معلوم نیست تاحالا چندتا مثل شیدا و صدف رو وارد دانشگاه کردن به این بهونه. راستی از عباس خبری نشد؟ تا اسم عباس را آورد، صدای عباس را از بی‌سیمش شنید: - حاجی جان کمیل این‌جا چیکار می‌کنه؟ حسین با شنیدن این جمله، ناگهان از جایش بلند شد و ایستاد. صدایش ناخواسته کمی بالا رفت: - یعنی چی؟ کمیل چرا اون‌جاست؟ مطمئنی خودشه؟ عباس از لحن حسین جا خورده بود. دوباره نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: - مطمئنم خودشه! درسته که فاصله داره؛ ولی من می‌شناسمش! یه پسره اومد در خونه و چندتا جعبه از ماشینش درآورد و رفت تو، پشت سرش هم کمیل! حسین فهمید همان پسری که احتمال می‌رفت حسام باشد، باغ بهزاد را به مقصد همان خانه ترک کرده و احتمالاً چیزی که عباس باید به دانشگاه ببرد، همان جعبه‌هاست. عباس که متوجه سکوت حسین شده بود، دوباره پرسید: - جریان چیه قربان؟ حسین دوباره شقیقه‌هایش را ماساژ داد. این که معلوم نبود چه اتفاق شومی در دانشگاه صنعتی بیفتد، عذابش می‌داد. با توجه به گزارشی که کمیل از تجهیزات داخل خانه داده بود، می‌توانست حدس بزند اتفاق وحشتناکی در پیش است. صدایش خسته‌تر از قبل بود؛ اما محکم‌تر و بلندتر: - عباس جان، من نمی‌دونم؛ ولی اون جعبه‌ها نباید به دانشگاه صنعتی برسه. یه فکری بکن، چه می‌دونم تصادف کن... یا هرچی... ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🌿🌿🌿 👈یه نکته جالبی در قسمت ۱۲ سریال توجهم رو جلب کرد... جایی که رسول از محمد می‌پرسه چرا سوژه رو دستگیر نمی‌کنید؟🤔 محمد می‌گه: اینجا زمین بازی ما نیست!!⚠️ ⛔️یه نکته استراتژیک و مهم: در زمین دشمن(زمینی که دشمن طراحی کرده و قواعدش رو تعیین می‌کنه) بازی نکنید؛ چون در این صورت، چه ببرید چه ببازید، به نفع اونه...‼️ 🌿🌿🌿
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت52 عباس چند ثانیه فکر کرد. تصادف کردن انتخاب خوبی نبود؛ ممکن بود مجید یک ماشین دیگر بگیرد و به راهش ادامه دهد. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست. یادش آمد روز تولد حضرت زهراست. از بچگی، پدر یادش داده بود هر وقت و هر جا که گیر افتاد و نمی‌دانست چه کند، پنج صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها بفرستد. حالا هم یکی از همان وقت‌ها بود: - اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... . مثل همیشه جواب داد. اصلاً انگار با آمدن نامِ حضرت مادر، هیچ گرهی جرأت عرض اندام نداشت. عباس سر از فرمان برداشت و روی خط کمیل رفت: - کمیل، همین الان برو دانشگاه صنعتی، هماهنگ کن با نگهبانی؛ من که رسیدم، یه بهونه جور کنین و ماشینم رو تفتیش کنین. باید دستگیر بشیم. کمیل: باشه عباس جان، پس من منتظرتم. فقط به نظرت به سوخت رفتنت می‌ارزه؟ اگه دستگیر بشی دیگه روت حساب نمی‌کنن! عباس ساکت ماند؛ منتظر بود حسین حرفی بزند. حسین چندبار نفس عمیق کشید و به حرف آمد: - اشکال نداره. ما وظیفه‌مون اینه که جلوی خسارت و ناامنی رو بگیریم. و روی صندلی پشت سرش رها شد، چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. بدون این که چشمانش را باز کند، با صدای گرفته‌اش امید را مخاطب قرار داد: - از الان فیلم تمام دوربین‌های دانشگاه صنعتی باید روی مانیتور باشه و من ببینم. *** ‼️پنجم: یار دبستانیِ من... .‼️ عباس بیشتر از مجید حرص و جوش می‌خورد. دائم دستِ دستبند خورده‌اش را تکان می‌داد و همزمان با صدای گوش‌خراش برخورد حلقه دستبند با لوله شوفاژ، فریاد می‌زد و زمین و زمان را ناسزا می‌گفت: - بابا چرا تو مملکت به این بزرگی گیر دادین به من؟ اصلاً مگه من چیکار کردم؟ الان ننه‌م دق می‌کنه از نگرانی! چرا حرف حالیتون نمی‌شه؟ مجید؛ اما ساکت و بی‌صدا در خودش جمع شده بود و جرأت حرف زدن نداشت؛ مخصوصاً که عباس او را مقصر می‌دانست و هربار او را هم مورد عنایت قرار می‌داد: - ببین داداش چی گذاشتی تو دامنمون؟ الان من می‌شم سابقه‌دار. تا بیام اثبات کنم اینا دسته‌گل جناب‌عالی بوده و من ازش خبر نداشتم، معلوم نیست چندسال برام حبس بریدن. ننه و آقامو چکار کنم؟ ای خدا بگم چکارت کنه! آخه تو رو چه به حمل سلاح سرد؟ مجید سمت دیگر شوفاژ کز کرده بود و حرفی نمی‌زد؛ نمی‌دانست چه بگوید. از دستگیر شدن می‌ترسید؛ چون حسام برایش از ماموران امنیتی ایران غول ساخته بود. با خودش می‌گفت دستگیر که بشود، با همان چک اول مُقُر می‌آید و بعد هم حتماً حکمش اعدام است. بخاطر همین فکرهای پریشان بود که داشت به خودش می‌لرزید و فقط سعی داشت جلوی گریه‌اش را بگیرد. صدای شعار دادن دانشجویان و شکستن شیشه و دزدگیر ماشین‌ها، کم‌کم داشت بلند می‌شد و مجید، امید داشت شاید همکلاسی‌های معترضش به دادشان برسند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
به قسمت های حساس رسیدیم... با دقت بخونید....
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت53 در اتاقک نگهبانی باز شد و کمیل، بی‌سیم به دست با یک مامور پلیس وارد شد. صدای عباس باز هم در آمد: - اخوی! برادر! آقا! حضرت! حاجی! سید! بابا چرا حرف گوش نمی‌دین؟ من فقط یه راننده تاکسیِ بدبختِ ساده‌م. از کجا می‌دونستم این یارو توی کیفش چی داره و کوکتل نمی‌دونم چی‌چی گذاشته تو ماشینِ منِ بدبخت؟ هرچی هست زیر سر اینه! و با دست به مجید اشاره کرد. مجید با چشمانی که از ترس دودو می‌زد به کمیل نگاه کرد. هیچ حرفی برای دفاع از خودش نداشت. کمیل خم شد و دستبند مجید را باز کرد: - فعلاً باید بریم آگاهی، اون‌جا تکلیفتون معلوم می‌شه. و سرش را برگرداند سمت عباس: - تو هم انقدر سر و صدا نکن. اگه واقعاً بی‌گناه باشی کاریت نداریم. دستبند عباس را هم باز کرد و به پلیس اشاره کرد: - سرکار، اینا رو زودتر بی‌سر و صدا ببرید آگاهی، این‌جا بمونن دردسر می‌شه. مامور بازوی عباس را گرفت که بلندش کند؛ اما دوباره صدای عباس بالا رفت: - آقا آگاهی یعنی چی؟ سرکار جون مادرت نکن! بابا من ننه و آقام منتظرمن توی خونه! ما یه خبطی کردیم مسافر بردیم! چه می‌دونستیم تو کار خلافه؟ ای بابا... . چشم حسین به تصاویر دوربین‌های مداربسته بود و گوشش به داد و فریاد عباس. اگر موقعیت بهتر بود، حتما با امید یک دل سیر به غربتی‌بازی‌های عباس می‌خندیدند؛ ولی الان، اتفاقات پشت سر هم و ناخوشایند، اجازه خندیدن نمی‌داد. حسین بی‌سیمش را برداشت و خانم صابری را صدا زد: - صابری کجایی؟ چه خبره اون‌جا؟ صابری هنوز هم نفس‌نفس می‌زد و صدایش از میان هیاهوی جمعیت، سخت به گوش می‌رسید: - قربان اوضاع خوب نیست. صدف و شیدا توی خوابگاه دختران بودن؛ ولی الان دارن خوابگاه رو به هم می‌ریزن. از عصر جو ملتهب بود؛ ولی الان دیگه کار از التهاب گذشته. دارن شیشه‌ها رو می‌شکونن که بریزن بیرون. صدای شکستن شیشه و داد و فریاد، پس زمینه صدای صابری بود؛ اما ناگاه صدایی انفجارمانند کلامش را قطع کرد. حسین سر جایش نیم‌خیز شد و به تصویر دوربین خوابگاه دختران چشم دوخت. شیشه‌ پنجره‌ها و اتاق نگهبانی ریخته بود روی زمین و نوری رقصان در گوشه تصویر، خبر از آتش‌سوزی می‌داد. چندبار با صدای بلند نام صابری را صدا زد. صابری با صدایی گرفته‌تر پاسخ داد: - قربان ماشین نگهبانی رو آتیش زدن. انگار از قبل هماهنگ شده بوده و ترقه و مواد آتش‌زنه داشتن. دخترها هم ریختن بیرون. شیدا و صدف هم جلوتر از همه دارن شعار می‌دن، می‌شنوید شعارها رو؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک قوم تو را شهید می‌خوانند... ۱۵ فروردین سالروز ولادت حاج احمد متوسلیان💚 تولدت مبارک فرمانده💐