🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 146
جمعیت اشاره دست بشری را گرفتند و دویدند؛ اما وقتی جوان را پیدا نکردند، هرکس گوشهای خزید و خودش را در خیابان و کوچهها پنهان کرد. حالا فقط سارا مانده بود که داشت هنوز در کوچه میدوید و بشری که میان درختان کنار مادی، مانند یک شکارچی برای سارا کمین گذاشته بود.
سارا سرعتش را کم کرد و درحال راه رفتن، شال و دستبند سبزش را باز کرد و کنار کوچه انداخت. بشری از میان درختان کنار مادی، در امتداد مسیر سارا قدم برمیداشت تا رسید به پل بعدی. وقتش رسیده بود؛ بشری از تجربه نجات جوان استفاده کرد و با کشیدن دست سارا به داخل مادی، انداختش روی چمنها. سارا جیغ خفهای کشید. سبکتر از چیزی بود که بشری فکر میکرد. قبل از این که سارا بفهمد چه بلایی سرش آمده، بشری دهانش را گرفت:
- هیس! مامورا... .
مطمئن بود سارا آموزشدیده است و به این راحتی گول نمیخورد؛ پس خودش را برای مبارزه آماده کرد. سارا لحظهای ساکت شد اما از نگاهش پیدا بود مشکوک است. اخم کرد:
- تو ماموری...!
بشری منتظر این واکنش بود؛ قبل از این که سارا بخواهد بلند شود، بشری شوکر را زیر گلویش گذاشت. درحدی نگه داشت که سارا برای چند لحظه، حال خودش را نفهمد و بشری وقت داشته باشد دستش را با دستبند به نردههای کنار پل وصل کند. صدای خسخس نفسهای سارا را کنار گوشش شنید و بعد، سوزشی در پهلویش. سارا با دست آزادش، خنجر را در پهلوی بشری نشانده بود و حالا می خواست بیرونش بکشد؛ اما بشری کسی نبود که به این راحتی کم بیاورد و رها شود. اگر خنجر را بیرون میآورد، زخم بشری هوا میکشید و کارش خلاص بود. با وجود تمام بیحالیاش، مچ سارا را گرفت و با قدرت فشرد. نفسش بالا نمیآمد. سارا جیغ کشید و چند فحش رکیک نثار بشری کرد. بشری مچ سارا را پیچاند تا خنجر را رها کند؛ انقدر محکم که صدای ترق استخوان سارا را شنید. سارا از درد به خود پیچید و میان زوزه کشیدنش گفت:
- به این راحتیا نیست خانوم کوچولو!
بشری که داشت جیبها و لباس سارا را میگشت، سعی کرد خودش را محکم نگه دارد و با پشت دست کوبید به دهان سارا:
- زبون درازی نکن عفریته! برای تو هم به این راحتیا نیست... .
خون گرمی که روی لباسها و بدنش میخزید، توانش را آرامآرام خارج میکرد. با صدایی که از ته چاه در میآمد، گزارش موقعیت داد. تمام حواسش به سارا بود که حرکت اضافهای نکند؛ و پیمان را که از پشت سر به او نزدیک میشد نمیدید. سارا با دیدن پیمان، لبخند بیجانی زد؛ پیمان سلاحش را در آورد و گذاشت روی سر بشری. بشری خواست سرش را برگرداند و پشت سرش را ببیند که پیمان با اسلحه، به سرش کوبید:
- برنگرد!
چشمان بشری از شدت خونریزی و ضربهای که به سرش خورده بود داشت سیاهی میرفت؛ اما نمیخواست تسلیم شود؛ حتی به قیمت جانش. برایش مایه ننگ بود که زنده باشد و متهم از دستش فرار کند. چندبار سرفه کرد؛ طعم تلخ آهن در گلو و دهانش خود را به رخ کشید. با این وجود، به سختی از پیمان پرسید:
- گفتن بیای بکشیش یا فراریش بدی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
دعاگوی همه شما عزیزان هستیم در جوار مزار شهید زهره بنیانیان...
پ.ن: شهید بنیانیان یکی از بهترین رفقای شهید من هستند و الگوی من...اگه یادتون باشه اوایل رمان #شاخه_زیتون درباره این بانوی شهید صحبت کردم...
💥 تبریک به ملت ایران برای خلق حماسه حضور،👏🌸
🔸تبریک به همتی و هوادارانش،
🔸تبریک به رضایی و دوستدارانش،
🔸تبریک به قاضیزاده و حامیانش،
❣و البته تبریک فراوان به سید ابراهیم رئیسی و یارانش💐
انتخابات یک پیروز داشت و آن #ایران بود؛
نوبت همدلی و همکاری و تلاش برای ساخت #ایران_قوی است.
🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺صل علی محمد(ص)
🍀سید ما خوش آمد
😍😍😍😍😍
پیروزی آقای سید ابراهیم رئیسی را به محضر امام زمان(عج)
و امام خامنه ای و ملت قهرمان ایران تبریک می گوییم.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💐 ملت ایران؛ پیروز بزرگ انتخابات
👈 پیروز بزرگ انتخابات دیروز، ملت ایران است که یکبار دیگر در برابر تبلیغات رسانههای مزدور دشمن و وسوسهی خاماندیشان و بدخواهان، قد برافراشت و حضور خود در قلب میدان سیاسی کشور را نشان داد.
📝 متن کامل پیام رهبر انقلاب به مناسبت حضور حماسی مردم در انتخابات ۱۴۰۰👇
https://farsi.khamenei.ir/message-content?id=48119
نظرات شما☺️
#نام_رمان
رمان امنیتی #رفیق
#روایت_عشق
نظر شما چیه؟؟!
راستی، #تحلیل_شخصیت #کمیل یادتون نره!
منتظریم👇👇
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 147
پیمان داد زد:
- دستبندشو باز کن وگرنه میکشمش!
بشری شروع کرد به خندیدن؛ با این که تکان خوردن عضلاتش، باعث بیشتر شدن دردش میشد:
- نمیدونم کی هستی؛ ولی خیلی بیجنبهای! یه اسلحه دستته جوگیر شدی!
پیمان دندان بر هم فشرد و زوزه کشید:
- گفتم بازش کن وگرنه... .
ناگهان صدای پیمان ته کشید و فشار اسلحهاش کم شد. بشری داشت از هوش میرفت؛ اما به چشمانش التماس میکرد روی هم نیفتند. صدای دیگری شنید:
- اسلحهت رو بنداز و بشین روی زمین!
صدا را میشناخت؛ عباس بود. پیمان با فشار اسلحه عباس، دستانش را بالا برد و سلاحش را انداخت. روی زمین زانو زد و عباس دستبند به دستانش زد. صابری با تکیه به نردههای پل، خودش را نگه داشته بود که نیفتد؛ اما نتوانست بیشتر هشیار بماند. آخرین جملاتی که شنید، درخواست عباس برای آمبولانس بود.
***
صدای شعار «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» گوشِ ابراهیمی را پر کرده بود و دودی که از لاستیکهای سوخته بلند میشد، داشت خفهاش میکرد. آن شب، کسانی که خیابان را بند آورده بودند انگار حال خودشان را نمیفهمیدند؛ از همیشه جنونزدهتر بودند؛ انگار عدم همراهی مردم دیوانهشان کرده بود. ابراهیمی نفهمید چه شد که ریختند سرش؛ حتی نفهمید چطور زدند.
به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر میکشد. معلوم نبود اگر بیشتر از این بیکار بماند چند تکهاش کنند؛ درگیری را نه به صلاح میدید و نه رمقش را داشت. صدای هو کشیدن مردم در سرش میپیچید. دست کشید به صورتش تا خون را از چشمش پاک کند. سینهاش سنگین شده بود و میسوخت. دهانش مزه خون میداد. دستش را گذاشت روی آسفالت خیابان و با یک «یا علی» خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. نیرویش از خودش نبود انگار. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیادهرو دوید. از پست سرش صدا میشنید که:
- ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش!
با این اوضاع نمیتوانست ادامه بدهد؛ دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینهاش میسوخت و خون با سرفههایش بیرون میریخت. پای چپش را به سختی روی زمین میکشید. صدای جمعیت را میشنید که پشت سرش میدویدند و ناسزا میگفتند. تندتر دوید. نمیتوانست نفس بکشد. صدای حسین را از بیسیم میشنید اما صدا از گلویش خارج نمیشد. امتداد مادی را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن گشت.
داشت ناامید میشد؛ نمیتوانست راه برود. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدمهایش بیرمقتر شد؛ گویا پاهایش زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر میشد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش میخواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. خانواده و تمام زندگیاش را به یاد آورد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درختهای کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانهای را کنار گوشش شنید:
- برو زیر پل...بدو تا تیکهتیکهت نکردن!
دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید. سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
- اونور! بسیجیه از اونور رفت!
ابراهیمی به سختی خودش را کشید زیر پل. لب گزید که صدای نالهاش در نیاید. تهمانده رمقش را جمع کرد و پشت بیسیم گزارش موقعیت داد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 148
***
با وجود تمام تلاشش برای آرام بودن، باز هم با چشم دور و برش را میپایید و به خودش دلداری میداد که بعید است به این زودی اقدام کنند. اصلا بعید است به این زودی به او برسند. با همین حرفها هم آرام نمیشد و نشستن روی صندلیهای فرودگاه هم برایش سخت بود. هر پروازی که اعلام میکردند، از جا میپرید. دستش را روی دسته سامسونت فشار داد و نفس عمیق کشید.
- مسافران پرواز هشتصد و نود سه ترکیش ایرلاین به مقصد استانبول برای دریافت کارت پرواز به گیت مراجعه فرمایند.
نیازی شتابزده بلند شد؛ نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط باشد. تمام وقتی که داشت کارت پرواز میگرفت و پاسپورتش را مُهر میزد و از گیتها عبور میکرد، منتظر بود ماموران فرودگاه بیایند سراغش و ببرندش؛ منتظر بود مامور مُهر زدن پاسپورت چپچپ نگاهش کند و بعد از چند ثانیه بگوید ممنوعالخروج شده و یا پای پلههای پرواز برش گردانند؛ اما هیچکدام از این اتفاقها رخ نداد. انقدر همه چیز عادی و روی روال بود که شک افتاد در دلش؛ قاعده همیشگیاش بود: وقتی همه چیز خوب پیش میرود، یعنی یک جای کار میلنگد!
مهماندارها با لبخندهای دنداننما و مصنوعیشان لبخند میزدند و خوشآمد میگفتند. نیازی منتظر بود حداقل مامور امنیت پرواز با حالت مشکوکی نگاهش کند و با دیدنش، دستش را روی بیسیم کوچک داخل گوشش بگذارد و پچپچ کند؛ اما در همین حد هم اتفاقی نیفتاد.
گوشیاش را در آورد و شمارهای را گرفت. بعد از دوبار بوق خوردن، تماس وصل شد؛ ولی فرد پشت خط هیچ نگفت. نیازی هم انتظار همین اتفاق را داشت؛ با آرامش گفت:
- عزیزم من دارم میام خونه. تا شام رو آماده کنی من رسیدم. ترافیک هم نبود.
زنی که پشت خط بود، فارسی را خوب حرف نمیزد:
- باشه. تا تو برسی شام آمادهس. فقط امیدوارم توی ترافیک نمونی. خداحافظ.
تماس قطع شد. نیازی نفس راحتی کشید. گوشیاش را خاموش کرد و سیمکارت و باتریاش را درآورد؛ دیگر کارش با ایران تمام بود؛ حتی دیگر برایش مهم نبود سر بهزاد و سارا چه بلایی میآید. تنها کاری که میتوانست بکند، این بود که دور از چشم کمیل، در ماشینِ حاج حسین ردیاب بگذارد تا بهزاد بتواند حاج حسین را پیدا کند.
کار گوشیاش را که تمام کرد، احساس کرد رها شده است و آزاد. نمیخواست به شکهایی که در مغزش وول میخوردند بها بدهد. میخواست مثل بقیه مسافرهایی که برای کار یا تفریح میرفتند استانبول، کمربندش را ببندد، سرش را به پشتی صندلی تکیه دهد و پلک بر هم بگذارد؛ و همین کار را هم کرد. شور و شعفی خاص دوید زیر پوستش؛ این هواپیما، دروازه ورود به زندگیای دیگر بود.
چشمانش داشتند گرم میشدند که دستی سر شانهاش خورد. چیزی در دلش فرو ریخت؛ اما فکر کرد حتماً مشکل خاصی نیست و با آرامش چشم باز کرد. مرصاد را که بالای سرش دید، همه آنچه در ذهنش ساخته بود بر سرش خراب شد. مرصاد و دونفر از ماموران امنیت پرواز بالای سرش بودند و مرصاد با حالت خاصی نگاهش میکرد؛ مانند مادری که با وجود زحمات بسیاری که برای فرزندش کشیده، فرزندش در امتحان رفوزه شده باشد؛ یا مانند عاشقی که خیانت معشوقش را ببیند. انگار مرصاد میخواست با نگاهش بگوید: منی که تازه جذب تشکیلات شده بودم، روی شما حساب ویژه باز میکردم حاج آقا نیازی... .
حتماً مرصاد کلمه «حاج آقا» را غلیظ و کشدار میگفت. شاید در ادامه میگفت:
- شما به عنوان کسی که سالها کار اطلاعاتی کرده، الگو و اسطوره من بودید...شما حکم پدر ما رو داشتید... .
مرصاد هیچکدام از این حرفها را نزد؛ فقط گفت:
- باید با ما بیاید آقای نیازی!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 148 *** با وجود تمام
انشاءالله به زودی... مسئولان خائن رو هم همینجوری....😎