مهشکن🇵🇸
سلام با ذکر نام نویسنده و فقط در پیامرسانهای ایرانی🙂
سلام
با همون شرایط که در پیام قبلی ذکر کردم
#بسم_لله_قاصم_الجبارین
سلام خدمت دوستان عزیز...
شخصیت بعدی که قراره تحلیلش کنید، #صدف هست!
شاید ظاهراً مهم به نظر نیاد؛ درحالی که آسیبشناسی شخصیتی مثل صدف، درواقع آسیبشناسی درصدی از دختران جامعه ایران هست(البته نه همهشون).
پس لطفاً این بار، روی شخصیت #صدف فکر کنید...
#تحلیل_شخصیت
#صدف
#رفیق
منتظریم👇😉
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🌹چهرهها به روایت رهبر معظم انقلاب| شهید مصطفی چمران
♦️هم عشق، هم عقل!
♦️«اینجوری بود چمران. دنیا و مقام برایش مهم نبود؛ نان و نام برایش مهم نبود؛ به نام کی تمام بشود، برایش اهمیتی نداشت. باانصاف بود، بیرودربایستی بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عین لطافت و رقت و نازکمزاجی شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ یک سرباز سختکوش بود... دانشمند بسیجی این است... در وجود یک چنین آدمی، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خندهآور است... هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل.» ۱۳۸۹/۰۴/۰۲
🗓 سی و یکم خرداد سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران در سال ۱۳۶۰
#خبرگزاری_بسیج_اصفهان
#شهیدچمران
مهشکن🇵🇸
#بسم_لله_قاصم_الجبارین سلام خدمت دوستان عزیز... شخصیت بعدی که قراره تحلیلش کنید، #صدف هست! شاید ظا
نظر بسیار زیبای یکی از مخاطبان عزیز که در اسکرینشات نمیگنجید😅:
سلام
زندگی همیشه با امتحانات الهی امیخته بوده، هر امتحان هم حکمت خداونده. ما وقتی گِلی داریم و میخوایم اونو به گلدونی زیبا تبدیلش کنیم، اول شکلش میدیم بعد توی کوره قرارش میدیم و بعد به گیره وصلش میکنیم تا نقش بزنیم. تمام این سختی ها برای اینه که یه گلدون،خوب باشه . انسان هاهم همین هستن، برای رسیدن به سعادت و خوشبختی باید امتحانات رو بگذرونن و حکمت و حکیم بودن خدارو درک کنن. اما بعضی انسان ها این رو قبول نمیکنن و خیلی زود جا میزنن مثل صدف که ازادی رو توی لباس فلان شکل پوشیدن میبینه و از دانشگاه اخراج میشه و نسیت به نظام کینه به دل میگیره،و خوشبختی رو داشتن خونه ی خوب و شغل خوب و حقوق بالا میدونه و از کشور و خانوادش دل میکنه و وارد یه زندگی فرمالیته میشه و بعدا میفهمه وارد چه داستان بزرگی شده. بازیچه ی خواسته های منافقین شده و راه برگشتی نداره.
صدف روحیه لطیفی داره که خدشه دار شده. چرا؟ چون با اولین امتحان خدا جا زد و نتونست بقیه اتفاقات رو تحمل کنه. این باعث شد مسیرش به اشتباه تغییر کنه.
صدف دختری با قد ۱۶۰ یا ۱۶۵ لاغر و بگی نگی خوش قیافه ست.
چشمای قهوه ای و موهای بلوند تیره رنگ شده داره. مانتوی کوتاه و تنگ میپوشه. صورت مظلومی داره.
#تحلیل_شخصیت
#صدف 👱♀
#رفیق
نظر شما چیه؟
منتظریم👇👇
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
tasnim group 09140043816.mp3
12.06M
🌙یه شَبِ صَحنِ گوهَرشاد به هَمه ی دُنیا می اَرزه... ✨
تواشیح بابُ الجَواد 🎧همخوانی بسیار زیبا(فارسی-عربی) 💐ویژه ولادت حضرت امام رضا علیه السلام💫
🌷 گروه تواشیح بین المللی تسنیم
مهشکن🇵🇸
سلام قسمت دوم شخص مفرد از عمد به حالت محاوره نوشته شده🙂
جهت ایجاد تنوع در بافت متن رمان و تمایز بین روایت اریحا و مرصاد.
نظرات شما☺️
#تحلیل_شخصیت
#صدف 👱♀
رمان امنیتی #رفیق
#روایت_عشق
تحلیل شما چیه؟؟!
منتظریم👇👇
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلاد عالم آل محمد
💖هشتمین حجت سرمد
🌸نگین درخشان وطن
💖السلطان ابا الحسن
🌸حضرت رضا(ع)مبارک باد.
#امام_رضا علیهالسلام
هدایت شده از KHAMENEI.IR
☀️ مجموعه لوح | امام هشتم، برکت ایران
🔺️ حضرت آیتالله خامنهای: «برکت وجود حرم مطهر حضرت رضا علیهالسلام در سرزمین ما و حضور معنوی ایشان در سرتاسر کشور و در دل آحاد مردم ما آشکار است. امام هشتم علیهالصّلاةوالسّلام ولىّنعمتِ معنوی و فکری و مادّی ملت ماست.» ۱۳۸۱/۱۰/۲۵
💻 @Khamenei_ir
سلام و درود و تبریک عید.
امشب عید هست و دوست ندارم شما عزیزان رو ناراحت کنم و خاطر تون مکدر بشه؛ ولی چون قرار بر این بوده که سه قسمت پایانی رمان #رفیق رو بذاریم، انشاءالله تا دقایقی دیگر سه قسمت آخر منتشر میشه.
انشاءالله در این شب عزیز حضرت رضا علیهالسلام به ما عنایت ویژه داشته باشند.
التماس دعا
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 151
امید داشت تصاویر دوربین مداربسته را چک میکرد؛ تصویر چند ساعت قبل پارکینگ را آورد و با دقت دید؛ مانند داوران جشنوارههای فیلم. چیزی را دید که انتظارش را نداشت؛ مردی به ماشین نزدیک شد و چیزی را زیر ماشین چسباند. گلوی امید خشکید و آرام گفت:
- یا حسین...یا حسین... .
و صدایش را برای مرصاد بلند کرد:
- ردیابه مرصاد...ردیابه! تو کمیل رو بگیر منم حاجی رو میگیرم.
مرصاد با کف دست به پیشانیاش کوبید. امید معطل نکرد، چندین بار حاج حسین را پیج کرد. حاج حسین جواب داد: جانم امید جان؟
صدای امید میلرزید:
- حاجی توی ماشینتون ردیاب گذاشتن، پیاده شین!
حاج حسین بلند گفت:
- چی امید جان؟ صداتو نمیشنوم. واضح نیست. دوباره بگو!
امید از صندلیاش بلند شد. از پیشانی و شقیقههایش شرشر عرق میریخت. صدایش لرزانتر شد و بلندتر:
- حاجی از اون ماشین پیاده شو!
معلوم نبود چرا؛ اما صدایش به حاج حسین نمیرسید:
- امیدجان من صداتو ندارم. دوباره بگو!
و بعد صدای فشفش آمد؛ فقط صدای فشفش. امید خواست بیسیم را پرت کند روی زمین؛ اما صدای ضعیف و ناله مانند ابراهیمی را شنید که گزارش موقعیت میداد و درخواست کمک میکرد. به دیوار تکیه داد و درحالی که ناخودآگاه اشک از چشمش میریخت گفت:
- توی موقعیت بمون، نیروی کمکی میفرستم برات.
***
امید هرچه جملهاش را تکرار میکرد، کلمات نصفه و نیمهاش به حسین میرسید. حسین از این اوضاع کلافه شده بود؛ مخصوصا که میدید کمیل هم در تلاش است تا با مرصاد صحبت کند؛ اما چیزی نمیشنود. همزمان، صدای بیسیم در آمد. صابری بود:
- قربان، سارا افتاد توی تور؛ ولی خودم زخمی شدم. نیرو اعزام کنید!
از صدای صابری میتوانست بفهمد زخمی شده و زخمش هم جدی ست؛ اما قبل از این که به امید بیسیم بزند یا کار دیگری بکند، از پشت سرش صدای شکستن شیشه شنید و بعد، همه صداها خاموش شد. انگار همه شهر در آرامش فرو رفت؛ همه جا ساکت شد. آرامش در جانش ریخت؛ مانند آب خنک در میانه تابستان که به کام تشنه بریزند. چشمش افتاد به پلاک پلاستیکیای که از آینه ماشین آویزان بود. زیر لب نوشته روی پلاک را خواند:
- السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین، و علی اولاد الحسین، و علی اصحاب الحسین... .
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 152
ناگاه صدای برخورد چیزی با شیشه، او را به خودش آورد. انگار کسی با نوک انگشت به شیشه میزد. سرش را برگرداند و شیشه را پایین داد، سپهر بود. سپهر با همان چشمان آبی و ریش و سبیل طلاییِ تازه جوانهزده؛ همان سپهر جوان هجده ساله. سپهر برعکس حسین، اصلا پیر نبود. مثل همیشه میخندید. با لباس خاکیِ بسیجیاش آمده بود؛ اما حسین نمیدانست چرا گلو و گریبان سپهر خونین است. سپهر با چشمانش حرف میزد و حسین میفهمید. بدون این که لبان سپهر تکان بخورند، حسین فهمید سپهر میگوید در را باز کن. سپهر انقدر دلربا شده بود که حسین مسحورش شد. دستانش بیاراده به سمت دستگیره در رفت و در را باز کرد. از همیشه سبکتر بود؛ پیاده شد. سپهر دستش را انداخت دور شانههای حسین و پیشانی حسین را بوسید؛ با چشمانش خندید و گفت: این همه سال کجا بودی رفیق؟
حسین خواست برگردد و به ماشین اشاره کند؛ اما دید ماشین دارد در آتش میسوزد و شعلههایش دل آسمان تیره را میشکافند. خودش را دید و کمیل را؛ داخل ماشین بودند. باک ماشین منفجر شد و دود خیابان را پر کرد؛ اما حسین فقط نور میدید. از همه نقصها و فرسودگیها راحت شده بود. مطمئن بود با آن جسم پیر و فرسوده نمیتواند همراه سپهر برود. کسی داشت در گوشش زمزمه میکرد؛ صدای خودش بود انگار:
آبیتر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزلآهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطرهای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که با ننگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم...
***
هرکس چهره عباس را میدید، گمان میکرد این جوان پدرش را از دست داده است؛ و با آن پیراهن مشکی، ریشهایی که از همیشه بلندتر بودند و چشمان گود افتاده، گمان بیجایی نبود. با بیحوصلگی دنبال مامور پزشکی قانونی راه میرفت. هوای سردخانه، دستان عباس را دور بدنش پیچید؛ اما انگار مامور پزشکی قانونی، به این سرمای سردخانه عادت داشت. بیتفاوت میان کمدها راه میرفت و شماره آنها را با کاغذی که دستش بود تطبیق میداد؛ تا رسید به یک کشو و زیر لب گفت:
- خودشه!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 153
کشو را باز کرد. صدای گوشخراش باز شدن کشو در فضای سردخانه پیچید؛ صدای بر هم ساییده شدن دو فلز. مامور انقدر سریع کشو را باز کرد که چیزی که داخل کاور، توی کشو بود، تکان محکمی خورد و برخورد کرد با در کشو. مامور زیپ کاور را باز کرد و کنار رفت تا عباس جسد را ببیند.
عباس مانند مامور پزشکی قانونی ماسک نداشت. دل و رودهاش از بوی وحشتناک جسد به هم پیچید و جلوی دهانش را گرفت. چهره حسین و کمیل آمد جلوی چشمش و دندانهایش را بر هم فشار داد. طوری در ماشین سوخته بودند که هیچکس جرأت نداشت پیکرشان را ببیند. صدای جیغ و شیون خانوادههایشان هنوز در گوش عباس زنگ میخورد. با انزجار کمی سرش را به جلو خم کرد تا داخل کاور را ببیند. مامور پزشکی قانونی شروع به توضیح کرد:
- جنازهش خیلی داغون بود؛ ولی ناجا با مشخصاتی که شما از روی دوربینای شهری دادید، حدس زد سوژه شما باشه.
عباس تصویر بهزاد را در ذهنش حک کرده بود و حالا، میتوانست شباهت آن چهره درب و داغان را با بهزاد پیدا کند. پوزخند زد؛ بهزاد زودتر از آن که فکرش را بکند توسط سازمان خودش در سطل زباله افتاد؛ دیگر حتی انقدر برای سازمان ارزش نداشت که برای رد کردنش از مرز هزینه کنند و آن طرف مرز شرش را بکَنند. گفت: به احتمال نود درصد خودشه؛ ولی باید بیشتر بررسی بشه. یه تست دیانای ازش بگیرید تا مطمئن بشیم.
پایان جلد اول؛ این داستان ادامه دارد... .
فاطمه شکیبا، پانزدهم خرداد ماه هزار و چهارصد؛ ساعت دو و سی و سه دقیقه بامداد.
العاقبه للمتقین.
کلام آخر
همیشه بعد از به پایان رساندن یک داستان، دلم برایش تنگ میشود؛ برای حال و هوایش، برای شخصیتهایش، برای تلخ و شیرینش.
مخصوصاً دلم برای شخصیتهایش تنگ میشود؛ دقیقاً مانند وقتی که با کسی انس میگیری و هرچه به زمان خداحافظی نزدیکتر میشوی، اضطرابت بیشتر میشود. من هم همینطورم. از این که یک رمان را تمام کنم میترسم؛ چون لحظات شیرین نوشتن یک رمان هیچوقت تکرار نمیشوند. در نوشتنش لذتی هست که در خواندن و حتی ویرایش کردنش نیست. هر رمانی هم لذت خودش را دارد.
دلم خیلی برای شخصیتهای رمانم تنگ میشود؛ مخصوصاً برای حسین و کمیل؛ اما دلم خوش است که قرار است جلد دومی برای رفیق بنویسم. شاید برای دل خودم؛ چون دوست ندارم به همین زودی بیخیالشان بشوم.
شخصیتها قطعههای وجود نویسنده هستند؛ مثل بچههایش. اگر بگویم عاشق تکتک شخصیتهایم هستم دروغ نگفتهام. دقیقاً مثل مادری که برای بچهاش ذوق کند، برایشان ذوق میکنم؛ برای تمام رفتارهای خوب و بدشان. برای تصوری که ازشان در ذهنم دارم. شاید چون خودم آنها را ساخته و پرداختهام؛ وجودشان وابسته به من است و منم که تدبیرشان میکنم. برای همین است که حتی شخصیتهای منفی و منفور هم برایم محبوب هستند؛ حتی اگر مرا نشناسند و اصلا ندانند منی هستم که از آنها داستان بنویسم. بلاتشبیه...بلاتشبیه...خدا مرا ببخشد...ولی گاهی با خودم میگویم اگر من که خالق شخصیتهای رمانم هستم، انقدر دوستشان دارم، ببین خدا چقدر مایی که مخلوقش هستیم را دوست دارد...به این حرفم خرده نگیرید؛ گفتم که...بلاتشبیه. ما هم ساخته و پرداخته خداییم؛ وجودمان وابسته به خداست و خداست که لحظهلحظهمان را تدبیر میکند. برای همین است که خدا بندگانش را، حتی بندگان گناهکارش را هم دوست دارد. و فکر کن محبت خدا چقدر خالصانه و واقعی ست؛ از تمام محبتهای دنیا واقعیتر. خدا از همه عاشقهای دنیا عاشقتر است، از همه مهربانهای دنیا مهربانتر است، از همه رفیقهای دنیا رفیقتر است...
رفاقتی عاشقانه با بهترین رفیق را برای خودم و شما آرزومندم... .
به امید دیدار شما در جلد دوم. فاطمه شکیبا، بهار 1400.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi