eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
سلام چشم البته خیلی زیاد بود.
فعلا اینا رو داشته باشید😁 واقعا الان که داستان تموم شده و فهمیدیم چی به چی بوده، خوندن این نظرات خیلی جالبه‌...
مه‌شکن🇵🇸
سلام چشم البته خیلی زیاد بود.
فعلا اینا رو داشته باشید😁 واقعا الان که داستان تموم شده و فهمیدیم چی به چی بوده، خوندن این نظرات خیلی جالبه‌...
سلام نه دقت کنید اطلاعات غلط نداد. امید درباره تیری که به سر شیدا خورده بود حرف زد که از اسلحه دوربرد بود. و حاج حسین، تیری که به حسام زده بودند رو پیش خودش نگه داشته بود و فهمید مال سلاح کمریه. در نتیجه، اسلحه ای که باهاش شیدا رو زدند با اسلحه ای که حسام رو باهاش زدن فرق داره.
سلام لطفاً آیدی کانالتون رو بفرستید شرایط قبلا ذکر شده ذکر نام نویسنده و فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی
چه سوالی... این دلنوشته‌ها رو بخونید: https://eitaa.com/istadegi/40
💚 💚 نمی‌توانستم یک جا بنشینم، مدام از روی نیمکت‌های پارک مطالعه بانوانِ دانشگاه بلند می‌شدم و قدم می‌زدم، دوباره می‌نشستم. زهرا و فاطمه نتوانستند بیایند. با زهرا تصمیم گرفتیم یک تسبیح تربت را هدیه بدهیم به مهمان و قرار شد این وظیفه سنگین بر عهده من باشد. فاطمه هم یک جور خاصی نگاهم کرد و گفت: کوفتت بشه! دوباره نشستم روی نیمکت و تسبیح تربت را در دستم فشار دادم. نگاهی به ساعت انداختم؛ کم‌کم وقتش بود. مقنعه و چادرم را مرتب کردم و از جا بلند شدم. تا سالنِ تازه‌سازِ شهید آوینی باید سرپایینی می‌رفتم. آدم آن‌تایمی هستم. زود رسیدن مزیتش این است که می‌توانی خودت انتخاب کنی کجا بنشینی. معمولا در چنین همایش‌هایی، در آخرین ردیف می‌نشینم تا هم در چشم نباشم و هم بر تمام سالن مشرف باشم؛ اما این بار فرق داشت. مهمانی داشتیم که خیلی دوستش داشتم؛ از بچگی. بابا عادت داشت پرس‌تی‌وی ببیند. انگلیسی را مثل زبان خودش می‌فهمید و حرف می‌زد. به من هم توصیه می‌کرد پرس‌تی‌وی گوش کنم که زبانم قوی شود. یک بار که داشت پرس‌تی‌وی می‌دید، من را صدا زد و مجریِ زنِ سیاه‌پوست را نشانم داد: این خانم رو ببین! آمریکایی بوده و مسلمون شده. اسمش خانم هاشمیه. من از همان وقت احساس خوبی به مرضیه هاشمی پیدا کردم. شاید چون از طرف بابا شناخته بودمش. آن روز هم، برای همین ذوق داشتم که قرار است ببینمش. دیدار بانوان فعال فرهنگی بود با مرضیه هاشمی. ردیف دوم نشستم؛ صندلی اول. خیلی طول نکشید که آمد؛ پشت سرش هم دوتا از خانم‌های جبهه فرهنگی. وقتی در راهروی بین صندلی‌ها، کنار صندلی اول ردیف اول ایستاد و چرخید، توانستم صورتش را ببینم و در دلم ذوق کنم. به یکی از خانم‌ها گفت: - May I sit here?(می‌شه اینجا بشینم؟) و نشست روی صندلی؛ طوری که من فقط نیمرخش را می‌دیدم. تسبیح تربت را در دستم فشار دادم و بوییدم. مجری از بانو مرضیه هاشمی دعوت کرد بیاید روی سن. پشت میز نشست و دانه‌دانه به سوالات مجری جواب داد و من جرعه‌جرعه جواب‌هایش را نوشیدم؛ مخصوصا با آن لهجه بامزه‌اش. مرضیه هاشمی از چند سال قبل تبدیل شده بود به یکی از الگوهای من. عکسش هم هنوز به دیوار کمدم هست؛ به عنوان یک بانوی انقلابی که دارد کار رسانه‌ایِ بین‌المللی و موثر انجام می‌دهد؛ به عنوان کسی که به قول بابا، از ظلمات به سوی نور آمده. همین که یک نفر جهتش به سمت نور باشد، دوست‌داشتنی می‌شود. سخنرانی‌اش که تمام شد، از جایم بلند شدم. نیاز نبود برای رسیدن به خانم هاشمی خیلی زحمت به خودم بدهم. وقتی می‌خواست بنشیند، ایستادم و سلام کردم؛ با لبخند. تسبیح تربت را مقابلشان گرفتم و گفتم یک یادگاری ست از طرف من و دوستانم. نمی‌دانستم بگویم از طرف کی؟ همین کافی بود. انقدر دوستش داشتم و دارم و انقدر درباره‌اش خوانده‌ام که آن لحظه، اصلا احساس دوری با او نکردم. انگار مادرم بود؛ کسی که می‌توانستم بفهممش و او هم مرا بفهمد. نژادمان نمی‌توانست بین ما فاصله ایجاد کند. صورتش با دیدن تسبیح از هم باز شد و خندید؛ مانند بچه‌ها ذوق کرد. تسبیح را گرفت و نگاه کرد؛ انگار منتظر این هدیه بوده. نمی‌دانم چه احساسی پیدا کرد؛ ولی فکر کنم این احساس را آن‌هایی که اهل دل باشند تجربه کرده‌اند؛ رسیدن یک نشانه از عالم قدس. من فقط یک سفیر بودم؛ یک وسیله که خودش هم نمی‌دانست چه پیامی از عالم قدس به خانم هاشمی رسانده است؛ ولی می‌دانم خود خانم هاشمی این را خوب فهمید. همه آن‌هایی که آمده بودند با خانم هاشمی حرف بزنند، دور ما حلقه زده بودند. با این که نه خانم هاشمی و نه مسئولان برگزاری همایش، هیچ حرفی نمی‌زدند، انگار همه می‌دانستند نباید جلو بیایند. انگار منتظر بودند خانم هاشمی یک دل سیر به تسبیح تربتش نگاه کند. من هم مقابلش ایستاده بودم و از خوشحال شدنش لذت می‌بردم. نگاهش را از تسبیح گرفت و به من نگاه کرد؛ از نگاهش فهمیدم او هم مانند من، اصلا احساس دوری و بیگانگی نمی‌کند. چند لحظه با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ هرچه در ذهنم دنبال کلمه برای توصیفش می‌گردم پیدا نمی‌کنم؛ ولی همین الان هم چشمانش جلوی چشمم است. نمی‌دانم چه حسی پیدا کرد و هدیه گرفتن این تسبیح چقدر برایش شیرین بود که ناگاه دستش آمد پشت سرم و سرم را جلو آورد. اصلا نفهمیدم چه شد، به خودم که آمدم، هم را در آغوش گرفته بودیم و داشت پیشانی‌ام را می‌بوسید؛ مثل یک مادر. همان لحظه تسبیح را انداخت دور مچش و من چه ذوقی کردم. در عکس‌هایی که بعدا در کانال جبهه فرهنگی دیدم هم، در بازدید از اماکن فرهنگی اصفهان، تسبیح تربت دور دستش بود...😍 پ.ن: این خاطره، خاطره دو سال پیش من هست از دیدار با بانو عزیز. امیدوارم هرجا هستند سلامت باشند🌷 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
💚 #خاطره_یک_دیدار 💚 نمی‌توانستم یک جا بنشینم، مدام از روی نیمکت‌های پارک مطالعه بانوانِ دانشگاه بلن
این هم تصاویر اون دیدار شیرین...(اردیبهشت 98) البته توی این تصاویر من نیستم. شلوغ که شد رفتم.(توی یکی از تصاویر میتونید تسبیح تربت رو ببینید دور مچ بانو هاشمی😍)
مه‌شکن🇵🇸
اردیبهشت ۹۸ بوده کرونا نبود اصلا😐
سلام نه دیگه نشد😎 دوست ندارم عکس از خودم منتشر کنم‌.😎
سلام بله شب انتخابات یک عکس گذاشتم...
سلام تسلط کامل ندارم متاسفانه
سلام یکم صبر کنید، ان‌شاءالله خبرهای زیادی در راه است...😎
سلام واقعا همه رو بیشتر از همه دوست دارم... ولی شاخه زیتون یه چیز دیگه ست. پی‌دی‌اف شاخه زیتون چند روز پیش قرار گرفت. سرچ کنید پیدا می‌کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈به نظرتون چرا جمهوری اسلامی زندان های سیاسی در سال 67 اعدام کرد؟ 👈ماجرای عجیب اسلام آباد 👈فاطمه طالقانی توسط چه کسانی ترور شد؟ 👈روایت جالب محمد صادق کوشکی از جنایات منافقین ‎ ‏‎
سلام پاسخ دادم که.. اشکال ندارد.
سلام قلم قوی یا ضعیف معیارهای زیادی داره که سر این معیارها اختلاف هست. بعضی از این معیارها هم سلیقه‌ای هستند اینجا منظور دوست عزیزمون، این بوده که این بخش از شاخه زیتون به زبان عامیانه نوشته شده و از زبان معیار فاصله گرفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊🌊 اگر صبور و شکیبا، نه اینکه ساکت و سردم... جهان به تجربه دیده، همیشه مرد نبردم... 🎥نماهنگ به مناسبت سالروز حمله وحشیانه ناو آمریکایی وینسنس به پرواز ۶۵۵ ✈️🇮🇷 🇺🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام کتاب‌های خانم شکوریان فرد (کتاب زنان عنکبوتی و سیاه‌صورت) کتاب‌ «مار و پله» از خانم فائقه میرصمدی کتاب «تاب طناب دار» از آقای مهدی پناهیان کتاب‌های آقای محمد قنبری (برنگرد، از پمبا تا ماریانا و...) البته هیچکدوم مستند داستانی نیستند. ولی بر اساس واقعیت هستند
🌿 🌿 🌱الان که دیگه کنکور تموم شده، دلم نیومد این تجربه و ایده رو در اختیار کنکوری‌ها نذارم... تقدیم به همه کنکوری‌های کانال: از همان روز اولی که شروع کردم برای کنکور بخوانم، یک تصمیم در ذهنم جرقه زد. تصمیمی که باعث می‌شد بی‌خیال درس خواندن نشوم و کم نیاورم. از سال دوم دبیرستان شروع کردم به خواندن؛ رشته‌ام هم طوری بود که باید چندتا از دروس انسانی را خودم می‌خواندم. راستش را بخواهید، بیشتر لحظات درس خواندن و تست زدنم به شوق عملی کردن آن تصمیم بود. تصمیمی که تصورش هم خنده به لبم می‌نشاند. اصلا یک انرژی خاصی می‌بخشید به من. تصمیم چه بود؟ می‌خواستم روزی که رتبه کنکورم آمد، یک معادله طراحی کنم که جوابش رتبه کنکورم باشد. هر کس رتبه را پرسید، معادله را بدهم حل کند. وای خدای من...تماشای تلاش و دست و پا زدن آدم‌ها برای حل کردن معادله، خیلی هیجان‌انگیز و نشاط‌آور بود! (مدیونید اگر فکر کنید آدم بدجنسی هستم...) از این‌ها که بگذریم، کنکور و استرسش خیلی از من انرژی می‌گرفت. مثل یک سایه سیاه افتاده بود روی زندگی‌ام. باعث شده بود از بسیاری از فعالیت‌های فرهنگی و تفریح‌ها و سیرهای مطالعاتی‌ام بگذرم یا سبک‌شان کنم، و هر کاری غیر از درس خواندن می‌کردم، به معنای واقعی کلمه کوفتم می‌شد(با این وجود کار فرهنگی را کامل تعطیل نکردم). برای همین بود که می‌خواستم هرطور شده، دانشگاه دولتی شهر خودمان قبول شوم تا مجبور نشوم یک سال دیگر از عمر نازنینم را پشت کنکور بگذرانم. این استرس وقتی بدتر می‌شد که همه از من انتظار رتبه یک یا دو رقمی داشتند؛ از فامیل و خانواده بگیر تا مدرسه و دوستان. یعنی پای حیثیت وسط بود؛ هرچند من شخصا رتبه کنکور را هدف نمی‌دیدم و دلم نمی‌خواست هدفم انقدر کوچک باشد. کنکور را بیشتر سد و مانعی می‌دیدم که باید از آن عبور می‌کردم. مشاور هر هفته زنگ می‌زد و آمارم را می‌گرفت که چقدر درس خوانده‌ام؛ و من هم با افتخار می‌گفتم روزی پنج ساعت(از انصاف نگذریم، گاهی شش ساعت هم می‌شد!). این‌جا بود که داد مشاور درمی‌آمد و می‌گفت بقیه دارند روزی ده، دوازده ساعت می‌خوانند؛ و من هم از رو نمی‌رفتم و می‌گفتم کنکور همه زندگی من نیست. من کنکور می‌دهم که زندگی کنم؛ زندگی نمی‌کنم تا کنکور بدهم!(عجب جمله قصاری!) بعد از آن هم خاطرنشان می‌کردم که بعد از دوازده سال درس خواندن، خودم می‌دانم چقدر زمان نیاز دارم تا یک مطلب درسی در ذهنم ملکه بشود و چطوری باید درس بخوانم؛ نیازی ندارم یک نفر دیگر بیاید برای من برنامه بریزد. همیشه این مطلب گوشه ذهنم بود که به اندازه‌ای درس بخوان که بعد از کنکور، حسرت و افسوس نخوری و با اعتماد به نفس بتوانی بگویی من تلاش خودم را کردم. راستش را بخواهید، روز کنکور هیچ خبری از استرس نبود. از صبحش که بیدار شدم، ذهن و فکر و زبانم پر بود از الحمدلله؛ پر از سلام بر حسین. خیلی خوشحال بودم از این که می‌خواهم کنکور بدهم و راحت بشوم. وقتی داشتیم به محل برگزاری کنکور می‌رفتیم، سر خیابانمان عکس شهید خرازی را دیدم که با لبخندش به من نگاه می‌کرد؛ همان لبخند آرامِ آرامم کرد. انقدر شاد و شنگول بودم که تا قبل از شروع آزمون، کلی با دوستانم شیطنت کردیم و سر و صدا راه انداختیم. موقع آزمون هم با این که کاملا خونسرد بودم، یک ساعت زمان اضافه آوردم و تست‌های دفترچه اختصاصی را دوبار مرور کردم. حالا همه این‌ها به کنار... نتایج که اعلام شد و رتبه سه رقمی‌ام را دیدم، اول از هر چیزی یاد تصمیمم افتادم؛ معادله! هر چه فامیل و دوستانم زنگ می‌زدند و پیام می‌دادند و رتبه را می‌پرسیدند، جواب را می‌پیچاندم. اگر هی زنگ نمی‌زدند، زودتر وقت می‌کردم معادله را طراحی کنم. تا عصر طراحی‌اش طول کشید. حالا این معادله چطوری بود؟ عددهایش مجهول بودند. یعنی کسی که می‌خواست معادله را حل کند، باید اول عددها را پیدا می‌کرد. مثلا باید اول می‌فهمید دومین سرود ملی عراق در چه سالی سروده شده است، یا باید می‌فهمید چند درصد از جمعیت کشور لیختن‌اشتاین را مسیحیان کاتولیک تشکیل می‌دهند؛ یا درآمد یک کارگر در لبنان چند دلار است؟(خیلی خبیثم نه؟) وای خدای من...خیلی خنده‌دار بود. دوستانم که معادله را می‌دیدند، سریع می‌گفتند: اصلا رتبه کنکور یه چیز شخصیه! ترجیح می‌دم رتبه کنکورت رو ندونم! فقط دونفر از دوستانم بودند که پای کار ایستادند و معادله را حل کردند و یک نفرشان درست درآورد. وای خدا، چقدر تلاششان بامزه بود...امیدوارم حلالم کنند. حالا این‌ها را گفتم برای چی؟ خواستم بدانید رتبه کنکور یک عدد خیلی جذاب و هیجان‌انگیز است که خیلی کارهای بامزه می‌توان با آن کرد؛ فقط همین. سرنوشت خودتان را به این عدد نسپارید؛ ما کنکور می‌دهیم که زندگی کنیم. زندگی نمی‌کنیم تا کنکور بدهیم.
💠 علیه السلام 🔹منْ زَارَنِي عَلَى بُعْدِ دَارِي أَتَيْتُهُ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ فِي ثَلاَثَةِ مَوَاطِنَ حَتَّى أُخَلِّصَهُ مِنْ أَهْوَالِهَا إِذَا تَطَايَرَتِ اَلْكُتُبُ يَمِيناً وَ شِمَالاً وَ عِنْدَ اَلصِّرَاطِ وَ عِنْدَ اَلْمِيزَانِ . 🔸 هر كه مرا در ديار غربت زيارت كند ، روز قيامت در سه جا به داد او مى رسم و از هراسها و سختيهاى آنها نجاتش مى دهم : وقتى كه نامه هاى اعمال از راست و چپ پراكنده شوند و هنگام گذشتن از صراط و موقع سنجيدن ميزان [اعمال] 📗عيون الأخبار ج2 ص255
سلام مطالعه تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران معاصر و یا کشوری در قرار هست در رابطه ش بنویسیم مطالعه تاریخ معاصر جهان مطالعه درباره مسائل حقوقی مطالعه در رابطه با نحوه عملکرد و چارچوب سازمانی نهادهای امنیتی، نظامی و اطلاعاتی دیدن فیلم‌های امنیتی مطالعه درباره انواع سلاح‌ها و مهارت‌های رزمی مطالعه درباره فرقه‌ها و احزاب سیاسی خوندن رمان‌های امنیتی دیگه(برای این که فضا و سبک دستتون بیاد و با تجربه‌های بقیه آشنا بشید) و...
سلام شرمنده، کاغذش رو دور انداختم متاسفانه و کامل یادم نیست معادله رو😁