سلام و سپاس از لطف شما.
انشاءالله که نوشتن در این مسیر توسط همه نویسندگان مهشکن ادامهدار باشه.
#پاسخگویی_فرات
سلام
فایلش در کانال قرار گرفته، فایل نقاب ابلیس هردو فصل رو داره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از لطف شما ✨
بله، بنا بر نیاز از نیروی خانم هم استفاده میشه.
#پاسخگویی_فرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مردم قدرشناس اصفهان پدر معنوی خود را تا خانه ابدی، با شکوه همراهی کردند.
🔸تصاویری از تشییع باشکوه پیکر استاد اخلاق آیت الله ناصری در اصفهان
#ایت_الله_ناصری
#اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
#...
✍️فاطمه شکیبا
جزو معدود نوشتههایی ست که نمیدانم قرار است دقیقا آخرش به کجا برسم و حجمش چقدر است؛ و حتی نمیدانم دقیقا میخواهم چه بنویسم. فقط حس میکنم شاید آخرش برسد به عاقبت بخیری؛ برسد به نور مطلق. شبیه روزنگاشت است؛ هم روزنگاشت است هم نیست. واقعیت این است که نمیدانم برای اربعین باید چکار کنم. سالهای قبل وضعم روشنتر بود: نمیرفتم و در اصفهان موکب میزدیم.
امسال اما، نمیدانم میروم یا نه و برنامهای هم برای موکب نداریم. جمعی که بار موکب روی دوشمان بود، هریکی یک گوشه پراکنده شدهایم؛ یعنی هریکی در یک مرکز فرهنگی و من ماندهام و مهشکنم. مهشکنی که نمیدانم قرار است برنامه اربعینش چه باشد و از آن بدتر، برنامه خودم هم مشخص نیست.
دو سال گذشته مشکل کرونا داشتیم، سال قبلش مشکل گذرنامه و خروج، سال قبلترش یک مشکل دیگر و خلاصه، امسال فکر میکردم هیچکدام از مشکلات نباشد؛ اما با یک مانع بزرگ مواجه شدم: اجازه پدر گرام.
احتمالا تجربهاش کردهاید؛ وقتی یک پدر مقتدر میگوید نه، یعنی یک «نه»ی قرمز بزرگ با یک علامت ایست بزرگتر پشت سرش و یک دیوار بلند بتنی پشتِ سرترش. و بعد این دیوار بتنی از هرسو احاطهات میکند و راهها را برایت میبندد. طوری که اگر گذرنامهات سالها اعتبار داشته باشد و پول هم داشته باشی و کرونا و هیچ بیماری عفونی دیگری نباشد و... بازهم رفتنت محال میشود.
حالا تصور کنید که من از شرایط رفتن به پیادهروی اربعین، فقط گذرنامهاش را دارم که نیاز به تمدید ندارد و من حیفم میآید که سال نود و هشت، اینهمه برای گرفتنش دوندگی کردم و یک عکس ترسناک هم برایش گرفتم(عکس گذرنامهام انقدر وحشتناک است که خودم هم میترسم نگاهش کنم!)، بعد حالا باید توی خانه خاک بخورد و از اعتبارش بگذرد، بدون این که چشمش به مهر خروج و مهر ورود به کشور عراق روشن شود. کارم شده این که هرروز بروم سراغ پوشه مدارکم و روزهای باقیمانده اعتبار گذرنامهام را بشمارم و صفحه سفیدش را نگاه کنم و آه بکشم و حسرت بخورم(و البته از نگاه به عکس گذرنامهام به شدت خودداری میکنم تا شب خوابم ببرد).
الان که دارم این را مینویسم، نشستهام منتظر که کارگاه «روایت بانوی آینده» شروع بشود و اعصابم حسابی خطخطی ست. خانمها یکییکی میآیند و میخواهند درباره جلسه بعدی کارگاه تصمیم بگیرند؛ و یکی دونفر میگویند ما عازمیم و نیستیم و این صحبتها. سرم را بیشتر از قبل نزدیک میکنم به دفترم و خودم را طوری مشغول به نوشتن نشان میدهم که فکر کنند نشنیدهام. جملاتی مثل «خوش به سعادتتان» و «التماس دعا»، همراه آه به سمتشان روانه میشود و فقط منم که ساکتم. الان بگویم خوش به سعادتت چه فایدهای برایش دارد؟ یا مثلا چرا بگویم التماس دعا، درحالی که مطمئنم اصلا من را یادش نیست و برایم دعا نخواهد کرد؟
خب واقعیت این است که دلم میسوزد و کلا هرکس که خبر رفتنش را میدهد، دوست دارم با آهم چنان آتشش بزنم که خاکسترش هم به کربلا که هیچ، تا مرز ایران و عراق هم نرسد(در این ایام برای امنیت خود جداً از آفتابی شدن دور و بر من خودداری کنید، وگرنه امنیت جانیتان را تضمین نخواهم کرد).
بعد اصلا دعا به چه درد من میخورد؟ یا مثلا این که میگویند همین که دلت میخواهد بروی، ثوابش را میبری یا این که امام حسین علیهالسلام همه جا هستند و این حرفها... مگر من حرف دعا و اجر و ثواب زدم؟ اصلا مگر درد من اینهاست؟ اگر مسئله، فقط شور و حال معنوی و ثواب و... بود، خب میگذاشتم بعد از اربعین میرفتم(همانطور که پدر میگوید)؛ یک وقتی که حرم خلوت است و راحت میشود ساعتها در حرم عشقبازی کرد؛ نه در ایام اربعین که حرم غلغله است و باید از دور، همان ورودی شهر کربلا، برای گنبد دست تکان بدهی و برگردی. مسئله من تمدنسازی قبل از ظهور است که جز با حضور میسر نمیشود. مسئله من بازتاب رسانهای اربعین است که تا خودم در آن حاضر نباشم، نمیتوانم تبلیغش کنم.
حقیقتاً برنامهام این بود که امسال بروم پیادهروی و از لحظهلحظه سفر، روایت بنویسم و در کانال منتشر کنم؛ یا حتی صوتی و تصویری روایت کنم سفرم را. یک روایت بینظم و بدون برنامهریزی قبلی. و البته خدا میداند انجام چنین کاری برای منی که باید همه کارهایم از پیش تعیین شده و با برنامهریزی دقیق باشد، چقدر سخت است.
حالا هرچی... اگر خدا خواست و رفتم، همان کاری را میکنم که میخواستم؛ و شما را هم در زیارتم با خود خواهم برد. اگر نرفتم هم، نرفتنم را مینویسم و باید تا خود روز اربعین، غرغرها و نق زدنهای ناشی از نرفتنم را تحمل کنید. پس به نفعتان است که در درگاه خداوندِ مقلّب القلوب، دست به دعا بردارید برای نرم شدن دل پدر گرامی.
پ.ن: همین الان نفری سه تا صلوات بفرستید برای فراهم شدن شرایط زیارت برای بنده و هر آرزومندی...
#احتمالا_ادامه_دارد ...
#اربعین
مرزهای عراق بسته شد/ زائران #اربعین فعلا سفر نکنند
🔹معاون امنیتی استانداری خوزستان: ناآرامیهای عراق باعث بستهشدن مرز از سوی این کشور شده و در پی آن خروج زوار ایرانی از تمام مرزها از عصر امروز متوقف شد. زائران تا اطلاع ثانوی به مرزها مراجعه نکنند و منتظر اطلاعرسانی باشند.
🔹رئیس ستاد اربعین: درباره امنیت و سلامت مسافران ایرانی در عراق جای هیچ نگرانی نیست و آنها با برنامهریزی به کشور باز خواهند گشت.
#اربعین
بسم الله الرحمن الرحیم
#...
#اربعین
✍️فاطمه شکیبا
هرچه به اربعین نزدیکتر میشویم، امید من هم آب میرود. هرکس میپرسد چطور میخواهی بروی کربلا، میگویم با پای دل و طوری بحث را میپیچانم که دیگر دربارهاش حرف نزند. اخبار اگر حرفی درباره اربعین بزند، سریع فرار میکنم به اتاقم و هر پیامی در گروهها و کانالها که در رابطه با اربعین باشد را نادیده میگیرم؛ یعنی ادای نادیده گرفتن درمیآورم، اما چشمم دنبالش است آخر. حتی دو روز پیش به یکی از دوستان پیام دادم و پرسیدم کاروان معتبری که دختران مجرد را هم کربلا ببرد میشناسد یا نه؛ و چندتایی معرفی کرد. ناامیدانه بنرشان را برای بابا فرستادهام، بابا هم همه را دیدهاند و جواب ندادند. دنبالش رگباری، همه پیامهای مربوط به اربعینِ آقای پناهیان را از کانالش فوروارد کردهام برای بابا و طبق معمول دوتا تیک خورده فقط؛ بدون هیچ واکنشی. من هم از رو نرفتهام، همانها را چندباره فرستادهام.
دیشب که متن را در کانال گذاشتم، سیل پیامهای ناشناس سرازیر شد و من هم برخلاف قاعده، همه را همان ساعت گذاشتم(قرار بر این بود که پیامهای ناشناس را فقط صبح یکشنبهها جواب بدهیم). خب من زده است به سرم و هیچیک از اعضای مهشکن حق اعتراض ندارند؛ حتی خانم مصباح که شدیداً حساساند به نظم کانال. همین است که هست، تا اطلاع ثانوی مهشکن هم باید مثل من بهم ریخته باشد.
در پیامها گفته بودید بروم کمی ناز دخترانه خرج کنم برای نرم کردن دل بابا و این صحبتها... خب ببینید، من دو هفته پیش همین کارها را کردم. پدر را مهمان سفره رنگینِ دخترپز کردم و بعدش هم گفتم که میخواهم بروم کربلا. پدر گفتند که بعد از اربعین شاید رفتیم؛ چون من امسال نمیتوانم بیایم پیادهروی. گفتم که خودم میروم؛ یا من و مامان. گفتند که نه. من گفتم خواهش میکنم... و بابا باز هم گفتند نه. من هم گفتم چشم و سرم را زیر انداختم و رفتم چاییِ بعد از نهار را دم کردم. و بعد از آن هیچ کلامی در رابطه با اربعین رد و بدل نشد بینمان؛ بجز همان پیامهای کانال آقای پناهیان که گفتم. چرا؟ چون من دوست ندارم جلوی کسی گریه کنم.
تا این که بالاخره دیشب، گفتم باید این غرور لعنتی را بشکنم و کمی برای بابا آبغوره بگیرم؛ البته به توصیه شما. همین هم شد. بعد از نماز مغرب، زدم زیر گریه و همان لحظه دیدم بابا دارند صدایم میزنند. من هم دیدم الان وقتش است، پس شدت گریهام را بیشتر کردم و تا پدر برسند به اتاق، من حسابی صورتم خیس شده بود و لب ورچیده بودم. بابا هم هول کردند با دیدن این قیافه من و علت را پرسیدند و من هم که دیدم انگار عواطفشان داغ است، سریع چسباندم به تنور: من میخوام برم کربلا.
بابا هم هولزده و سریع گفتند: خب باشه برو!
برق گرفت من را و کلا گریه و لب ورچیدن و چهره معصومانه یادم رفت: مطمئنین؟
-خب اگه میخوای بری برو!
-مطمئن؟
-برو ولی با کی میخوای بری؟
سوال ترسناکی بود. به مِنمِن افتادم. بگذارید کمی وضعیت را برایتان روشن کنم: پدر چندان موافق این که من را تنهایی سفر بفرستند نیستند و من تنها در دوران دبیرستان، آن هم نهایتاً سه بار رفتم اردوی مسابقات کشوری قرآن؛ آن هم تهران و مشهد فقط. تمام این اردوها هم با نظارت شدید پدر همراه بود و تا از بابت مربی همراهمان و امنیت وسیله سفر و محل اسکان مطمئن نشدند، اجازه صادر نکردند(که این حساسیت طبیعی هم هست و از آن ناراحت نیستم؛ چون نشانه محبت است). بعد فکر کنید چطور ممکن است به یک سفری مثل اربعین رضایت بدهند؟(اینها را مینویسم چون مطمئنم خیلی از دختران وضعیتی مشابه من دارند.)
افتاده بودم به چه کنم و دربهدر دنبال کسی بودم که همراهش بروم. در مرحله اول، دست به دامان عمهها شدم که میدانستم قبلا از فیلتر امنیتی پدر رد شدهاند. داشتیم با عمه محترمه درباره سفر صحبت میکردیم و از بابت داشتن گذرنامه معتبر ذوق میکردیم و برای هزینهاش برنامه میریختیم؛ و البته داشتم عمه محترمه را راضی میکردم که عراق خطری ندارد و با یک کاروان حسابی میرویم که خیالمان از بابت همه چیز راحت باشد و اینها... و پشت تلفن راه به راه اشک میریختم که بالاخره دعاهای اعضای مهشکن گرفت و یک معجزه دارد برایم رخ میدهد... و همان وقت تلفن پدر زنگ خورد. یکی از دوستان پدر بود که بابا به زحمت موفق شده بود او را راضی کند وارد پیامرسان ایرانی بشود و حالا میخواستند کیفیت تماس تصویری سروش را امتحان کنند. این دوست پدرمان هم نه گذاشت، نه برداشت و سریع گفت: انگار عراق هم بهم ریخته، شبکه خبر زیرنویس کرد که فعلا نرین کربلا...