eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
464 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ان‌شاءالله به زودی همین اتفاق می‌افته. این خاصیت مثبت فتنه ست که آدم‌ها رو غربال می‌کنه. نباید ناراحت شد، باید توکل کرد به خدا.
مکالمه بنده و دوستم؛ دیشب در پیام‌رسان «بله»... 🇮🇷🌱 پ.ن: یک علت مهم این فتنه‌ها اینه که مردم در فضای رسانه‌ای دشمن، شدیداً تحت بمباران اطلاعاتی هستند.
پیام یکی از مخاطبان بنده در انجمن رمان... الحمدلله... الحمدلله... الحمدلله که مفید بوده... کاش رمان رفیق رو بقیه مردم ایران هم می‌خوندن و به دام بازی دشمن نمی‌افتادند. رمان امنیتی رفیق: https://eitaa.com/istadegi/1462 http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم 🔰روایت خانم فاتح از دیروز🔰 ساعت یازده، آخرای کلاسم بود که فرات پیام داد کی کلاست تموم میشه؟ نیم ساعت دیگه کلاسم ادامه داشت. می‌خواستیم باهم بریم سلف و فرات هم بره از کتابخونه کتاب بگیره. پیام دادم تو این فرصت برو کتابتو از کتابخونه بگیر بعد برای سلف باهم هماهنگ میشیم. جواب داد: قرار تجمع هست اونطرف خطرناکه!😱 منظورش فلکه کاشی بود که توی مسیر سلف بود. همون موقع تصویر خانمی که چادر از سرش کشیدند یادم افتاد! تنها ترسم برای همین بود که این اتفاق برای من هم بیفته. کلاس تمام شد. زهرا رفته بود جلوی آینه و روسریش رو صاف میکرد. گفتم چیکار میکنی؟ گفت یه وقت خواستن شهیدم کنن تو عکسا لحظه شهادتم قشنگ و با حجاب بیفتم!😁 فرات رو توی طبقه همکف دانشکده دیدم. گفت بچا آماده این بریم شهید بشیم؟ من گفتم کسی خواست چادر منو بکشه از سرم جفت پا میرم تو حلقش!😠 فرات هم می‌گفت من مشکلی با مردن ندارم، فقط به شرطی که چادرم رو برندارن.👌🏻 فکر کنم همه مون متفق بودیم بر این که مردن و کتک خوردن، بهتر از برداشتن چادر و حجابه. پرسیدم از کجا میدونی تجمعه؟ -بچه‌ها درباره ش توی کلاس حرف میزدن. اگه بگم نترسیدیم دروغ گفتم. ولی سعی میکردیم با شوخی و خنده بگذرونیمش. میگفتم حالا سلاح ما در برابر اونا دقیقا چیه؟ فرات می‌خندید و گفت: مشت و لگد، اگرم زورتون نرسید فحش بدین و در برین!😅😂 بعد برگشت سمت من و گفت راستی تو کمربند مشکی داشتی؟ بیفت جلو ما پشتتیم!😎😐 - من دوازده سالم بود کمربند گرفتم، دیگه یادم رفته.😐😓 - بازم از هیچی بهتره. - اصلا چرا دم سلف قرار تجمع دارن؟؟ - حداقل میزاشتن غذامونو کوفتمون کنیم بعد! اتوبوس دانشگاه رسید تا راه بیفتیم سمت سلف. ترسمون رو به خنده تبدیل کرده بودیم. هر ایستگاهی که جلو میرفتیم هیجانمون بیشتر میشد، مخصوصا که توی اتوبوس هم درباره ش حرف میزدن. میدون کاشی پیاده شدیم. هرچی اطرافمون و نگاه کردیم دریغ از حضور یک نفر آدم برای تجمع!😂 همه اونایی که میخواستن تجمع کنن، یه راست رفتن سلف برای ناهار!! گفتم انقدر که ما تجمع اونا را جدی گرفته بودیم خودشون جدی نگرفته بودند! نگران نباشین چیزیمون نمیشه. فرات گفت: ای بابا... واقعا ناامیدم کردن. بیاین خودمون یه حرکتی بزنیم که زشت نشه!💪🏻 و می‌خندیدیم. زهرا گفت وقتی بعد از سلف زنده به دانشکده خودمون پناه بردیم بعد بگو چیزیمون نشده و زنده برگشتیم.! من که حتی لحظه شهادت و بعد از شهادت هم ترسیم کرده بودم!😍 راه افتادیم سمت سلف. گفتم شاید دیر خبر تجمعشون بهشون رسیده گفتن بزار ناهارمونو بخوریم بعد! -اینطوری نیروشون بیشتر میشه برا مبارزه با ما! گفتم نه بابا تازه بعد ناهار میگن ما چرت بعد ناهارمونو نرفتیم!بزارین یه چرت هم بخوابیم! کلا انقد که اینا به تجمعشون توجه نکردن ما توجه کردیم!! و البته حسابی خندیدیم.
📖بریده‌ای از رمان خط قرمز؛ تقدیم به شهدای مظلوم امنیت...🥀 ✍️ صدای بلند شکستن شیشه، هردومان را از جا می‌پراند و حسن را بیشتر. فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم: بدو بیرون، الان آتیشمون می‌زنن! در سمت خودم را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون. کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد می‌زند: اونا مامورن! اطلاعاتی‌ان... این را که می‌شنوم، تندتر می‌دوم به سمت حسن. هنوز کمی گیج و شوک‌زده است. دستش را می‌گیرم و پشت سرم می‌کشم. نگاه نمی‌کنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛ اما ته دلم حرص می‌خورم بابت این که الان با چوب و چماق می‌افتند به جان ماشین بیت‌المال. از میان شمشادهای کنار خیابان، خودمان را می‌رسانیم به پیاده‌رو. مغازه‌دارها کرکره‌شان را پایین کشیده‌اند و فقط یکی دو مغازه، نیمه‌باز هستند. می‌ترسند آتش این آشوب، دامن خودشان و مغازه‌شان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت. مردمی که در پیاده‌رو هستند، نگاه‌های هراسان‌شان را از خیابان می‌دزدند و قدم تند کرده‌اند برای در رفتن از معرکه‌ای که خشک و تر را با هم می‌سوزاند. پناه گرفته‌ایم در سایه‌های پیاده‌رو و به سیدحسین بی‌سیم می‌زنم: کجایی سید؟ ما توی پیاده‌روییم. قبل از این که جوابش را بشنوم، هُرم آتش را از پشت سرم حس می‌کنم و نورش را؛ آتشی که به جان سطل‌های زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش می‌اندازد. حسن را دنبال خودم، می‌کشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدول‌ها می‌نشینیم به تماشای آشوب و ناامنی. همه حواسم به خیابان است و توحشی که جای اعتراض را گرفته. بر فرض که این‌ها به وضعیت اقتصادی معترضند؛ خب الان دارند دقیقاً به همان مردمی ضربه می‌زنند که تحت فشار اقتصادی‌اند! حالا این‌ها به کنار... تصور وجود تیم‌هایی که برای کشته‌سازی آموزش دیده‌اند، باعث می‌شود سرم تیر بکشد. روی خط همه کسانی که صدایم را در بی‌سیم می‌شنوند می‌روم و می‌گویم: بچه‌ها، الان کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد تا به عنوان شهید عَلَمش کنن. پس نباید بذاریم بلایی سر احدالناسی بیاد. حتی اگه لازمه، خودتون سپر بشید؛ ولی کسی آسیب نبینه. رو می‌کنم به سیدحسین و بچه‌هایی که اطرافم هستند و با صدایی خفه، اما طوری که به گوش همه‌شان برسد، توصیه‌های امنیتی را گوشزد می‌کنم. این که چطور فیلم بگیرند، در دل جمعیت نروند و... توصیه‌هایم را تا زمانی ادامه می‌دهم که صدای تکان دادن نرده‌های وسط خیابان، صحبتم را قطع کند. انگار قوم مغولند که حمله کرده‌اند برای نابود کردن هرچه به دستشان می‌رسد؛ از نرده‌های وسط خیابان گرفته تا موانع راهنمایی و رانندگی، ایستگاه خط تندرو و سطل‌های زباله. انگار این زبان‌بسته‌های پلاستیکی مقصر اوضاع اقتصادی‌اند! http://eitaa.com/istadegi
بسم الله الرحمن الرحیم 📖داستان کوتاه "پزشک"👩‍⚕️ ✍️ ⚠️این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی ست.⚠️ - سلام خانم دکتر. زنگ زدم تشکر کنم ازتون. خدا الهی بچه‌هاتونو براتون نگه داره. اگه شما نبودین، الان عزای دخترم رو گرفته بودم. صدایش از بغض می‌لرزد و هق می‌زند. برای من عادی شده دیگر؛ هم زنده ماندن و هم مُردن. وضعیت‌های واتساپ را تندتند رد می‌کنم. پشت سر هم، هشتگ مهسا امینی و اخبار اعتراضات. قلبم تپش می‌گیرد از شوق. می‌گویم: خواهش می‌کنم. وظیفه‌م بود. و بعد از رد و بدل کردن چند تعارف و تشکر دیگر، قطع می‌کنم. دخترش همکلاسی دخترم است در دانشگاه. دیروز که آمده بودند خانه‌مان، غش کرد، بدون این که علامتی از بیماری داشته باشد. نشسته بود کنار دخترم، پشت میز و سرشان توی لپ‌تاپ بود که ناگاه واژگون شد روی زمین. خوش شانس بود که دخترم زودتر گرفتش و سرش روی زمین نخورد؛ چون وقتی کسی غش می‌کند، انقدر سریع تسلیم جاذبه زمین می‌شود که با شدت می‌خورد روی زمین و اگر بخاطر افت و خیز فشار خون و سکته قلبی و مغزی نمیرد، ترومای سر از پا درمی‌آوردش. - زن، زندگی، آزادی... دخترهای جوانِ داخل فیلم، دست می‌زنند و شعار می‌دهند. حجاب از سر برداشته‌اند؛ کاری که من هنوز جسارتش را ندارم، ولی بیست سال است آرزویش در دلم شعله می‌کشد. انگار دارد اوضاع بهتر می‌شود. به روبه‌رویم نگاه می‌کنم؛ تنها صندلی مترو که توسط یک زن چادری اشغال شده. غیر از او هیچ‌کس چادری نیست. چند نفری شالشان افتاده. به خودم جرات می‌دهم و با تکان کوچکی به سرم، شالم را می‌اندازم. رفتم بالای سرش و نبضش را گرفتم. می‌زد؛ اما بی‌رمق و کم‌فشار. انقدر بی‌رمق که تفاوتی با نزدن نداشت و اگر معطل می‌کردم، خون به مغزش نمی‌رسید و کارش با مرگ مغزی تمام می‌شد. به دخترم گفتم زنگ بزند به اورژانس و خودم، و پاهای دختر را بالا گرفتم؛ تا خون برسد به مغز و نمیرد. - اختصاصی بی‌بی‌سی: پدر مهسا امینی، هرگونه سابقه بیماری او را دروغ خواند. حوصله خواندن مشروح خبر را ندارم. می‌خواهم بروم خبر بعدی؛ اما فکر دوستِ دخترم رهایم نمی‌کند. نه هیچ بیماری قبلی‌ای داشت و نه علامتی. هنوز نتیجه آزمایش‌هایش نیامده تا بفهمیم چرا غش کرد؛ اما چیزی که واضح است، این است که اگر من به عنوان پزشک متخصص اورژانس، آن‌جا نبودم، حتما می‌مُرد. حتی اگر یک پزشک عمومی بالای سرش بود هم، ممکن بود نداند که باید اولین اقدامش، جلوگیری قطع خون‌رسانی به مغز باشد. و اگر من نبودم و دخترم زنگ می‌زد به اورژانس هم، تا اورژانس برسد، او مرده بود و جنازه‌اش می‌رسید به بیمارستان. یک جنازه که فقط نفس می‌کشید؛ اما مغزی نداشت برای فرمان دادن. هشتگ مهسا امینی ترند توئیتر شده. فیلم دوربین مداربسته را باز می‌کنم و چیز دور از انتظاری نمی‌بینم. کتکش نزده‌اند. او را نکشته‌اند. فقط بینشان، یک پزشک متخصص مثل من نبوده که بداند دقیقا چه اتفاقی برای مهسا افتاده؛ همین. مهسا کشته نشده، مُرده. چه اهمیتی دارد؟ لبم را می‌گزم. گور پدر گردش آزاد اطلاعات. بهتر است هم من، هم تمام جامعه پزشکی، علم‌مان را برای خودمان نگه داریم. نه برای کسی مهم است و نه دلم می‌خواهد این موج به این زودی فرو بنشیند. الان دیگر برای کسی مهم نیست مهسا چرا مُرده، برای من هم. دیروز وقتی بحثش در بیمارستان مطرح شد هم نگفتم این‌ها را. ترجیح دادم آتش همه تند بماند و از آن مهم‌تر، داغ ننگِ دفاع از رژیم روی پیشانی‌ام نخورد. درست است که جرات رفتن به تظاهرات و مواجه شدن با سپاهی‌ها و بسیجی‌ها را ندارم، اما نمی‌خواهم به این زودی تمام شود این جریان. شاید از شر حجاب که هیچ، از شر آخوندها و اسلامشان هم راحت شدیم... زن چادری‌ای که مقابلم نشسته، از جا بلند می‌شود. قطار می‌ایستد و زن که پیداست قصد پیاده شدن دارد، از کنارم رد می‌شود. حرکت نرم دستش را روی سرم حس می‌کنم و قبل از این که به خودم بیایم، می‌بینمش که پیاده شده. دست می‌کشم روی سرم. شالم دوباره برگشته روی موها. دندان‌هایم را برهم می‌سایم و چشم‌غره می‌روم به زن چادری؛ اما پشتش به من است و اصلا نمی‌بیندم. http://eitaa.com/istadegi
🖼 علیه آشوب راهپیمایی مردم سراسر استان اصفهان بعد از نمازجمعه
🌱به نیابت از شما حاج قاسم جان...🥀💔 🇮🇷جمهوری اسلامی حرم است...🇮🇷 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدا صبر و قوت بده به خانواده‌های فراجا... ان‌شاءالله اتفاقی نمی افته.
سلام خوبی استفاده از تولید ایرانی همینه، وقتی تکیه‌ت به تولید وطنت باشه و دستت جلوی بیگانه دراز نباشه، اینجور وقت‌ها تحقیر نمی‌شی و می‌تونی محکم روی پای خودت بایستی.🇮🇷
سلام کاملا درسته🌱
سلام اگر میدونید بحث کشیده میشه به دعوا و مشاجره، بهتره اصلا شروعش نکنید. این تجربه خودم هست. چون اینجور مواقع اصلا فرصتی برای تبیین نمی‌مونه.
سلام هردو ضرر هستند و باید جلوی هردو گرفته بشه. چه کسی که اموال عمومی رو آتش می‌زنه چه کسی که اختلاس می‌کنه، هردو مجرم هستند و باید طبق قانون باهاشون برخورد بشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀به مناسبت ایام پایانی ماه صفر🥀 حرکت غافله عزاداری هیئات دانشجویی مکان: دانشگاه اصفهان، از مصلای الغدیر(مسجد دانشگاه اصفهان) زمان: شنبه (۲مهر) از نماز ظهر با توجه به اهمیت برنامه، حتما دانشجویان عزادار در سوگ ائمه طاهرین، شرکت نمایند. http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم‌اکنون... اصفهان... پ.ن: امروز یه مشکلی برای خودم پیش اومد و نشد برم... و عمیقا دلم سوخت... عزیزانی که رفتند، جای من رو هم پر کنند...
🌱به نیابت از شما حاج قاسم جان...🥀💔 🇮🇷جمهوری اسلامی حرم است...🇮🇷 امروز، اصفهان http://eitaa.com/istadegi
سلام خوش به حالتون، خدا قوت ان‌شاءالله همیشه همینطور پشت نظام مقدس جمهوری اسلامی بمونیم.
این پیام رو دیروز یکی از رفقای دانشگاه برام فرستادند. و واقعیت اینه که از دوران باستان، دختران ایرانی به عفاف و پوشیدگی معروف بودند. برای همین، خیال خامی هست که فکر کنیم با این آشوب‌ها، میشه دختر ایرانی رو از حجابش جدا کرد. ما دخترهای اون مادرانی هستیم که رضاخان با تمام قلدری و قدرت نظامی‌ش، نتونست چادر از سرشون بکشه. دیگه چهارتا فتنه‌گر که چیزی نیستن... http://eitaa.com/istadegi
السلام علیک یا رسول الله تجمع هیئت‌های دانشجویی هم‌زمان با سال‌روز رحلت رسول مهربانی و همراه با تشییع پیکر شهید گمنام و تجدید میثاق با ولایت. شنبه، از نماز ظهر دانشگاه اصفهان، مسجد الغدیر http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا