🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت25
نفهمید چقدر گذشت تا یک پراید چندمتر عقبتر از او پارک کرد. نور چراغهای پراید که خورد به چشمانش، تمام سرش تیر کشید. دستش را جلوی چشمانش گرفت. نتوانست بفهمد کیست؛ چون شیشههای ماشین دودی بودند. صدای حسین را از بیسیم شنید:
- کمیل کجایی الان؟
- من ده متری باغ، پشت درختهای کنار مادیام. نشستم روی موتور. یه پرایدم الان اومده نزدیک من پارک کرده. شیشههاش دودیه، یکم بهش مشکوکم.
صدای خنده حسین را شنید:
- نمیخواد مشکوک باشی! اون منم!
کمیل متحیر ماند و با دهان باز، برگشت و به پراید نگاه کرد. از تعجب نتوانست حرفی بزند. هنوز باورش نشده بود. حسین گفت:
- آهان، الان دیدمت.
- شما... شما اینجا چکار میکنین؟
- بابا چرا تعجب میکنی؟ دارم بهت میگم کمبود نیرو داریم یعنی همین. امسال اوضاع با همیشه فرق داره.
هنوز از تعجب کمیل کم نشده بود. حسین نهیب زد:
- من اینجا هستم حواسم به در باغ هست، تو برو یه دوری دورتادور باغ بزن، ببین در پشتی نداشته باشه. شاید لازم بشه داخل هم بری.
- چشم حاجی.
کمیل از موتور پیاده شد و نفس عمیقی کشید. به طرف دیوار غربی باغ قدم برداشت. یک دور کامل باغ را دور زد و مطمئن شد در دیگری ندارد. پس بعید بود سارا از باغ خارج شده باشد. بیسیم زد به حسین:
- حاجآقا، باغ فقط همون یه در رو داره. یکم مشکوک نیست؟ خیلی بیفکری کردن که فقط یه در گذاشتن براش!
- عجیبه. شاید یه راه درروی دیگه دارن. ببین کمیل، الان باید بری داخل، ببینی چند نفر غیر سارا داخل باغن؟ فقط قبلش بیا اینجا، میکروفون رو از من بگیر که ببری داخل نصب کنی.
کمیل دوباره نگاه گذرایی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
- خدا به خیر بگذرونه!
و به سمت پراید قدم تند کرد. برای این که دیده نشود، از بین همان درختها حدود بیست متر پیاده رفت تا فاصلهاش از در باغ بیشتر شود و تصویرش در دوربینهایی که احتمالا جلوی باغ نصب شده بود نیفتد. رفت داخل شیب مادی و خودش را رساند به ماشین حسین. میخواست کسی متوجه ارتباطش با حسین نشود. حسین در ماشین را باز کرد و گفت:
- خوشم اومد از زرنگیت! بیا، این رو ببر اگه جای مناسبی دیدی نصب کن!
کمیل میکروفون را گرفت و گفت:
- فقط حاجی، ببخشید میپرسم؛ ولی اینا احتمالا دوربین نصب کردن، سگ هم دارن. چه خاکی به سرم بریزم؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🌿 نشانههای مبارزه سیاسی در زندگی امام کاظم(علیهالسلام)
ائمه (علیهم السّلام) همهشان بمجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل میگرفتند،
یکی از کارهائی که شروع کردند، یک مبارزهی سیاسی بود،
یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت.
زندگی موسیبن جعفر یک زندگی شگفتآور و عجیبی است.♥️
اولاً در زندگی خصوصی موسیبن جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسیبن جعفر برای چی دارد تلاش میکند و خود موسیبن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزیای که انجام میداد، این را به دیگران نشان میداد؛
حتی در محل سکونت، آن اتاق مخصوصی که موسیبن جعفر در آن اتاق مینشستند اینجوری بود که
راوی که از نزدیکان امام هست، میگوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسیبن جعفر سه چیز است:
یکی یک لباس خشن، یک لباسی که از وضع معمولی مرفه عادی دور هست، یعنی به تعبیر امروز ما میشود فهمید و میشود گفت لباس جنگ، این لباس را موسیبن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک،
بعد «و سیف معلق»؛(۱) شمشیری را آویختند، معلق کردهاند، یا از سقف یا از دیوار.
«و مصحف»؛ و یک قرآن.
ببینید چه چیز سمبلیک و چه نشانهی زیبائی است، در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد، نشانههای یک آدم جنگی مکتبی مشاهده میشود.
شمشیری هست که نشان میدهد که هدف جهاد است. لباس خشنی هست که نشان میدهد وسیله، زندگی خشونت بار رزمی و انقلابی است و قرآنی هست که نشان میدهد هدف این است؛
میخواهیم به زندگی قرآنی برسیم با این وسائل،
و این سختیها را هم تحمل کنیم.♥️
۱۳۶۴/۰۱/۲۳
#شهادت_امام_موسي_كاظم
#پاےِدࢪسوݪآیٺ
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت26
حسین لبخند زد و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت:
- فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل.
کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد. بعد زیر لب زمزمه کرد:
- دمتون گرم!
و ناگاه به خودش آمد:
- دوربینا رو چکار کنم حاجی؟
خنده حسین پررنگتر شد:
- هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه.
کمیل دیگر نمیدانست چه بگوید. فقط با همان چشمان بهتزدهاش به حسین نگاه کرد و گفت:
- نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین!
- برو لوس نشو. وقت نداریم.
کمیل راه افتاد به سمت باغ. دیوار باغ مثل سایر باغهای اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسمالله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ. خودش را کمی بالا کشید. اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه میکرد. با خودش گفت:
- این نمیخواد بگیره بخوابه این وقت شب؟
از فکر خودش خندهاش گرفت. از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد. گوشت را از پلاستیک در آورد، از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید. با تمام وجود تمرکز کرد تا ببیند صدای پای سگ را میشنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد.
کمیل پشت بیسیم گفت:
- آقا سگه خوابش برد حاجی!
- خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع میشه، برو داخل.
حسین راست میگفت، در چشم بههم زدنی کوچهباغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود. کمیل اول جایی را نمیدید ولی کمکم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفشهایش را درآورد تا صدای قدمهایش درنیاید. این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ میگیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند. از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا میرود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود. اصلا از ارتفاع نمیترسید؛ برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بیپایانش را نمیشود کنترل کرد، در کلاسهای ورزشی ثبتنامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور. شاید برای همین بود که دورههای آموزشیاش را هم راحتتر از بقیه میگذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت. همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد.
لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود. پایین پرید و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمیست. آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت27
باغی بود با مساحت حدود یک هکتار و پر از درختان گردو و گیلاس و توت. بعضی از درختان خشک شده بودند. از جویهای کم آبی که میان درختان جاری بود میشد فهمید باغ هنوز به روش سنتی آبیاری میشود. روی زمین پر بود از علفهای هرز و بوتههای کوچک و بزرگ.
کمیل یک نگاهش به روبهرو و ویلای مقابلش بود و یک نگاهش به پشت سرش. از کنار دیوار قدم برمیداشت و سعی میکرد از راه رفتنش حتی برگی هم تکان نخورد و از درختان و بوتهها برای استتار کمک میگرفت. سکوت وهمآلود باغ و این که نمیدانست چندنفر داخل باغند،آزارش میداد. تازه داشت میفهمید چراغقوه چه نعمت بزرگیست!
دنبال یک راه پنهان و امن برای رسیدن به ویلا بود. تمام پردههای ویلا بسته بودند و چون برق رفته بود، نمیتوانست از چراغهای روشن ویلا بفهمد چند نفر داخل هستند. دور و بر ویلا هم کسی راه نمیرفت؛ یا حداقل در شعاع دید کمیل کسی به چشم نمیخورد. ویلا یک در اصلی داشت و احتمالا چند در پشتی. در اصلی به ایوان باز میشد. طبقه دوم ویلا هم بالکن کوچکی داشت که یک در به آن باز میشد.
همانطور که نگاهش به ویلای تاریک بود و دست روی دیوار کاهگلی باغ میکشید، رسید به یک اتاقک. بیشتر میخورد که یک انبار باشد. اتاقک دیوار به دیوار باغ بود و درش به سمت ویلا باز میشد. یک پنجره خیلی کوچک هم با ارتفاع حدود دومتر از زمین وجود داشت. کمیل نگران شد که نکند کسی داخل اتاقک باشد؟ سرش را آرام روی دیوار گذاشت تا ببیند صدایی از اتاقک میآید یا نه. بجز صدای جیرجیرکها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغهای دیگر بودند و تکان برگ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمیآمد. با دقت بیشتری گوش داد. هیچ صدایی از اتاقک خارج نمیشد. وسوسه شد داخل اتاقک را نگاه کند. فقط لازم بود کمی گردن بکشد تا بتواند از پنجره داخل اتاق را ببیند. اول با احتیاط در اتاقک چشم دواند. در آن تاریکی چیز واضحی نمیدید؛ اما حرکتی هم در اتاقک احساس نکرد و احتمالا اتاقک خالی بود.
درحالی که هربار سربرمیگرداند و اطرافش را پایش میکرد، سعی کرد اتاقک را بهتر ببیند. در تاریکی تنها شبح جعبههای روی هم چیده شده را میدید. حالا مطمئن بود کسی داخل اتاقک نیست. خواست راهش را به سمت ویلا ادامه دهد اما حس ششماش او را سرجایش نگه داشت. احساس میکرد چیزی در آن اتاقک باشد. آرامتر به سمت در اتاقک قدم برداشت؛ رطوبت خاک از جورابش عبور کرده و باعث شده بود کمی سردش شود.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
💐 عیدسعید مبعث مبارک💐
🔰بیانی بسیار زیبا پیرامون بعثت از علامه مصباح با عنوان " وجوب بعثت"
✅ خداوند متعال دارای صفات اعلیٰ ست و آفرینش را نیز بر اساس صفتهاى ذاتى خودش آفرید، پس حكمت الهى اقتضاء میكند این آفرینش به بهترین وجه باشد.
🔹️در میان مجموعه آفرینشى كه میل به بىنهایت دارد خداوند فرمود: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»؛ این انسان باید موجودى باشد كه با اختیار خودش سرنوشتش را بسازد و باید بداند كجا مىرود، باید نسبت به راهی که میرود، رفتاری که میکند و نتایجش آگاه باشد.
🔸️ یک بخش این مسائل با عقل فهمیده میشود ولى غالباً آن چه با عقل میفهمیم یک چیزهاى كلی است، یک خلاء معرفتی کماکان وجود دارد، این كمبودى كه از لحاظ معرفت انسان دارد ایجاب میكند از راه دیگرى، با یک تعلیم الهى دیگرى این خلاء پر بشود تا آدم بفهمد كدام راه خوب است و راه ها به كجا منتهى مى شوند.
1⃣ اولین وظیفه انبیاء یا دلیل وجوب #بعثت انبیاء این است كه آنچه را بشر خودش نمیتوانست بفهمد به او بفهمانند «وَ یُعَلِّمُكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ»
2⃣ وظیفه دوم این بود كه آن چیزهایى را كه عقل میفهمد اما بشر از آن غافل است یا عقول عموم مردم به آن نمیرسد به مردم بگویند.
3⃣ و سوم اینكه راه و رفتارهایى را كه انسان را به سعادت میرساند به مردم بگویند و راهنما باشند.
🔸 و سرّ همه اینها اگر بخواهیم خلاصه كنیم این است که خدا پیغمبران را فرستاد تا معارف را به مردم بفهماند تا نگویند عقلمان نميرسید یا غافل بودیم. در یک كلمه حجت را براى خدا بر مردم تمام كنند.
۱۳۹۴/۱۲/۱۷
#وجوب_بعثت
#عید_مبعث
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت28
اتاقک در نداشت. قبل از این که وارد شود، کورمالکورمال محیط را بررسی کرد چون ممکن بود تلهای در کار باشد. بسمالله گفت و قدم به اتاقک گذاشت. بوی نمزدگی در بینیاش پیچید. اولین چیزی که متوجهش شد، تعداد زیادی جعبه بود که روی هم چیده شده و بیشتر فضای اتاقک را گرفته بودند. چند دبه بزرگ هم سوی دیگر اتاقک بود. روی جعبهها دست کشید. جعبه میوه بودند. چراغقوه موبایلش را روشن کرد و تمام دقتش را به کار برد تا مبادا نور چراغقوه از اتاقک خارج شود. نور را انداخت روی جعبهها و از چیزی که دید خشکش زد: تعداد زیادی صابون، پارچه و بطریهای شیشهای خالی! کمیل از کنار هم چیدن این اقلام به یک نتیجه رسید: «یک بمب ناپالمِ دستساز با قابلیت استفاده در جنگهای خیابانی»، یا به عبارت سادهتر: «کوکتل مولوتوف!»
نگاهی به دبهها کرد؛ با این حساب حتما دبهها هم پر از نفت بودند. مغزش سوت کشید. ناگاه، چشمش افتاد به سوراخی که روی خاکهای کف اتاقک درست شده بود. کمی دقت کرد؛ قسمتی از زمین برآمده و سوراخی درست شده بود. نمیتوانست داخل سوراخ را درست ببیند؛ اما از شکلش حدس زد لانه روباه باشد. همین نشان میداد مدتهاست که کسی به این باغ سر نزده تا این که یک روباه در انباریاش لانه کرده! کنار لانه روباه، یک جعبه دیگر هم دید که روی آن را با پارچهای پوشانده بودند. پارچه را کنار زد، جعبه پر بود از چاقو و قمههای کوتاه و بلند، پنجه بوکس، زنجیر و حتی اسپری فلفل! و اینها برای کمیل فقط یک معنا میداد: جنگ شهری و دعوای خیابانی!
خواست از اتاقک بیرون بیاید که متوجه خروج کسی از ویلا شد و سر جایش ماند. به کسی که از ویلا بیرون آمده و چندمتری از آن دور شده بود نگاه کرد. تنها شبحی از او میدید و تنها توانست بفهمد مرد است؛ پس سارا نبود! و این یعنی سارا حداقل یک همراه دیگر در آن باغ دارد.
مرد به طرف در باغ میرفت و اطراف را نگاه میکرد. کمیل فقط دعا میکرد مرد به سمت اتاقک نیاید. مرد با تردید در تاریکی راه میرفت تا این که چراغقوهاش را روشن کرد. کمیل پشت دیوار اتاقک پنهان شد؛ چون مرد داشت نور چراغقوه را در تمام باغ میچرخاند. صدای زنانهای از در ویلا شنید:
- ببین برق کوچه هم رفته؟
فهمید که ساراست. مرد بدون این که جواب بدهد تا در باغ رفت و آرام آن را کمی باز کرد. نگاهی به کوچهباغ انداخت و برگشت به سمت سارا:
- آره. همه جا ظلمات محضه.
صدای حسین از بیسیم کوچک درون گوش کمیل بلند شد:
- کمیل کجایی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ نکنه گاف دادی؟
کمیل نمیتوانست جواب بدهد؛ چون فاصله مرد با او زیاد نبود و ممکن بود صدایش را بشنود. جواب نداد و حسین هم دیگر چیزی نگفت؛ اما کمیل صدای زمزمه آرامش را میشنید که آیهالکرسی میخواند. همین زمزمه حسین، دل کمیل را آرام میکرد. چشمانش را بست همراه حسین خواند: یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء... ((خدا) آنچه در پیش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مىداند، و به چیزى از علم او، جز به آنچه بخواهد، احاطه نمىیابند.)
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_لله_قاصم_الجبارین
💬لینک ارسال نظرات و پیشنهادها برای مدیران کانال:
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
نظرات خودتون رو در رابطه با رمان #رفیق با ما به اشتراک بگذارید😉
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت29
آرام شد و نفس عمیقی کشید. حالا مرد دوباره وارد خانه شده بود. از اتاقک بیرون آمد و درحالی که نگاهش به پنجرههای ویلا بود، از میان درختان به سمت ویلا قدم برداشت. درختی تنومندی که تا کنار بالکن قد کشیده بود توجهش را جلب کرد. ریسک بزرگی بود؛ نمیدانست شاخههای درخت تحمل وزنش را دارند یا نه؟ اگر از آن بالا میافتاد واویلا میشد... با این حال، زمزمه آیهالکرسی به او نیرو داده بود. جورابهایش را درآورد و در جیبش جا داد. دستش را دور تنه درخت حلقه کرد و از ته دل یا علی گفت. با تکیه روی شیارها و برجستگیهای درخت بالا رفت تا رسید به لبه بالکن. درحالی که بیشتر وزنش روی دستانش افتاده بود، سعی کرد داخل را ببیند. چیز زیادی پیدا نبود و صدایی نمیآمد. نتوانست بیشتر معطل بماند، خودش را داخل بالکن انداخت و سریع دست و پایش را جمع کرد که در دیدرس نباشد. دوباره داخل اتاق را نگاه کرد، کسی نبود. از پنجره پایین نور ضعیفی به بیرون درز کرد. احتمالا نور همان چراغقوه بود. پس سارا و آن مرد پایین بودند. کمیل آرام در بالکن را کشید؛ قفل بود. بیمعطلی سنجاق قفلیاش را از جیبش درآورد. با این سنجاق خیلی وقتها کارش راه میافتاد. از همان دوازده، سیزدهسالگی انقدر با سنجاق و قفل در خانهشان تمرین کرد که یاد گرفت چطور قفل را باز کند. حتی چندبار وقتی مادرش کلید را در خانه جا گذاشته بود، کمیل با همان سنجاق کارش را راه انداخت. حالا هم باز کردن در بالکن برایش چندان وقت نمیگرفت؛ نهایتا چند ثانیه!
وارد خانه شد و نفسش را حبس کرد. کوچکترین صدایی میتوانست همه چیز را خراب کند. نگاهی به دور و بر انداخت؛ اتاق بالایی تقریبا خالی بود؛ تنها چند صندلی و میز و خرت و پرتهایی مشابه آنها. خاکی که روی وسائل را گرفته بود نشان میداد مدتهاست گذر کسی به آن اتاق نیفتاده. تنها روی یک جعبه را خاک نگرفته بود و کمیل میتوانست بفهمد آن را تازه به آنجا آوردهاند. اینبار صدای حسین خشمگینتر و مضطربتر به گوشش رسید:
- معلومه کدوم گوری هستی؟ بیا دیگه! نمیشه بیشتر از این برق رو قطع نگه داریم.
کمیل ترجیح داد خودش را معطل جعبه نکند. از زمان ورودش به باغ حدود پنج دقیقه گذشته بود. صدای صحبت کردن سارا و مرد را از طبقه پایین میشنید.
سارا: مطمئنی اینجا امنه؟ چرا برق قطع شده؟
مرد: من از امن بودن اینجا مطمئنم. مطمئنم لو نرفتم. چون الان نزدیک دو ماهه پامو از اینجا بیرون نذاشتم، فقط حسام میاومده اینجا. اونم که سفید سفیده.
کمیل به صدای مرد دقت کرد، از صدایش حدس زد مرد حداقل پنجاه سال را داشته باشد. نمیتوانست پایین برود، میکروفون را پایین حصار کنار پلهها چسباند و نام حسام را به خاطر سپرد. بعد همان مسیری که در ابتدا آمده بود را برگشت، انگار که هیچوقت کسی وارد باغ نشده است!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_لله_قاصم_الجبارین
#ادمین_نوشت
دوستان این چندروز پیامهای زیادی دریافت کردیم که موجب دلگرمی ما شد.
خیلی لطف دارید.
ما رو ببخشید که امکان پاسخ به همه پیامها نیست.
امیدوارم شایستگی این لطف شما رو داشته باشیم.
یا علی🌿
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت30
‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️
کمیل چهارزانو نشسته بود روی صندلی کمک راننده و خیره بود به باغ. حسین سرش را گذاشته بود روی فرمان و سپرده بود کمیل بعد از پنج دقیقه بیدارش کند. پیدا بود خسته است. کمیل داشت همه آنچه دیده بود را در ذهنش تحلیل میکرد چون میدانست حسین وقتی بیدار شود، از او تحلیل میخواهد.
پنج دقیقه خیلی زود تمام شد. کمیل خجالت میکشید سرتیمش را بیدار کند؛ هرچه باشد سن پسر حسین را داشت. آرام و با تردید گفت: آقا... حاجی... .
حسین فوری سرش را از روی فرمان بلند کرد و چشمانش را مالید. کمیل با شرمندگی گفت:
- ببخشید... مثل این که اصلا نخوابیدید!
حسین لبخند زد:
- نه پسرجان، اتفاقا خوابیدم، خوبم خوابیدم. تو نسل جنگ رو نمیشناسی! ما یاد گرفتیم زیر بمب و خمپاره، توی نیممتر سنگر با چشم باز بخوابیم. خیلی هم کیف میده!
بعد تنهاش را کمی چرخاند به سمت کمیل:
- خوب، حالا بگو ببینم... چی دیدی؟ چندنفر بودن؟
- یه نفر همراه ساراست، حداقل اینطور که من فهمیدم. یه مرد حدودا پنجاه ساله.
- چهرهش رو دیدی؟
- نه. از صداش فهمیدم. گویا این آقای پنجاه ساله، الان حدود دو ماهه که توی این باغه و یکی به اسم حسام میآد بهش سرمیزنه و احتمالا تامینش میکنه. درضمن آقا، توی باغ یه انباری کاهگلی دیدم. رفتم داخلشو بررسی کردم، برای همینم بیشتر معطل شدم. چشمتون روز بد نبینه! انباریه پر بود از سلاح سرد... از چاقو و قمه بگیر تا پنجهبوکس و اسپری فلفل... تازه اونا هیچی، چندتا دبه نفت و بطری و صابون هم بود، که غلط نکنم برای ساختن کوکتلمولوتوفه!
حسین سرش را تکان داد:
- به به! پس حسابی تدارک دیدن برای مهمونی!
کمیل با نگرانی گفت:
- من بین اون سلاحا حتی یه دونه سلاح گرم هم ندیدم. این یعنی میخوان جنگ خیابونی راه بندازن... البته، وقتی رفته بودم توی یکی از اتاقای ویلا، یه جعبه دیدم که نمیدونم توش چی بود. یکم بهش مشکوک شدم ولی وقت نبود برم ببینم توش چیه؟
- خوبه. تا همینجا هم خیلی خوب پیش رفتیم. تو اینجا باش، شنودشون کن. اگه سارا بیرون رفت هم برو دنبالش.
- جسارتا قربان اگه اون مَرده رفت بیرون چی؟ برم دنبالش؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت31
- اینطور که تو میگی، اون مرد باید همون سرتیم ترورشون باشه که چندماهه ایرانه و ما هیچ عکس و نشونیای ازش نداریم. بعیده فعلا بیرون بیاد، حداقل تا قبل انتخابات. با این حال اگه دیدی داره میره بیرون، زودتر اطلاع بده که ببینم میشه یکی رو بفرستم کمکت یا نه.
- چشم آقا.
حسین خواست از ماشین پیاده شود که کمیل پرسید:
- کجا تشریف میبرید حاجی؟
- تو بمون تو همین ماشین، راحتتری. منم با موتور برمیگردم اداره. فقط سوئیچ موتور رو بده.
کمیل سوئیچ موتور را کف دست حسین گذاشت و گفت:
- فقط مواظب خودتون باشین، این شبا خیابونا یکم شلوغه بخاطر انتخابات.
حسین با همان لبخند همیشگی گفت:
- نگران نباش پسر! من توی همین ناآرومیها بزرگ شدم!
و رفت. وقتی پشت موتور نشست، دوباره جملهای که به کمیل گفته بود را زیر لب تکرار کرد. حسین در خفقان و آرامش قبل از طوفانِ دهه پنجاه خودش را شناخته بود، در آشوبهای دهه شصت و بحثهای ایدئولوژیک با گروههای چپ فکرش رشد کرده بود و در جبهههای جنگ و زیر آتش و خون، روحش قد کشیده بود. راستی چقدر دلش پر میزد برای دیدن دوستانش... دوستانی که شاید اگر نبودند، حسین نه خودش را میشناخت، نه فکرش رشد میکرد و نه روحش قد میکشید. دوستانی مثل وحید... مثل وحید که در همان ده، دوازده سالگی، با نهیب کودکانهاش حسین را از خواب خرگوشی بیدار کرده بود.
آن روزها کودک بودند؛ دانشآموزهایی نسبتا فقیر در مدرسهای که چندان زیبا و نوساز نبود؛ مثل سایر مدارس شهر. آن روزها تعداد مناطق محروم بیشتر از مناطق برخوردار بود! و مدرسهای که حسین در آن درس میخواند، شاید میز و نیمکتهای سالم و در و دیوار تمیز و رنگ شده نداشت، شاید سرویس بهداشتی درست و حسابی نداشت، شاید سادهترین امکانات آموزشی را نداشت؛ اما پر بود از معلمهای زن بیحجاب و بزکشده؛ انقدر تر و تمیز و اتوکشیده که هر بینندهای از دیدنشان در آن مدرسه مخروبه متحیر میشد!
آن روزها در مدرسه خوراکی میدادند و حسین هیچوقت به تنهایی کیک و آبمیوهاش را نمیخورد؛ بلکه ترجیح میداد تا عصر صبر کند تا بتواند سهمیهاش را با خواهر و برادرهایش تقسیم کند. یک روز؛ اما، وحید وقتی سهم تغذیهاش را گرفت، مقابل کلاس ایستاد و کیکش را بالا گرفت. بعد درحالی که صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد زد: اینا رو شاه داده که ما رو گول بزنه و ما فکر کنیم آدم خوبیه؛ ولی شاه بدجنسه! پول ما رو میدزده!
همه کلاس خشکشان زده بود. کسی جرأت نداشت حتی در پستوی خانهاش چنین فکری درباره اعلیحضرت همایونی بکند؛ چه رسد به این که بخواهد جلوی چهل نفر دانشآموز این سخن را بگوید! و حالا وحید این تابو را شکسته بود. اما به این هم راضی نشد، کیک را پرت کرد داخل سطل زباله کلاس و با غیظ لگدمالش کرد. بعد هم کفش کهنهاش را از پا درآورد و به طرف تصویر شاه نشانه رفت.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت32
قاب عکس کج شد و در آستانه سقوط قرار گرفت اما نیفتاد. وحید دندانهایش را بر هم فشرد و تختهپاککن را برداشت تا با پرتاب بعدی قاب را بیندازد؛ اما قبل از این که حرکتی بکند، در کلاس با ضرب باز شد و ناظم قدم به کلاس گذاشت. حالا وحید هم مثل بقیه بچهها خشک شده بود؛ در همان حالت!
ناظم با قدمهای منظم به وحید نزدیک شد؛ انقدر آرام که حتی اتوی شلوارش بههم نخورد. همه میدانستند ناظم یک بمب ساعتیست که فقط چند ثانیه تا انفجارش مانده؛ اما نمیدانستند وحید را نجات دهند یا پناه بگیرند تا از ترکشهای این انفجار در امان بمانند؟
در چشم بههم زدنی دست ناظم بالا رفت، هوا را شکافت و دقیقا روی صورت وحید فرود آمد. وحید نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد؛ اما با سماجت و غروری که تازه در خودش یافته بود، سرش را بلند کرد و به چشمان ناظم خیره شد. غرورش حتی اجازه نداد خون گوشه لبش را پاک کند. ناظم که منتظر بود وحید به گریه و التماس بیفتد، وقتی با خیرهسری وحید مواجه شد بیشتر به خشم آمد و یقه وحید را گرفت که بلندش کند. بعد گوش وحید را گرفت و او را دنبال خودش به حیاط کشاند. زنگ را زد تا دانشآموزان به حیاط بیایند؛ و بجز کلاس پنجمیها که همکلاسی وحید بودند و میدانستند در کلاس چه اتفاقی افتاده، سایر دانشآموزان دلیل این صف گرفتن بیهنگام را نمیفهمیدند.
ناظم دستور داد چوب و فلک را بیاورند و از آنجا به بعدش را، حسین نتوانست نگاه کند. فقط صدای ناله وحید را میشنید که میان فحشهای ناجور و آبدار ناظم گم میشد. بعد از آن، وحید تا چند روز مدرسه نیامد و آخر کار، رحمش کردند که فقط پروندهاش را تحویل دادند تا برود پی زندگیاش و قید درس و مدرسه را بزند!
از همان روز بود که حسین هم کمکم متوجه دور و برش شد؛ متوجه فقر و محرومیت، عقبماندگی، ولنگاری و بیبند و باری... و همین باعث شد رابطه پنهانی وحید و حسین روز به روز عمیقتر شود. وحید با این که از درس خواندن محروم شده و به شاگردی در تعمیرگاه ماشین روی آورده بود؛ اما با کمک حسین به کتاب خواندن ادامه داد. طبقه بالای خانه حسین محل خوبی بود برای این که بتوانند ساعتهای زیادی را با هم بگذرانند؛ انقدر که گاه شب را هم همانجا صبح میکردند. پدر حسین روحانی بود و با دیدن اشتیاق حسین و وحید به مطالعه، کتابهایش را در اختیارآنها گذاشت؛ اما حسین گاه کتابهایی غیر از کتابهای پدرش را هم در دست وحید میدید. وحید؛ اما دوست نداشت درباره کتابها حرفی به حسین بزند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🎊مژده ای دل که کنون وقت وصال است و غمت رو به زوال است...😍😍💚💚🌷
🌸میلاد حضرت سیدالشهدا علیه السلام بر تمام جهانیان مبارک🌸
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
#ماه_شعبان
#روایت_عشق
میلاد حسین خون بهاے دین اسٺ
این عید،حیاٺ شیعہ راتضمین اسٺ
امروز فرشتگان بہ هم مےگویند
احیاگر آیین محمد این اسٺ
#میلاد_امام_حسین(ع)🍃🌺
#مبارک_باد🍃🌺
🔻آب زنید راه را؛ هین که نگار میرسد
آن هنگام که نام تو را میبرند، پس سلام بر قلب من و تپشهایش...♥️
🌹میلاد با سعادت رحمت الله الواسعه، اباعبدالله الحسین(علیهالسلام) به پیشگاه حضرت بقیه الله الاعظم(عجلاللهفرجه) و عاشقان آن حضرت تبریک و تهنیت باد.
#الحمد_للله_الذی_خلق_الحسین_علیه_السلام
🆔@ArbaeenIR
📌www.arbaeen.ir
#بسم_رب_الحسین
مخاطبان عزیز، امشب به مناسبت #میلاد_امام_حسین علیهالسلام، دو پارت داریم😉
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت33
***
چراغ اضطراری را روشن کرد و با بیحوصلگی به فندکش ور رفت. چندبار آن را روشن و خاموش کرد. این فندک تنها چیزی بود که او را به گذشته و روزهای نوجوانیاش وصل میکرد؛ فندک پدر که در روزهای کودکی برایش اسرارآمیز خارقالعاده بود. وقتهایی که پدر از فشار اقتصادی و دخل و خرج خانواده خسته میشد، یک گوشه اتاق سه در چهارشان مینشست، با همین فندک سیگارش را روشن میکرد و پشت هم سیگار میکشید. پدرش... راستی حتما پدر و مادرش تا الان مرده بودند یا به بیان دقیقتر دق کرده بودند. هیچ تلاشی برای پیدا کردنشان نکرده بود؛ حتی خبر هم نگرفته بود از آنها. با صدای سارا به خودش آمد:
- رفتارت شبیه یه تیک عصبیه!
بهزاد پوزخند تلخی زد:
- از سر بیکاریه. داشتم اخبار میدیدم؛ ولی الان نمیشه.
سارا به تلوزیون خاموش نگاه کرد و بعد چشمش را به سمت ساعت مچیاش گرداند. فقط یک ربع دیگر تا مناظره مانده بود و سارا دلش نمیخواست آن را از دست بدهد. غرغر کرد:
- پس برق کِی میآد؟ الان مناظره شروع میشه!
بهزاد به سارا نگاه کرد. سارا درنظرش بچهای لوس و نازپرورده بود که هیچچیز از الفبای مبارزه نمیفهمید. گفت:
- واقعا فکر میکنی این مناظرهها نتیجه انتخابات رو مشخص میکنه؟ یا فکر میکنی این مناظرهها و نتیجه انتخابات توی کاری که ما قراره بکنیم اثر داره؟
همانقدر که بهزاد، سارا را بچه میدید، سارا هم معتقد بود پیرمردی مثل بهزاد باید بازنشست شود و به درد مبارزه نمیخورد. لب پایینش را گزید و پوستش را کند. بعد گفت:
- حرفایی که نامزدها توی مناظره میزنن، فردا میشه تیتر روزنامهها و سایتها، موضوع بحث مردم، نوشته روی پلاکاردها! همین حرفاست که موج درست میکنه و میشه روی اون موج سوار شد.
بهزاد به بچگی سارا پوزخند زد:
- هنوز خیلی سادهای! هنوز اینو نفهمیدی که موج رو ما ایجاد میکنیم و روش سوار میشیم! تو فکر کردی واقعا قراره توی انتخابات تقلب بشه؟ کسی چه میدونه؟! اصلا مهم نیست واقعا چه اتفاقی میافته. مهم اینه که قراره مردم همونطوری فکر کنن که ما دوست داریم!
سارا جواب نداد؛ چون نمیخواست باز هم حرفی بزند که مقابل این مبارز کهنهکار کم بیاورد. بهزاد ادامه داد:
- هرکسی که از صندوقهای رای دربیاد، برنامه ما برای آشوب عوض نمیشه! از خیلی وقت پیش قرار بوده چنین اتفاقی توی ایران بیفته و مردم رو بندازیم به جون هم. قراره خیابونای تهران و اصفهان و مشهد و همه شهرهای ایران بشه میدون جنگ، و خود مردم انقدر همدیگه رو بکشن که تا سالها، دیگه رمقی برای بلند شدن نداشته باشن.
سارا بالاخره حرفی که در ذهنش بود را به زبان آورد:
- نتیجه انتخابات اون چیزی که ما حدس میزنیم نشه چی؟ چه بهونهای داریم؟
بهزاد دوباره فندکش را روشن کرد. چند ثانیه به شعلهاش خیره شد؛ انگار مسحور شعله شده بود. بعد دستش را از روی دکمه فندک برداشت؛ اما نگاهش هنوز روی فندک بود: ماجرای پیراهن عثمان رو شنیدی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت34
- شنیدم ایرانیا گاهی به عنوان ضربالمثل ازش استفاده میکنن.
بهزاد بازهم پوزخند زد:
- وقتی نوجوون بودم زیاد پای مسجد و منبر میرفتم. یه روز شیخ مسجدمون گفت عثمان توی دوران حکومتش خیلی جاها زد توی خاکی؛ یه طوری که مردم ازش شاکی شدن. تا اون موقع، عثمان نماینده بنیامیه توی حکومت بود و حسابی به فک و فامیلش، از جمله معاویه حال میدد؛ اما وقتی مردم از دستش شاکی شدن و علیهش شورش کردن، تبدیل شد به مهره سوخته! علی خیلی تلاش کرد مردم عثمان رو نکُشن؛ اما بالاخره یه عده ریختن توی خونه عثمان و کشتنش! جذابیتش اینجاست که هنوز یه روز از مرگش توی مدینه نگذشته بود که پیرهن خونیش توی شام دست معاویه بود و معاویه براش اشک تمساح میریخت!
سارا با بیصبری گفت:
- خب این چه ربطی داره؟
بهزاد موذیانه لبخند زد:
- وقتی این ماجرا رو از شیخ مسجدمون شنیدم، واقعاً به هوش معاویه غبطه خوردم. تا وقتی زندهی عثمان به دردش میخورد نگهش داشت، وقتی تبدیل به یه مهره سوخته شد، از مُردهش هم استفاده کرد. یه بهونه جور کرد تا هروقت خواست با کسی دربیفته، انگشت اتهام قتل عثمان رو ببره سمتش و به بهونه قصاص، مردم رو برای جنگیدن باهاش به صف کنه! حتی تا مدتها بعدش، انگشت اتهام به سمت علی و بچههاش بود و به این بهونه میتونستن علیه علی بجنگن، درحالی که علی مخالف سرسخت کشتن عثمان بود. میدونی، علی خوب فهمیده بود توی مغز معاویه چی میگذره که سعی کرد جلوش رو بگیره... .
سارا کمکم داشت معنای حرفهای بهزاد را میفهمید. با تردید گفت:
- یعنی اگه موسوی تبدیل به مهره سوخته بشه... .
بهزاد حرف سارا را تکمیل کرد:
- میکشیمش و از مُردهش هم استفاده میکنیم! مهم نیست اونو کی کشته! ما ازش یه شهید میسازیم. مردم برای یه شهید مظلوم در راه آزادی سر و دست میشکونن و به جون هم میوفتن! بالاخره هر جنبشی به خون نیاز داره! به همین سادگی! آخرش، برنده این بازی ماییم.
برق آمد و روشن شدن ناگهانی چراغها باعث شد نور چشمان سارا و بهزاد را بزند. سارا درحالی که دستش را مقابل چشمانش گرفته بود گفت:
- مگر این که یکی پیدا بشه و دستمون رو بخونه!
بهزاد بلند شد و چراغ اضطراری را خاموش کرد. از حرف سارا یکه خورده بود؛ اما به روی خودش نیاورد:
- همچین چیزی امکان نداره!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید / به مناسبت #میلاد_امام_حسین و #روز_پاسدار ؛ جایگاه پاسداری در کلام امام خمینی ره و امام خامنهای 💚
🔰🔰🔰
الا اهل عالم پیامم بگیر
شدم از ازل من ولایتپذیر
امیرم به دوران ندارد نظیر
بگویم به عشق حسینم اسیر
💚امیری حسین و نعم الامیر....💚
#میلاد_امام_حسین
#روز_پاسدار
#ماه_شعبان
#روایت_عشق
هدایت شده از KHAMENEI.IR
پیام فرمانده کل قوا به مناسبت روز پاسدار:
سپاه با قدرت به فعالیتهای شایسته خود ادامه دهد
فرمانده کل قوا به مناسبت میلاد امام حسین علیهالسلام و روز پاسدار، پیامی خطاب به فرمانده کل سپاه صادر کردند.
متن پیام حضرت آیتالله خامنهای به این شرح است:
بسمه تعالی
سلام مرا به همه پاسداران برسانید، انشاءالله موفق باشید؛ با قدرت به فعالیتهای شایسته خود ادامه دهید.
MiladSardaranKarbala1398[06].mp3
3.79M
┄┄┅┅┅✨🌺✨┅┅┅┄┄
°
.
.
🌿🦋ـخـُدَا
بَراےِ مَـٰا
چٰہ حُسِێنْے
آفـࢪێـدツ
#میلاد_امام_حسین
#امیر_من
#محبت_شیرین_من
🍃🧡( @yaran_samimii )🧡🍃