🎙 امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه):
🕌 روز قدس که همجوار شب قدر است لازم است که در بین مسلمانان احیا شود و مبدأ بیدارى و هوشیارى آنان باشد.
📱فضای مجازی بستری برای #گرامیداشت_روز_قدس ✌️
#قدس
#روز_قدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید / #نماهنگ #من_عاشق_مبارزه_با_اسرائیلم به مناسبت #روز_قدس
همراه با بیانات #امام_خامنه_ای و #حاج_قاسم_سلیمانی و زیرنویس #عربی و #انگلیسی
#قدس را جهانی کنید!
من عاشق مبارزه با اسرائیلم
I love fighting Israel
אני אוהב להילחם בישראל
انا أحب محاربة إسرائيل
J'adore combattre Israël
Amo pelear contra Israel
イスラエルとの戦いが大好き
我喜欢与以色列作战
مجھے اسرائیل سے لڑنا پسند ہے
Я люблю сражаться с Израилем
Ngiyakuthanda ukulwa no-Israyeli
Saya suka memerangi Israel
İsrail ile savaşmayı seviyorum
Adoro combattere Israele
Ich liebe es, gegen Israel zu kämpfen
Я люблю сражаться с Израилем
ನಾನು ಇಸ್ರೇಲ್ ವಿರುದ್ಧ ಹೋರಾಡಲು ಇಷ್ಟಪಡುತ್ತೇನೆ
나는 이스라엘과 싸우는 것을 좋아한다
Би Израильтай тулалдах дуртай
Aloha wau i ke kaua ʻana i ka ʻIseraʻela
Is breá liom troid in aghaidh Iosrael
#روز_جهانی_قدس
#سردار_سلیمانی
#قدس_خونبهایت
#covid1948
#فلسطین
#مرگ_بر_اسرائیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پویشی برای حضور مجازی در مراسم روز قدس
✌️برای همراهی در این اجتماع میلیونی مجازی وارد لینک زیر شوید 👇
http://qudsday.net
🔹حضور حماسی مردم جهان در این اجتماع مجازی از صبح امروز (جمعه) خواهد بود .
#روز_قدس
#ماه_مبارك_رمضان
#القدس_اقرب
#مرگ_بر_اسرائیل
#من_عاشق_مبارزه_با_اسرائیلم
🌿🥀
خون حاج قاسم
کلید فتح قدس خواهد بود
و این کلید از آن جنس کلیدها
نیست که نچرخد ؛
خواهید دید ...
#روز_قدس
#القدس_اقرب
#ماه_مبارك_رمضان
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 91
***
مقابل آسانسور ایستاد و دستی به صورتش کشید. دکمه احضار آسانسور را فشار داد و منتظر ماند. خوابش میآمد و بخاطر اتفاقات صبح حسابی بیحوصله بود. در آسانسور باز شد و امید را دید که از آسانسور بیرون آمد. امید با دیدن حسین گردنش را کج کرد، لبخند زد و دست بر سینه گذاشت:
- سلام حاجی!
حسین با دیدن امید، امیدِ تازه میگرفت. اصلاً انگار این جوان خستگی را نمیشناخت. لبخند زد:
- سلام امید جان، تو نمیری خونه؟
- یه خورده کار هست، اونا رو انجام بدم میرم.
حسین وارد آسانسور شد و خواست دکمه طبقه همکف را بزند که امید برگشت و با حالتی دستپاچه گفت:
- یادم رفت بگم...حاج آقا نیازی گفتن حتماً یه سر برید دفترشون، کارتون داشتن.
و رفت. حسین دستش را که تا نزدیک دکمههای آسانسور رفته بود، برگرداند. به ساعت مچیاش نگاه کرد؛ حدود ده و نیم شب بود. کمی مکث کرد؛ نیازی مسئول مافوقش در تشکیلات بود و حسین یقین داشت میخواهد پیگیر کارهای پرونده شود و گزارش بگیرد؛ چیزی که حسین از آن میترسید. او هم بخاطر مرگ شهاب و مجید تحت فشار بود و باید به مقامات بالاتر گزارش میداد.
از آسانسور بیرون آمد. تمام طول راهرو را تا اتاق نیازی، چندین بار تمرین کرد چه بگوید. هیچوقت برای گزارش دادن انقدر مضطرب نبود؛ اما حالا به کاری که میخواست انجام دهد شک داشت. خودش را دلداری میداد که بالاخره باید یک جایی، از یک طریقی راه نفوذ را پیدا کند و در این شرایط، این بهترین ایدهای ست که به ذهنش رسیده.
از مسئول دفتر حاج آقا نیازی اجازه گرفت و وارد شد. نیازی بدون عبا و عمامه پشت میزش نشسته بود و با دیدن حسین، از مطالعه کاغذهایی که مقابلش بود دست کشید و ایستاد. از پشت میزش کنار آمد و به گرمی با حسین دست داد. برعکس او، حسین کمی دمغ بود و نیازی این را فهمید.
- چه خبر حاج حسین؟ کمپیدایی؟ سراغی از ما نمیگیری؟
حسین نگاه خستهاش را به چهره شکسته و پر چین و چروک نیازی انداخت. نیازی فقط چندسالی از حسین بزرگتر بود؛ اما کارِ زیاد و سنگین، محاسن هردو را جوگندمی کرده بود و چروکهای صورتشان را زیاد. حسین به چشمان نیازی دقت کرد؛ دلش میخواست چیزی از آنها بفهمد؛ اما نگاهش گنگ و نامفهوم بود. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد:
- گفته بودید خدمت برسم. در خدمتم.
نیازی فهمید حسین حوصله حال و احوال کردن را ندارد. سنگین شد و روی مبلهای مقابل میز کارش نشست:
- تا الان توی جریان پرونده تو، یه شهید دادیم و سه نفر مُردن. خودتم داری میبینی رسانههای بیگانه سر مرگ دوتاشون چه گربهرقصونیای راه انداختن. باید زودتر همه چیز مشخص بشه و به مقامات و رسانهها جواب بدیم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 91 *** مقابل آسانسو
دو سه روزه نظر ندادید
هروقت نفوذی رو پیدا کردید خبر بدید...😉
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 92
حسین خودش همه اینها را خوب میدانست و شنیدن دوباره این حرفها فقط اعصابش را خردتر میکرد. با این وجود، به میز عسلی مقابلش چشم دوخت و سرش را تکان داد:
- من و تیمم داریم تلاش خودمون رو میکنیم؛ ولی سرنخهای قبلی همه سوختن. یکم کار سخت شده. انشاءالله درستش میکنیم.
نیازی، ناامیدانه لبش را کج کرد و با کمی درنگ پرسید:
- غیر از اون دختره که تیر خورد و کشته شد، بقیه اعضای تیمش چی شدن؟
نگاه حسین، ناخودآگاه و سریع تا صورت نیازی بالا آمد. سعی کرد واکنشش را کنترل کند و با آرامش گفت:
- یه دختر بود و یه پسر، که هردوشون دستگیر شدن. یکی دیگهشون هم تیر خورده ولی پیداش نکردیم.
از گفتن جمله آخر احساس بدی داشت؛ اما چیز دیگری نمیتوانست بگوید. نیازی اخم کرد:
- یعنی چی که پیداش نکردین؟
حسین زبانش را بر لبش کشید:
- نمیدونم. فرار کرد. فکر کنم یکی فراریش داد.
اخمهای نیازی در هم رفت، به حالت نیمخیز نشست و صدایش را بالا برد:
- یعنی چی که فراریش دادن؟ پس شما اونجا چکاره بودین؟
- همیشه همه چیز اونطور که باید پیش نمیره قربان. متاسفم؛ ولی قول میدم پیداش کنم.
حسین احساس میکرد باید زودتر این گفت و گو را تمام کند؛ حوصله توبیخهای نیازی را نداشت. برای همین، وقتی سکوتِ نیازی را دید، از جا بلند شد و دستش را برای دست دادن دراز کرد:
- دیگه با من امری ندارید؟
نیازی هم ایستاد و با چهرهای که نشان میداد ذهنش درگیر شده است، دست حسین را فشرد:
- نه. در پناه خدا.
حسین از دفتر نیازی که بیرون آمد، نفسش را بیرون داد و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. همیشه در مقابل نیازی احساس ناراحتی میکرد؛ دست خودش نبود. شاید بخاطر این که نیازی را از دوران جبهه میشناخت و از آن زمان، احساس میکرد نیازی با بقیه فرق دارد. نمیتوانست با او صمیمی شود؛ گویا اطرافش را هالهای از ابهت گرفته بود. از همان زمان جبهه، کم حرف میزد، کم میخورد و کم میخوابید؛ بیشتر روزها را روزه میگرفت. میگفتند در سجده بعد نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند. حسین خودش بارها نماز شبهای نیازی را بیرون سنگر دیده بود؛ حتی در عملیاتهای شناسایی. با این وجود، نمیتوانست با نیازی ارتباط برقرار کند. نیازی را نمیفهمید؛ گویا نیازی انقدر در کتمان احساسات و افکارش ماهر بود که کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت. همین ویژگیها هم بود که باعث شد نیازی، واحد اطلاعات عملیات را انتخاب کند.
تلفن همراهش را تحویل گرفت و نگاهی به تماسهای بیپاسخ و پیامهایش انداخت. عطیه دوباره یادآوری کرده بود برای تماس با بنیاد شهید. احساس بدی پیدا کرد از این که سپهر و وحید را از یاد برده بود. سریع شماره مددکار بنیاد شهید را پیدا کرد؛ یکی از دوستان قدیمیاش که او هم یادگار دوران جنگ بود.
سوار ماشینش شد و بیتوجه ساعت، شماره رفیقش صادق را گرفت. چهار، پنجتا بوق خورد تا صدای خوابآلوده صادق از پشت خط بیاید که از همان ابتدا غر میزد:
- تو خواب نداری حسین؟ حالا خودت خواب نداری به جهنم، فکر کردی منم مثل خودتم و عین جغد تا نصفه شب بیدارم؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 92 حسین خودش همه این
حسام کجاست؟
چرا فراریش دادن؟
منتظریم👇
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انفجار در مدرسه ای در کابل که منجر به کشته شدن ۵۵ کودک بی گناه شد ...!!
لعنت به رسانه ای که از صلح با شیطان سخن بگوید ...!
چشمایتان را باز کنید و مادران داغدار را ببینید که میتوانست مادر خودتان باشد اگر #سلیمانی_ها نبودند...
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
#انتخابات
🇮🇷
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 93
بعد از آنهمه اتفاق تلخ، جملات طنزآمیز صادق، توانست لبخند به لبهای حسین بیاورد:
- اولاً سلامت کو؟ دوماً اگه من جغدم، تو هم مثل خرس میگیری میخوابی و به ساعت یازده میگی نصف شب!
صادق خمیازه کشید و صدایش را کمی صاف کرد:
- خب، حالا چکار داشتی؟
- خانمم گفت چندبار تماس گرفته بودی با خونه... .
نتوانست حرفش را ادامه دهد؛ بغض در کلامش نشست. صادق هم زود موضوع را به یاد آورد:
- آهان...آره. بچههای عراقی، توی کردستان عراق یه پیکر پیدا کردن که ایرانیه. فرستادنش ایران؛ هم پلاکش به اسم شهید سپهر هست، هم مشخصاتش به سپهر میخوره.
ابهام عجیبی به دل حسین افتاد؛ ابهامی که شوقِ بازگشت سپهر را برایش کمرنگ میکرد. آن شب، وحید و سپهر و آن بلدچی با هم رفتند؛ یعنی سه نفر. بین اسرا هم که نبودند. پرسید:
- خب آخه سپهر که تنها نبود. باید دونفر دیگه هم همراهش باشن! مطمئنی سپهره؟
از گفتن این جمله هم دلش لرزید. قرار بود بعد از سالها، رفیقش را ببیند و چه چیزی بهتر از این؟ صادق باز هم خمیازه کشید:
- ببین، توی اون محدوده فقط همون پیکر پیدا شده؛ پلاک هم که به اسم سپهره. دیگه معلومه خودشه؛ قد و هیکلش هم به سپهر میخوره. اون قرآن جیبی و دفترچهای که میگفتی هم همراهش بود؛ البته برای منم عجیبه که چرا اون دونفر دیگه همراهش نیستن.
حسین حرفی نزد؛ داشت به خواب هفته قبلش فکر میکرد؛ سپهر را دیده بود با گلویی پاره شده و خونین؛ انگار حرفی داشت که میخواست بزند. صدای صادق را شنید:
- حسین! هستی؟
- چی...؟ آره هستم...میگم صادق، متوجه نشدی سپهر چطوری شهید شده؟
صادق دوباره صدایش را صاف کرد:
- والا...دقیق نمیشه فهمید چون خیلی از زمان شهادتش گذشته.
حسین ماشینش را جلوی در پارکینگ پارک کرد و پیاده شد:
- ببین صادق، من حس میکنم خیلی قضیه مشکوکه. میتونی به پزشکی قانونی بسپاری ببینی میشه چیزی ازش فهمید یا نه؟
- دوباره تو جیمزباند شدی برای من آقای باهوش؟ باشه...میسپرم ببینم چی میشه.
حسین در پارکینگ را باز کرده بود و میخواست دوباره در ماشین بنشیند که چیزی یادش آمد:
- راستی...به مادرش خبر دادین؟
- نه هنوز. یه سری مراحل اداری داره، خواهرزادههای حاج خانم دارن انجام میدن. بعد به خودش خبر میدیم.
- باشه. دستت درد نکنه. کاری نداری؟
صادق برای سومین بار خمیازه کشید:
- نه. از اولم کاری باهات نداشتم مردمآزار! زابهراهم کردی، خواب از سرم پرید. خدا شهیدت کنه به حق پنج تن!
حسین بلند خندید:
- انشاءالله! یا علی!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 93 بعد از آنهمه ات
چه بلایی سر سپهر و وحید اومده؟؟
منتظریم👇
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت94
***
مقابل تلوزیون کوچکِ داخل اتاق ایستاده بود و دست به سینه و با ابروانِ درهم، به خطبههای نماز جمعه گوش میداد. از روز قبل که اعلام شده بود قرار است رهبر انقلاب خطبه نماز جمعه تهران را بخوانند، میدانست این خطبه میتواند نقاط مبهم را روشن کند و برای خیلیها، این خطبه حرف آخر است.
- من به این برادران عرض میکنم، به مسئولیت پیش خدای متعال فکر کنید؛ پیش خدا مسئولید، از شما سؤال خواهد شد. آخرین وصایای امام را به یاد بیاورید؛ قانون، فصلالخطاب است؛ قانون را فصلالخطاب بدانید. انتخابات اصلاً برای چیست؟ انتخابات برای این است که همهی اختلافها سر صندوق رأی حل و فصل بشود. باید در صندوقهای رأی معلوم بشود که مردم چی میخواهند، چی نمیخواهند؛ نه در کف خیابانها.(بیانات رهبر انقلاب)
کمیل گوشش به سخنرانی بود و برگشت و به حسام که بیهوش روی تخت خوابیده بود نگاه کرد. چهره حسام بخاطر خونریزی مانند گچ سپید شده و عرق بر پیشانیاش نشسته بود. کمیل به سمت پنجره اتاق رفت و آن را باز کرد. گویا مدتها بود کسی آن را باز نکرده بود که لولاهایش نالیدند و گرد و خاک به هوا برخاست. پنجره، پشت حصارهای فلزی پنهان بود؛ با این حال هوای تازه همراه غبار وارد اتاق شد.
- اگر قرار باشد بعد از هر انتخاباتی آنهایی که رأی نیاوردند، اردوکشی خیابانی بکنند، طرفدارانشان را بکشند به خیابان؛ بعد آنهایی که رأی آوردهاند هم، در جواب آنها، اردوکشی کنند، بکشند به خیابان، پس چرا انتخابات انجام گرفت؟ تقصیر مردم چیست؟ این مردمی که خیابان، محل کسب و کار آنهاست، محل رفت و آمد آنهاست، محل زندگی آنهاست، اینها چه گناهی کردند؟ که ما میخواهیم طرفدارهای خودمان را به رخ آنها بکشیم؛ آن طرف یک جور، این طرف یک جور. برای نفوذىِ تروریست -آن کسی که میخواهد ضربهی تروریستی بزند؛ مسئلهی او مسئلهی سیاسی نیست؛ برای او چه چیزی بهتر از پنهان شدن در میان این مردم؛ مردمی که میخواهند راهپیمایی کنند یا تجمع کنند. اگر این تجمعات پوششی برای او درست کند، آنوقت مسئولیتش با کیست؟ الان همین چند نفری که در این قضایا کشته شدند؛ از مردم عادی، از بسیج، جواب اینها را کی بناست بدهد؟(بیانات رهبر انقلاب)
کمیل از پشت پنجره کنار رفت و دوباره به صورت حسام چشم دوخت. سینه حسام، سنگین و سخت بالا و پایین میرفت. از شب قبل تا الان، کمیل بر بالین حسام خواب را بر خود حرام کرده و نفس به نفسش را شمرده بود. با کوچکترین صدایی از بیرون اتاق دست به اسلحه میشد و با کوچکترین تغییری در حال جسمی حسام، دست به دعا.
- در داخل کشور هم عوامل این عناصر خارجی به کار افتادند و خط تخریب خیابانی شروع شد؛ خط تخریب، خط آتشسوزی، اموال عمومی را آتش بزنند، حریم کسب و کار مردم را ناامن کنند، شیشههای دکان مردم را بشکنند، اموال بعضی از مغازهها را به غارت ببرند، امنیت مردم را از جانشان و مالشان سلب کنند؛ امنیت مردم مورد تطاول اینها قرار گرفت. این ربطی به مردم و طرفداران نامزدها ندارد، این مال بدخواهان است، مال مزدوران است، مال دستنشاندگان سرویسهای جاسوسی غربی و صهیونیست است. (بیانات رهبر انقلاب)
کمیل لبخند تلخی زد و دوباره به حسام خیره شد. پلکهای حسام تکان ریزی خوردند. کمیل ساعتش را نگاه کرد؛ بیش از بیست و چهار ساعت از بیهوشی حسام میگذشت و این حالش کمی نگرانکننده مینمود.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
💔🌱.
.
یک طرف داعش، کابل را به خاک و خون کشید
یک طرف اسرائیل، غزه را به خاک و خون کشید
پشتیبان اصلی هر دو هم آمریکاست!
بزک کنندگان آمریکا هنوز هم بدنبال برجام و وین هستند! اینها همه ثمره دولت ذاتاً تروریست آمریکاست.
داود مدرسی یان
#افغانستان_تسلیت
چشماگرآبےنباشد،
سرخےازخونمےرود . .⛅️💔!
جان پدر کجاستی؟؟😢
#افغانستان_تسلیت
#دشت_برچي
جنایت طالبان در #دشت_برچي من رو یاد فاجعه دبیرستان زینبیه شهر میانه انداخت...
دشمن ما آخر بیشرفیه...
وقتی توی جنگ شکست میخوره، تلافیش رو سر مردم بیدفاع درمیآره...
شهدای دانشآموز دبیرستان زینبیه هم مانند خواهرکان افغانمون در مدرسه سیدالشهدا مظلومند....
راستی...
اون روز دشمن به مدارس و شهرها مون حمله میکرد و مردم رو به خاک و خون میکشید، چون موشک و قدرت دفاع از خودمون رو نداشتیم...
مهشکن🇵🇸
جنایت طالبان در #دشت_برچي من رو یاد فاجعه دبیرستان زینبیه شهر میانه انداخت... دشمن ما آخر بیشرفیه.
۱۲ بهمنماه سال ۶۵ حوالی ساعت ۱۰ و نیم صبح، در دبیرستان دخترانه زینبیه واقع در شهر میانه، در آن اوقاتی که دانش آموزان خود را برای جشن شروع دهه فجر انقلاب اسلامی آماده میکردند. جنگندههای عراقی به سمت مدرسه میآیند و با بیرحمی تمام مدرسه را بمباران کرده و به خاک و خون میکشند. در این حادثه تلخ ۳۸ نفر از دانشآموزان شهید و حدود ۱۳۰نفر از آنها زخمی میشوند. شهر میانه هیچ شاخصه خاص استراتژیکی نداشت. نه نزدیک جبهه بود و نه تأسیسات خاصی داشت. اما خیلی پشتیبان جنگ بود. عراق در جنگ با ایران احساس ناتوانی میکرد. به همین دلیل به بمباران شهرها روی آورده بود. میانه از طرف عراق، برای بمباران انتخاب شده بود و از روی آگاهی بمباران شد نه اینکه اتفاقی آن را بزنند. همزمان با بمباران این دو مدرسه، ساختمان سپاه پاسداران هم که در نزدیکی دبیرستان زینبیه بود به وسیله راکت تخریب شد و ۶ سپاهی که در پشت بام مشغول نصب تیر بار برای حراست از جان دانش آموزان بی گناه زینبیه بودند به شهادت رسیدند.
خلبانان عراقی وقتی از بالای سر دانشآموزان عبور میکردند، آنها را میدیدند که هر کدام آشفته و سراسیمه در جستجوی جانپناهی است با این حال با قساوت و سنگدلی بمبها را بر سر آنها ریختند و زمین را به خونشان رنگین کردند.
مهشکن🇵🇸
۱۲ بهمنماه سال ۶۵ حوالی ساعت ۱۰ و نیم صبح، در دبیرستان دخترانه زینبیه واقع در شهر میانه، در آن اوق
چادرها و کیف و کتابهای دختران شهید مدرسه میانه....
چقدر این تصویر آشناست....😢
#جان_پدر_کجاستی ...
#افغانستان_تسلیت
#دشت_برچي
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 95
با احتیاط دست بر پیشانی تبدار حسام گذاشت. عرق کرده بود. پلکهای حسام باز هم تکان خوردند. کمیل کمی سر جایش نیمخیز شد. ناله شکسته و نخراشیدهای از گلوی حسام برخاست و لبان خشکش را کمی باز کرد. کمیل تمامقد ایستاد و با دقت خیره شد به حسام؛ اما گوشش باز هم به خطبه نماز جمعه بود.
- ساز و کارهای قانونی انتخابات در کشور ما اجازهی تقلب نمیدهد. این را هر کسی که دستاندرکار مسائل انتخابات هست و از مسائل انتخابات آگاه است، تصدیق میکند؛ آن هم در حد یازده میلیون تفاوت! یک وقت اختلافِ بین دو رأی، صد هزار است، پانصد هزار است، یک میلیون است، حالا ممکن است آدم بگوید یک جوری تقلب کردند، جابهجا کردند؛ اما یازده میلیون را چه جور میشود تقلب کرد؟...اگر کسانی شبهه دارند و مستنداتی ارائه میدهند، باید حتماً رسیدگی بشود؛ البته از مجاری قانونی؛ رسیدگی فقط از مجاری قانونی. بنده زیر بار بدعتهای غیرقانونی نخواهم رفت... . (بیانات رهبر انقلاب)
صدای تکبیر حضار در مصلی پیچید و برای چند لحظه کلام رهبر انقلاب را قطع کرد. آقا کمی صبر کردند تا مردم سکوت کنند و بعد ادامه دادند:
- امروز اگر چهارچوبهای قانونی شکسته شد، در آینده هیچ انتخاباتی دیگر مصونیت نخواهد داشت.«بیانات رهبر انقلاب» .
حسام چشم باز کرد. نگاهش گنگ و گیج بود. به سختی گردنش را چرخاند و دور و برش را نگاه کرد. خواست کمی تکان بخورد که زخم گلولهاش، تیر کشید و عضلات صورتش در هم جمع شد. کمیل ساکت و دست به سینه، دوباره نشست روی صندلی و نگاهش را داد به تلوزیون.
- بالاخره در هر انتخاباتی بعضی برندهاند، بعضی برنده نیستند...بنابراین همه چیز دنبال بشود، انجام بگیرد، کارهای درست، بر طبق قانون. اگر واقعاً شبههای هست، از راههای قانونی پیگیری بشود. قانون در این زمینه کامل است و هیچ اشکالی در قانون نیست. همانطور که حق دادند که نامزدها نظارت کنند، حق دادند که شکایت کنند، حق دادند که بررسی بشود. بنده از شورای محترم نگهبان خواستم که اگر مواردی خواستند صندوقها را بازشماری بکنند، با حضور نمایندگان خود نامزدها این کار را بکنند. خودشان باشند، آنجا بشمرند، ثبت کنند، امضاء کنند.(بیانات رهبر انقلاب)
حسام برای چندلحظه پلکهایش را بر هم فشار داد و دوباره بازشان کرد. سرش را به سمت کمیل چرخاند و با اخم به کمیل نگاه کرد؛ او را نمیشناخت. اتاق را از نظر گذراند؛ یک اتاق سه در چهار با پنجرههایی کوچک و محصور در حصار فلزی. در اتاق، بجز یک تلوزیون و یک یخچال، چیز دیگری نبود. کف اتاق را با موکت پوشانده بودند و گوشه اتاق، یک سجاده مخملی پهن بود. نگاه حسام دوباره برگشت سمت کمیل و در امتداد نگاه کمیل، رسید به تلوزیون. رهبر انقلاب هنوز داشت خطبه میخواند:
- نسل جوان ما بخصوص نشان داد که همان شور سیاسی، همان شعور سیاسی، همان تعهد سیاسی را که ما در نسل اول انقلاب سراغ داشتیم، دارد؛ با این تفاوت که در دوران انقلاب، کورهی داغ انقلاب دلها را به هیجان میآورد، بعد هم در دورهی جنگ به نحو دیگری؛ اما امروز اینها هم نیست، در عین حال این تعهد، این احساس مسئولیت، این شور و شعور در نسل کنونی ما وجود دارد؛ اینها چیز کمی نیست.(بیانات رهبر انقلاب)
حسام به حنجرهاش فشار آورد و با صدای نخراشیده و خستهاش گفت:
- تو...کی...هستی...؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi