eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
212 دنبال‌کننده
7هزار عکس
4هزار ویدیو
107 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 یه روز بعدازنمازظهر با رفتیم مسجد صدیقیها ، معروف به ... واردمسجدکه شدیم ناخودآگاه چشمم افتاد به عکس عکسی که مثل خودش صلابت خاصی داشت را زده بودند بالای مسجد، بین یه تعداد دیگه ازشهدای مدافع حرم برام جالب بود عکس جواد... اینجا،؟ مااین همه شهید مدافع داریم چرا ازبین این همه شهید، عکس این چندشهید اینجاس؟ ازخادم محفل که خودش ازاون پیرغلامای باصفا بود پرسیدم "حاجی مناسبت عکس آقاجواد وبقیه شهدای مدافعی که زدید اینجاچیه"؟ گفت "این آقاجوادشما ازمشتریای پابه کار روضه های محفل اشک بود که هروقت میومد مرتب اینجابود وبااون گریه هاش صفایی میدادبه جلسه ی روضه" ،بهش گفتم میشناختیش ؟ گفت "وقتی شهید شد روضه خونای محفل تو روضه گفتند که آهای مردم هم جوازشهادتش را ازاین روضه ها ازمادرپهلوشکسته گرفت وماجرای شهادت جواداون روز شد روضه ی محفل مون وچه آتشی زدبه جلسه" باخودم گفتم یادجواد وجمله ی معروفش بخیر که مدام میگفت: « » جواد واقعا گمنام بودومانشناختیم که یه عمر با کی زندگی میکردیم؟ @istadeh_tashahadat‌
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🎤گفتگو با همرزم و رفیق شهید مدافع حرم 🔸قسمت چهارم🔸 🌹خاطره ای از یک سفر اربعین/ پای رفیق باید ایستاد ابراهیم با خاطره ای از سفر اربعین ادامه داد: دفعه اول که اربعین کربلا باهم پیاده رفتیم، من اواسط راه پا درد شدیدی گرفتم، به جواد گفتم: شما بچه ها را بردار برو جلو و معطل من نشوید و سر ظهر عمود ۳۱۰ منتظر بمانید تا که من برسم. ظهر که رسیدم به عمود ۳۱۰، جواد و بچه ها را پیدا نکردم، دو ساعتی دنبالشون گشتم ولی باز پیداشون نکردم؛ باخودم گفتم بچه ها حتما زیاد معطل من شدند و چون قرارمون برا استراحت و خواب در عمود ۳۶۰ هست حتما رفتند آنجا حرکت کردم که برسم به جواد و دوستان، ولی جواد همون اطراف عمود۳۱۰ ایستاده بود منتظر من. بچه ها به جواد اصرار می کنند که بیا برویم و حتما ابراهیم ما را پیدا نکرده و رفته جایی دیگر، ولی جواد در جواب بچه ها تکرار میکنه که تا ابراهیم را پیدا نکنم از اینجا تکون نمیخورم؛ هرکس میخواد حرکت کنه، اشکال نداره ولی من میمونم تا ابراهیم را پیدا کنم. جواد میگه ما باهم پیمان داریم که هوای همدیگه را داشته باشیم و من بدون اون نمیام تا پیداش کنم، این درس بزرگی بود برا همه رفقا که یادبگیرند پای رفیق تا همه جاباید ایستاد. 🌹باب روضه که باز می شد، بلند بلند گریه می کرد/ در سوریه نشان از مادرش حضرت زهرا(س) گرفت ابراهیم از ارادات خاص جواد به حضرت زهرا(س) و کار شبانه روز برای هیئت رزمندگان درچه این چنین ذکر کرد: از لحاظ معنوی، مایه دار بود و به حضرت زهرا ارادات خاص داشت به نحوی که در اعزام چهارمش به سوریه، ترکش به پهلو و سرش خورده و به شدت مجروح شده بود. در رابطه با زخم پهلویش می گفت: "در سوریه نشان از مادرم زهرا(س) گرفتم و پس از این جراحت به وضوح شوق رفتن در چهره اش هویدا بود و در روضه مادر بی تابی بیشتری می کرد". وی با اشاره به اینکه وقتی باب روضه باز می شد بلند بلند گریه می کرد، خاطرنشان کرد: در عرصه کار فرهنگی کم نمی گذاشت و از ارکان هیئت رزمندگان درچه بود. یک ماه به ماه محرم ارام و قرار نداشت و برای مراسم بانی پیدا می کرد و خودش در دهه اول در آشپزخانه هیئت خدمت می کرد؛ نکته مهم این بود که به محض شنیدن صدای روضه به سرعت لباس آشپزخانه را از تن در می آورد و به جمع عزاداران می رفت و پس از اتمام روضه، دوباره لباس آشپزخانه را به تن می کرد. روحیات عجیبی داشت که او را به شهادت نزدیک تر می کرد و شهادت برازنده وجود نازنینش بود. اصفهان شرق 👈ادامه دارد... @istadeh_tashahadat‌
🎤گفتگو با همرزم و رفیق شهید مدافع حرم جواد محمدی 🔸قسمت پنجم🔸 🌹رمضان ۹۵ تا رمضان ۹۶ وصال ابدی دو ابرمرد شهر شاهد؛ شهید مهدی اسحاقیان و شهید جواد محمدی/ پیکرم را در ماه رمضان تشییع نکنید ابراهیم از خصلت خاص جواد برای خدمت به خانواده شهدا این چنین گفت: به خانواده شهدای فاطمیون درچه ارادت خاصی داشت و دائم می گفت: "اینها غریبند و باید در حد توان به آنها خدمت کرد". به نحوی که می توان گفت؛ و ذره ای اغراق در بازگو کردن صفات جواد، وجود ندارد. همرزم روزهای شیرین و سخت شهید جواد محمدی با بیان اینکه روحیه شهادت طلبی جواد، منوط به حضورش در سوریه به تنهایی نبود و برای تشییع شهدا نیز این روحیه ادامه داشت، تصریح کرد: "فقط کافی بود، یک شهید به درچه بیاورند، تا پایان مراسم تشییع شهید کم نمی گذاشت. رمضان سال قبل برای شهادت رفیقمان مهدی اسحاقیان نیز نهایت تلاش را کرد و سنگ تمام در مراسم تشییع مهدی گذاشت. یادم هست به او از قول برخی بچه ها گفتم، بیا مسافرت کوتاهی برویم تا روزه مان شکسته شود و در مراسم تشییع مهدی اسحاقیان توان و قدرت کافی را داشته باشیم؛ جواد در پاسخ به من گفت: "با عطش و تشنگی، تشییع شهید، حال خوشی می دهد". وی ادامه داد: بعد از مراسم تشییع شهید اسحاقیان، دو نفری زیر سایه دیوار گلزار شهدای درچه نشستیم، با شوخی به من گفت، دعا کن در ماه رمضان شهید نشوم و یا اگر شهید شدم، پیکرم را بعد از ماه رمضان بیاورند که در مردم در گرما اذیت نشوند…. صحبتش یک شوخی بود ولی امسال جواد در ماه رمضان به شهادت رسید و پیکرش در حماء سوریه مانده است. 🌹صهیونیسم جهانی را باید نابود کرد ابراهیم از سال ۹۴ و جراحت جواد در سوریه از ناحیه ران پا این گونه سخن گفت: وقتی تیر به ران پایش اصابت کرد، به سرعت به بالای سر جواد رفتم و جواد در همان حالت که خون از بدنش جاری بود، گفت: "منتظر شهادت من نباش زیرا باید پاشنه کفشمان را در مسجدالاقصی به زمین بزنیم و در رکاب امام زمان شهید شویم." وی بارها این جملات را تکرار می کرد که باید به دنبال بود و هدف ما 👈نابودی صهیونیسم جهانی و دفاع از اسلام در هر کجای جغرافیا است.👉 اصفهان شرق 👈ادامه دارد... @istadeh_tashahadat‌ 🍃🌸
❤️بسم رب الشهدا❤️ 🍃 دو سه ماه قبل از اعزامش مثل همیشه من و را صدا زدند برای تست آمادگی جسمانی. باید دوی سه هزار و دویست متر می رفتیم.بین راه گفت: حجی آشخوری می کشن! گفتم: بیا ایندفعه کمتر بدویم تا سری بعد مارو انتخاب نکنن! سوت شروع که زدند خرامان خرامان راه افتادیم.هنوز گرم نشده بودیم که گفت: ول کن بی ابدویم. پرسیدم:چرا؟ گفت:میدونی رفتم برا سوریه اسم نوشتم.می ترسم نمره‌م پایین بیاد همین را عَلم کنند روزی که آمد خداحافظی برای اعزام دست انداختم دور گردنش و گفتم: دیدی آخر راهی شدی؟ دستش روی کولم بود که گفت:توروخدا دعا کن مشکلی پیش نیاد! گفتم: خیالت راحت فقط رفتی حرم حضرت زینب(س) دعام کن؛یه دونه پرچم هم برام بیار. چشم انداخت توی چشمم و گفت:من که دیگه برنمیگردم! رو ترش کردم:تو بچه داری دلت میاد؟ دستش را زد به گردنش و گفت: این رو میبینی؟ باب بریدنه!❤️ 🕊 http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
❤️بسم رب الشهدا❤️ 🍃 🔹توی ماشین مدام این مداحی را گوش می داد: «جوونیم و با احساسی به روی حرم حساسیم بی بی دو عالم ماها همه واسه تو عباسیم.» این را آقای یزدخواستی خوانده بود.یک شب که داشتیم می رفتیم هیئتش توی مسیر آن را دم گرفت.دم در هیئت گفت: «کاش امشب این رو بخونه!» 🔸اتفاقا وسط شور مداح گفت: چرا به دلم افتاد این رو بخونم و شروع کرد به خواندن. هرموقع هم که مداحی«آبروی دوعالم» را می گذاشت بهم می فهماند که می خواهد که توی خودش باشد و سکوت کند و ببارد.از وقتی مداحی«هوای این روزای من هوای سنگره» را شنید دیوانه ام کرد؛از بس پای آن سوخت و گریه کرد.می دانست درکش می کنم. 🔹دو ماه محرم ‌و صفر کامل لباس مشکی می پوشید.از چهل روز قبل از عاشورا شروع می کرد زیارت عاشورا خواندن.بعد از عاشورا تا اربعین هم یک چله دیگر می خواند.تخمه و آجیل و خوراکی های ایام شادی هم تعطیل. 🔸از آن سال که روضه های دونفرمان سه نفره شد برای علی هم جدا روضه می خواند و سینه می زد. 🌸🕊 http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
❤️بسم رب الشهدا❤️ 🍃 🔹من را کشیدند کنار که:حاضری بری لاذقیه آموزش تی۹۰ببینی؟ از خدا خواسته پذیرفتم.دوباره تاکید کردند:قصه جدیه از الان باید کرنومتر رو صفر کنی.فکر کن امروز تازه رسیدی منطقه و شصت روز دیگه می مونی! اگر هستی بسم الله. خاطر جمعشان کردم که شانه خالی نمیکنم. همین را با در میان گذلشته بودند.او هم محکم پای قولش ایستاد.باهم راهی لاذقیه شدیم.به دلیل سابقه بیشترم من را گذاشتند فرمانده و هم توپچی. 🔸لاذقیه به بی حجابی و فساد شهره است.صبح ها که از استراحتگاه راه می افتادیم سمت محل آموزش سریع روی صندلی های انتهایی هایس جاگیر می شد پرده ها را می کشید و شروع می کرد به خواندن آیه الکرسی؛ آن هم با صدای بلند که بقیه همخوانی کنند. چشمش را درویش می کرد که نگاهش به زن های بی حجاب گوشه ی خیابان نیفتد.یکی از بچه ها به شوخی سرش داد زد که حیف این نعمت الهی نیست که استفاده نمی کنی؟! بعد دوید سر را گرفت و چرخاند سمت پنجره. از رو نرفت و زود چشمش را بست. 🌸🕊 http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
«در استان اصفهان حسینیه‌ای وجود دارد که ۴۰ شب روضه برگزار می‌کرد، شهید به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود. او از نجف‌آباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی می‌کرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شب‌ها آنقدر خسته می‌شد که وقتی عذرخواهی می‌کردیم، می‌گفت برای امام حسین باید فقط سر داد.» 🌸 🌷 ⇝jõiñ↓ ➩➩➩ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🌸🍃 بسم رب الشهداء یارفیق من لارفیق له سال گذشته بود که روز17خرداد میان بهت رفقا خبری دست به دست شد که دیروز جواد تو سوریه استان حما روتپه های شیخ هلال ازروی زمین پرکشید ورفت صبح روز 17خرداد حدود ساعت هفت ونیم بود که تلفنی از تهران بهم زده شد و منِ خواب و بیداری تلفن را جواب دادم که خیلی بااحتیاط بهم گفتند که رفیقت دیشب توعملیات آزاد سازی شاهدهای 9و10 توروستای شیخ هلال به شهادت رسیده زانوهام سست شد، ناخودآگاه نشستم زمین وسرم راگرفتم، سعی میکردم باور نکنم و با خودم مدام کلنجار میرفتم که شاید تلفن اشتباهی بوده ویا... تا اینکه چند دقیقه بعد تلفن بعدی خبر را تایید کرد وقتی که جزییات را پرسیدم گفتند پیکر مطهرش هم مانده واین خبرداغ شهادت را دوبرابر کرد. نمیدونستم کجابرم و با کی این خبر را در میون بذارم تا اومد ظهربشه خبر همه جا پیچید وهمه تلفن میزدند که صحت خبر را بپرسند هرکسی زنگ میزد سراغ پیکر جواد را میگرفت وچه روز سختی بود که بخوای خبرشهادت عزیزترین رفیقت را به مردم و رفقا بگی ... جواد کمرشکن بود رفقا هرکسی گوشه میرفت وگریه میکرد. سنگ صبورم شده بود شهدای گمنام تنهاجایی که رفقا کمی آروم میشدند اونجا بود شب وروز کنارشهدای گمنام ازشون میخواستیم که از بخواهند برگرده منم یقین داشتم دوباره برمیگرده چون خودش گفته بود میام... اما نبود پیکرش تواین چند روز فقدان شهادتش راچند برابر کرده بود. جوانان انقلابی---------- ♥️ https://eitaa.com/istadeh_tashahadat/5574
خاطرات شهدا 📖 #مــا_در_حـال_جنگــیم 💢 صبحانہ ای ڪه بہ خلبان‌ها می‌دادم ، ڪره ، مربا و پنیر بود . یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت : فلانی ! گفتم : بله . گفت : شما در یك منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا ڪار می‌ڪنید . پس باید بدانید مملڪت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی بہ سر می‌برد . شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است ڪه ما باید با توپ و تانك‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم . شما باید یك روز به ما ڪره ، روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید . در سہ روز باید از این‌ها استفاده ڪنیم وگرنه این اسراف است . من از شما خواهش می‌ڪنم ڪه این ڪار را نڪنید . من گفتم : چشم . ✍ نشر بمناسبت : سالروز شهادت ، شهید خلبان شهید احمد کشوری 🌹 مزار شهید : گلزار شهدای تهران ، قطعہ ۲۴ ، ردیف ۸۲ ، شماره ۵ ♥️ منبع :کانال در آرزوی شهادت 📚موضوع مرتبط: #شهید_احمد_کشوری #شهید_دفاع_مقدس #خاطره 🗓مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت #09_18 #jihad #martyr #شهدا_گاهی_نگاهی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
از همسر شهید : "ما سال پیش از حسین تمام روزهای ماه را در جوار شهدا کردیم، شهید محرابی می‌گفت: نذر کردم برای این که کارهای اعزامم به سوریه درست بشود این کار را انجام دهم. سال قبلش که منزلمان در گلبهار بود به مزار ۲ شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می‌رفتیم. پنجشنبه و شب‌های قدر را هم می‌رفتیم بهشت رضا (ع) مشهد. سر مزار شهدا بلند می‌گفت: امشب شهادت نامه ی امضا می‌شود، می‌گفت: ببینید شهدا، من از چه راه دوری پیش شما می‌آیم، اگر واقعا هستید حاجت من را هم بدهید. نماز صبح را در جوار شهدا می‌خواندیم، مزار شهدا را تمیز می‌کردیم و راه می‌افتادیم به سمت خانه." لازم به ذکر است شهادت این شهید مصادف شد با شهادت امام هشتم شیعیان، آقا علی بن موسی الرضا(ع). ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
شبی در خواب جوان زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را مجذوب خودش کرد، من به او گفتم شما چه کسی هستی؟ گفت: اسمم عباس دانشگر است و در فاصله‌ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و فضا آکنده از شمیم عطری دل‌انگیز است و تعدادی از شهدا روی فرش ایستاده‌اند، عباس به من گفت: به مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است من پروانه‌وار و آزاد پر کشیده‌ام، به نیت من به مدت دو سال نماز قضای احتیاطی بخوانید، من نیاز به نماز دارم. از خاله‌ام خانم عبدوس که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به نيت من زیاد قرآن می‌خواند؛ صبح از خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت عباس را مثل فرزندم دوست می‌داشتم، وقتی خبر شهادتش را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به یاد او قرآن میخوانم و صلوات میفرستم. "اذان صبح به‌وقت حلب" ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
♨️ یک خبرنگار فرانسوی از تفاوت غذای امام و پاپ 🔻ناهار امام یک غذای ایرانی به اسم آبگوشت بود و این همان غذایی بود که در آن روز دیگران هم از آن استفاده می‌کردند ، آیت‌اللّه خمینی بر سر سفره ای که به غیر از ایشان همسر ، پسر ، عروس و نوه هایشان بودند، نشسته و بعد از بر زبان آوردن نام خدا مقدار کمی غذا خوردند. مدت ناهار خوردن ایشان دقیقاً هفت دقیقه و چهل ثانیه بود و بعد بلافاصله به اتاق کارشان رفتند. 🔻من دو سال پیش یک بار موفق شدم ناهار خوردن «پاپ» را هم به چشم ببینم ، مجموعه غذاهایی که برای ایشان تدارک دیده بودند بر روی میزی به طول دوازده متر و به عرض دو و نیم متر چیده شده بود. هیچ نوع غذای ایتالیایی نبود که بر روی این میز نباشد و آن وقت حضرت پاپ بر سر این میز به تنهایی ناهار خود را میل کردند ، مدت ناهار خوردن ایشان یک ساعت و پنجاه دقیقه بود و بعد باقی غذای ایشان، آن طور که من فهمیدم، به کلی معدوم شد. 📚 به نقل از: یک روزنامه فرانسوی - اطلاعات هفتگی - شماره ۱۹۲۴ ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
زود جوش می‌آورد. آن که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم می‌گفت، «شهدا نشانه دارند که من ندارم. !» دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظره‌ای صبور شده بود، آن‌قدر که من سر به سر او می‌گذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمی‌زد. دلم می‌خواست فریاد بزند تا آن نشانه‌ای که می‌گفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم، «اگر اجازه بدهید به سوریه برود، شهید می‌شود.» حاج آقا گفت، «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید می‌شوند، شده است. بعدا خوب می‌شود.» مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت. راوی:همسر شهید شهید ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
دفعه آخری که مرخصی گرفت و آمد، آخرین روزهای اسفند سال ۶۵ بود. سر و صورتش پانسمان پیچ و دستش هم در گچ بود. این بار شدیدتر از قبل شده بود و حالت‌های عجیب‌تری داشت. تصمیم گرفت با برخی دوستانش به برود. برادرش علی که همسفر مشهدش شده بود، برایم تعریف کرد: "محمدرضا روز اول اصلا داخل نرفت و دورا دور به آقا سلام ‌داد. تا این‌که روز دوم زودتر از بقیه دوستان اذن دخول را خواند و وارد حرم شد. می‌ریخت و با آقا صحبت می‌کرد". به او گفته بودند: "چرا روز اول داخل حرم نمی‌رفتی؟" گفته بود: "من تا حاجتم را از (ع) نگیرم، داخل نمی‌آیم". البته من این‌ها را بعد از شهادتش فهمیدم. اینکه همان شب اول در مشهد، امام رضا(ع) را دیده بود که به او گفته بودند: "تو بیا داخل حرم، ما حاجت تو را داده‌ایم". با این خوابی که در مشهد دیده بود می‌توان گفت که محمدرضا حاجت شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت. راوی: مادر شهید شهید ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🌸 ! 🔸شهید بابایی زمانی که با هواپیما پرواز می کرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و دره ها شناسایی و موقعیت جغرافیایی این روستاها را ثبت می کرد. آن گاه پس از اتمام ماموریت، وقتی که در پایگاه استقرار می یافت، به ماشین قدیمی که داشت سوار می شدیم و مقداری غذا، آذوقه و وسایل زندگی مانند قند و چایی برای روستایی ها بر می داشتیم و از میان کوه ها و دره ها با چه مشکلاتی رد می شدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود. می رفتیم آنجا و مردم روستاها من را با لباس روحانی و شهید را با لباس خلبانی می دیدند. این در صورتی بود که شاید آنها سال به سال با هیچ فرد روحانی و غریبه ای برخورد نمی کردند. خیلی برای روستایی ها جالب بود و شهید بابایی بعد از این که وسایلی را که آورده بودیم به روستایی ها می داد، از آنها می پرسید که چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستایی ها می گفتند حمام نداریم و ایشان با پول خودش شروع می کرد برای آن ها حمام می ساخت و من به چشم خودم می دیدم که بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گل لگدمال می کرد، حمام را می ساخت و برای برق آن، به علت این که روستا برق نداشت از پول شخصی خود موتور برق سیار می خرید و روشنایی آنها را تامین می کرد که این پروژه حدود دو ماه طول می کشید. راوی: •حجت الاسلام و المسلمین محمدی گلپایگانی• ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
18.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 درس آموز سردار اهوازیان از ساده زیستی رابطه حاج قاسم با شهدا 🚨قابل توجه برخی مسئولان ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
اواخر شب بود که پسرم تازه به خواب رفته بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم و تعدادی از برگه‌های امتحانات میان‌ترم دانشجوهایم را تصحیح کردم. از بس با پسرم کلنجار رفته بودم و بازی کرده بودم خسته شده بودم، به رختخواب رفتم  و زود خوابم برد، در خواب شهید همت را دیدم. با موتور تریل آمد ، چشمان درشت و زیبایش را به من دوخت و با لبخند گفت: بپر بالا! محو تماشای چشمان او بودم و بی اختیار سوار موتور تمیز و نوی او شدم. از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم، به در یک خانه رسیدیم.  ناگهان از خواب پریدم، سابقه نداشت که نیمه‌های شب بدون دلیل از خواب بیدار شوم. چهره‌ی نورانی و چشمان مشکی شهید همت در خاطرم تازه بود و به خوبی همه جزییات خوابم را می‌دانستم. به امید دوباره‌ی دیدن چشمهایش به خواب رفتم ، صبح زود بیدار شدم اما بدون دیدن دوباره‌ی چشمهایش! خوابی که دیدم بودم آنچنان شفاف و روشن بود که آدرس خانه‌ای که با شهید همت رفته بودم به خوبی در ذهنم مانده بود ، به دانشگاه که رسیدم در جمع دوستانم این خواب را تعریف کردم و گفتم:  به نظر شما تفسیر این خواب چیست؟ هر کس اظهار نظری می‌کرد ، بعد از دقایقی همه با هم گفتند: آدرس خانه را بلدی؟  گفتم: بله. گفتند: خوب معلوم است، حاج ابراهیم بهت گفته  باید آنجا بروی!  دل تو دلم نبود کلاس درس که تمام شد بلافاصله خودم را به در آن خانه رساندم. همه شواهد و جزییات مو به مو در خاطرم بود و این خانه دقیقا همان خانه بود، با آشوبی در دل و دستی لرزان زنگ خانه را زدم. پسر جوانی دم در آمد، با ابروهایی برداشته و موهایی ژولیده  گفت: بله کاری دارید؟! با عجله گفتم: شما با حاج ابراهیم همت کاری داشتی؟ نام حاج ابراهیم را که شنید ناگهان رنگش عوض شد و بدون مقدمه  شروع به گریه کرد. شانه‌های نحیف و استخوانی‌اش می‌لرزید و گلوله گلوله اشک بر محاسن نداشته‌اش می‌لغزید. حال او را که دیدم بی اختیار اشکم روان شد و دست او را گرفتم و یک یا الله گفتم و داخل خانه شدم. در میان اشک و هق هق گریه گفت: چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم. دیشب آخرای شب داشتم تو خیابون راه می رفتم و فکر می کردم، که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت. گفتم: می گن شماها زنده اید، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه.  الآن هم که شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید. او را در بغل گرفتم، تنها بود تنهای تنها! شانه‌های او می‌لرزید و قلب مرا هم می‌لرزاند. ذراتی از اشک که از حدقه چشمم جوشیده بود بر روی عینکم ریخت و دیدم را کم می‌کرد اما دید باطنی‌ام را زیاد.  تا دیشب معنای آیه قرآن را که می‌فرماید: شهیدان زنده‌ هستند و عند ربّهم یرزقون‌اند را نمی‌فهمیدم اما حالا ...واقعا شهیدان زنده‌اند[1]! ✅ برداشتی از خاطره ۴۰ کتاب شهیدان زنده‌اند 😭😭😭 ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
عاقد دوباره گفت: وکیلم⁉️ شکستـ💔 یعنی به امیدی دگر نبود او گفت: با اجازه ، بله بله😔 مردی که غیر ای مختصر نبود 🌷 ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🍃🔹سردار حاج حسین رضایی اردستانی: حاج حسین گفت: به داد بچه های مردم برسید من کاری ندارم اینها از کدام یگانند فقط میدانم وظیفه ما حفظ جان این بچه هاست. 🍃🌷 ●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🍃🔹 از سلسله گفتگوهایی که با حاج حسین رضایی اردستانی داشتم خاطره ای از حاج حسین خرازی برایم تعریف کرد: 🔹در خط پدافندی فاو یگانِ کناری لشگر ۱۴ به دلیل آتشِ زیاد نتوانسته بود برای بخشی از نیروهایش خاکریز بزند لذا درحالی که داخل کانال باریک وطولانی ایستادگی میکردند در شرایطی بسیار سخت و طاقت فرسا، هم باید کارهای روزمره از جمله نماز، خواب ، خوراک و طهارتشان را انجام میدادند و هم باید خودشان را از تیرس دشمن حفظ میکردند. 🔹یک روز که حاج حسین خرازی برای سرکشی نیروهای لشکر آمده بود و این وضعیت را دید و از فرمانده گردانشان اطلاعات بیشتری گرفت برآشفته شد و بلافاصله به حاج حسن فتاحی فرمانده مهندسی لشگر گفت : امشب با بولدوزرِ "باطلاق روِ" قرارگاه و چند نفر راننده شیرمرد بیایید به داد بچه های مردم برسید من کاری ندارم اینها از کدام یگانند فقط میدانم وظیفه ما حفظ جان این بچه هاست. شب حاج حسن فتاحی با چند راننده، کاری کردند کارستان ! 🔹در آن معرکه سخت که انواع آتش دشمن به طرف بولدوزر رها میشد و کمین دشمن در پنجاه متری، مرتب به راننده ها تیراندازی می کرد و هفت نفر از آن جوانمرد راننده های عاشورایی را یکی یکی به شهادت رساند، ولی آنهابدون لحظه ای درنگ و با شجاعت تمام حدود هفتصد متر خاکریز بلندی زدند تا هم گوش به فرمان بودنشان را ثابت کننند و هم جان تعداد زیادی را نجات داده باشند. آنجا بود که تفسیر واقعی "لبیک یا حسین" به "ندای هل من ناصر ینصرنی" حضرت اباعبدالله را با اشک دیدم. محمود افقری ۹۵/۶/۱۷ 🍃🌷 ●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
هدایت شده از کاروان عشق
شریف زاهدی روحانی برجسته اهل سنت بلوچستان که پس از تحقیق و بررسی به مذهب اهل بیت علیهم السلام گروید . او در بیان خاطرات خود چنین می آورد ؛ « خیلی فکر کردم که با کدام روایت یا کتاب برای اهل تسنن ثابت کنم که «مولی» در حدیث غدیر، به معنای دوست نیست، بلکه به معنای پیشوا و رهبر است. ❕تا این که روزی مشغول مطالعه یکی از کتاب‌های «مولوی محمد عمر سربازی» بودم. مطالعه‌ام که تمام شد و کتاب را که بستم، دیدم روی جلد آن نوشته شده: «نویسنده مولانا محمد عمر سربازی» فوراً به ذهنم آمد که از مولوی ها، معنای کلمه ی مولانا را بپرسم و سؤال کنم که چرا به محمد عمر سربازی، مولانا می‌گویند؟ از چند مولوی سؤال کردم. پاسخی که به من دادند، این بود که: «مولانا» یعنی واجه ؛ یعنی رهبر ما، پیشوا ی ما. به آن‌ها گفتم: من تعجب می‌کنم «مولا» درباره ی بزرگانتان معنای واجه و رهبر می‌دهد ولی در سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله) به معنای دوست آمده است! ❕ روزی یکی از دوستان اهل تسنن به دیدنم آمده بود. گفت وگوی مفصلی درباره حقانیت اهل بیت داشتیم از جمله به خطبه ی حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه وآله ) در غدیر خم استناد کردم. ایشان می‌گفت: «مولا» در این حدیث به معنای دوست آمده است. نهایتاً هر چه دلیل آوردم قبول نکرد. خداحافظی کرد و به سمت بلوچستان حرکت کرد. یک ساعت از رفتنش گذشته بود که به او زنگ زدم و گفتم: کار خیلی مهمی با شما دارم باید برگردی. گفت: من باید بروم، وقت ندارم برگردم. خانواده‌ام منتظرم هستند، چه کاری با من داری؟ تلفنی بگو. گفتم: کار مهمی دارم، نمی توانم تلفنی بگویم، باید خودت اینجا باشی. 👌خیلی اصرار کردم تا این که برگشت. وقتی به من رسید گفت: چه کار مهمی داری که من را از این همه راه برگرداندی؟ گفتم: می‌خواستم بهت بگم: دوستت دارم. گفت: همین! گفتم: بله. همین را خواستم به شما بگویم. دوستم ناراحت شد و گفت: خانواده‌ام منتظرم بودند و باید می‌رفتم، این همه راه من را برگرداندی که بگویی دوستت دارم، اذیت می‌کنی؟ گفتم: سؤال من همین جاست. چطور وقتی شما با عجله به سمت خانواده ای که منتظرت هستند می‌روی و شما را از راهتان بر می‌گردانم تا به شما بگویم «دوستت_دارم»؛ ناراحت می‌شوی و در عقل من شک می‌کنی، ولی وقتی پیامبر اسلام| ده‌ها هزار نفر را که با عجله به سمت خانواده ی خود می‌رفتند، سه روز در زیر آفتاب سوزان معطل کردند که فقط بگویند: «هر کس من را دوست دارد، علی را دوست بدارد» این کار پیامبر را عاقلانه می‌دانی؟ آیا این اقدام پیامبر ناراحتی مسلمانان را در پی نمی داشت؟ آیا آنان در عقل چنین پیامبری شک نمی کردند؟ با این کاری که کردم، دوستم با تمام وجود احساس کرد که چه حرف خنده داری زده است و اقرار کرد که پیامبر - در جریان غدیر خم - می‌خواست نکته ی مهم تری را بیان کند وگرنه برای بیان دوستی اش با علی (علیه السلام) نیازی نبود مسلمانان را از راهشان برگرداند.» 📚باید شیعه می شدم ، خاطرات شریف زاهدی ،ص 138 https://eitaa.com/karevaneshgh https://rubika.ir/karevaneshgh
شهید زین الدین یک بار به طور ناشناس به کربلا رفتم. از قبل با خود عهد بسته بودم که به هیچ وجه با کسی حرف نزنم تا نفهمند که من یک ایرانی ام. وارد حرم امام حسین(ع) شدم و حسابی با آقا خلوت کردم ... .از حرم که بیرون آمدم، خوردم به یک مرد عرب. از دهانم پرید و گفتم: آقا ببخشید... معذرت می خواهم... وقتی با نگاه عجیب و چهره حیرت زده مرد عرب مواجه شدم تازه فهمیدم که چه دسته گلی به آب دادم. تا آن مرد عرب آمد چیزی بگوید، من خودم را در میان جمعیت گم کردم. 🍃🌷🏴 ●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🍃🔹سردار حاج حسین رضایی اردستانی: حاج حسین گفت: به داد بچه های مردم برسید من کاری ندارم اینها از کدام یگانند فقط میدانم وظیفه ما حفظ جان این بچه هاست. 🍃🌷 🎋 http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4 👇👇👇
🍃🔹 از سلسله گفتگوهایی که با حاج حسین رضایی اردستانی داشتم خاطره ای از حاج حسین خرازی برایم تعریف کرد: 🔹در خط پدافندی فاو یگانِ کناری لشگر ۱۴ به دلیل آتشِ زیاد نتوانسته بود برای بخشی از نیروهایش خاکریز بزند لذا درحالی که داخل کانال باریک وطولانی ایستادگی میکردند در شرایطی بسیار سخت و طاقت فرسا، هم باید کارهای روزمره از جمله نماز، خواب ، خوراک و طهارتشان را انجام میدادند و هم باید خودشان را از تیرس دشمن حفظ میکردند. 🔹یک روز که حاج حسین خرازی برای سرکشی نیروهای لشکر آمده بود و این وضعیت را دید و از فرمانده گردانشان اطلاعات بیشتری گرفت برآشفته شد و بلافاصله به حاج حسن فتاحی فرمانده مهندسی لشگر گفت : امشب با بولدوزرِ "باطلاق روِ" قرارگاه و چند نفر راننده شیرمرد بیایید به داد بچه های مردم برسید من کاری ندارم اینها از کدام یگانند فقط میدانم وظیفه ما حفظ جان این بچه هاست. شب حاج حسن فتاحی با چند راننده، کاری کردند کارستان ! 🔹در آن معرکه سخت که انواع آتش دشمن به طرف بولدوزر رها میشد و کمین دشمن در پنجاه متری، مرتب به راننده ها تیراندازی می کرد و هفت نفر از آن جوانمرد راننده های عاشورایی را یکی یکی به شهادت رساند، ولی آنهابدون لحظه ای درنگ و با شجاعت تمام حدود هفتصد متر خاکریز بلندی زدند تا هم گوش به فرمان بودنشان را ثابت کننند و هم جان تعداد زیادی را نجات داده باشند. آنجا بود که تفسیر واقعی "لبیک یا حسین" به "ندای هل من ناصر ینصرنی" حضرت اباعبدالله را با اشک دیدم. محمود افقری ۹۵/۶/۱۷ 🍃🌷 🎋 http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🔸|خواب عجیب عروس خانوم؛ وقتی می‌خواست به حشمت‌الله جواب منفی بده... |به علت دوری راه و غربت؛ تصميم گرفتم به حشمت‌اله جواب منفی بدهم. اما همان شب خوابی ديدم که مرا منصرف کرد؛ در خواب جمعيت عظيمی را ديدم که با پرچم‌های سبز و قرمز؛ در حالی که فرياد يا محمد و يا حسين سر می‌دادند، در حرکت بودند. سوال کردم اينان کيستند ؟ جواب دادند: اين ها کاروان محمد (ص) هستند. خيلی خوشحال شدم، چرا که با شروع جنگ هميشه غبطه می‌خوردم که چرا نمی‌تونم به جبهه بروم. اما ناگهان يکی از بين جمعيت فرياد زد: تو که سرباز ما را قبول نداری از ما نيستی... روز بعد؛ قبل از جواب دادن به خانواده حشمت‌اله؛ برای يکی ازدوستانم خوابم را تعريف کردم و او پيشنهاد استخاره داد. متوسل به قرآن شدم و اين آيه آمد : ازدواج و تقوا را پيشه کنيد تا رستگارشوید. جواب مثبت دادم و با مهريه ای شامل يک جلد کلام اللّه مجيد و يک جلد نهج البلاغه به عقد ايشان در آمدم. روز عقد بعد از صرف ناهار، حشمت ميهمانان را که از آمل آمده بودند، به ملاقات امام خمينی (ره) برد. آيت اللّه جوادی آملی در سخنرانی روز نيمه شعبانِ همان سال، درباره ازدواج ما چنين گفت : بعضی می گويند نمی شود زندگی علی (ع) را پياده کرد؛ ولی من امروز به عينه ديدم که بخشی از زندگی علی (ع) پياده شده است.راوی: خانم طیبه خزایی؛ همسر شهید _______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: ●واژه‌یاب: 🎋 @istadeh_tashahadat
🍃🔹سردار حاج حسین رضایی اردستانی: حاج حسین گفت: به داد بچه های مردم برسید من کاری ندارم اینها از کدام یگانند فقط میدانم ما حفظ این بچه هاست. 🍃🌷 🎋 @istadeh_tashahadat
🍃🔹 از سلسله گفتگوهایی که با حاج حسین رضایی اردستانی داشتم خاطره ای از حاج حسین خرازی برایم تعریف کرد: 🔹در خط پدافندی فاو یگانِ کناری لشگر ۱۴ به دلیل آتشِ زیاد نتوانسته بود برای بخشی از نیروهایش خاکریز بزند لذا درحالی که داخل کانال باریک وطولانی ایستادگی میکردند در شرایطی بسیار سخت و طاقت فرسا، هم باید کارهای روزمره از جمله نماز، خواب ، خوراک و طهارتشان را انجام میدادند و هم باید خودشان را از تیرس دشمن حفظ میکردند. 🔹یک روز که حاج حسین خرازی برای سرکشی نیروهای لشکر آمده بود و این وضعیت را دید و از فرمانده گردانشان اطلاعات بیشتری گرفت برآشفته شد و بلافاصله به حاج حسن فتاحی فرمانده مهندسی لشگر گفت : امشب با بولدوزرِ "باطلاق روِ" قرارگاه و چند نفر راننده شیرمرد بیایید به داد بچه های مردم برسید من کاری ندارم اینها از کدام یگانند فقط میدانم وظیفه ما حفظ جان این بچه هاست. شب حاج حسن فتاحی با چند راننده، کاری کردند کارستان ! 🔹در آن معرکه سخت که انواع آتش دشمن به طرف بولدوزر رها میشد و کمین دشمن در پنجاه متری، مرتب به راننده ها تیراندازی می کرد و هفت نفر از آن جوانمرد راننده های عاشورایی را یکی یکی به شهادت رساند، ولی آنهابدون لحظه ای درنگ و با شجاعت تمام حدود هفتصد متر خاکریز بلندی زدند تا هم گوش به فرمان بودنشان را ثابت کننند و هم جان تعداد زیادی را نجات داده باشند. آنجا بود که تفسیر واقعی "لبیک یا حسین" به "ندای هل من ناصر ینصرنی" حضرت اباعبدالله را با اشک دیدم. محمود افقری ۹۵/۶/۱۷ 🍃🌷 🎋 @istadeh_tashahadat
🏅قهرمانان دفاع مقدس 🗳 انتخابات در جبهه ... 🗓سی و یکم تیرماه ۱۳۶۰ رادیو اعلام کرد دومین دوره انتخابات ریاست جمهوری برگزار خواهد شد. حضور در انتخابات واجب و لازم بود و ما ناراحت بودیم که چگونه رأی بدهیم. دعا می‌کردیم خداوند توفیق رأی دادن را نصیب ما کند. بچه‌ها هم مرتب سؤال می‌کردند که ما چگونه رأی می‌دهیم؟ 🗳روز رأی گیری، یعنی دوم مرداد، سرباز «عزیز یزدی» که دزفولی بود و برعکس فامیلی‌اش با لهجه غلیظ دزفولی هم صحبت می‌کرد، از دسته خمپاره زنگ زد و گفت : «صندوق رأی را به اینجا آورده‌اند، اگر می‌خواهید رأی بدهید به اینجا بیایید.» گفتم : «یزدی‌جان تعداد بچه‌ها زیاد و تجمع خطرناک است، اگر می‌توانی صندوق را پیش ما بیاور تا یکی یکی رأی بدهیم. » قبول کرد. ساعت ٨ صبح اولین نفری بودم که رأی خودم را به نام خدا به آقای رجایی دادم و از لطف خداوند که شامل حال ما شده بود. شاکر و خوشحال بودم. شناسنامه همراه ما نبود؛ به همین دلیل معرفی‌نامه‌ای با امضای فرماندهی گردان می‌دادیم و آنها هم در مقابل به هرکدام از ما رسیدی مزیّن به مهر جمهوری اسلامی می‌دادند تا سند افتخاری برای ما باشد. نتیجه آرا که اعلان شد، آقای رجایی با ١٣ میلیون رأی به ریاست جمهوری انتخاب شدند. راوی : امیر سرتیپ غلامحسین راوندی 🍃🌷 🎋 @istadeh_tashahadat