eitaa logo
جمعیت امام حسن علیه السلام
594 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
492 ویدیو
26 فایل
شبکه ای منسجم و پویا از گروههای دانشجویی ‌و جهادی با هدف نقش آفرینی مستمر و اثرگذار در رفع آسیب های اجتماعی و حاشیه نشینی j-imamhasan.ir 📸 instagram.com/j_imamhasan/ 📺 aparat.com/j_imamhasan Admin: @ad_imamhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت اوّل : در یکی از روزهای فصل پاییز 🍃 به همراه بچه‌های گروه جهادی دانشگاهمون عازم یکی از محلات حاشیه شهر استانمون شدیم. بچه‌ها به استقبالمان آمده بودند و جلوتر از ما می‌دویدند تا راه را نشان‌مان دهند. در مسیر 🏘 هریک از دوستانشان را که می‌دیدند می‌گفتند: +خانم معلم‌های جهادی‌ اومدن تا به ما درس یاد بدن ، ما هم بالاخره خانم معلم دار شدیم بچه‌ها زودتر در مدرسه جمع شین. عده‌ای از دانش‌آموزان نیز در جلوی مدرسهجمع شده و از در و دیوار مدرسه بالا رفته بودند و منتظر روی لبه دیوار نشسته بودند. در مدرسه را که باز کردیم بچه‌ها جست و خیز کنان پشت نیمکت‌ها نشستند. با ذوق چشم به تخته دوختند...🪟 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌دلبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جـمعیت امام حـسـن علیه السلام🔻 🆘 @j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت دوّم : دست به دیوار گچی کشید و آنرا دنبال کرد. خاطراتی چشمک زن، جلوی چشمش می آمدند و می رفتند. انتهای راهرو یک پنجره 🖼 بود. ایستاد کنار دری با یک نوشته بزرگ، رویش با چند برچسب ستاره طلایی: «کلاس الف🎊.» از گوشه ی در، چند مروارید دید. مرواریدهایی زیباتر از ستاره های شب✨. مرواریدهایی که هر کدام انگار شبیه یک نامه ی محبت آمیز یک عزیز باشند. عزیزی که دوست داشتنی❤️ باشد. قدم اول را برداشت. ناگهان اتفاقی افتاد. جهان، چرخید و چرخید. صاحبْ فلک، فلک را دستور داد: خورشید، بیشتر بتابد، ماه، روشن تر شود، بلبل بلندتر بخواند. وارد شد و طوری که صدایش، تمام کلاس و لای دفترها 📖 را بگیرد و همه ی مرواریدها را بغل کند، بلند سلام کرد. نگذاشته و نبرداشته، صدای بزرگ و قشنگی برگشت. برگشت و دور کلاس چرخید و رفت زیرمیز و لای دفترها، بعد از کنار تابلوی «کلاس الف🎉» گذشت و سینه به سینه ی دیوار گچی خود را رساند به نور پنجره… آنجا که نیما می گوید؛ به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را…. گَوَن ها و مشتاقان سفر را بیابید که از آن مسیرهایی که سلامش می‌رسد، یکی اش همینجاست... 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌دلبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جـمعیت امام حـسـن علیه السلام🔻 🆘 @j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت سوّم : رول سفره با سرعت میچرخید. جمعیت زیاد بود، و باید گوش تا گوش سفره پهن میکردیم. آخرین سفره پهن نشده، بچه ها تند تند شروع به چیدن وسایل توی سفره کردند. یک نفر نوشابه ها را میچید و یک نفر لیوان می‌گذاشت. چند نفر هم کیسه های غذا 🍲 را دست به دست و پخش میکردند. همه توجهشان را گذاشته بودند که سفره ها سریع تر آماده شوند. – آقا بسم الله شروع کن یخ کرد. – علی! اونجا چند تا غذا مونده؟ – بفرمایید ، حاج آقا بفرمائید شروع کنین – دو سه تا نوشابه برای اون طرف سفره بده – بچه ها همه اومدن کسی نمونده ؟ نگاهی به سفره انداختم، کیپ تا کیپ دور سفره ها پر بود و همه مشغول غذا بودند. من هم به سفره اضافه شدم. همهمه فضا را گرفته بود. بزرگ و کوچک کنار هم مشغول غذا و صحبت بودند. به قول قدیمی ها هم سفره شدن، همدلی می آورد😍 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌دلبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جـمعیت امام حـسـن علیه السلام🔻 🆘 @j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت چهارم : هر قدم که بر می داشتم صدایی در گوشم می پیچید. آشنا بود و لذت بخش انگار که از نقطه ای گمشده خودش را پیش من می رساند و به لبخندی بدل می شد. قهقهه توامان با ترسی به گوشم رسید. ناخودآگاه سرم را گرداندم. این صدا را فقط یکبار شنیده بودم، برایم خاص بود. مرز باریکی میان بزرگی و کودکیم بود. انتهای جاده، از دور دختر بچه ای 🧒 را دیدم سوار بر رخش زنگ زده اش. آجر پاره ها 🧱 را مثل کودکی در آغوش کشیده بود و در افق آفتاب ظهر‌گاهی گم می شد. از این طرف به آن طرف. از بالا به پایین. رخشش به هر تکه سنگ بزرگ و کوچکی که می رسید می‌خورد به زمین و به هوا می رفت. گویی که توپی باشد در دستان خسته یک دیوار. دیوار بلندی داشت . چهره ای سرخ به پهنای لبخندش بر چهره داشت و اطمینان حاصل می کرد که توپش اگر هم به هوا رفت باز برگردد به روی دستان خودش. از این دیوار ها زیاد دیده بودم. مردانی بودند که بر سر کودکان افراشته می شدند. هر کدام به یک رنگ. لبخند های سرخ و سفید و آبی. آنکه من داشتم سرخ بود. ظهرها که خانه‌مان را تعمیر می کرد مرا پای فرقونش می نشاند و پرواز می کرد مبادا خستگی جانم را ببرد. کنار ما بود مثل همه ی مردانی که آشیانه‌ی کودکان بودند... 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌دلبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جـمعیت امام حـسـن علیه السلام🔻 🆘 @j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت ششم : – کلاس دوم رو کجا برگزار میکنیم؟ + توی مسجد – تخته مون کجاست؟ + پشت جعبه های آن طرف، آهان خودشه . – این پایه نداشت ؟ + خودت جورش کن لطفا. نگاه کردم به پشت تخته، جای میخ داشت. پس خودش از اول پایه نداشته. باید یک چیزی جای پایه برایش جور میکردم. اتاق را بالا پایین کردم؛ به قول معروف چیز محکمی که پایه تخته باشد پیدا نکردم. توی دلم گفتم: خب از صندلی های مسجد میگذاریم زیرش. یک مشت ماژیک برداشتم، تخته را هم زیر بغلم زدم و رفتم به سمت صحن مسجد. یک گوشه از مسجد را برای نشستن بچه ها انتخاب کردم. مانده بود یک صندلی برای زیر تخته که کلاسمان تکمیل بشود. مسجد چند صندلی نمازگزار داشت، ولی کوچک بودند. تخته را که می گذاشتی رویشان لق میزد و نمیشد درست و حسابی رویش نوشت. دوباره نگاهی به وسایل مسجد انداختم. چیزی نظرم را جلب نکرد. «همینجوری روی زمین به دیوار تکیه اش بدهم؟ میشه ها! ولی پشت به چراغ میشویم. اگر برویم آن طرف مسجد چی؟ نورش فرق چندانی نمی کنه. » کش مکش من و ذهنم، زمان را از دستم در آورده بود. بچه ها رسیدند و تخته هنوز روی زمین بود. یکیشان پرسید : « خانم، بشنیم دور تخته ؟ » بهترین ایده بود. دور تخته حلقه زدیم و درس شروع شد…🍃 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جمعیت‌امام‌حسن‌علیه‌السلام🔻 🆘 ble.ir/join/ZTgwYzdlZj 🆘 https://eitaa.com/j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت هفتم : _اسم من زینب هست🌱. _دانشجوی رشته کارآفرینی. _الان دیگه ترم آخر هستم. دوسالی هست با بچه های گروهمون مطالعه میکنیم روی کارها و فعالیت هایی که می‌تونه کمک کنه به اشتغال جوون ها. _خودمونیم واقعا لذت بخشه☺️ وقتی یک نفر با راهکارهات بتونه مسیر زندگیش رو پیدا کنه و خوشی رو به خونه ببره. هفته پیش بود برنامه ریزی کردیم بزنیم به حاشیه شهر خودمون از قبل خبر دادیم که خانم های سرپرست خانواده ای که دوست دارن تو خونه با همت خودشون اتفاقاتی قشنگ رقم بزنن تو کارگاه قالی بافی که در محله بود جمع بشن ماهم با بررسی هامون و امکاناتشون بهترین ایده هامون رو ببریم و کمکشون کنیم تا به آرزوشون برسن. _جاتون خالی خیلی با انگیزه بودن…🍃 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جمعیت‌امام‌حسن‌علیه‌السلام🔻 🆘 ble.ir/join/ZTgwYzdlZj 🆘 https://eitaa.com/j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت نهم : تازه کارمان را شروع کرده بودیم. پسرکی به همراه مادرش برای ویزیت داخل اتاق آمدند. لبخندی زده و سلامی کردم. پسرک با چشمان معصومش فقط نگاهم کرد. مادرش گفت خانم دکتر پسرم خجالت می‌کشد جواب شما را بدهد، می‌ترسد دندان‌های پوسیده‌اش نمایان شود. دندان‌های پسرک را معاینه و کار را شروع کردم بعد از دو ساعت کار دندان‌ها تمام شد. آیینه را جلویش گرفتم. لبخندی به لب‌هایش نشست و دندان‌های سفیدش نمایان شد…🍃 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جمعیت‌امام‌حسن‌علیه‌السلام🔻 🆘 ble.ir/join/ZTgwYzdlZj 🆘 https://eitaa.com/j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت یازدهم: خاله میاین با هم عکس بگیریم؟👧 ذوق شادی توی لحن صدایش موج می زد. چه کسی میتوانست به معصومیت این چهره نه بگوید؟ + آره عزیزم. حتما. به دوستات بگو جمع شن تا همه با هم عکس بگیریم. بچه ها با ذوق و شوق به صف شدند. مرتب کردنشان مدتی طول کشید. مربی های جهادی هم کنار بچه ها ایستادند. + حالا همه بگین سیب🍏! صدای چلیک کوتاهی آمد و عطر لبخند قاب دوربین 📸 را پر کرد...🍃 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جمعیت‌امام‌حسن‌علیه‌السلام🔻 🆘 ble.ir/join/ZTgwYzdlZj 🆘 https://eitaa.com/j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت دوازدهم: کنار محله، روی خاک نرم، یک بنر که از قبل طراحی کرده بودیم پهن شد. یکی از بچه‌ها که بزرگ‌تر از بقیه بود👦 مسئولیت به صف کردن دوستانش را برای شروع بازی به عهده گرفت.👥 _تو بیا اینجا! تو همونجا وایسا! جلوتر نیا! خاله تموم شد. بچه ها همه سر جاشون ایستادن... برگشتم و با دیدن بچه ها که توی صف مرتب ایستاده اند و منتظر شروع بازی اند، یاد کودکیم در قلبم زنده شد و لبخند بر چهره ام. + همه آماده اید؟ خب پس شروع میکنیم. صدای خنده و شادی بچه ها با شروع بازی توی آسمان پیچید. همه خوشحال بودند. بنری که صدای لبخند را به خاک های نرم و خشک هدیه کرده بود، از همه خوشحال تر بود.🍃 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 j-imamhasan.ir/revayat/ .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ •••ماهمه یک خانواده‌ایم 🌺 🔻جمعیت‌امام‌حسن‌علیه‌السلام🔻 🆘 ble.ir/join/ZTgwYzdlZj 🆘 https://eitaa.com/j_imamhasan
|| روایت‌‌لبخند‌آفرین‌ایران🇮🇷 💭 روایت سیزدهم: آمدیم سمت بالای تپه که خانه‌ی نیمه کاره را تمام کنیم. میان کار، از دور احمد🧑‍💼 را دیدم که به سمت ما می دوید. رسید نزدیک و با آن لهجه ی شیرین گفت، سلام عمو🧒. سلام کردم. به سمت بقیه آمد. گفت چه کار می کنید؟ برایش که توضیح دادیم در حالی که نفس نفس می زد و با هر نفس، محبت قلب پاکش را در فضای آنجا پخش می کرد گفت منم میشه کمک کنم؟ احمد روزهای قبل هم برای کمک آمده بود. پشت سرش را نگاه کردیم. از دور دیدم بقیه دوستانش هم به سمت ما آمدند. حاجی که جمعیت را دید در گوشم گفت برو داخل ساک بزرگه، طناب بیاور. طناب را گرفت و روی زمین از این سر آسمان تا آن سر آسمان، دراز کرد. بعد آمد وسطش ایستاد و گفت «بیایید. بچه ها اینور، عموها هم اینور. ببینیم چه کسی زورش بیشتر است و بیشتر می تواند در ساختن این خانه کمک کند.» بچه‌ها به سمتش دویدند. حاجی بین عموها گشت و مهربان ترین را انتخاب کرد و یک سر طناب گذاشت. بچه ها را ردیف، کنار هم گذاشت، دستی به سر آنها کشید و گفت حتما می برید، بعد آمد وسط ایستاد و دستش را بالا برد. بچه ها می خندیدند و می کشیدند. عمو، واقعی یا الکی داشت می باخت. یک عموی دیگر از آنطرف گفت، سید نان نخوردی، بکش دیگر. صدای پرنده ها🕊 با صدای خنده ی بچه ها، مخلوط شد، آن هم یک سر طناب را گرفت و به سمت آسمان بالا رفت.🍃 🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن تعدادی دیگر از این روایات 👇 📲 صفحه‌روایت‌لبخند‌آفرینان‌ایران .......حال‌خوبت‌دلیل‌لبخند‌من❤️....... .:🇮🇷 : :. 🆘 https://eitaa.com/j_imamhasan