eitaa logo
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
112 دنبال‌کننده
133 عکس
158 ویدیو
0 فایل
🌹در این کانال مطالب شهدایی و ولایی و مذهبی گزاشته میشود🌹 ☘ازقافله های شهداجاماندیم رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم افسوس که درزمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘ eitaa.com/jaamndegan rubika.ir/jamondegan خادم کانال @lpln1368
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ** زندگینامه شهیده بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت. مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد. او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت. جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم . از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان می‌رفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند. برای همین همیشه در جیبشان پول می‌گذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من می‌ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم نویسنده:معصومه رامهرمزی ادامه دارد.... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸    *─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*    ☘ازقافله های شهداجاماندیم رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم افسوس که درزمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘ 🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴 rubika.ir/jamondegan https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ** زندگینامه شهیده مادرم بین بچه‌ها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود. مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصه‌های قرآنی و امامی را با دقت گوش می‌کرد و لذت می‌برد. مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌کرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت. بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمی‌گشت روزهای پنج‌شنبه نیمروز بود ظهر از سرکار می‌آمد. در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم. حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت. نویسنده:معصومه رامهرمزی ادامه دارد.... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸    *─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*    ☘ازقافله های شهداجاماندیم رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم افسوس که درزمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘ 🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴 rubika.ir/jamondegan https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ** زندگینامه شهیده تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط می‌خوابیدم جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز می‌کرد و زیرِ در را می‌گرفت حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب می‌شد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر می‌شد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم هوا را نمی‌توانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را می‌توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم. خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست‌وشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوش‌ماهی می‌آمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند. بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمی‌برد و تا چشم من گرم میشد می‌رفتند و توی آب حیاط بازی می کردند... نویسنده:معصومه رامهرمزی ادامه دارد.... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸   ☘ازقافله های شهداجاماندیم رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم افسوس که درزمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘ 🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴 rubika.ir/jamondegan https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ** زندگینامه شهیده شهرام چهارماهه بود که باباش رفته و یک تلویزیون قسطی خرید! به او گفتم: "مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم تلویزیون که واجب نبود" بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرجی آبادان آسم گرفتم ولی بچه‌هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند. عصر که می‌شد کوچه‌ها غوغای بچه‌های قد و نیم قد بود هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت. کوچه و خیابان محل بازی آنها بود ولی من به دخترها اجازه نمی‌دادم برای بازی به کوچه بروند می‌گفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و با هم بازی کنید آنها هم داخل حیاط کنار باغچه می‌نشستند و خاله بازی می‌کردند مهری از همه بزرگتر و برای ایشان مثل مادر بود دمپخت گوجه درست می کرد و با هم می خوردند ریگ بازی می‌کردند و صدایشان در نمی‌آمد. بچه‌ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه ما نمی رسید که وسایل گران بخریم دختر ها روی کاغذ، شکل عروسک را می‌کشیدند و رنگش می کردند خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم بعضی وقت‌ها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند نویسنده:معصومه رامهرمزی ادامه دارد.... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸    *─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*    ☘ازقافله های شهداجاماندیم رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم افسوس که درزمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘ 🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴 rubika.ir/jamondegan https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ** زندگینامه شهیده هر روز از ایستگاه 6 به ایستگاه ۷ می‌رفتم بازار ایستگاه ۷ بازار پررونقی بود حقوق مان کارگری بود و زندگی ساده‌ای داشتیم اما سعی می کردم به بچه‌ها غذای خوب بدهم هر روز بازار می‌رفتم و زنبیل را پر می‌کردم از جنسهای تقریباً ارزان‌تر. چیزهایی می خریدم که در توانم بود زنبیل سنگین را روی دوشم می گذاشتم و به خانه برمی گشتم زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول می‌کردم سیر کردن شکم هفت بچه که شوخی نیست! هر روز جنس تازه می خریدم اما تا شب هرچه بود و نبود را می‌خوردند و شب بی قرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی می کردند آنها آرام نمی گرفتند و تند و تند گرسنه می شدند زینب بین بچه‌هایم از همه سازگارتر بود از هیچ  چیز ایراد نمی‌گرفت، هر غذایی را می خورد، کمتر پیش می‌آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت... نویسنده:معصومه رامهرمزی ادامه دارد.... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸   ☘ازقافله های شهداجاماندیم رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم افسوس که درزمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘ 🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴 rubika.ir/jamondegan https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ** زندگینامه شهیده تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم زودتر از من از جا بلند شد دکتر درمانگاه چند تا سوزن (آمپول) برایش نوشت موقع زدن سوزن ها مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می‌گذاشت بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل می‌کرد در مدتی که مریض بود دوای عطاری (اسپند) در آتش می ریختم و خانه را بو می دادم دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و روغن به او بدهید چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. غذایش را می خورد و دم نمی زد به خاطر شدت مریضیش اصلاً خوابش نمی‌برد ولی صدایش در نمی آمد. نویسنده:معصومه رامهرمزی ادامه دارد.... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸    *─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*    ☘ازقافله های شهداجاماندیم رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم افسوس که درزمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘ 🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴 rubika.ir/jamondegan https://eitaa.com/jaamndegan