#تلنگر
🔴 اذان
اگر یک نفر را ده بار صدا بزنی و او جواب شما را ندهد چه حالی پیدا میکنی؟
حالا اگر شما کسی را صدا بزنی توقع داری او چگونه جوابت را بدهد؟
آیا اذان، صدا زدن خدا نیست که ما را دعوت به گفتگو میکند؟
آیا به اندازهای که صبح هنگام خروج از منزل به سر و وضع خودت میرسی، به همان اندازه نیز برای نماز صبحت وقت میگذاری؟
آیا برخی خانم ها به اندازهای که برای سالاد درست کردن وقت و دقت به خرج میدهند برای نمازشان نیز این وقت و دقت را میگذارند؟
آیا درست است که فقط هر وقت، مشکلی پیش آمد خدا را صدا بزنیم؟
نظر شما درباره کسی که فقط وقتی به تو زنگ می زند، که به تو احتیاج دارد، چیست؟
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
💠 کوله پشتی
دیروز با دوستی صحبت میکردم و نکته قشنگی توی حرفاش بود.
میگفت حدود یک سالی میشه که یه کوله پشتی مسافرتی گرفتم و توی این مدت کوله منو دوستان و آشنایان ازم امانت گرفتن و سه بار مشهد بردن و دو بار هم کربلا.
گفتم چه کوله خوشبختی داری.
میگفت این کوله رو از یه آدم درستی خریدم و نمیدونم موقع دوخت این کوله چه حس و حالی داشته که این کوله اینقدر تو کارهای خیر استفاده میشه.
شنیدید قدیمیا میگن دست فلانی برکت داره. واقعا انگار همینه. وقتی کسی آدم کار درست و بنده خدا بود کارهاش هم با دیگران متفاوت میشه و نتیجه کارهاش یه جور دیگه از آب در میاد.
بنده که باشی، حرفات، نگاهت، کارت، فکرت و همه چیزت خدایی میشه و دست به هر کاری که میزنی منفعتش به بقیه هم میرسه.
اینم بگما از دیروز دارم به حال اون کوله غبطه میخورم، چون تازه از سفر کربلا برگشته.
برای همدیگه دعای کربلا کنیم.
#امام_حسین #اربعین #کربلا
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اینکه دلتنگِ توأم اقرار میخواهد مگر؟
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
🔵 به قول جناب صائب:
🔸 سر چو آشفته شد از عشق، به سامان نشود.
🔴 آقای ابا عبدالله، از وقتی کمی شمارو شناختیم، دیگه سر و سامانی نداریم❤️
#امام_حسین #کربلا #اربعین
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
ای فرزند آدم
مرا در روزهای خوشی یاد کن
تا در روزگار گرفتاری، تو را اجابت کنم
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
⭕️ چرا در مراسم اربعین با پای پیاده به زیارت امام حسین علیهالسلام میروید در حالی که ماشین و هواپیما وجود دارد و میتوان سریعتر به زیارت رسید؟
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
⭕️ بهترین عمل برای کسی که امکان رفتن به زیارت اربعین را ندارد چیست؟
#امام_حسین #اربعین #کربلا
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
💠 کرامت امام رضا ع
✍شیخ عباس قمی در فوائد الرضویه نقل میکند: کاروانی از سرخس آمدند به پابوسی امام رضا علیه السلام. پیرمرد نابینایی با آن کاروان بود، به نام حیدر قلی. آمدند حرم امام زیارت کردند و از مشهد خارج شدند و در منزلی در مشهد اُطراق کردند. به اندازه یک روز راه از مشهد دور شده بودند.
🍂شب جوانها گفتند برویم مقداری سر به سر این حیدر قلی بگذاریم، خسته ایم، بخندیم و سر گرم بشیم!
کاغذهای خالی برداشتند گرفتند جلو و تکان میدادند، بعد به هم می گفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت: بله حضرت مرحمت کردند، فلانی تو هم گرفتی؟ گفت: بله من هم یکی گرفتم.
🍂حیدر قلی کنجکاو شد و گفت: چی گرفتید؟
گفتند: مگر تو نداری؟
گفت: نه من اصلا خبر ندارم!
گفتند: امام رضا علیه السلام برگ سبز دست مردم میداد.
گفت: این برگ سبزها چیست؟
🍂گفتند: امان نامه از آتش جهنم است. ما این را میگذاریم در کفن هایمان قیامت دیگر نمیسوزیم، جهنم نمیرویم چون از امام رضا علیه السلام گرفته ایم.
🍂تا این را گفتند پیرمرد دلش شکست با خود گفت: امام رضا علیه السلام از تو توقع نداشتم، بین کور و بینا فرق بگذاری، حتما من فقیر بودم، کور بودم و از قلم افتادم که به من اعتنایی نکردی!
🍂بلند شد و عصای خود را برداشت، راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه را نگیرم به سرخس نمی آیم باید بگیرم.
🍂گفتند: آقا ما شوخی کردیم ما هم نداریم! ولی هر چه کردند آرام نمیگرفت خیال میکرد که آنها برای دلداری به او این را میگویند.
🍂شیخ عباس نقل میکند: هنوز یک ساعت نشده بود که دیدند حیدر قلی دارد می آید یک برگه هم در دستش که با خط نور نوشته شده است «اَمانٌ مِّنَ النار، من ابن رسول الله على بن موسى الرضا» گفتند: این چیست که در دست داری؟
🍂گفت: همین که یک مقدار از شما در بیابان فاصله گرفتم آقا را دیدم ایشان خودشان به استقبالم آمدند، گفتند حیدر قلی خسته ای برگرد این هم برگه برائت از آتش تو، بگذار در کفنت شب اول قبر خودم میآیم پیشت. امام رضا علیه السلام به من هم برگ امان نامه دادند.
ان شاءالله خداوند متعال ما را با امان نامه مولا ثامن الحجج علیهالسلام بپذیرد.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
🔹زاویه دید ما
یه بار که از مسیر همیشگی به خونه بر میگشتم، سوار یه تاکسی شدم و سر صحبتم با راننده باز شد و حرفهای جالبی زد که هنوز توی خاطرم مونده.
راننده تاكسی گفت: "بهترین شغل دنیا راننده تاكسیه چون هر مسیری خودت بخوای میری، هر وقت دلت خواست یه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، هی آدمهای جدید و مختلف میبینی، حرفهای مختلف، داستان های مختلف.
گفتم: "خوش به حالتون."
راننده گفت: "حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟ "
گفتم: " چی؟ "
راننده گفت: " راننده تاكسی! چون دو روز كار نكنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پا درد، زانو درد، كمردرد، با این لوازم یدكی گرون، یه تصادفم بكنی كه دیگه واویلا میشه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری.
به راننده نگاه كردم. راننده خندید و گفت: "زندگی همه چیش همینجوره، هم میشه بد نگاه كرد هم میشه بهش خوب نگاه كرد.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
🔸اشهد عشق تو را در گوش من هم خوانده اند...
#امیرالمؤمنين_ع
#امام_حسین_ع #اربعین #کربلا
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مناجات زیبای مهدوی
#پیشنهاد
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
⭕️ چرا ثواب زیارت امام حسین علیهالسلام، چندین برابر ثواب حج است؟!
خانه خدا مهمتر است یا حرم اولیای خدا؟
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠امیر مؤمنان علی (ع):
روزگاری بر این مردم بیاید که
❌ حرام خدا را با شبهات دروغین حلال کنند،
❌ شراب را به این بهانه که آب انگور است،
❌ رشوه را به این بهانه که هدیه است،
❌ و ربا را به این بهانه که نوعی معامله است
حلال میشمارند.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠رهبر انقلاب:
پول، مقام، قدرت و موقعیتهای اجتماعی، حقیرتر از آن هستند که هدف زندگی انسان قرار بگیرند
✅هدف زندگی، بندگی است.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
مداحی_آنلاین_بی_تو_ای_صاحب_زمان.mp3
4.93M
بی تو ای صاحب زمان
بیقرارم هر زمان
از غم هجر تو من دلخستهام
همچو مرغی بال و پر بشکستهام
🎙جواد مقدم
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ اثبات وجود خدا توسط استاد دانشگاه آکسفورد پروفسور لنکس
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
⭕️ اگر وامی به صورت مرابحه خرید کالا گرفته باشیم و هنوز شرایط خرج کردن آن پیش نیامده باشد. آیا میتوان آن وام را در حساب سپرده واریز و از آن سود دریافت کرد؟
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#داستان_کوتاه
🔹 جشن تولد
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم. من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم: «من به این جشن تولد نمیروم. او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمیروند. او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد. بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت میخرم.»
باورم نمیشد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمیکرد به مهمانی بروم.. ترجیح میدادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا میرفتم، دلم گرفت. خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود. دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند. ۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت. روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود. با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها میآیند، اوضاع خیلی بد نیست. از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی میآمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.
ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمیآید.» من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟ اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم. کبریت پیدا نکردیم. برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند. روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم. من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.
روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
📚 لی آن ریوز، برگرفته از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh