آموزش چگونه مثبت اندیش شویم.یزدی.aac
12.62M
خانم حسین یزدی
کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#کرونا
#کروناویروس
🔹این فایل را برای کسانی که دوستشان دارید ارسال کنید.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#قصه_سنگین
امروز متنی را جناب دکتر صادقیm.sadeqi599 از رفقای عزیز درباره درد و رنج در صفحه اینستاگرام خود قرار داده بود که به مناسبت آن چند جمله به ذهنم رسید:
سنگ ها قصه های مختلف و متضادی دارند.
گاهی دیوار برج ظالمی می شود تا صاحبش با غرور از آن بالا نگاهی به پایین بیندازد و خود را از همه برتر و بالاتر ببیند.
گاهی زیر پای کودک یتیمی قرار می گیرد تا کمی خود را بالا بکشد و از پشت شیشه رستورانی با حسرت به لقمه های چرب و چیلی تازه به دوران رسیده ای نگاه کند و آب دهانش یقه پیراهنش را خیس کند.
گاهی سلاحی می شود در دستان مظلومی که سالهاست خانه و کاشانه اش را ظالمی به زور تصاحب کرده و با پرتاب آن سنگ کمی دلش را خنک می کند.
گاهی کمک آسیابانی می شود و مختصر گندم دهقان پیری را آرد می کند تا شکم زن و بچه اش را سیر کند.
گاهی هم جلوی پای علیل بیچاره ای قرار می گیرد تا راه او را سد کند و با سر به زمین بخورد.
گاهی به شیشه معشوقی می خورد تا عاشقی لحظاتی محبوبش را از پشت پنجره تماشا کند.
گاهی بهانه ای می شود برای بزرگتری تا جوانی را دست بیندازد و سر او را به آن سنگ حواله دهد تا پخته شود و تجربه کسب کند و پند ببیند و هوشیار شود.
گاهی هم آنچنان قیمتی می شود که خونها بخاطرش ریخته می شود و سرها به دار می رود.
خلاصه گاهی سنگی به کسی میزنی و گاهی بخاطر کسی سنگ می خوری.
و خدا کند آنکه بخاطرش سنگ می خوری ارزش درد کشیدن و بخیه خوردن را داشته باشد.
این بیت قدیمی حقیر هم در خاتمه تقدیم شما:
سنگ ها خوردم به راهت سر شکست و دل شکست
تا عیانم شد که سنگین است درس عشق تو
#علی_جباری
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
عید ولادت منجی عالم بشریت، قائم آل محمد، حضرت مهدی (عج) بر همه شما عزیزان مبارک باشد.😘🌸
اینم هدیه من به شما:
https://digipostal.ir/hazratmahdi
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
🔺طنز جبهه
😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀
بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش
،با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
:پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت.ی چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم...
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوبارهی حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂
(از کتاب" رفاقت به سبک تانک" 📚)
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملکرد عالی و به موقع کیسه هوای این خودرو را ببینید😉😁
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴توصیه می کنم حتما این کلیپ را ببینید.
#اعدام
#عفو
#قرآن
#زندان
#امام_رضا_ع
#معرق_کاری
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا لحظه آخر دقت کن😉😁
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#خاطره
خود کشی در افطار
یک ربع به اذان رسیدم جایی که #افطاری دعوت بودم. کمی بعد از من بنده خدایی اومد و کنارم نشست که عرض و طولش تقریبا یکی بود و اونقدر #چاق بود که با پارچه شلوارش میشد یه چادر خوب برای وانت #نیسان بدوزی. #شکم خیلی بزرگی داشت که وقتی نشست خیلی جلوتر از خودش توی سفره بود. چند بار از مهمونا سوال کرد که چقدر تا #اذان مونده. بعدش شروع کرد خوراکی ها را اطراف خودش چید. اینقدر جوش میزد که چرا پس افطار نمیشه. اذان که گفتن این پهلوان شروع کرد. یه لیوان آب گرم خورد. بعدش بلافاصله یه لیوان آب خنک خورد. خدا رحم کرد ترک نخورد. بعد چند تا #بامیه را با یه لیوان چای میل کرد. یه نون لواش را با #پنیر و #سبزی و #خرما پیچوند به هم و در عرض چند ثانیه ترتیبشو داد. کنارش پیرمردی نشسته بود که چیزی نمی خورد. نون و پنیر و خرمای اونم خورد.
پیش خودم گفتم شاید #برنجخور نیست و با همین نون و پنیر داره خودشو سیر می کنه. خلاصه هر چی از مقدمات افطاری دم دستش بود همشو خورد. غذا را که آوردن دیدم دست برد به کمربندش و شلش کرد. با این حرکت فهمیدم که من اشتباه کردم و ظاهرا هنوز پای کاره.
غذا چلو مرغ بود و دیس ها را کاملا لبریز کرده بودن. طوری می خورد که انگار شش ماه بود هیچی نخورده بود. خیلی سریع اون دیس را هم تموم کرد و از برنجی که سر سفره می گردوندن هم مقداری ریخت توی ظرفش و با اضافه مرغ پیرمرد کناریش میل کرد. دیگه اطراف ما هیچ خوردنی نمونده بود. رفت سراغ نوشیدنی ها. #نوشابه خودشو خورد. منم مدتیه نوشابه را ترک کردم و گذاشته بودم کنار دستم که دیدم داره با مظلومیت به نوشابه ام نگاه می کنه. تعارفش کردم و لطف کرد نوشابه منم خورد. این حرکات خیلی سریع انجام میشد و من هاج و واج مونده بودم که این همه غذا و نوشیدنی کجا داره میره.
اصلا انگار دعای «اٙلّلهُمّٙ اٙشبِع کُلّٙ جائِع»(خدایا تمام گرسنه ها را سیر کن) در حق این آدم وارد شده.
آخر کار هم یه بطری آب معدنی را برداشت و یه نفس سر کشید. دعای سفره خونده شد و کمی عقب تر نشستیم تا سفره جمع بشه. یه نگاهی به من کرد و گفت: خوش به سعادتتون که می تونید #روزه بگیرید. از نگاهم سوالمو فهمید و جواب داد: متاسفانه من نمی تونم روزه بگیرم. گفتم چرا؟ گفت: سالها پیش یه روز روزه گرفتم نزدیک ظهر بود معده ام کمی #ضعف کرد و نتونستم دوام بیارم و دیگه بعدش روزه نگرفتم.😉😆
#علی_جباری
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh