eitaa logo
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
275 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
279 ویدیو
39 فایل
در جنگ نرم، شما جوانهای دانشجو، افسران جوان این جبهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید. ارتباط با ادمین ها: @admin_jad @admin_jad2 🌐 ble.im/JADAZADQOM 🌐 Eitaa.com/jadazadqom
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🔺 6 🔹 برگشتم سمت پرده ویدئو پروژکتور. سمت راست، یک قسمت از تخته کلاس پیدا بود. ماژیک را برداشتم و با حوصله و سر صبر نوشتم " ". از اول "بای" بسم الله طبق روال همیشگی، در دلم به (عج) متوسل شدم و از حضرت خواستم آنچه را رضایت دارد بر زبانم جاری کند و بهترین دعاهای خود را شامل حال این بچه‌ها نماید. به "میم" رحیم که رسیدم، به ذهنم جرقه ای زد، برگشتم سمت بچه‌ها و بادی به گلو انداختم و با صدای بلند و شمرده شمرده گفتم: " بسم الله الرحمن الرحیم". صوت بلندم نگاه‌ها را متوجه من کرد. سکوت غیرقابل پیش‌بینی بر کلاس حاکم شد. بهترین موقع برای استفاده حداکثری از این فضای زودگذر بود. سه سوته با همان صدای رسا و محکم و با گره به ابروها گفتم: آقای عزیز، ببین چه می‌گویم. آنهایی که مثل من به انقلاب آخوندها انتقاد دارند، خیلی سریع از جایشان بلند شوند! بچه ها که انتظار شنیدن چنین حرفی را از من داشتند، گوششان را تیز کردند. می‌شد از چشمان بهت زده شان فهمید که هنوز پیام به مغزشان نرسیده یا اگر رسیده، چنان محکم اصابت کرده که به سیستم مغزی شان ضربه ی ناجوری زده. تصمیم گرفتم یک بار دیگر آن پیام را مخابره کنم؛ این سری برای اینکه بعضی ها از خواب بیدار شوند، دستهایم را محکم به هم کوبیدم. نمی‌دانستم اینقدر صدا میدهد، طفلکی بچه‌های ردیف اول از صدای دستانم جا خوردند. گفتم: مگر نشنیدی؟ عرض کردم آنهایی که مثل من، مانند من و شبیه من، هستند، قیام کنند. نکند جا زدید؟ نه گونی در کار است و نه آمار دادن. مرد باشید و بلند شوید، بایستید. گویا این حرف آخری من، رگ غیرتشان را نشانه گرفت. از سی نفر، بیست و پنج نفرشان، آرام آرام سر پا ایستادند. @JADAZADQOM
🔴 🔺 7 🔹 صدای پچ پچ به گوشت میرسید. مشخص بود ایستاده ها بدجور در برزخ هستند. نمی‌دانستند الان چه اتفاقی قرار است بیفتد. دو-سه نفر انتهای کلاس با زیرکی نشستند. صدایم را بردم بالا و گفتم: آنهایی که نشستند، بلند شوند. چرا دودره میکنی؟ یک مرد نباید سست عنصر باشد. سریع مثل فنر دوباره خبردار ایستادند. پیدا بود دل بعضی شان دارد مثل سیر و سرکه می جوشد. چند نفرشان واضح بود برای اینکه حق رفاقت را ادا کنند، به خاطر دوستانشان ایستاده بودند. نفس‌ها در سینه حبس شده بود. هر زمزمه ای که گه گداری از گوشه و کنار کلاس به گوش می رسید، با نگاه زیر چشمی من در دم خفه می‌شد. شاید فکر می کردند می خوام زهر چشم بگیرم. یکی شان که قیافه اش در مایه های آرنولد فشرده و کمی سینه اش جلو بود، ذره ای به خودش جرات داد و برای اینکه بگوید لوتی را نباخته گفت: حاج آقا! چه کار می‌خواهید بکنید؟ چشم غره ای رفتم. انگشتم را گذاشتم روی بینی؛ آرام و کشدار گفتم: هیس! میدانستم اگر یک نفرشان سکوت را میشکست، بقیه هم مثل بازی دومینو، دست خودشان نبود و مجبور بودند لب بجنبانند. لذا بی‌درنگ با صدای قوی گفتم: خب، حالا گوش کن! آنهایی که نشسته اند، به سرعت بیرون بیایند و رو به روی تخته بایستند! چهار-پنج نفر بیشتر نبودند آن بیچاره ها هم جا خوردند. باز تکرار کردم: با شما بزرگواران هستم. سریع تشریف بیاورید بیرون و اینجا بایستید! بالاخره آمدند و کنار هم صف کشیدند. گفتم بقیه سر جایشان بنشینند، من هم بلافاصله رفتم آخر کلاس. - کسی برنگردد! همه روبرو را نگاه کنید! پچ پچ هم ممنوع! یک نگاه به این چهار-پنج نفری که مثلاً انقلابی بودند،انداختم. انگار پای جوخه اعدام منتظر دستور شلیک بودند. همه منتظرند بدانند ادامه این ماجرای هیجانی و اکشن چیست. برای چندمین بار از کوپن صدای بلند استفاده کردم: - هیچ‌کس جیکش درنیاید. من حالا حالاها با این دوستانتان کار دارم. بعد رو کردم به نفر اول و گفتم: خب، شما که عینک داری. اسمت ‌چیست؟ کمی این پا و اون پا کرد و گفت: احسان. @JADAZADQOM
🔴 🔺 8 🔹 خب، آقا! احسان! شما و دوستانت طرفدار هستید. درست است؟ یک مقدار گلویش را صاف کرد و گفت: بله حاج آقا. دوستانش نیز همزمان با جواب مثبت احسان، سرشان را به علامت تایید تکان دادند. جناب آقا احسان گل! شما به عنوان نماینده ی این جمع ، با دقت گوش کن! چند سوال کلیدی و اساسی از تو دارم که با شور و مشورت رفقای خودت می توانی پاسخ بدهی. شما که دم از انقلاب و می‌زنید و سنگ این را به سینه می کوبید، بگو ببینم این چه آشی است که انقلاب شما برای مردم درست کرده؟ چرا این قدر است؟ چرا ها روز به روز تصاعدی و آسانسوری بالا می‌رود؟ مردم از کجا بیاورند ۱۲۰ هزار تومان پول یک کیلو بدهند؟ ما انقلاب کردیم که مردم تو بیفتند؟ این چه است که نمی‌تواند به زندگی ها سر و سامان بدهد؟ این چه مملکتی است که هر روز باید مردهایی که یک لقمه نان سر سفره زن و بچه ببرند، چون درست و درمانی ندارند، روی پیشانی شان بنشیند؟ چرا چشم و گوش خود را به روی این واقعیت‌ها بسته اید و از این انقلاب دفاع می‌کنید؟ آیا شما این همه فشاری که می آید را نمی‌بینید؟ @JADAZADQOM
🔴 🔺 9 🔹 سکوت کردم و نگاهی به جناح چپ و راست کلاس انداختم. کسی لام تا کام حرف نمی زد. به پرسش‌های مسلسل وار خود ادامه دادم: آقا احسان! خیلی از مردم در این شرایط اقتصادی آشفته و زوار در رفته، پوستشان دارد قلفتی کنده می‌شود. دخل خیلی ها آمده. چرا این همه بیکار داریم؟ چرا اینهمه دارد در کوچه و خیابان، وول می خورد؟ آیا زشت نیست هر موقع تلویزیون را روشن میکنیم، خبر می‌شنویم؟ هر دم ازین باغ بری میرسد! چه فرقی کرد با زمان ؟ جالب این است که دست میکنند توی جیب مردم مثل آب خوردن میکنند و بعد از مدتی، فلنگ را می‌بندند و متواری می‌شوند و به ریش ما میخندند. با شما هستم آقا احسان! آیا این برای افت ندارد؟ آیا برای که از آن پشتیبانی میکنید، ننگ و عار نیست که در اداره و سازمانش این همه و و بازی رایج باشد؟چرا باید به جای ، بازی در کار باشد؟ مگر ما نباید باشند؟ پس چرا خانه های مجلل سر به فلک کشیده ی آنچنانی و ماشین های شیک و مدل بالای میلیاردی دارند؟ سالی چند بار هم که کفش و کلاه میکنند و با خانواده های محترم تشریف می‌برند برای ددر دودور، ولی ما بدبخت بیچاره ها باید هشت مان گروی که مان باشد. به نظرتان آیا جانبداری از چنین که هوای مردمش را ندارد، است؟ این از اوضاع درب و داغون و آشفته داخلی. از آن طرف، در هم تا و کشورهای می‌خواهند با ما یک خورده گرم بگیرند و روابطمان حسنه شود و اوضاع مان ذره ای جمع و جور شود و رونق بگیرد، یک مشت آدم تندرو و افراطی که فکر می‌کنند قیم این مردم هستند، ساز مخالف می زنند و مانع می‌شوند تا با دنیا داشته باشیم. @JADAZADQOM
🔴 🔺 10 🔹 همین طور که توی کلاس آرام قدم می زدم آمدم کنار آن چهار-پنج نفر، روی سکوی جلوی تخته ایستادم. گلدسته از قاب پنجره کلاس پیدا بود. گفتم: آقا احسان! چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. چرا باید کشور ما وقتی این همه تنگدست و نیازمند دارد، دسته دسته اسکناس بشمارد و بریزد در جیب گشاد مردم ، ، ، و ؟ کلاس به قدری در سکوت بود که صدای بال مگس را هم می شد شنید. گفتم: آقا احسان! موقتاً دستم را از روی ماشه برمیدارم و دست از شلیک ها می کشم. فقط خواستم بخش کوچکی از اوضاع بی در و پیکر را بازگو کنم. اینها بدون رودربایستی مشکلات و ماست و اگر بخواهم می توانم تا شب برای تان از این دست بشمارم. حالا شما آقا احسان عزیز! به کمک رفقای خودت، من و بچه‌ها را قانع کن! ما منتظریم تا ببینیم می توانید یا نه. به تدریج درگوشی حرف زدن بچه ها شروع شد. با دست زدن روی میز. - ساکت لطفاً. منتظر جواب این آقایان هستم. احسان که کمی دستپاچه شده بود و گوشها و یک‌طرفه از استرس سرخ شده بود نگاه به هم قطاری هایش کرد. آب دهانش را قورت داد و با کمی لرزش صدا گفت: حاج آقا! سوالات شما زیاد بود و هم از این شاخه به آن شاخه رفتید. کدام اش را جواب بدهیم؟ - ببین آقا احسان! من نمی دانم این مشکل شماست. اگر خدا وکیلی این نظام و انقلاب بر است و کارش درست است، باید برای من و بچه ها ثابت کنی. حداقل یک چیز بگو تا ما دلمان به این نظام، کمی گرم شود یا به شویم. دستم را گذاشتم روی شانه احسان و رو به کلاس گفتم: بچه های عزیز! قبل از اینکه پاسخ آقا احسان و دوستانش را بشنویم، باید به یک نکته اقرار کنم؛ بعضی وقت ها نباید از مرز رد بشویم. آقا احسان و رفقایش با این که تعدادشان انگشت شمار است، اما در و شان قابل است. گاه پیش می آید در یک اداره یا مثلاً در مسجد و یا حتی جایی مثل صف نانوایی، حقی پایمال می‌شود اما اگر احساس کنیم طرفدار و حامی نداریم و در هستیم، نطق نمی کشیم و جربزه انتقاد و نداریم. پس انصاف این است که از آقا احسان و دوستانش تشکر ویژه کنم چرا که به خاطر تعداد کم شان جا نزدند. @JADAZADQOM