#آش_رشته_دانشجویی
2⃣ #یک_بلوات_صلند!
🔴 قسمت #سوم
طبق برنامهریزی ام دو سه روز باقیمانده به روش سخنرانی کردن اختصاص داشت. بدین منظور یک آیینه ۲۰ سانتی تهیه کردم و وقتی هم اتاقی هایم در اتاق نبودند، با شور و هیجان و تکان دادن دست و سر و پا -ببخشید یادم آمد که دیگر پاهایم را تکان نمیدادم- در برابر آن به ایراد سخنرانی می پرداختم؛ بدون آنکه کوچکترین توجهی به اطرافم داشته باشم. در نخستین تمرین، با اعتراض ساکنان اتاقهای بغلی که خیال می کردند دیوانه شدهام روبرو شدم و در مرتبه دوم با صدای کوبیدن در توسط نگهبان ساختمان به خود آمدم.
شبی که بنا بود فردای آن سخنرانی کنم، در پوست خودم نمی گنجیدم. همه اش در فکر فردا بودم که به خیال خود دست همه سخنرانان ماهر را از پشت می بستم و همه دانشجویان و نیز استاد را شگفت زده میکردم. با این افکار چند ساعت از این پهلو به آن پهلو غلتیدم و نتوانستم بیش از چند دقیقه چشم بر هم بگذارم. صبح هنگام، بدون آنکه متوجه آثار بیخوابی خود باشم، با شور و شوق کلاسور را برداشته، به سمت کلاس راه افتادم.
بالاخره لحظات انتظار به پایان رسید و استاد به کلاس آمد. پس از چند دقیقه صحبتهای مقدماتی از من خواست جلوی تابلو بروم و صحبت خود را شروع کنم. من هم با گامهای استوار پیش رفته، در مقابل بچه ها قرار گرفتم. وقتی سر بلند کردم و خواستم صحبت را شروع کنم، ناگهان متوجه سی،چهل جفت چشم ذکور و اناث شدم که به من زل زده بودند و از سر تا پایم را به دقت ورانداز می کردند.
#ادامه_دارد...
@JADAZADQOM
#آش_رشته_دانشجویی
2⃣ #یک_بلوات_صلند!
🔴 قسمت #چهارم
من که تا حال با چنین صحنه ای روبرو نشده بودم، کمی هول برم داشت ؛ اما هرطور بود بر خود مسلط شدم و چنین آغاز سخن کردم: "بسم الله الرحیم". حس می کردم چیزی کم دارد، اما نمی دانستم چه چیز.
دوباره تکرار کردم.
باز همان صورت بود.
اینجا بود که نیش های بچه ها شل شد.
برای بار سوم تکرار کردم.
باز هم نفهمیدم چه چیزی را جا می گذارم.
صدای شلیک خنده بچه ها به گوشم رسید، دست و پایم را گم کردم؛ اما حاج آقا به فریادم رسید و گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم".
هنوز از رو نرفته بودم، خواستم به سبک و سیاق سخنرانیهای آن زمان و نیز خود حاج آقا، سخنرانی را با حمد و ثنای خداوند شروع کنم.
از این رو ادامه دادم: "الحمدلله رب العالمین".
اما چشمتان روز بد نبیند، وقتی به خود آمدم که دیدم دارم می خوانم: "صراط الذین انعمت علیهم..."
بله به جای حمد و ثنا داشتم سوره حمد را میخواندم. بچه ها از خنده روده بر شده بودند.
حاج آقا سعی فراوان داشت خود را کنترل کند؛ اما لبخندی ملیح بر لبانش نقش بسته بود.
کلاس از کنترل خارج شده بود.
اما من هنوز مقاومت می کردم و در حالی که صدایم می لرزید، خواستم به شیوه سخنرانان با دستور ختم یک صلوات بر کلاس مسلط شوم.
به همین جهت با صدای نیمه آمرانه گفتم: برای سلامتی ارواح پاک شهدا یک بلوات صلند(صلوات بلند) ختم کنید.
باز هم شلیک خنده بود که به گوشم رسید.
من که دیگر عصبانی شده بودم خشمگینانه به بچه ها گفتم چرا اینقدر می خندید؟
فکر میکنید سخنرانی کردن کار ساده ای است. خیر، این طور نیست.
حتی من شنیدهام یک آقایی میخواست سخنرانی کند، وقتی نگاهش به جمعیت افتاد، همان جا غش کرد.
#ادامه_دارد...
@JADAZADQOM
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
با سلام خدمت همراهان عزیز از امشب ساعت 10 با مستند داستانی #دکل با شما خوبان خواهیم بود. امیدواریم
🔴#مستند_داستانی #دکل
🔺#زنگ اول 1
🔹#ایستاده_در_کلاس
بابت مطالبی که باید سر کلاس میگفتم بدجور تو فکر بودم.
به آخرین پله طبقه دوم که رسیدم، صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانشآموزان به کف سالن، مرا به خودم آورد.
صدا آن قدری بود که غده های فوق کلیوی ام را به زحمت انداخت و بیچاره ها مجبور شدند آدرنالین ترشح کنند.
چشم هایم را گرد کردم سمت خط ترمزش؛ تقریباً یکی- دو متری کشیده شده بود.
کمی ابروهایم را در هم کشیدم.
نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم ترمزت ایبیاس نیست؟
طفلی وقتی دید مثل اجل معلق سر راهش سد شدم، جا خورد، اما دیگر انتظار چنین سوالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد؛ آخر، حاج آقا معمولاً اصول دین می پرسد، چه کارش به ترمز ای بی اس!
قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است.
همینطور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده، خشک و بی حرکت ماند.
دستم را گذاشتم روی سینه ام و با تقلید از بازیگر فرشته وحی در سریال یوسف پیامبر، گفتم: سلام خدا بر شما!
دست و پایش را گم کرد و گفت: اٍ، حاج آقا شمایید، ببخشید!
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
🔴#مستند_داستانی #دکل 🔺#زنگ اول 1 🔹#ایستاده_در_کلاس بابت مطالبی که باید سر کلاس میگفتم بدجور تو فکر
🔴#مستند_داستانی #دکل
🔺#زنگ اول 2
🔹#ایستاده_در_کلاس
لبخند زدم و با لحن داش مشدی گفتم: داداش! این سری بخشیدمت، ولی دیگر اینجوری تخت گاز نرو تا مجبور نشی خط ترمز بکشی. هم لنت هایت صاف میشوند و هم عابر پیاده از ترس کپ میکند.
حس کردم موعظه ی لاتی ام زمینه تحول اساسی را در وجودش رقم زده، اما احتمال دادم در تشخیص شخصیت من دچار تحیر شده و از اساس بین آخوند یا مکانیک بودن بنده ی حقیر بدجور گیر کرده.
گمانم این دفعه دچار مشکل هنگ کردن سیستم مغزی شده بود.
حالا برای اینکه زیاد فسفر نسوزاند، دستم را بردم جلو صورتش و بشکن صدا داری حواله اش کردم.
لبخندی از شرم روی صورتش یخ زد.
برای اینکه یخش آب شود، دستم را بردم پشت سرش، آرام به سمت خود کشاندم و سرش را بوسیدم.
با لحنی مهربان گفتم: ما مخلص پهلوانا هستیم! اگر کاری، باری دارید با کمال میل در خدمتم، اصلا پول نمیگیرم، از واکس زدن کفش می توانی روی من حساب کنی تا جلد گرفتن کتاب و دفتر.
به هر حال ما چاکر شما هستیم.
بالاخره لبخند شیرینش را دیدم.
گفتم: خب، پهلوون! حالا باید حق رفاقتمون را ادا کنی، بگو ببینم کلاس یازدهم تجربی کجاست؟
سمت راست سالن را نشانم داد و گفت: حاج آقا آنجاست، آخرین کلاس.
به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم.
چند قدم بعد، پشت در کلاس بودم.
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
🔴#مستند_داستانی #دکل 🔺#زنگ اول 2 🔹#ایستاده_در_کلاس لبخند زدم و با لحن داش مشدی گفتم: داداش! این سری
🔴 #مستند_داستانی #دکل
🔺 #زنگ_اول 3
🔹 #ایستاده_در_کلاس
"بسم الله" گفتم و در زدم.
دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم.
سلام کردم،
ولی از بس همهمه بود، صدای من نتوانست عرض اندام کند.
هر کی هر کی بود.
از صدای سوت بلبلی گرفته تا کوبیدن روی نیمکت و صوت جانسوز پس کله ای.
بعضی ها مشخص بود برای خالی کردن دق و دلشان از آخوند و نظام، چنان کف دستشان را شلاق وار، روانه ی پس گردن جلویی میکردند که طرف، برق از چشمانش می پرید و مرا دوتا میدید.
مبصر تپل کلاس هم که از آمدن بی خبر من یکه خورده بود و معلوم بود کسی برایش تره هم خورد نمی کند، بعد از تاخیر چند ثانیه ای و دستپاچگی، گلویی صاف کرد و بلند گفت : برپا!
فریاد مبصر، چندان هم بی تاثیر نبود؛ چند نفر از جایشان پریدند بالا، دو سه نفر هم با حرکت آهسته از جا بلند شدند.
دلم به حالشان سوخت که چرا دارند به خودشان زحمت می دهند.
تعداد ایستاده ها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه درخت های صحرای آفریقا. روی هم رفته تقریبا به اندازه ی بازیکنانی که کنار زمین فوتبال گرم میکنند، از جایشان بلند شده بودند.
جالب این بود که ۹۰ درصد از این مقدار قلیل، کتشون باز و سینه کفتری بودند؛ تیپ و تریپشان به لاتی میزد و معلوم بود که نمیشود به راحتی با آنها همکلام شد.
اوضاع قمر در عقربی بود.
بعضی ها هم الحق و انصاف، اعصاب معصاب نداشتند. انگار نه انگار که بنده سر کلاسم. یکی به راحتی از جناح چپ کلاس بلند میشد و با ادبیات جالیزی سر دوستش هوار می کشید.
چند نفری هم سرشان را گذاشته بودند روی میز و مثل آدمهای بی دغدغه، بر و بر نگاهم میکردند. گویا منتظر عکس العمل من بودند.
در همین هیس و بیس، یکی از آخر کلاس به حساب خودش میخواست به من خط بدهد، صدایش را بالا برد و گفت: حاج آقا! تا استین نزنید بالا و چندتایشان را چپ و راست نکنید، رام نمی شوند.
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
🔴 #مستند_داستانی #دکل
🔺 #زنگ_اول 4
🔹 #ایستاده_در_کلاس
همینطور که روبه روی بچه ها ایستاده بودم، برای آنهایی که با برپای مبصر بلند شده بودند، سری تکان دادم و همراه با تبسم و اشاره ی دستم گفتم: بفرمایید!
تجربه ی اینجور کلاسها را زیاد داشتم. گاه با چند دقیقه سکوت می ایستادم و نگاهشان می کردم تا از هیجانشان بیفتد.
صدایی گفت:چاکریم حاج آقا!
یکی از ته کلاس سرک کشید و گفت: حاج آقا! آمدی ما را موعظه کنی؟
کم کم از هر طرف تیر ارادت ها یا زبان متلک به سمتم پرتاب میشد.
جملات کاملاً تکراری و بیات شده که بارها شنیده بودم؛ حاج آقا! مسئله.
حاج آقا! چرا آخوندها زیر بغل لباسشون سوراخ است؟
حاج آقا! شما قرار است معلم ما باشید؟
حاج آقا! شما از قم آمدید؟ پسر عمه من هم در قم درس آخوندی میخواند.
حاج آقا! جایزه هم میدهید؟
حاج آقا! عمامه شما چند متر است؟
حاج آقا! چرا همه چیز را گران کردید؟
حاج آقا! جیب آخوندها چرا انقدر بزرگ است؟
یکی از بچهها وسط کلاس بلند شد و مثلاً برای دفاع از من داد زد و از خودش مایه گذاشت که: بابا خفه شوید! زشت است جلوی حاج آقا.
همچنان بالای سکوی جلوی تخته، رو به بچه ها، ساکت ایستاده بودم. با تبسم، نگاهم را به بچهها دوخته بودم، آرام سرم را تکان میدادم و اینگونه وانمود میکردم که از دیدارتان خرسندم، با خاموشی دو سه دقیقه ای و لبخند معنا دارم، سر و صدای اولیه ی کلاس، تبدیل به خنده های ریز شده بود.
آقای نادری مدیر مدرسه، گفته بود این بچهها به " #گروه_اخراجی_ها " معروف هستند.
من هم برای اینکه مثلاً کم نیاورم، در جوابش به شوخی گفتم: بنده هم #جومونگ است.
به هر حال، تا آمد اوضاع قاراشمیش کلاس راست و ریس شود چهار-پنج دقیقه ای طول کشید.
البته به مشقتش می ارزید. چون در همین فرصت، توی نخ چند نفرشان رفتم و برانداز خوبی از جو کلاس و لیدرها و رهبران اصلی کردم.
دیدم که بعضی هایشان خدایی تیز و زرنگ هستند و به اصطلاح، پشه را توی هوا نعل میکردند. تجربه های قبلی نشان داده بود که برخی شان در عین شر و شوری، خیلی با مرام هستند.
فضا به گونه ای شده بود که باید وارد مرحله ی بعدی عملیات میشدم.
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
🔴 #مستند_داستانی #دکل
🔺 #زنگ_اول 5
🔹 #ایستاده_در_کلاس
رفتم سمت میز معلم. زیپ کیفم را کشیدم و لب تاب را بیرون آوردم. دکمه پاور را زدم و در فاصله بالا آمدن ویندوز، سیم ویدئو پروژکتور را وصل کردم.
در همین اثنا، باز کمی پارازیت انداختن شروع شد؛
آرش پرده ها را بکش، حاج آقا می خواهد برایمان #فیلم_مارمولک بگذارد.
حاج آقا! فیلم خفن ندارید؟ بابا دهانت را ببند، می خواهی حاج آقا آمارمان را بدهد آقای نادری؟ هوس گونی کردی؟
پرده ها را کشیدند که مصادف شد با بالا آمدن اولین صفحه و اسلاید پاورپوینت که تصویر #امام_خمینی(ره) روی پله هواپیما بود و بالای آن، جمله " #انقلاب_ما_انفجار_نور_بود" به چشم می خورد.
یکی از ردیف وسط گفت: عجب ضد حالی، ما را بگو فکر کردیم حاج آقا میخواهد به ما فیلم نشان بدهد.
فضای کمی تاریک کلاس، بعضی ها را برای تکه پرانی، راحتتر کرده بود: #انقلاب کیلو چند؟
حاج آقا! انقلاب مردم را از #گرانی، منفجر کرده.
حاج آقا! اصلا برای چه #آخوند ها انقلاب کردند؟
چقدر به شما #پول می دهند تا از انقلاب دفاع کنید؟
نم نمک موج #رادیو_فردا و حرف هایی از جنس #آمدنیوز و #ایران_اینترنشنال، خودی نشان میداد.
البته تعداد آنهایی که این حرفها را طوطی وار در فضای کلاس رها میکردند، خیلی کم بود؛ سه یا چهار نفر.
یک عده هم آتش بیار معرکه بودند.
بعضی ها هم در این وضعیت، برای اینکه اوضاع به ظاهر نافرم بدجور کلاس را کنترل کنند، گاهی نقش سوت قطار را بازی می کردند و صدای "هیس" شان، پرده گوش آدم را می لرزاند.
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
🔴 #مستند_داستانی #دکل
🔺 #زنگ_اول 6
🔹 #جوخه_اعدام
برگشتم سمت پرده ویدئو پروژکتور. سمت راست، یک قسمت از تخته کلاس پیدا بود. ماژیک را برداشتم و با حوصله و سر صبر نوشتم " #بسم_الله_الرحمن_الرحیم".
از اول "بای" بسم الله طبق روال همیشگی، در دلم به #امام_عصر (عج) متوسل شدم و از حضرت خواستم آنچه را رضایت دارد بر زبانم جاری کند و بهترین دعاهای خود را شامل حال این بچهها نماید.
به "میم" رحیم که رسیدم، به ذهنم جرقه ای زد، برگشتم سمت بچهها و بادی به گلو انداختم و با صدای بلند و شمرده شمرده گفتم: " بسم الله الرحمن الرحیم".
صوت بلندم نگاهها را متوجه من کرد.
سکوت غیرقابل پیشبینی بر کلاس حاکم شد. بهترین موقع برای استفاده حداکثری از این فضای زودگذر بود.
سه سوته با همان صدای رسا و محکم و با گره به ابروها گفتم: آقای عزیز، ببین چه میگویم. آنهایی که مثل من به انقلاب آخوندها انتقاد دارند، خیلی سریع از جایشان بلند شوند!
بچه ها که انتظار شنیدن چنین حرفی را از من داشتند، گوششان را تیز کردند. میشد از چشمان بهت زده شان فهمید که هنوز پیام به مغزشان نرسیده یا اگر رسیده، چنان محکم اصابت کرده که به سیستم مغزی شان ضربه ی ناجوری زده.
تصمیم گرفتم یک بار دیگر آن پیام را مخابره کنم؛ این سری برای اینکه بعضی ها از خواب بیدار شوند، دستهایم را محکم به هم کوبیدم.
نمیدانستم اینقدر صدا میدهد، طفلکی بچههای ردیف اول از صدای دستانم جا خوردند.
گفتم: مگر نشنیدی؟ عرض کردم آنهایی که مثل من، مانند من و شبیه من، #منتقد #انقلاب_آخوندها هستند، قیام کنند.
نکند جا زدید؟ نه گونی در کار است و نه آمار دادن.
مرد باشید و بلند شوید، بایستید.
گویا این حرف آخری من، رگ غیرتشان را نشانه گرفت.
از سی نفر، بیست و پنج نفرشان، آرام آرام سر پا ایستادند.
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
🔴 #مستند_داستانی #دکل
🔺 #زنگ_اول 7
🔹 #جوخه_اعدام
صدای پچ پچ به گوشت میرسید. مشخص بود ایستاده ها بدجور در برزخ هستند. نمیدانستند الان چه اتفاقی قرار است بیفتد.
دو-سه نفر انتهای کلاس با زیرکی نشستند.
صدایم را بردم بالا و گفتم: آنهایی که نشستند، بلند شوند. چرا دودره میکنی؟ یک مرد نباید سست عنصر باشد.
سریع مثل فنر دوباره خبردار ایستادند.
پیدا بود دل بعضی شان دارد مثل سیر و سرکه می جوشد.
چند نفرشان واضح بود برای اینکه حق رفاقت را ادا کنند، به خاطر دوستانشان ایستاده بودند.
نفسها در سینه حبس شده بود.
هر زمزمه ای که گه گداری از گوشه و کنار کلاس به گوش می رسید، با نگاه زیر چشمی من در دم خفه میشد.
شاید فکر می کردند می خوام زهر چشم بگیرم.
یکی شان که قیافه اش در مایه های آرنولد فشرده و کمی سینه اش جلو بود، ذره ای به خودش جرات داد و برای اینکه بگوید لوتی را نباخته گفت: حاج آقا! چه کار میخواهید بکنید؟
چشم غره ای رفتم.
انگشتم را گذاشتم روی بینی؛ آرام و کشدار گفتم: هیس!
میدانستم اگر یک نفرشان سکوت را میشکست، بقیه هم مثل بازی دومینو، دست خودشان نبود و مجبور بودند لب بجنبانند.
لذا بیدرنگ با صدای قوی گفتم: خب، حالا گوش کن! آنهایی که نشسته اند، به سرعت بیرون بیایند و رو به روی تخته بایستند!
چهار-پنج نفر بیشتر نبودند آن بیچاره ها هم جا خوردند.
باز تکرار کردم: با شما بزرگواران هستم. سریع تشریف بیاورید بیرون و اینجا بایستید!
بالاخره آمدند و کنار هم صف کشیدند. گفتم بقیه سر جایشان بنشینند، من هم بلافاصله رفتم آخر کلاس.
- کسی برنگردد! همه روبرو را نگاه کنید! پچ پچ هم ممنوع!
یک نگاه به این چهار-پنج نفری که مثلاً انقلابی بودند،انداختم.
انگار پای جوخه اعدام منتظر دستور شلیک بودند.
همه منتظرند بدانند ادامه این ماجرای هیجانی و اکشن چیست.
برای چندمین بار از کوپن صدای بلند استفاده کردم:
- هیچکس جیکش درنیاید. من حالا حالاها با این دوستانتان کار دارم.
بعد رو کردم به نفر اول و گفتم: خب، شما که عینک داری.
اسمت چیست؟ کمی این پا و اون پا کرد و گفت: احسان.
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
🔴 #مستند_داستانی #دکل
🔺 #زنگ_اول 8
🔹 #جوخه_اعدام
خب، آقا! احسان! شما و دوستانت طرفدار #انقلاب هستید. درست است؟
یک مقدار گلویش را صاف کرد و گفت: بله حاج آقا.
دوستانش نیز همزمان با جواب مثبت احسان، سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
جناب آقا احسان گل! شما به عنوان نماینده ی این جمع #انقلابی، با دقت گوش کن!
چند سوال کلیدی و اساسی از تو دارم که با شور و مشورت رفقای خودت می توانی پاسخ بدهی.
شما که دم از انقلاب و #نظام میزنید و سنگ این #رژیم_آخوندی را به سینه می کوبید، بگو ببینم
این چه آشی است که انقلاب شما برای مردم درست کرده؟
چرا این قدر #گرانی است؟
چرا #قیمت ها روز به روز تصاعدی و آسانسوری بالا میرود؟
مردم از کجا بیاورند ۱۲۰ هزار تومان پول یک کیلو #گوشت بدهند؟
ما انقلاب کردیم که مردم تو #فلاکت بیفتند؟
این چه #نظامی است که نمیتواند به زندگی ها سر و سامان بدهد؟
این چه مملکتی است که هر روز باید مردهایی که یک لقمه نان سر سفره زن و بچه ببرند، چون #شغل درست و درمانی ندارند، #عرق_شرم روی پیشانی شان بنشیند؟
چرا چشم و گوش خود را به روی این واقعیتها بسته اید و #متعصبانه از این انقلاب دفاع میکنید؟
آیا شما این همه فشاری که #مردم می آید را نمیبینید؟
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
🔴 #مستند_داستانی #دکل
🔺 #زنگ_اول 9
🔹 #جوخه_اعدام
سکوت کردم و نگاهی به جناح چپ و راست کلاس انداختم.
کسی لام تا کام حرف نمی زد.
به پرسشهای مسلسل وار خود ادامه دادم:
آقا احسان! خیلی از مردم در این شرایط اقتصادی آشفته و زوار در رفته، پوستشان دارد قلفتی کنده میشود. دخل خیلی ها آمده.
چرا این همه #جوان بیکار داریم؟
چرا اینهمه #معتاد دارد در کوچه و خیابان، وول می خورد؟
آیا زشت نیست هر موقع تلویزیون را روشن میکنیم، خبر #اختلاس میشنویم؟
هر دم ازین باغ بری میرسد!
چه فرقی کرد با زمان #پهلوی؟
جالب این است که دست میکنند توی جیب مردم مثل آب خوردن #دزدی میکنند و بعد از مدتی، فلنگ را میبندند و متواری میشوند و به ریش ما میخندند.
با شما هستم آقا احسان! آیا این برای #مملکت_اسلامی افت ندارد؟
آیا برای #انقلابی که از آن پشتیبانی میکنید، ننگ و عار نیست که در اداره و سازمانش این همه #رشوه و #پارتیبازی و #رفیق بازی رایج باشد؟چرا باید به جای #ضابطه، #رابطه بازی در کار باشد؟
مگر #مسئولین ما نباید #اسلامی باشند؟
پس چرا خانه های مجلل سر به فلک کشیده ی آنچنانی و ماشین های شیک و مدل بالای میلیاردی دارند؟
سالی چند بار هم که کفش و کلاه میکنند و با خانواده های محترم تشریف میبرند #کانادا برای ددر دودور، ولی ما بدبخت بیچاره ها باید هشت مان گروی که مان باشد.
به نظرتان آیا جانبداری از چنین #نظامی که هوای مردمش را ندارد، #عاقلانه است؟
این از اوضاع درب و داغون و آشفته داخلی.
از آن طرف، در #سیاست_خارجی هم تا #آمریکا و کشورهای #اروپایی میخواهند با ما یک خورده گرم بگیرند و روابطمان حسنه شود و اوضاع #اقتصادی مان ذره ای جمع و جور شود و رونق بگیرد، یک مشت آدم تندرو و افراطی که فکر میکنند قیم این مردم هستند، ساز مخالف می زنند و مانع میشوند تا با دنیا #تعامل داشته باشیم.
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM
🔴 #مستند_داستانی #دکل
🔺 #زنگ_اول 10
🔹 #جوخه_اعدام
همین طور که توی کلاس آرام قدم می زدم آمدم کنار آن چهار-پنج نفر، روی سکوی جلوی تخته ایستادم.
گلدسته #مسجد از قاب پنجره کلاس پیدا بود.
گفتم: آقا احسان! چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.
چرا باید کشور ما وقتی این همه تنگدست و نیازمند دارد، دسته دسته اسکناس بشمارد و بریزد در جیب گشاد مردم #سوریه، #یمن، #عراق، #لبنان و #فلسطین؟
کلاس به قدری در سکوت بود که صدای بال مگس را هم می شد شنید.
گفتم: آقا احسان! موقتاً دستم را از روی ماشه برمیدارم و دست از شلیک #انتقاد ها می کشم.
فقط خواستم بخش کوچکی از اوضاع بی در و پیکر #جامعه را بازگو کنم.
اینها بدون رودربایستی مشکلات #نظام و #انقلاب ماست و اگر بخواهم می توانم تا شب برای تان از این دست #معضلات بشمارم.
حالا شما آقا احسان عزیز! به کمک رفقای خودت، من و بچهها را قانع کن! ما منتظریم تا ببینیم می توانید یا نه.
به تدریج درگوشی حرف زدن بچه ها شروع شد.
با دست زدن روی میز.
- ساکت لطفاً.
منتظر جواب این آقایان #انقلابی هستم.
احسان که کمی دستپاچه شده بود و گوشها و یکطرفه از استرس سرخ شده بود نگاه به هم قطاری هایش کرد.
آب دهانش را قورت داد و با کمی لرزش صدا گفت: حاج آقا! سوالات شما زیاد بود و هم از این شاخه به آن شاخه رفتید. کدام اش را جواب بدهیم؟
- ببین آقا احسان! من نمی دانم این مشکل شماست.
اگر خدا وکیلی این نظام و انقلاب بر #حق است و کارش درست است، باید برای من و بچه ها ثابت کنی.
حداقل یک چیز بگو تا ما دلمان به این نظام، کمی گرم شود یا به #آینده #امیدوار شویم.
دستم را گذاشتم روی شانه احسان و رو به کلاس گفتم: بچه های عزیز! قبل از اینکه پاسخ آقا احسان و دوستانش را بشنویم، باید به یک نکته اقرار کنم؛ بعضی وقت ها نباید از مرز #انصاف رد بشویم.
آقا احسان و رفقایش با این که تعدادشان انگشت شمار است، اما #صلابت در #اعتقاد و #شجاعت شان قابل #تقدیر است.
گاه پیش می آید در یک اداره یا مثلاً در مسجد و یا حتی جایی مثل صف نانوایی، حقی پایمال میشود اما اگر احساس کنیم طرفدار و حامی نداریم و در #اقلیت هستیم، نطق نمی کشیم و جربزه انتقاد و #مطالبه_گری نداریم.
پس انصاف این است که از آقا احسان و دوستانش تشکر ویژه کنم چرا که به خاطر تعداد کم شان جا نزدند.
#ادامه_دارد
@JADAZADQOM