#آش_رشته_دانشجویی
1⃣#آبدارچی_نما
🔴 قسمت #اول
🔷 نخستین روز تحصیل دانشجویی ام بود. به زور از پدرم چند هزار تومان پول بیزبان گرفته بودم و با آن کیف سامسونت زیبایی خریده، در حالی که تیپ زده بودم وارد دانشکده شدم.
کم و بیش دانشجویان ترم اولی و به قول معروف صفر کیلومتر ها را می دیدم که ظاهری مانند من داشتند.
در همان آغاز مجبور شدم به آموزش دانشکده مراجعه کنم و مسئولان آن جا مرا برای پاره ای اصلاحات در انتخاب واحد ها به اتاق گروه ارجاع دادند.
اتاق گروه پر از دانشجویان ریز و درشت بود که بر سر مدیر گروه ریخته بودند. من مانده بودم که حالا با این شلوغی چطور نوبت به من می رسد؟
کار من این بود که از مدیر گروه بخواهم با استاد "زرکام" صحبت کند تا او نام مرا در لیست کلاسش وارد کند؛ اما هرچه بیشتر منتظر ماندم، کمتر نتیجه گرفتم.
در همین بین مشاهده کردم دو نفر با ظاهر معمولی و لباس های ساده در حالی که کیف های معمولی جلوی پایشان است، با هم درباره مباحث مهم و تخصصی رشته صحبت می کنند.
من از سوی تعجب کرده بودم و از سوی دیگر، خوشحال بودم و با خودم می گفتم : "عجب دانشکده جالبی است، حتی آبدارچی های آن هم از مباحث تخصصی رشته خبر دارند و درباره آن بحث میکنند."
#ادامه_دارد...
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
#آش_رشته_دانشجویی 1⃣#آبدارچی_نما 🔴 قسمت #اول 🔷 نخستین روز تحصیل دانشجویی ام بود. به زور از پدرم چ
#آش_رشته_دانشجویی
1⃣#آبدارچی_نما
🔴 قسمت #دوم
فکر کردم آنها آبدارچی های آن طبقه اند که در حال استراحت به سر می برند؛ فقط تعجب میکردم چرا کیف هایی مانند کیف های بچه دبیرستانی جلوی پای آنها است.
در همین حال یکی از آنها که حیرت و سردرگمی مرا دید، با لحنی مودب پرسید: آقاجان، کار شما چیست؟ من که از لحن مودبانه او خوشم آمده بود، جواب دادم: با مدیر گروه کار دارم. او دوباره پرسید! خوب کارتان چیست؟
من جواب دادم مربوط به خود مدیر گروه می شود.
او گفت: کارتان را بگویید، شاید بتوانیم شما را راهنمایی کنیم؟ من در حالی که کمی دلخور شده بودم و نمیخواستم بیش از این با این آبدارچی ها همکلام بشوم، جواب دادم:"خیلی ممنون."
بعد با خودم گفتم شما بروید چای تان را بدهید، بیخود اینجا نشسته اید و حرف های صد من یک غاز می زنید و در کار بزرگان! (منظور خودم بود) دخالت می کنید.
به هر حال، در آن هنگام نتوانستم با مدیر گروه، صحبت کنم. همان روز ظهر وقتی سرش خلوت شد، پیش او رفتم و او یادداشت کرد که با استاد زرکام صحبت کند.
#ادامه_دارد...
#آش_رشته_دانشجویی
1⃣#یک_بلوات_صلند!
🔴 قسمت #اول
در دوره دبیرستان همیشه از کنفرانس دادن سر کلاس واهمه داشتم، و هر بار با لطایف الحیل از دست آموزگارانی که تشویق و یا حتی اجبار به کنفرانس دادن میکردند میگریختم.
حتی یک بار که دبیر فلسفه به اجبار نامم را در ردیف کنفرانس دهندگان ثبت کرد، یک روز مانده به کنفرانس-وقتی هیچ راهی را برای فرار ندیدم-
بلیطی تهیه کردم و به بهانه زیارت یک هفته به مشهد رفتم تا به قول خودم آب ها از آسیاب بیفتد و موضوع فراموش شود.
بار دیگر قصد داشتم برای فرار از سخنرانی اجباری، راهی جبهه شوم که ترس مرا منصرف کرد و بالاخره هر طور بود راه دیگری پیدا کردم.
خودم هم از این ضعف آگاه بودم و همیشه اندیشه مبارزه با آن را در سر می پروراندم؛
اما به هیچ گونه نمی توانستم بر آن فائق آیم تا آن که، در یکی از نخستین روزهای ورودم به دانشگاه، حاج آقا جعفری نسب، استاد درس معارف به کلاس آمد و پس از توضیح اجمالی محتوای درس خود در طول ترم به این نکته اشاره کرد که دانشجویان باید خود بخشی از زحمت ارائه دروس را متحمل شوند و برای هر دانشجوی داوطلب کنفرانس ، نمره ای ویژه در نظر میگیرد.
آنگاه در حالی که انتظار داشت این تطمیع کارساز شده باشد، از داوطلبان خواسته دست خود را بالا کنند.
انتظار بیهوده بود.
در یک لحظه به ذهنم آمد مثل اینکه همه افراد کلاس مثل من از کنفرانس واهمه دارند.
#ادامه_دارد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEL1_s8grLsqyOp68Q
#آش_رشته_دانشجویی
1⃣#یک_بلوات_صلند!
🔴 قسمت #اول
در دوره دبیرستان همیشه از کنفرانس دادن سر کلاس واهمه داشتم، و هر بار با لطایف الحیل از دست آموزگارانی که تشویق و یا حتی اجبار به کنفرانس دادن میکردند میگریختم.
حتی یک بار که دبیر فلسفه به اجبار نامم را در ردیف کنفرانس دهندگان ثبت کرد، یک روز مانده به کنفرانس-وقتی هیچ راهی را برای فرار ندیدم-
بلیطی تهیه کردم و به بهانه زیارت یک هفته به مشهد رفتم تا به قول خودم آب ها از آسیاب بیفتد و موضوع فراموش شود.
بار دیگر قصد داشتم برای فرار از سخنرانی اجباری، راهی جبهه شوم که ترس مرا منصرف کرد و بالاخره هر طور بود راه دیگری پیدا کردم.
خودم هم از این ضعف آگاه بودم و همیشه اندیشه مبارزه با آن را در سر می پروراندم؛
اما به هیچ گونه نمی توانستم بر آن فائق آیم تا آن که، در یکی از نخستین روزهای ورودم به دانشگاه، حاج آقا جعفری نسب، استاد درس معارف به کلاس آمد و پس از توضیح اجمالی محتوای درس خود در طول ترم به این نکته اشاره کرد که دانشجویان باید خود بخشی از زحمت ارائه دروس را متحمل شوند و برای هر دانشجوی داوطلب کنفرانس ، نمره ای ویژه در نظر میگیرد.
آنگاه در حالی که انتظار داشت این تطمیع کارساز شده باشد، از داوطلبان خواسته دست خود را بالا کنند.
انتظار بیهوده بود.
در یک لحظه به ذهنم آمد مثل اینکه همه افراد کلاس مثل من از کنفرانس واهمه دارند.
#ادامه_دارد...
@JADAZADQOM
#آش_رشته_دانشجویی
2⃣ #یک_بلوات_صلند!
🔴 قسمت #دوم
حاج آقا از رو نرفت و با سماجت بیشتر درخواست خود را مطرح کرد؛ اما مثل اینکه آب در هاون می کوفت. اگر سنگ دست خود را بالا میکرد، آن دانشجویان نیز چنین می کردند.
حاج آقا خیلی زود فهمید مشکل بچه ها ناشی از ترس است و در این باره سخن گفت.
او به کلامی از مولا علی علیه السلام استناد کرد که :"اذا هبت امرا فقع فیه فان شده توقیه اعظم مما تخاف منه؛
هنگامی که از چیزی میترسی، خود را در آن بیفکن؛ زیرا گاه ترسیدن از چیزی، از خود آن سختتر است".
این سخن مانند اکسیر بود و ماهیت روباه مزاج مرا به شیر تبدیل کرد، هنوز حاج آقا از ترجمه آن فارغ نشده بود که من دست خود را به عنوان داوطلب بلند کردم.
حاج آقا که بالاخره بعد از نیم ساعت سخنرانی توانسته بود یک مشتری برای خود دست و پا کند، بسیار خوشحال شد؛ فورا نام مرا پرسید و آن را در دفترش ثبت کرد و بحث فطرت را برای ارائه در هفته آینده به عهده من گذاشت.
بالاخره تصمیم خودم را گرفته بودم. باید هرچه زودتر بر این نقص خودم که تا آن زمان فکر می کردم تنها نقطه ضعفم به شمار میآید، فائق میآمدم.
پس از پایان کلاس تا ۴ روز با تلاش فراوان در جمع کردن مطالب برآمدم و آن را دسته بندی کردم تا به خیال خود جالب ترین کنفرانس روی زمین را ارائه دهم.
#ادامه_دارد...
@JADAZADQOM