وقتی بهش میگفتیم
چرا گمنام کارمیکنی
میگفت:
ای بابا همیشه کاری کن
که اگه خدا تو رو دید
خوششبیاد نه مردم
شهید ابراهیم هادی♥️
#داستان
#شهدا
🆔 @jadeharamesh
❁﷽❁ ❣️✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍂🌺
✨
✨
✨
✨
1⃣ اولین ضرب المثل قرانی و معادل فارسی ان :
🌺🌺« وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ ؛
🌷🌷و برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند.او آنان را شناخت ولی آنان او را نشناختند».(سوره یوسف، آیه 58)
🏔کوه به کوه 🗻نمی رسد، آدم 🗣به آدم می رسد.👥
📝 تاریخچه ضربالمثل کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه
🔵 در زمانهای قدیم، دو روستا در نزدیکی هم وجود داشته است که هر کدام در دامنهی کوهی قرار داشتند و به نامهای بالاکوه و پایین کوه معروف بودند. گفته میشود که چشمهی آب خنکی، روستای بالاکوه را سیراب میکرد و به روستای پایینکوه ختم میشد. این چشمه آب مزارع کشاورزی هر دو دهکده را سیراب میکرد و از اهمیت بالایی برخوردار بود.
🏝 یک روز حاکم روستای بالا کوه تصمیم میگیرد اراضی دهکدهی پایین کوه را در اختیار خودش بگیرد.
✍جلسهای ترتیب میدهد و همهی مردم روستا را دعوت میکند و با صدایی رسا به آنها میگوید که این چشمه داخل دهکدهی ما قرار دارد و دلیلی ندارد که ما آب را به صورت رایگان در اختیار روستای پایینکوه قرار دهیم! مردم هم با حرفهای او موافقت کردند و تصمیم گرفتند که مسیر آب را به دهکدهی پایینکوه ببندند.
✅چند روز بعد، اهالی روستای پایین کوه متوجه شدند که حاکم دهکدهی بالا کوه، جلوی مسیر آب را بسته است و آب به سمت روستایشان نمیآید. این خبر را به حاکمشان گزارش دادند و به همراه او به روستای بالا کوه رفتند و از او خواستند که از ورود آب به روستایشان جلوگیری نکند. کدخدای روستای بالاکوه به خواستهی آنها توجهی نکرد و به آنها گفت که اگر میخواهید آب را بر شما مسدود نکنم باید زیر دست من باشید، وگرنه به همین منوال از رسیدن آب به روستای شما جلوگیری خواهم کرد و باید قبول کنید روستای بالا کوه حاکم شما است و شما باید از من اطاعت کنید و این دو کوه هیچ زمانی به هم نخواهند رسید. اهالی دهکدهی پایین کوه وقتی سخنان حاکم بالا کوه را شنیدند، عصبانی شدند و به دهکدهی خود بازگشتند.
💠 مدتی از این جریان گذشت و روزی حاکم پایینکوه برای حل این مشکل راهی را پیدا کرد و دستور داد تعدادی چاه درست کنند. مردم روستا هم از فرمان او اطاعت کرده و چندین قنات حفر کردند. بعد از چند روز کار چاهها به اتمام رسید و باز هم آب وارد روستایشان شد و خوشحالی را به اهالی آنجا هدیه داد. وجود این قناتها باعث شد چشمهی روستای بالاکوه به مرور زمان خشک شود. مردم بالاکوه، هم متوجه خشک شدن چشمه و هم ساختن قناتهای متعدد در سرتاسر ده پایینکوه شدند و به کدخدایشان اطلاع دادند.
💂♀حاکم بالاکوه که راهی جز تسلیم شدن نداشت به دهکدهی پایین کوه رفت و به ارباب آنجا گفت ساختن قنات باعث شده چشمهی آب روستای ما خشک شود و مردم ما به شدت از بیآبی رنج میبرند. از شما خواهش میکنم اجازه بدهید از آب چاههای شما استفاده کنیم.
حاکم پایین کوه نیشخندی زد و به او گفت این خواستهی شما نشدنی است و آب از پایین به سمت بالا حرکت نمیکند و اگر یادت باشد گفتی کوه به کوه نمیرسد. حق با تو بود و این دو کوه هرگز به هم نمیرسند، ولی آدم به آدم میرسد.
🔷از آن زمان تا به امروز اگر کسی در حق کسی نامردی کند، این ضربالمثل را برایش به کار میبرند.
🏔کوه به کوه🏔 نمیرسد ولی آدم👬 به آدم میرسد.
✨
✨🍃🌺
✨⭐️🍂
❣️✨✨✨✨✨✨
#داستان
#ضرب_المثل_های_قرآنی
˙·٠•●♥ @jadeharamesh ♥●•٠·˙
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز
👈#قسمت_دوم
✍ایشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنین کنیزى هرگز ندیدهام.
آن زن را به دههزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت.
و چون او برفت و ناپیدا شد، ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخیز و بیا به کشتى.
🔸گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خریدیم.
گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمىآیى، تو را به زور مىبریم.
آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى دیگر در آمدند و کشتی ها را روان کردند.
🔹چون به میان دریا رسیدند خدا بادى فرستاد و کشتى ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات یافت و باد او را به جزیرهاى برد.
از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزیره برآمد، دید مکان خوشى است و آبها و درختان میوهدار دارد.
🔸با خود گفت که: در این جزیره مىباشم و از این آب و میوه ها مىخورم و عبادت الهى مىکنم تا مرگ در رسد.
هر گاه بنده ای با جدیت میخواهد به سمت کمال برود شیطان و نیروهایش بسیج میشوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفریبد اطرافیان او را میفریبد تا او را ابه گناه بیندازند.
🔹پس خدا وحى فرمود به پیغمبرى از پیغمبران بنىاسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزیره بندهاى از بندگان من هست.
باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤال کنید که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بیامرزم.
🔸چون پیغمبر آن پیغام را به آن پادشاه رسانید پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند.
پس پادشاه به نزد او رفت و گفت:
این قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کردهام که او را سنگسار کنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود.
🔹مىترسم که به سبب آن، حرامى کرده باشم. مىخواهم که براى من استغفار نمایى. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین.
پس شوهرش آمد و او را نمىشناخت و گفت:
من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح. و از شهر بیرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم.
🔸چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم. و مىترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بیامرزد.
زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. و او را در پهلوى پادشاه نشاند.
🔹پس قاضى پیش آمد و گفت که :
برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از براى من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بیامرزد.
پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت:
🔸در شب آن زن را بیرون کردم و مىترسم که درندهاى او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من.
گفت: خدا تو را بیامرزد. بنشین.پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به راهب گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بیامرزد.
🔹پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نیامرزد. چون او بىسبب در برابر نیکى بدى کرده بود.
پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنیدى همه قصه من بود.
و مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست.
🔸مىخواهم که این کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در این جزیره بگذارى که عبادت خدا کنم. مىبینى که از دست مردان چه کشیدهام.
پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.
📚منبع : عینالحیات مؤلف : علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله
#تلنگر
#داستان
🆔@zahraes070
https://zil.ink/zahraes070
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#توبهفضیلعیاض
✍فضیل بن عیاض در اوایل، راهزن بود و در همان اوقات، نسبت به یکی از زنان علاقمند شده بود. وی شبی از شب ها برای آنکه به وصال آن زن برسد.
از دیواری بالا رفت تا به منزل او برود، ناگاه آواز گوینده ای را شنید که این آیه را تلاوت می نمود:
🔹أَلَمۡ يَأۡنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن تَخۡشَعَ قُلُوبُهُمۡ لِذِكۡرِ ٱللَّهِ(1)
آیا وقت آن نرسیده است آنان که ایمان آورده اند، قلب هایشان از برای یاد خدا نرم شود.
همین که فضیل این آیه را شنید، با خود گفت: وقت آن شده که دل آهنین من، چون موم، از آتش توبه نرم گردد.
🔸او همان شب، سر به بیابان نهاد و بعد از طی مسافتی، به کاروان سرایی رسید که جماعتی از کاروانیان در آنجا پیاده شده و به استراحت می پرداختند. نیمه شب، کاروانیان برخاستند و گفتند: برخیزند تا روانه شویم.
یکی از آنها گفت: توقف کنید تا روز شود؛ زیرا که فضیل در راه است.
🔹فضیل از شنیدن این حرف، ناراحت شد و به آنها گفت:
جوانمردان! فضیل، اکنون در مقابل شماست، از ناحیه او، خاطر جمع باشید و حرکت کنید.
رسم فضیل این بود که هر مالی را که می دزدید، نام صاحبانش را در طوماری ثبت می نمود، بنابراین صاحبان اموال را طلبید و به هر نحو بود، رضایت آنان را به دست را آورد.
🔸یک یهودی که فضیل از او مال زیادی دزدیده بود باقی ماند. آن یهودی در شام زندگی می کرد.
بنابراین فضیل به شام رفت و یهودی را پیدا کرد و جریان توبه خود را به او گفت و از او حلالیت طلبید.
یهودی به فضیل گفت:
🔹من سوگند خورده ام تا مال خود را نستانم، رضایت ندهم، و اکنون که مالی در دست نداری، باید به خانه من بیایی و از پولی که من در زیر بساط دارم برداشته و به من بدهی، تا سوگند خود را نشکسته باشم و تو هم به مراد خود که رضایتمندی من است برسی.
مرد یهودی فضیل را به خانه خود برد.
🔸آنگاه فضیل دست به زیر تشک وی برد و مرتب زر برداشته و به یهودی داد؛ تا هنگامی که ذمه خود را بری نمود.
مرد یهودی پس از مشاهده این جریان مسلمان شد و گفت :
آیا می دانی که چرا مسلمان شدم! فضیل گفت: خیر!
🔹مرد یهود گفت:
در کتاب آسمانی تورات خوانده بودم هر کس از امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، به راستی توبه کند، خاک برای او به خواست خداوند عالم، مبدل به طلا گردد.
چون در زیر بساط من به غیر از خاک چیزی نبود، می خواستم تو را امتحان کنم و از این راه، حقانیت اسلام را هم بشناسم؛
💯به همین دلیل چون چنین دیدم، مسلمان شدم
📚1) حدید آیه 16.
کشکول طبسی، ص 37 - 36
#داستان
🆔@zahraes070
https://zil.ink/zahraes070