eitaa logo
( 🌹جاده آرامش 🌹)
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
296 ویدیو
16 فایل
🛤 جاده آرامش🏕 جاده آرامش راهی برای رسیدن به آرامش درون به لطف و مدد الهی❤ عزیزان دل خوش آمدید♥😍 📱ارتباط با مدیر کانال: @zahraes070 @jadeharamesh http://zil.ink/zahraes070 لینک کوتاه کانال https://20l.ir/LIIcE
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 *بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٰمْ* 📘 *سه دقیقه در قیامت...* 🔳 * قسمت دوم:* ....البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟ می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم.. در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.. در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. راننده پیاده شد و می لرزید‌. با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد! به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...! *ادامه دارد......* [✍سه دقیقه در قیامت: تجربه ای نزدیک به مرگ مولف : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ناشر  : شهید ابراهیم هادی _ سال نشر : 1398 تعداد صفحات : 96] 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🆔 @jadeharamesh
❁﷽❁ ❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨ ✨ ✨ 💢ضمن عرض خوش آمدگویی😍 به اعضای جدید💐 و تشکر🙏🏻 از اعضای همیشگی کانال☺️🌹 💠میتوانید با جستجوی های زیر به مطلب دلخواهتان برسید... ⬇️ ⬅️راهنمایی: روی هشتگ مورد نظر زده و سپس از طریق علامت فلِشِ↙️ پایین صفحه بین نتایج جا به جا شوید: 👈 👇 📕📕📕📕📕📕📕📕📕 🎡🎡🎡🎡 🐫🐪🐘🐂🕊🐓🕷🐜🐒 📚📚📚📚📚📚📖 📗📗📗📗📗📗📗📗 🎙🎙🎙🔊🔉🔈 💑👫👫👫💏 👩‍👦 👨‍👩‍👦‍👦 👨‍👧‍👧 👨‍👧 🥘🌭🌮🍞🍜🍲 🎂🍮🍰🥧🍦🍪 🏡 🏠 🏘 🗓🗒📆📋 ✍✍✍✍✍✍✍ ˙·٠•●♡☆:*´¨*:.☆ ♥ ☆:*´¨*:.☆♡●•٠·˙ https://eitaa.com/jadeharamesh ˙·٠•●♡☆:*´¨*:.☆ ♥ ☆:*´¨*:.☆♡●•٠·˙ ✨ ✨ ✨ ✨🍃🌺ـ ✨⭐️🍂. ❣️✨✨✨✨✨✨وـ ╚════ ೋღ❤️ღೋ ════╝
❁﷽❁ ❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨ ✨ ✨ 💢ضمن عرض خوش آمدگویی😍 به اعضای جدید💐 و تشکر🙏🏻 از اعضای همیشگی کانال☺️🌹 💠میتوانید با جستجوی های زیر به مطلب دلخواهتان برسید... ⬇️ ⬅️راهنمایی: روی هشتگ مورد نظر زده و سپس از طریق علامت فلِشِ↙️ پایین صفحه بین نتایج جا به جا شوید: 👈 👇 📕📕📕📕📕📕📕📕📕 🎡🎡🎡🎡 🐫🐪🐘🐂🕊🐓🕷🐜🐒 📚📚📚📚📚📚📖 📗📗📗📗📗📗📗📗 🎙🎙🎙🔊🔉🔈 📚📚📚📚 💣💣💣🔪🗡⚔️🔫 📅🗒🗓📆 🌸🌸🌸🌸🌸 🤔🤔🤔🤔 😲😲😲😲 💅🤳💄💍👀👁 🧖‍♂️🧖‍♂️🧖‍♂️🧖‍♂️ ⏰⏱🕰⏰ 📜🙏🙏🙏🤲 💑👫👫👫💏 👩‍👦 👨‍👩‍👦‍👦 👨‍👧‍👧 👨‍👧 🥘🌭🌮🍞🍜🍲👩‍🍳👨‍🍳 🎂🍮🍰🥧🍦🍪 🏡 🏠 🏘🏚🏠🏡🏘 📿📿📿📿📿📿 😄😃😀😆👏👏👏👏 😭😭😭😢😢😭 🎙🎙🎤🎤 🎭🏇 🖥💻📹🎥📽🔈 📷📸📷📸 📚📙📘📗📕 ✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️ 📕📘📗📖 🤝 🤝 🤝 🤝 ✍✍✍✍✍✍✍✍ #یازدهم ˙·٠•●♡☆:*´¨*:.☆ ♥️ ☆:*´¨*:.☆♡●•٠·˙ https://eitaa.com/jadeharamesh ˙·٠•●♡☆:*´¨*:.☆ ♥️ ☆:*´¨*:.☆♡●•٠·˙ ✨ ✨ ✨ ✨🍃🌺ـ ✨⭐️🍂. ❣️✨✨✨✨✨✨ ╚════ ೋღ❤️ღೋ ════╝
11.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ کارنامه اقدامات سید ابراهیم رئیسی در یک‌ سال اخیر چه بوده است؟ 🔷 دستاوردهای دولت انقلابی را تبیین کنیم تا القائات دشمن و خناسان باطل شود 🔷 هشت سال خسارت سنگین دولت روحانی یک شبه و یک ساله قابل جبران نیست؛ این فیلم را همه جا نشر دهیم تا بخشی از اقدامات «اصحاب ما می‌توانیم» روشن شود. 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی و نخبگان علمی
داستان دنباله‌ دار فرار از جهنم: یک روز شوم   صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه … در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد … دوباره بعد از ظهر بلند می شد … قهوه، یکم غذا، آرایش و …. من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه … بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم …. پول بخور و نمیری بود؛ اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد … گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد …. همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید … سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد … همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره … .. تمام وجودم یخ کرده بود … ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم …. معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد … لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم …  از جا بلند شدم …هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد … اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود … .
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز 👈 ✍ایشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنین کنیزى هرگز ندیده‏ام. آن زن را به ده‏هزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت. و چون او برفت و ناپیدا شد، ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخیز و بیا به کشتى. 🔸گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خریدیم. گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمى‏آیى، تو را به زور مى‏بریم. آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى دیگر در آمدند و کشتی ها را روان کردند. 🔹چون به میان دریا رسیدند خدا بادى فرستاد و کشتى ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات یافت و باد او را به جزیره‏اى برد. از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزیره برآمد، دید مکان خوشى است و آبها و درختان میوه‏دار دارد. 🔸با خود گفت که: در این جزیره مى‏باشم و از این آب و میوه‏ ها مى‏خورم و عبادت الهى مى‏کنم تا مرگ در رسد. هر گاه بنده ای با جدیت میخواهد به سمت کمال برود شیطان و نیروهایش بسیج میشوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفریبد اطرافیان او را میفریبد تا او را ابه گناه بیندازند. 🔹پس خدا وحى فرمود به پیغمبرى از پیغمبران بنى‏اسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزیره بنده‏اى از بندگان من هست. باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤال کنید که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بیامرزم. 🔸چون پیغمبر آن پیغام را به آن پادشاه رسانید پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند. پس پادشاه به نزد او رفت و گفت: این قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کرده‏ام که او را سنگسار کنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود. 🔹مى‏ترسم که به سبب آن، حرامى کرده باشم. مى‏خواهم که براى من استغفار نمایى. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. پس شوهرش آمد و او را نمى‏شناخت و گفت: من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح. و از شهر بیرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم. 🔸چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم. و مى‏ترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بیامرزد. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. و او را در پهلوى پادشاه نشاند. 🔹پس قاضى پیش آمد و گفت که : برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از براى من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بیامرزد. پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت: 🔸در شب آن زن را بیرون کردم و مى‏ترسم که درنده‏اى او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من. گفت: خدا تو را بیامرزد. بنشین.پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به راهب گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بیامرزد. 🔹پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نیامرزد. چون او بى‏سبب در برابر نیکى بدى کرده بود. پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنیدى همه قصه من بود. و مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست. 🔸مى‏خواهم که این کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در این جزیره بگذارى که عبادت خدا کنم. مى‏بینى که از دست مردان چه کشیده‏ام. پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.  📚منبع : عین‏الحیات مؤلف : علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله 🆔@zahraes070 https://zil.ink/zahraes070