#درخواست_و_بخشش
روزی یک #کشتی در ساحل #لنگر انداخت ، بار کشتی بشکه هایی از عسل بود . پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت از تو میخواهم که این ظرف را پراز #عسل کنی تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
تاجر به دستیارش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد . آن مرد تعجب کرد و گفت از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان تو یک #بشکه_کامل به او میدهی؟
#تاجر گفت #جوان او به اندازه خودش از من درخواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا ...
کاسه ی #حوائج ما کوچک و کم عُمقند ، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم
#آرزوهايتان را به دستان #خدا بسپارید
@jafar1352hodaei
#طمع_در_معامله
شخصی از راه فروشِ روغن ، ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر طمعی که داشت به غلام خود میگفت وقت خرید روغن ، هر دو انگشت سبابه را دور پیمانه بگذارد ، تا روغن بیشتری برداشته شود و بر عکس آن در وقت فروختن ، دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود
هرچقدر غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد ، تا اینکه روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آن ها را بار #کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد
وقتی کشتیبه میان دریا رسید، دریا طوفانی شد و ناخدا دستور داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران کشتی از غرق شدن نجات پیدا کنند
مرد روغن فروش از ترس جان، خیک ها را یکی یکی به #دریا میانداخت. در این حال غلام گفت: ارباب انگشت انگشت نَبَر تا خیک خیک نریزی