🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهایی از شـب🌒
#پارت_74
تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم!
نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم.
فاطمه بی مقدمه پرسید:خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟
دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟
او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه!
کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد.
_یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟
دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم:
_اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟
فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت:چرا باور نکردی؟
دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه!
فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد.
جوابم رو از سکوتش گرفتم.
پرسیدم:چرا خودت رو به خواب زدی؟
آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید.
_برای اینکه عزت نفست برام مهم بود..
من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم!
دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم
_اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!!
چشمهام پراز اشک شد :
فاطمه...تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟
او میان خنده وگریه گیر افتاد و با حسرت گفت: کاش اینطور که تو میگی باشم!
سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود.
پرسیدم:یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟
او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه.
من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته..مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی
لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم
_فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه'
باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم قرص تر شد.
_اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی! رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم:
خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود!
او گفت:دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد.
من با ناراحتی گفتم:نه...من فقط از رقی بدم میاد!
فاطمه با خوشحال گفت:باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات صدات میکنم.
بعد از کمی مکث گفت:خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟
هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود.
گله مند گفتم:من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم.
او با تعجب گفت:یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟
_هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه.
او با ناراحتی گفت:متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست.اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_75
با کنجکاوی پرسیدم:من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم.
او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه..وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره.
حرفهاش رو قبول داشتم. ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده؟
گفتم:در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟
این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟
با صدای بغض آلود گفت:چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟
من خوشحال از اعتماد او گفتم:نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم!
او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن:
_من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود.وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟
آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!!
با ناباوری گفتم:حااااااج مهدوی؟
فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد..
مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه. گفتم:یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟
فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هییت امنا میخوان براش آستین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه...
بعضش شکست..
من هنوز در شوک بودم...این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند.
پرسیدم:این اتفاق واسه چندسال پیشه؟
فاطمه آهی کشید و گفت:هفت سال پیش!
_خخ..ب ..بعدش چیشد؟
دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت:
_رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم.
چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم:چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟
فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:آره...ما خیلی وقت بود همو میخواستیم..منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم.
با کنجکاوی گفتم.:خب پس چرا الان حامد..؟!!
او سرش را با تاسف تکان داد و گفت:چی بگم؟؟!! همه چی بر میگرده به اون تصادف لعنتی..
تولد الهام بود..میخواستم به هرترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. .اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه..چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده.ولی من گوشم بدهکار نبود..کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم..
فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد.
_رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم.ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره وراحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر. .پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه.
همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم...
الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم : زن عمو هرچی شد با من..طفلی این دختر پوسید تو این خونه..میخوام ببرمش.اصلن خودم پشت فرمون میشینم.
اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم..
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
امام زمان 038.mp3
2.65M
قسمت سی و هشتم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
🖤 @jahadalmarah
⁉️میشه لطفاً ملاکهای منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯
🔵 قسمت دوم:
2⃣ توجه به لقمه حلال
🔹درسته که این ویژگی تو نکتهی اول هم پنهان بود، ولی به خاطر اهمیت ویژهای که لقمه حرام تو زندگی داره در موردش جداگانه صحبت میکنیم.☺️
🧔♂مرد باید دغدغهی آوردن لقمه حلال به سفرهی خانواده رو داشته باشه و به هیچ وجه تو این زمینه کم کاری نکنه.
3⃣ خانواده داری
🔷 بعضی از مردا خیلی خودخواهانه ازدواج میکنن و دوست ندارن حتی بعد از ازدواج هم از حال و هوای مجردی بیرون بیان؛ دل بستن به خونواده رو حقارت و بیتوجهی به امور خونواده رو بزرگی میدونن. 😖
📌مرد باید خانواده رو محور اصلی برنامههای زندگی خودش قرار بده. البته نمیگیم مرد صبح تا شب تو خونه بشینه. مردی که تو طول روز تلاش میکنه تا لقمهی نونی برا خونوادهاش پیدا کنه، در خدمت خونواده هست. ☺️
🍃 به تعبیر روایت، مثل «مجاهد فی سبیل الله» هست.
🌀یکی از ویژگیهای مهم مردای اهل خونواده، خوش اخلاقی اوناست. کسی به امام مهربونیها، حضرت رضا علیه السلام نامه نوشت که فردی از دخترم خواستگاری کرده ولی اخلاقش مشکل داره. حضرت تو پاسخ نوشت: «اگه بد اخلاقه، دخترت رو به ازدواجش در نیار»🤓
🔵 ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
🌐https://ketabefetrat.com
@abbasivaladi
هر زائر یک لیوان با دوام
🥃🥛🥃🥛🥃🥛🥃🥛🥃
در سال گذشته تعداد موکب هایی که لیوان یکبار مصرف استفاده میکردند نسبت به سال قبل بیشتر شده بود و معضل زباله مشهود بود . اگر 2 میلیون زائر ایرانی هر کدام در روز 20 لیوان دور بریزند، در طی یک هفته تعداد 280 میلیون لیوان مصرفی تبدیل به کوهی از زباله می شود و هزینه زیادی هم به برادران عراقی تحمیل می کند. اما اگر هر زائر یک لیوان ترجیحا استیل درب دار همراه داشته باشند ضمن رعایت بهداشت از تخریب محیط زیست جلوگیری میشود. لطفا در گروه های مختلف نشر دهید و در ثواب این کار خیر شریک شوید.
فرهنگ عاشورائی
🌻 آیت الله شاه آبادی:
نماز استغفار را برای بچه دار شدن بخوانید.
#نماز_بچه_دار_شدن
😊دوستاتون رو به کانال خانواده بزرگ ما دعوت کنید🌱🦋
به خانوادهی بزرگ ما بپیوندید☺️👇
http://eitaa.com/bano_sadeghy
در روبیکا هم همراهمون باشید💞👇
https://rubika.ir/banosadeghy
(از اینکه مطالب را با ذکر منبع نشر میفرمایید متشکریم🌹)
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
این حالت در طفل
كه از قهر مادر به مهر مادر پناه می برد،
از این است كه قهر مادر، از مهر مادر ناشی می شود...☺️
و در واقع انعكاس
خلوص ♡مهر مادر♡ در روح فرزند است،
یعنی در همان حال قهر باز هم مهر را احساس می كند...🥰
دامان مادر برای كودك آن مقام را دارد كه بارگاه كبریایی برای یك عارف.•°😌
عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
انتشار فقط با ذکر منبع❤️
📣مژده مژده 📣
برای زوجین در آرزوی فرزند😍👨👩👧👦
چهارشنبه ها استاد پناهیان یکی از افراد موفق در درمان ناباروری آقایان و بانوان
در درمانگاه یاس ساعت ۱۰ صبح الی ۱۵ ویزیت زوجین در آرزوی فرزند انجام میدن
لطفا جهت نوبت به شماره زیر زنگ بزنید 02155061588
آدرس:
تهران خ شهید رجایی میدان بهشت خ ابریشم نبش کوچه قهرودی درمانگاه شبانه روزی یاس طبقه دوم
❤️کانون رؤیای مادری❤️