eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
431 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ‌هایی به اون گفته باشه.. گفتم: چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟ مهری اشکاشو پاک کرد به روح آقات اگه دروغ بگم. گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟ گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی‌کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم. اون گفت: هرچی باشه پای آبروی چندین سالتون درمیونه.. اسمش رو شماست. بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد.. گفت پیش نمازه پولداره خرش میره... تو خودتو بزار جای من.. چی باید می‌گفتم؟! خب رفیق چندین ساله‌ت بود گفتم لابد راست میگه.. با اون سر و شکل و حرف‌هایی هم که قبلن درموردت شنیده بودم خب چاره‌ای نداشتم جز باور کردن.. سعی کردم خودمو کنترل کنم. گفتم: ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی.. مهری با عجزولابه گفت: بخدا دروغ گفته.. من فقط وقتی نسیم رفت در جواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه یا گفتم که منم قبلنا دیدم که اونطوری می‌گشتی و مثل قبلت نبودی... همین والا. دلم می‌خواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیس‌هاشو یکی یکی می‌کندم. چقدر پست بود... چقدر ناجنس بود... پیش چه کسی هم رفته بود. او خوب می‌دونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم. کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمی‌گفتم که حالا بر علیهم استفاده کنند. مهری داشت هنوز التماسم می‌کرد که نفرینم رو پس بگیرم. حال خوبی نداشتم. گفتم: مهری کاش اونقدر که از نفرین می‌ترسیدی از خدا می‌ترسیدی! می‌گذرم ازت ولی فراموش نمی‌کنم. چون فراموش شدنی نیست.. تمام ظلم‌هایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه. اگه منم حلالت کنم آه و اشکی که اون لحظات بواسطه‌ی تو به جون چشم و قلبم افتاد شهادت اون لحظه‌ها رو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری.. بروخداروشکر کن دختر نداری.. وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس می‌داد.. مهری هق هقش بلند شد. قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم و منتظر شدم بیرون بیاد تا درو قفل کنم. قلبم تیر می‌کشید.. او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه همانجا روی پله‌ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته‌م در اون خونه فکر کردم. مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی‌فایده بود. این درد نشأت گرفته از سالها عذاب و بی‌کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد. تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم. گنبد سبز مسجد مقابلم بود. دلم درد دل می‌خواست.. بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم: اُفَوِّضُ اَمری اِلَی الله اِنَّ اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد.. در مسجد رو داشتند می‌بستند.. از پله‌ها پایین آمدم و داخل محوطه‌ی حیاط شدم. حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت می‌کردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد. قلبم هنوز درد می‌کرد. آهسته گفتم: سلام.. حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود. با حجب و حیا سلام داد. حاج احمدی گفت: رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟! به زور خندیدم.. _من پایگاه بودم حاج آقا... باتعجب پرسید: این وقت شب؟! ناله زدم: بله.. کلید رو از کیفم درآوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم. تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد. _حاج آقا این کلید خدمت شما. من فردا تا نماز مغرب نیستم. شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش. او دستش رو باز کرد و کلید رو کف دستش انداختم. قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد. حالت صورتش تغییر کرد. ضربان قلبم تندتر شد.. برای یک لحظه نگاهم کرد.. نگاهی پرمعنا و خاص!!... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 ‌ ‌ برای یک لحظه نگاهم کرد.. نگاهی پرمعنا و خاص!!... گفت: به روی چشم. حاج احمدی گفت: وسیله داری دخترم؟ لبخند زدم: نه خودم میرم. حاج احمدی گفت: اینطور که درست نیست دخترم. روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه. همانطور که ازشون جدا می‌شدم گفتم: من عادت دارم.. التماس دعا.. حاج احمدی دوباره اصرار کرد: بیا دخترم بیا من می‌رسونمت. گفتم: ممنونم! خودم میرم حاج آقا.. شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمی‌خوره. حاج مهدوی به حرف اومد: ان‌شاءالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور.. شما در اصل برای این محله هستید. آه کشیدم: ان‌شاءلله.. تو فکرش هستم. حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت: می‌دونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟ حاج احمدی با تعجب پرسید: نه... دختر کی هستن؟ حاج مهدوی گفت: دختر مرحوم سید مجتبی.. همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن و به رحمت خدا رفتن.. حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت: عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون.. که تو بازار حجره‌ی پارچه داشت؟ من به جای حاج مهدوی گفتم: بله حاج آقا.. شما می‌شناسیدشون؟!! او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت: کیه که نشناسه اون مرحومو؟ الهی نور به قبرش بباره.. من رفیقش بودم دختر جان. چطور منو یادت نمیاد؟ با شرمندگی نگاهی گذرا و معنی‌دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم: من مسجد نمیومدم حاج آقا.. دوستای مسجدی ایشونو نمی‌شناسم. حاج احمدی هنوز در شوک این نسبت بود. گفت: خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم.. پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرومادر که چنین ذریه‌ای از خودشون به یادگار گذاشتن.. آقات می‌گفت مادرت بدون وضو شیرت نمی‌داد.. دخترجان تو که خونه‌ی آقات اینجاست پیروزی چیکار می‌کنی؟؟ اشک در چشمم جمع شد. این‌بار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرومادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم: مفصله حاج آقا... حاج احمدی گفت: پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی.. خودم می‌رسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت. به حاج مهدوی نگاه کردم. لبخند زیبایی روی لبش بود. گفتم: فکر می‌کردم بعد از آقام یتیم شدم... او هنوز لبخند به لب داشت.. یک قدم جلو اومد و بالحنی خاص گفت: مثل من که بی‌اون تسبیح عین یتیما هستم.. تسبیح رو از مچم باز کردم. حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون.. تسبیح رو مقابلش گرفتم گفتم: دلم نمی‌خواد به زور داشته باشمش! او سرش رو مظلومانه خم کرد. _مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته... اگه براش تسبیحات می‌فرستید پس داشته باشیدش. عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده‌ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خود گرفته بود؟! خوش به حال الهام! گفت: حاجی رو منتظر نذارید.. یاعلی گفتم: بخاطر همه چیز ممنونم... خوب می‌فهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمی‌گردونید.. گفت: خدا آبرو میده.. نگران نباشید.. اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید. گفتم: ان‌شاءلله.. و از او جداشدم. حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود. با کم‌رویی سوار شدم. او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد. گفت: خب دختر آسد مجتبی. یک کم از خودت بگو.. چیکار کردی؟ زندگیت چطوره؟ گفتم: به لطف خدا خوبم.. زندگیمم بالا و پایین زیاد داشته ولی گذشته.. او برام از خاطرات آقام تعریف کرد. او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز می‌خوندم! ازم پرسید: فعلن خونه‌ی بخت نرفتی دخترم؟ با روی سرخ گفتم: نه گفت: خب حالا سنی هم ندارید.. بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟ خندیدم.. _نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده! گفت: ان‌شاءلله عاقبت بخیر شی دختر. از فردا میسپرم واست تو بنگاه‌های محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون. آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده‌ایم. هواتو داریم. رسیدیم به مقصد. با شرمندگی گفتم: نمی‌دونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا.. ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون.. حاجی پرسید: اینجا تنها زندگی می‌کنی؟ گفتم: بله. ناراحت شد: این که خیلی بده عموجان.. مراقب خودت باش. ان‌شاءلله به زودی از تنهایی هم درمیای. سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم. اگر نقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده می‌گرفتم امشب، شب خوبی بود. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 تا رابطه ما با ولی خدا عجل الله تعالی فرجه الشریف قوی نشود، کار ما درست نخواهد شد و قوت رابطه ما با ولی امر(عج) هم در اصلاح نفس است. روایت دارد که در آخر الزمان همه هلاک می شوند به جز کسی که برای فرج دعا میکند. گویا همین دعا برای ، یک امیدواری است و یک ارتباط روحی با صاحب دعا است. همین، مرتبه ای از فرج است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ سلام ‌بر تو‌ ای مولایی که در برابر کلام نافذت، همه دلیل ها رنگ می بازد؛ سلام بر تو و بر روزی که برهان های محکمت، جایی برای تردید باقی نخواهند گذاشت... @Emamkhobiha🌹
امام زمان 056.mp3
2.17M
قسمت پنجاه و ششم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
‼️چند مورد از معایب تک‌‌فرزندی‼️ می‌خوایم بعضی از معایب تک‌فرزندی رو با هم مرور کنیم تا معلوم بشه اون چیزی که تو جامعۀ ما داره اتفاق می‌افته با اصول تربیتی، سازگار نیست. 1⃣ احساس تنهایی ✔️ ما وقتی تو جمع بچّه‌ها باشیم و کسی هم‌سنّ و سال خودمون پیدا نکنیم، احساس تنهایی می‌کنیم. بچّه‌ها هم همین طورن. وقتی تو جمعی قرار می‌گیرن که هم‌سنّ و سال خودشون رو در اون پیدا نمی‌کنن، خیلی زود خسته می‌شن. بچّه‌ها برا رها شدن از احساس تنهایی، کارایی انجام می‌دن که از نظر تربیتی، خطرناکه. یکی از اونا رفیق شدن با تلویزیون و بازیای رایانه‌ای و یا به تعبیر بهتر، معتاد شدن به اینهاست.📛 2⃣ لوس شدن ❗️تک‌فرزندها، تمام توجّه و محبّت مادّی و معنوی پدر و مادر رو به خودشون جلب می‌کنن و همین هم باعث می‌شه لوس و پُرتوقّع، بار بیان.❌ 3⃣ از دست دادن استقلال شخصیت ✅ اغلب افرادی که تو خونواده‌های پرجمعیت بزرگ شدن، آدمای مستقلّی هستن که تو زندگی به دیگران، اتّکا نمی‌کنن. اونها تو محیط پُرجمعیت خونواده، متوجّه می‌شن که هر کسی باید گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه و خونواده، فقط در اندازۀ یک زمینه‌ساز، می‌تونه کمک‌کارشون باشه. برا همین هم همه تلاش خودشون رو می‌کنن تا بتونن با بیشترین استفاده از استعدادها و امکانات، به بالاترین مرحلۀ کمال برسن؛ ولی تک‌فرزندها انگیزۀ کمتری برا تلاش دارن، چون تمام امکانات خونواده در اختیار اونا قرار داره. برا همین هم، به شدّت وابسته به خونواده بار میان و استقلال شخصیت خودشون رو از دست می‌دن.📛 @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣❤️🍃 ♥️ بیان باید واضح باشه مثلا مي خوايم بگيم: " امروز بريم گردش" رو اين طوری به همسرمون ميگيم: " ✖ تو هيچ وقت منو گردش درست و حسابي نمي بري!!!!" خب شوهرمون با خودش فکر مي کنه که : " ما اين همه تا الان گردش رفتيم، دو هفته پيش رفته بوديم فلان جا ! " ❌و اونجاست که ممکنه دعوا و يا ناراحتي پيش بياد و همسرتون سعی مي کنه به شما ثابت کنه که دارين اشتباه ميگين و يا ميگه که" قدر شناس نيستين و.... " و اينطوری نه تنها نيازتون برطرف نميشه بلکه مشکل جديدی هم بينتون پيش مياد. ♥️منظورتون رو واضح تر بيان کنين، بگين : " الان دلم گردش ميخواد.." يا بگين: " وای ،چقدر دلم ميخواد جمعه بريم فلان جا..." سعي کنين منظورتون رو واضح تر بگين مردها توی درک نظرات غیر مستقیم ضعیفن !خیلی ضعیف ... 🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 باید درس خوبی به نسیم می‌دادم. اما چطوری؟ نمی‌دونستم. نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند. اونها با بی‌رحمی و قساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند.. درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم.. چون او پی می‌برد که در کارش موفق بوده و این برای من خوب نبود.. و شاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه‌ی او میشد. صبر کردم... و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود و نسیم روزی سزای کارشون رو می‌بینند. من همچنان هر شب به مسجد می‌رفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم. گاهی اونها رفتاراتی می‌کردند که کاملا گواه این بود که حادثه‌ی اون‌شب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته. چند روز بعد از اعتراف مهری، من و فاطمه بعد از نماز مغرب‌وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو می‌کشید هم‌قدم شدیم... دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت‌بخش بود و در دلم آرزو می‌کردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه‌هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟! در دلم می‌گفتم مردی ولی ته ته دلم می‌دونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم.. او گوشه‌ای ایستاده بود و با خانومی قدبلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت می‌کرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرون‌قیمت میومد. دلم لرزید... نمی‌دونم چرا به یکباره دلهره گرفتم. از فاطمه پرسیدم: اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟ فاطمه نگاهی کرد و گفت: نمی‌دونم.. به ما چه! همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم. من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم: حاجی داره به ما اشاره می‌کنه؟ فاطمه گفت: انگاری.. من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت.. او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت. ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی.. برگشتم به عقب. اشاره کرد: تشریف بیارید. اون خانوم هم حواسش به من بود. با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟! کنارشون رفتم. زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر و گردن از حاج مهدوی کوتاه‌تر بودیم. حاج مهدوی سلام محترمانه و گرمی کرد و زن که صدا و چهره‌اش خیلی آشنا بنظر می‌رسید نیز با همان گرمی و محبت باهام احوالپرسی کرد. من و فاطمه گیج و مات به هم نگاه می‌کردیم. حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد.. اینو باید به فال نیک گرفت.. ایشون مادر همون بنده‌ی خدایی هستند که قبلا درباره‌شون صحبت کردیم. در تاریکی به چهره‌ی زن دقت کردم. چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم؟ مادر کامران اینجا چیکار می‌کرد؟ با حاج مهدوی چی می‌گفت؟ چرا قصه‌ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی‌ایستاد! حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت: اینم خانوم حسینی. فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید. مادر کامران گفت: پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا.. ان‌شاءلله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم. مادرکامران به طرفم چرخید: عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم.. داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم.. حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید. در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شما کاملا جدیه کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست.. محل کارش نمیره.. تو دلم گفتم: مشروب میخوره.. احتمالا سیگار می‌کشه .. او ادامه داد: خیلی ریخته به هم بچم.. و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده.. من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟ روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم. چرا این قصه تموم نمیشد. چرا سایه‌ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟! فاطمه کارم رو راحت کرد. با وقار و احترام بی‌اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر می‌رسید گفت: عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه. این یک بحث مفصله.. مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت: بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جایی که میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 مادر کامران دستم رو گرفت: میشه لطف کنید آدرستون رو برام بنویسید..؟؟؟ فکر می‌کنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که با یک نه ساده بشه از زیرش در رفت.. دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم. گفتم: من واقعا شرمنده‌ی شما هستم خانوم معظمی.. راستش من قصد ازدواج ندارم! ان‌شاءالله آقا کامران خوشبخت بشن. با اجازتون من دیرم شده.. نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم. این زن چرا در حضور او با من حرف میزد؟؟! با خودش نمی‌گفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من می‌کنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه‌ای به دیدن و شنیدن این صحبتها نداشت. اگر در مقابل این زن کرنش نشون نمی‌دادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی با من درباره‌ی کامران حرف میزد و من واقعا دلم نمی‌خواست حاج مهدوی به جزییات رابطه‌ی ما پی ببره.. او رو کشیدم کنار.. آهسته و متین گفتم: خانوم معظمی.. باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده‌م می‌کنه ولی چیزی رو تغییر نمیده.. خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمی‌تونم به شما بگم اما خودش می‌دونه.. او حرفم رو قطع کرد.. با استیصال گفت: ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الّا و بلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم.. احتیاج به کمک دارم.. می‌خوام بدونم چی اونو اینقدر بهم ریخته.. کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه‌ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم! دلم برای کامران سوخت! واقعا حق کامران این‌همه آزار و بی‌اعتمادی نبود.. لعنت به من که سال‌ها با اینکه می‌دونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم.. و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیرد. با ناراحتی گفتم: من چیکار می‌تونم براتون بکنم؟ او از کیفش یک کاغذ و خودکار در آورد و مقابلم گرفت: بی‌زحمت آدرس و شماره تلفنتو برام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم.. اونم تنها.. شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم. نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم آنطرف‌تر حرف میزدند! باید با یکی مشورت می‌کردم ولی اینجا و در این لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو می‌کشید کاردرستی نبود. با اکراه کاغذ و قلم رو گرفتم و آدرس و شماره تلفنم رو نوشتم. قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم: ازتون عاجزانه خواهش می‌کنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید.. مخصوصا آقا کامران.. او با اطمینان بخش‌ترین لحن گفت: حتما همینطوره.. خیالت راحت عزیزم.. وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه‌ای گفت: امیدوارم صاحب اسم مسجد حوائج قلبیت رو برآورده بخیر کنه.. نگاهی به سردر مسجد کردم. نمی‌دونم من فراموشی گرفته بودم یا تا بحال اسم مسجد محله‌ام رو نمی‌دونستم! مسجد صاحب‌الزمان.. وقتی خانوم معظمی رفت،به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم.. به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم: حاج اقا عذر میخوام. ایشون اين‌همه راه اومده بودن اینجا برای چی؟ مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟ حاج مهدوی تسبیح به دست، آهسته و شمرده گفت: چرا، بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه.. نگران پسرش بود. ایستاد! با لحنی خاص و کنایه‌آمیز گفت: شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟! سرخ شدم. سفید شدم.. سیاه شدم.. رنگین‌کمون شرمندگی شدم از این خطاب.. تمام وجودم فریاد شد: چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟ خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم.. وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی می‌بردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچگاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود.. اما من با نامحرم‌ها بیرون رفتم.. شام خوردم.. حرف زدم.. خندیدم.. دلبری کردم.. و الان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مؤمن دیگری رو قسمتم کنه.. من لیاقت یک انسان مؤمن وپاک رو ندارم. حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن و روحم گرفت و بیرون کشید. _مزاح بود جسارتا.. ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید. او هم می‌دونست که من لایق یک مرد معمولی‌ام! او هم فکر می‌کرد کبوتر با کبوتر باز با باز. می‌خواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمت‌هایی که من براش در مسجد و بیرون مسجد بوجود آورده بودم.. نجوا کردم: حق دارید... شنید! نگاه دستپاچه‌ای بهم کرد و پرسید: بله؟؟؟..... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد.. ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 جوابش رو ندادم. گفتم:من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن و آدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره. وقتتون رو نمی‌گیرم. با اجازه! اوگفت: چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه.. البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم. حامد گفت: حاج آقا ما رفتیم.. شام تشریف بیارید در خدمت باشیم. تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم. تسبیح رو در دستم مشت کردم. خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو می‌دید.. نه!!! صدایی عصبانی و ملامتگر در درونم فریاد زد: حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه.. حتی اگه تو عاشقش باشی.. مشتم رو تنگ‌تر کردم. چشم‌هام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف‌پرانی سه نفره‌ی اونها بلند گفتم: با اجازه‌تون من دیرم شده. اونها حواسشون به سمت من معطوف شد. فاطمه لبخندی زیبا و مهربان زد، او زمان‌هایی اینطوری نگاهم می‌کرد که می‌دونست روحم در تلاطمه.. گفت: برو عزیزم. در امان خدا.. حامد گفت: خدانگهدار خواهرم. حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: خیر پیش.. موفق باشید. ازشون جدا شدم. دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر می‌کردم دست از عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بی‌قرار و ناآروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت می‌فرستم که داره منو از او دور و دورتر می‌کنه؟ چرا دارم این چشم‌ها رو ملامت می‌کنم که چرا تصویر بیشتری از او نگرفت؟! دلم می‌خواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم.. دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم.. رسیدم خونه. در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد. با تعجب خم شدم و بازش کردم. با خطی آشنا نوشته شده بود: 'سلام عزیزم. اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام و رفتارام ازت عذر می‌خوام. خیلی تنها و بی‌کس شدم.. دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم' لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله‌ش پیدا شده بود. چطور جرأت کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه!؟ داشتم وارد خونه می‌شدم که یکی صدام کرد: عسل.. قلبم از حرکت ایستاد. سرم رو برگردوندم. نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم می‌کرد. او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله‌ها انتظارم رو می‌کشید؟ نمی‌خواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم. داخل خونه‌م رفتم و به سرعت در رو بستم. کمی عذاب وجدان گرفتم. چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشک‌های او رو تشخیص داد. او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم می‌کرد: عسل تو رو خدا درو باز کن.. من بهت پناه آوردم نامرد! منو بزن.. محل سگم نزار ولی بزار چند دقیقه بیام تو باهات حرف بزنم. خیلی داغونم.. هق هق گریه‌اش بلند شد.. کاش در رو باز نمی‌کردم. کاش دلم برای هق هقش نمی‌سوخت.. وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد. چیزی نپرسیدم. حتی حلقه‌ی دستم رو دور تنش نچرخوندم. مثل مجسمه ایستادم تا او گریه‌هاش تموم بشه. چند دقیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاوزبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر می‌کشید. هنوز هم کلامی بینمون ردوبدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست. _خیلی دلت می‌خواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟! نگاهش نکردم. فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد. چون در اون لحظه یاد حرف‌های مهری افتادم. گفت: من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم.. از من چیزی به دل نگیر.. اون‌روز فقط می‌خواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی‌ات.. پوزخندی زدم. او فکر می‌کرد من از کارهای دیگه‌ش خبر ندارم. با لحنی خشک و عصبی پرسیدم: چی شده.؟ او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغض گفت: مسعود بی‌شرف بهم خیانت کرده.. یک پوزخند دیگه!!! او این‌همه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید و بندی هم بودند؟ گفتم: خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمی‌گفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته‌ی مردی شد؟ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂