•🐬•
#خانوادهدرمانے♥️
قابل توجــــــــــہ خانـــــمهای عـــــزیــــــز
مردها نیاز دارن که ازشون
قدردانی و تشکر بشه...
خانومها دو جا اینکارو نمیکنن:❌
1-جایی که کار کوچک است
2-وقتی وظیفشون رو انجام دادن
مثلا آقا چایی خورده استکانش رو برده
تو آشپزخونه، خانوم میگه برای چی
تشکر کنم استکان رو برده فقط
وقتی کار کوچک است خانومها تشکر نمیکنن ..
مثلا آقا رفته نون خریده برای شام
اینم چون وظیفه مرد خونهاست
خانوم تشکر نمیکنه...
✨خانومها آقایون محتاج تشکر هستند.
نیازمند و تشنهی تشکر هستن دائم از
آقایان تشکر کنید.
برای کارهای کوچک و بزرگ تشکر کنید از همسرتان
🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_121
با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم. درگیری سختی بینمون ایجادشد.. او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم. همهٔ زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقهی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم.. چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم.. حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم..
با صدای دورگهام گفتم: بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت... گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون..
او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشهای و نفسزنان گفت: بهت نشون میدم که کی بد میبینه. دخترهی ...(فحشهای زشت ناموسی)
خوب کردم به مهری و بقیه گفتم.. حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم..
از روی چوب لباسی روسری و مانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد درو باز کرد و از خونه خارج شد..
صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد. گوشم رو تیز کردم. همسایهها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند. من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایهها خطاب به ما دونفر شکایت میکنند و حرف از پلیس میزنند..
نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت: تو رو سننه برو کنار باد بیاد درااااز... صدای همهمه میومد. هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت و نسیم جیغ میکشید برید گمشید اونور... گم شید تا خودمو از پلهها پایین ننداختم..
خدایا داشت چه اتفاقی میافتاد؟ صدای ضرب و شتم میومد.. مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده.. در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشند و منو بیحجاب ببینند. پایههای مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پشت در رسوندم. چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم. نسیم و یکی از مردها با هم درگیر شده بودند. نسیم جیغ میکشید و فحشهای بد میداد. دویدم سمتش.
رو به همسایهها گفتم: تو روخدا بیخیال شین این دیوونست. کار دستمون میده..
نسیم رو که، با یک مردی درگیر شده بود و گوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم: نسیم ولش کن دیوونه.. ولش کن..
نسیم که نه روسری سرش بود نه حال و روز درست حسابیای داشت منو هل داد تا از پلهها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایهای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه.. آقا رضا رو خونین و مالین کرده..
من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم: توروخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیست. شما ببخشید..
آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت: تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سر توست. اینجا رو کردی کثافت خونه.. گمشو از جلو چشممون.... به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بیخیال نمیشم.. هر روز یک بساط.. یک بازی جدید.. ما تو این ساختمون جوون داریم.. بچه داریم.. معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون..
اون چی میگفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بیحرمتی قرار داد؟!!
گفتم: من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟
بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون.
نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد!
لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایهای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پلهها نفسزنان بالا اومد و گفت: در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره..
رحمتی گفت: آ باریکلا.. الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه..
نسیم تهدیدم کرد.. تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوه ی خودش!
_ عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..
لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایهها گفت: یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟
بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد و گفت: نچ نچ نچ نچ... ببین چیکارش کرده.. چادرت چرا خونیه؟! زنگ بزنید اورژانس!
بالأخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست!!
یکی از خانمها گفت: ما هم با همین مسأله مشکل داریم.. امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم..
رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت:
شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست..
با پاهایی خسته وارد خونهم شدم. اينبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_122
در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم و تهمتهای همسایهها رو نشنوم.. دست و صورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایهها بجای نگران شدن به فکر آیندهی فرزندانشون بودند و منو تهدیدم میکردند..
اشکهام بیاختیار پایین میریخت..
چشمم به دانهی سبز رنگ تسبیح در گوشهی آشپزخونه افتاد.. بیتوجه به صداهای تهدیدآمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانههای تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم.. با هر دانهای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و نالههام بیشتر میشد.. کف آشپزخونه پر از خون بود.. ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانههای تسبیح بودم..
صدای آژیر پلیس میومد.. ولی برای من مهم نبود.. من در زیر کابینتها دنبال دانههای تسبیح میگشتم!!
در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!!
از پشت در صدام میزدند درو باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانهها بود!!
دوباره در زدند. چارهای نداشتم!
دانههای تسبیح رو توی جیبم انداختم.
سمت در رفتم.. چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم.
حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایهها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند.
مامور کلانتری گفت: همسایههاتون از شما شکایت دارند باید با ما به ادارهی پلیس تشریف بیارید..
ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایهها..
افسر مربوطه نگاهی به سر و وضعم و کبودیهای صورتم انداخت.
_با کی درگیر شدی؟؟
سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همهٔ اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم. مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه..
نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون شکایت میکنم..
افسر بهش گفت: زدی مرد به این گندهگی رو داغون کردی شکایتم داری؟ فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست.
من فقط نگاه میکردم.
افسر ازم پرسید: تعریف کن علت درگیری چی بود؟
جواب ندادم!
نسیم گفت: یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟
دستم رو با حرص مشت کردم. او چطور جرأت میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟
افسر با کنایه بهش گفت: تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟
نسیم لال شد.
افسر از شاکی پرسید: آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟
آقارضا که تمام سرو صورتش زخم بود گفت: جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونهی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره.. در هم زدیم اینا باز نکردن. صدای بزن بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون.. خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایهمون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا رو سرم آورد..
افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!!
نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت: من عصبانی بودم. اگه این آقا وسط دعوا و اون حال و روز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمیافتاد.
افسر رو کرد به من: با شما چیکار کنیم حالا؟
همسایههات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان. نمونهش هم حی و حاضر اینجا حاضره!
بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟
گلوم رو صاف کردم: من با کسی رفت و آمدی ندارم. به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده. من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی.. این حرف همسایههام یک تهمته.. تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون
افسر با تعجب نگاهمون کرد و گفت: مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم: نه..
پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
امام زمان 059.mp3
2.76M
قسمت پنجاه و نهم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
⁉️میشه لطفاً ملاکهای منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯
👇قسمت چهارم:
🔴 معیارهای درجهی یک، برای زن خوب
1⃣ داشتن دغدغهی انجام واجبات و ترک محرمات
🔸البته مرد و زن در این معیار با هم فرقی ندارن. پیامبر عزیز ما فرمودن:
کسی که تنها برای زیبایی زن با او ازدواج کند، در آن زن آنچه دوست دارد، نخواهد دید. و اگر کسی به طمع مال زن با او ازدواج کند، خدا او را به آن مال وا می نهد. بر شما باد ازدواج با دین داران.
2⃣ عفاف
🔹یکی از نشونههای سلامت روانی زن اینه که تو ارتباط با مردای نامحرم، از حریم عفاف خودش مثل جونش مراقبت کنه.☺️
🌀 بحث ما، این جا از بعد شرعی نیست. کسایی هم که تقید آن چنانی به امور شرعی ندارن، باید بدونن که یکی از ویژگیای زنِ قابل اعتماد اینه که حریم عفاف خودش رو به هیچ قیمتی نفروشه. زنی که نگران زیباییِ خودش مقابل نامحرمه، به میزان نگرانیش نقص شخصیتی داره.😔
📌زنایی که از روح و روان سالمی برخوردارن، فقط نگران پوشش خودشون جلوی نامحرم هستن نه زیبایی.
⬅️ ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
🌐https://ketabefetrat.com
@abbasivaladi
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
#پارت_123
رهـایـے از شـب🌒
افسر با تعجب نگاهمون کرد و گفت: مگه این خانوم دوستت نیست؟
گفتم: نه..
پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟
گفتم: من که از مسجد برگشتم دیدم لای در خونهام نامه انداخته.. نامه شو خوندم بعد که خواستم برم تو، دیدم تو پاگرد واستاده گریه میکنه.. خیلی التماسم کرد اجازهی ورود بهش بدم. منم دلم سوخت راش دادم..
افسر پرسید: مگه اون ساختمون دروپیکر نداره که این خانوم تو راه پله بوده؟ کلید داشته؟
گفتم: نه
افسر به نسیم نگاه کرد.
🔹چطوری وارد ساختمون شدی؟
🔸هیچی!! یکی از اهالی ساختمون داشت وارد میشد منم باهاش تو اومدم گفتم آشنای عسلم.!
افسر آهی کشید.
از من پرسید: کس و کاری داری یا نه؟!!!
به جای من آقای رحمتی گفت: اگه کس و کار داشت که این اوضاع و احوالش نبود!
چادرم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو که بانداژ شده بود تکیه دادم به صندلی. از زیر چادر صورتهای اونها رو همونطوری که واقع بودند میدیدم.. سیاه سیاه!!
افسر گفت: خب فردا صبح پروندتون میره دادسرا. اگه تا صبح وثیقه یا ضامن معتبر دارید گرو بزارید برید خونه وگرنه درخدمتتون هستیم.
نسیم غر میزد و التماس میکرد.
من اما حرفی برای گفتن نداشتم. باورم نمیشد که بیجهت متهم شده باشم.
افسرصدام کرد. بیا زنگ بزن به دوستی آشنایی فامیلی بیان اینجا واست وثیقه بیارن...
صدام در نمیومد.. به سختی گفتم: من کسی رو ندارم..
پرسید: یعنی هیج کسی رو نداری؟!
رحمتی با طعنه گفت: چرا نداری؟! زنگ بزن به یکی از همون آقایون اراذل که دم به دقیقه تو اون خونه پلاسن و دم رفتن برات بوس میفرستن؟!!!!
افسر گفت: آقا صحبت نکن شما.. بیرون واستا تا من بهت بگم.
رحمتی دستهای مشت کردشو روی زانو گذاشت با پوزخندی سرشو تکون داد.
افسر رو به من گفت: اینطوری مجبوریم شب نگهت داریم تو بازداشتگاه..
مثل باروت از جا پریدم.
_به چه جرمی آخه؟! مگه من چیکار کردم؟!
من باید شاکی باشم! سرمن شکسته.. من زخمیام.. به من توهین شده اون وقت منو بازداشت میکنین؟! این آقایون به من تهمت زدن بعد اینا شاکین؟
🔹بههرحال همسایههات ازت شاکیان.. واست استشهاد جمع کردن.. راست یا دروغشو قاضی معین میکنه. بنده مأمورم و معذور!!
چقدر غریب بودم..
با بغض گفتم: کدوم استشهاد؟! به چی شهادت دادن؟!
گفت: به روابط غیر اخلاقی در ساختمون و سلب آسایششون ..
نگاهی به سوی همسایههام انداختم.
با گریه از آقا رضا پرسیدم: شما از خونهی من اصلا سروصدای نامتعارفی شنیدید؟ چرا اینقدر راحت بهم تهمت زدید؟ از خدا بترسید.. من چه کار غیر اخلاقیای کردم؟ چطور تو این ده ساله خوب بودم یهو بد شدم؟
او سرش رو پایین انداخت و زبانش رو دور دهان بستهاش چرخوند..
گفتم: باشه، باشه آقا رضا. همتون عقلتون رو دادین دست یکی دیگه.. هرچی اون بگه شما هم گوش میکنید.. تو روز محشر همتون با هم محشر میشید..
رحمتی حرفمو قطع کرد: مثل اینکه ما یه چیزی هم بدهکار شدیم؟! با این ننه من غریبم خوندن چیزی درست نمیشه! حالا خوبه چندبار مچت رو گرفتیم!
با عصبانیت بلند شدم و گفتم: چی دیدی بگو خودمم بدونم؟!! انشاءالله خدا جواب این تهمتهاتو بده مرد!
سروان گفت: بسه دیگه.. بحث نکنید..
بعد نگاهی به اون سه نفر کرد و گفت: بیرون منتظر بمونید تا صداتون کنم.
نسیم پرسید: من کجا میتونم گوشیمو بگیرم یه زنگ دیگه بزنم به خانوادهم.. دیرکردن.
افسر که در حال نوشتن بود بی آنکه نگاهش کنه گفت بیرون تلفن هست!
خوش به حال نسیم! او حتی تماسهاشم از قبل گرفته بود. من کسی رو نداشتم بهش زنگ بزنم. ساعت نزدیک یازده بود.. برای زنگ زدن به فاطمه خیلی دیر بود و دلم نمیخواست حامد بفهمه من اینجا هستم.. فکرم فقط به یک نفر رأی مثبت میداد. ولی او هم نمیتونست اینجا باشه..
من همهٔ آبرومو برای او میخواستم.. نه نمیتونستم بهش خبر بدم.
در باز شد و مسعود و کامران به همراه یک آقای میانسال داخل اتاق اومدند.
اقای میانسال گفت: مثل اینکه دخترمو اینجا آوردن؟ نسیم پارسا
🔹بله دخترتون با یکی درگیرشده ازش شکایت شده.
🔻کامران اینجا چیکار میکرد؟! او از کجا خبر داشت چه اتفاقی افتاده؟ مسعود مگه با نسیم حرفش نشده بود؟! پس چطور او هم به همراه پدر نسیم در کلانتری حاضر بود؟ حتما کامران بخاطر من اینجا بود.. نسیم خبردارش کرده بود تا من آزاد بشم؟!!
کامران نگاهی گذرا بهم کرد. آب دهانش رو طبق عادت پشت سرهم قورت داد. صورتم رو ازش برگردوندم.. لابد الان خوشحال میشد که کارم گیرشه. پدر نسیم سند آورده بود و داشت با افسر و آقا رضا حرف میزد تا رضایت شاکی رو بگیره.. همون پدری که نسیم بارها آرزوی مرگشو داشت! و حتی این پدر اصلا براش اهمیتی نداشت که مسعود و کامران دوست پسرهای دخترش هستند!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد..
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_124
چقدر بین پدر نسیم و آقای خدا بیامرزم تفاوت بود. آقام اگه منو اینطور جاها میدید نگاه به صورتم نمیکرد ولی او تازه دخترش رو دلداری هم میداد!!!
افسر مربوطه نگاهی به من انداخت و گفت: چی شد خانوم؟!
وقتی دید ساکتم بلند صدا زد سرکار حجتی.. این خانومو ببر..
کی فکرشو میکرد من داشتم بازداشت میشدم اون هم بیگناه.. فقط بخاطر یک تهمت.. و بخاطر یک دلسوزی احمقانه!
اون هم مقابل کسانی که منتظر بودن زمین خوردنم رو ببینن. مسعود لبخند کمرنگ و موزیانهای زیر لب داشت.. و کامران هیچ چیزی نمیشد از نگاهش فهمید!
سرکار حجتی یک خانوم سبزه و جدی بود. زیر بغلم رو گرفت و گفت: بریم..
داشتم از در بیرون میرفتم که کامران از حجتی پرسید: کجا میبرینش؟!
حجتی گفت: بازداشتگاه!!!!
کامران چشمهاش از حدقه زد بیرون. با دستش مانع رفتنمون شد و رو به افسر گفت: ایشونو چرا بازداشت میکنید؟
افسر درحالیکه با کاغذهای دوروبرش ور میرفت گفت: برای اینکه ازش شکایت شده. خودشم که میگه کس و کاری نداره..
کامران گفت: آخه چه شکایتی؟ مگه چیکار کرده؟ چون کسوکار نداره باید هر کاری خواستید باهاش بکنید؟
افسر نگاهی موشکافانه بهش کرد و گفت: شما چیکارهشی؟
کامران مکثی کرد و گفت: آشناشم..
حیدری با پوزخندی خطاب به افسر گفت: هه عرض نکردم. الان سرو کلهی همه آشناهاش پیدا میشه..
خدا به این رحمتی رحم کنه.. چقدر دلم رو شکست امشب..
کامران بیاعتنا به طعنهی او گفت: اگه من سند بیارم چی؟
افسر دستش رو زیر چونه گذاشت و نگاهی به ما دونفر کرد و گفت: تا زمانی که پروندهش به دست دادسرا برسه آزاده! از اونجا به بعدش به قاضی مربوطه!
اما این چیزی نبود که من میخواستم. من هیچ وقت حاضر نبودم زیر دین کامران برم وقتی که با دشمنان من دوست بود؛ و هیچ وقت ضمانت اونو قبول نمیکردم تا به تهمتهای همسایه دامن بزنم.
بلند گفتم: من احتیاجی به ضمانت کسی ندارم.. خواهش میکنم جناب سروان از ایشون چیزی قبول نکنین..
خودم از در بیرون رفتم. کامران دنبالم راه افتاد.
این مسخره بازیها چیه در میاری؟ بازداشتگاهه مگه شوخیه؟
🔻با حرص نگاهش کردم.
گفت: ببینمت... اون دیوونه این بلا رو سرت آورده؟
گفتم: تو واسه کدوم دیوونه اینجایی؟!
گفت: معلومه واسه خاطر تو
پرسیدم: کی خبرت کرد؟
سکوت کرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم: شما همتون دستتون تو یک کاسهست نه؟؟ دارم بهت شک میکنم! کجا برم که شما نباشید کجا؟!
او با درماندگی نگاهم کرد.
گفت: قضیه اونجور که تو فکر میکنی نیست..
من برای کارم دلیل دارم.
اشکم پایین ریخت. خطاب به حجتی گفتم: بریم..
چند قدم دور شده بودیم که به عقب برگشتم و نگاهش کردم و حرف آخر رو زدم: همهٔ دردسرهام بخاطر شماست.. هر دلیلی داری داشته باش ولی فقط برو.. بخاطر شما بهم تهمت زدند.. برام حرف درست کردن. از زندگیم برو..
و بلند گریه کردم...
وارد بازداشتگاه شدم. حجتی گفت: شانست امشب کسی تو بازداشت نیست.
نفهمیدم او این شانس رو به خوب تعبیر کرده بود یا بد!
دلم تسبیح میخواست... گفتم میشه بهم یه نخ بدی؟
او با شک بهم نگاه کرد.
از توی جیبم دانههای تسبیح رو در آوردم. گفتم: میخوام تسبیحمو درست کنم.
او نگاهی سوال برانگیز به من و تسبیح کرد و گفت: مگه اینا رو تحویل ندادی؟؟؟
گفتم: کلی بهشون التماس کردم تا بهم دادند..
گفت: خب بزار یه سالمشو بهت بدم.
گفتم: نه.. من تسبیح خودمو میخوام!
او گفت: بزار ببینم میتونم واست کاری کنم!
چند دقیقهی بعد با یک متر نخ مشکی برگشت. گفت: این ته کیفم بود واسه روز مبادا. ببین به کارت میاد؟ با خوشحالی نخ رو گرفتم ودانههای ناقص رو داخلش انداختم تا کل دانهها در مشتم باشه.. وقتی درستش کردم تسبیح رو روی سینهام گذاشتم و با خدا حرف زدم..
تسبیحات حضرت زهرا"س" سفارش الهام بود.. باید با این تسبیح سفارشش رو عمل میکردم!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_125
با خاک تیمم کردم و دورکعت نماز حاجت خوندم. اینجا بهترین جا بود برای خلوت با خدا... خدایی که من در آغوشش بودم و از قضا مسیر هدایتم کمی پیچ درپیچ و خطرناک بود. نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش ایمان داشتم که هیچ اتفاقی ازجانب خدا برای آزار و آسیب به من نیست.. من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی وناامیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا و نماز بشم. و بجای گله دعا کنم..
رو به قبله از خدا کمک میخواستم..
گفتم: خدایا بگو تا چقدر دیگه از امتحانم باقی مونده؟ حسابی تنها و بیپناه شدم. دیگه حتی تو خونهی خودمم آسایش ندارم.. تنها پناهم تویی.. تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبسالدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقها امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توست... با خشمت نمیتونم کنار بیام.. میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللّهمَّ اغْفِر لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعا..
میون مناجات و هقهقم حجتی سرکی به داخل کشید و گفت: بیا بریم فعلن آزادی.
اشکهامو پاک کردم.
من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه!
گفتم: چجوری؟
حجتی درو باز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت: چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن..
چرا کامران دست از سرم برنمیداشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه میرسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود! من از کامران فرار میکردم و کامران دنبال من بود!!
کاش همینجا میموندم ولی زیر بار منت کامران نمیرفتم. با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم. ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود. با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد. او اینجا چکار میکرد؟! از کجا میدونست من اینجام؟!
کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش دربارهٔ من چه افکاری رو مرور میکرد.. سروان علی محمدی گفت: بیا دخترم.. بیا اینجا رو امضا کن آزادی! اما باید فردا بری دادسرا
با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم.
اشکهای درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم میریخت. خودکارو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم.
سروان علیمحمدی گفت: خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت.
نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم. او هم نگاهم کرد.. نگاهی پر از اندوه...
نه من سلام کرده بودم نه او.. هیچ کدوممون حرفی نزدیم با هم.. من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی..
با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون. وسایلم رو تحویل گرفتم. بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود. او منتظر من بود.. چقدر من دختر پردردسر و حاشیهسازی برای او بودم. میخکوب شدم و نگاهش کردم.
جلو اومد.
به آرومی و متانت پرسید: خوبید؟؟
چشمهای خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم.
آهسته گفت: بریم..
سوار ماشینش شدیم.
در سکوت رانندگی کرد.
سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود. حکمت چه بود که همیشه اتفاقهای مهمم با او در شب رقم میخورد؟ وهربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟!
بالأخره سکوت رو شکست.. مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد.
پرسید: تشریف میبرید خونه؟!
🔸خونه؟؟؟ کدوم خونه؟! همون خونهای که همسایههاش به ناحق ازم شکایت کردن؟! کاش ازم چیزی نمیپرسید و همینطوری میرفت.. بدون حرف و سخنی.... و فقط اجازه میداد که در کنارش حس امنیت داشته باشم. حرف رفتن خیلی زود بود. خدا او رو برام رسونده بود. چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود.
🔻 دوباره پرسید!
🔸آهسته گفتم: دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه.
او چیزی نگفت.. ولی میشد صدای افکارش رو شنید.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم آروم اشک ریختم.
او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمهی یک نوا از زبان خدا..
همهٔ ی حرفهای اون شعرتفسیر حال من بود. میدونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه..
بندهام..
دوست دارم شنوم صوت تمنای تورا
طالب راز و نیازت به شب تار تو أم
رنج و غمهای تو بیعلت و بیحکمت نیست
تو گرفتار من و من همه در کار تو أم
سایهی رحمت من در همه جا بر سر توست
مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو أم
جای دلتنگی و بیتابی و نومیدی نیست
من که در هر دوجهان یارو و هوادار تو أم
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂