🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_139
باهم خندیدیم.
میان خنده، گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت: شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی... من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم... قبل از اون زیاد به کارم نمیاومد.
این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟
سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.
صورتم رو بالا گرفت با مهربانی نجوا کرد: چی شد؟؟
بغضم رو قورت دادم: از کنایهی شما دلم گرفت. نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ...
او خندید. از همان خندههای زیبا و خاص خودش!!
🔹چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!
هرچند از پیشترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم!
🔻من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.
پرسیدم: حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید... گولم نزنید... شما... شما واقعا به من علاقهمند بودید؟
او در حالیکه میخندید ضربهی آهستهای به پیشانی زد و گفت: نخیییر... گرفتار شدیم!
بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.
گفت: فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخگویی سوالاتتون
من نگاه معصومانهای کردم و گفتم: خواهش میکنم حاج آقا... امشب منو با این حال تنها نزارید... برام حرف بزنید... من تشنهی شنیدنم.
در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم و بس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه... اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟
من از این بابت نگرانم. چون خودم رو لایق شما نمیدونم.
او نگاهم کرد. در عمق نگاهش حرفها بود.
گفت: چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!!
شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند.
سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.
او آهسته گفت: من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم. خوبه؟ ؟
همانطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.
به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره. چون آهی عمیق کشید و گفت:بزارید حجت رو تموم کنم.
من در زندگیم دوبار عاشق شدم!
یکبار در کودکی و یک بار هفت سالونیم پیش!!
سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.
او گفت: من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم. حتی قصهی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانوم با خبر بشم.
با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم.
وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم.
پرسیدم شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟
او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت: از اسم و فامیل پدرتون... یادت نمیاد؟ گفتی... شاید آقام رو بشناسید... آسد مجتبی حسینی...
اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!
و حتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی و هدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده.
اسم این تحلیل حاج کمیل رو من و فاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگرداندن من به آغوشش منو در آستانهی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند. منو دلباختهی مردی کرد که به خواست و ارادهی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود. و به واسطهی اون احساس از منجلابی که درونش غوطهور بودم نجات داد.
با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم: خداروشکر میکنم. من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم. یقین دارم دعای خیر پدرومادرم نجاتم داد حاج اقا
او اخم شیرینی کرد و گفت: حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها..
خندیدم: ببخشید... باید تمرین کنم.
پرسید: خب سوال بعدی؟
گفتم: سوال که زیاده ولی اجازه بدید یک کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم!
او داشت بلند میشد که شانههاش رو گرفتم!
🔸کجا حاج... کمیل؟
با شیطنت گفت: مزاحم خلوتتون نمیشم!
با التماس گفتم: منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج... کمیل
او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت: گفتم که گرفتار شدیم..
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
♡🍀♡
#وقتبرنامہریزیہ
خب خب خب
گل خانوما بریم سراغ فردا😌
ببیـــــن یه نصیحت از
خواهر ڪوچیکترتوݩ
اگه الان برای فردات برنامه نریزے
یه روزی حسرت ڪارهایی رو میخوری
ڪه براشون وقت نذاشتی
درحالے ڪه فقط به یڪم همت و اراده
نیاز داشتی 🗓
_خوددانے
🍃
#سلام_امام_زمانم❤️
زمیڹ بہار را بہانہ ميڪند،
و زنده ميشود...
و مڹ براے زندگي
تو را بہانہ ميڪنم
و چشمـانم را ڪہ هر صبــح
براے زودتر دیدنت،
بیـدار ميشوند.
سلام بہانہ زندگيام طلوع ڪڹ🌸
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 066.mp3
7.39M
قسمت شصت و ششم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
یادت باشد بانو☝️
تو هم میتوانی سرباز باشی♡
توهم با چادرت~
سرباز زینبی◇
قول دادی که حجابتو نگهداری♥️
#حجاب
#ما_ملت_امام_حسینیم
@Emamkhobiha🌹
⁉️میشه لطفاً ملاکهای منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯
👇قسمت ششم:
5⃣ پذیرش مدیریت
❤️خونه، نیارمند مدیر هست و مدیر کسیه که حرف آخر رو میزنه.☺️
🔹 این که میگن: «خونه باید بر اساس مشورت دوطرفه اداره بشه» حرف خوبیه ولی تو همهی موارد قابل اجرا نیست. تو خیلی از تصمیم گیریا دوطرف با هم مشورت میکنن ولی به نتیجهای نمیرسن. تو این موارد باید یکی حرف آخر رو بزنه. ممکنه مردی خودش این تصمیم رو به عهدهی همسرش بذاره، اما به طور طبیعی مدیریت خونه به عهدهی مرد هست، روحیه ی مرد هم با این مدیریت همخوانی داره.👌
🌀 خانما به طور طبیعی دوست دارن زحمت تصمیمگیری به عهدهی همسرشون باشه. مقصود از مدیریت، تصمیمگیری بر اساس هوا و هوس نیست، بلکه مقصود اینه که سکان تصمیمگیری تو زندگی، باید به دست یه نفر باشه؛ ولی ناخدای عاقل کشتی زندگی، باید تو تصمیمات از اعضای دیگهی خونواده، به ویژه همسرش بهره بگیره.😇
⁉️چه اشکالی داره که یه مرد تو مسائلی که به همسرش مربوط میشه یا مسائل داخلی خونواده که با اصول زندگی هم اصطکاکی نداره، تصمیم گیری رو به عهدهی همسرش بذاره و خودش هم به این تصمیم احترام بذاره. 🙃
✅ خانما! به این نکته توجه داشته باشین که وقتی آقایون تصمیمگیری رو از سر اجبار به عهدهی همسرشون میذارن، رابطهی عاطفی شون با همسر کمرنگ میشه. 😔
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
🌐https://ketabefetrat.com
@abbasivaladi
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_ 140
من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بیتوجه به گذر زمان صحبت میکرديم و پرده از رازها برمیداشتیم!
نوبت او شد.
پرسید: واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیحو از من بگیرید؟؟
من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکسالعملش شدم!
او چشمهایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت: تا چند شب کارم شده بود گریه... بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم.
تسبیح رو از گردنم در آوردم و درحالیکه روی سینهام میگذاشتم گفتم: درکتون میکنم! ظاهرا یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهرهها متصل به روح الهامه. من خیلی با اون مأنوسام.
راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدوخورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد.
او با تعجب پرسید: تسبیح پاره شده بود؟!
سرم رو با تأسف تکون دادم و گفتم: بله... من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم... البته یک مهرهش کمه.
او خندید: حالا یک صلوات کمتر نفرستید!
🔻حالا من هم میتونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم.
گفتم: اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دوشب پایان خوبی با شما داشت.
او پرسید: راستی شما که خونت سند داشت. پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه میخواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟
من بلند خندیدم و گفتم: اگر میشد حتما این کارو میکردم... ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم. البته واقعا از این بابت مدیون بانکم..
او آهی کشید و به نقطهای خیره شد. انگار داشت به چیزی فکر میکرد.
پرسیدم: به چی فکر میکنید؟
گفت: به الهااام و خوابی که ازش دیدید. شما میفرمائید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم.
با تعجب نگاهش کردم.
او لبخند رضایتمندانهای زد و گفت: الهام برای این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سر به راه کردن من!
صحبتهای ما دونفرتا سحر طول کشید.
نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محلهی قدیمی رفتیم.
نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت میبستم که هیچ چیز از او نمیدانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانهوار دوستش داشتم اما حالا میدانستم که او بعد از خدا و ائمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست.
در اون لحظات اولیهی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق و محبت رو از دلم نگیرد و شرمندهی اعتماد حاج کمیل نشم.
در اون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من حاج کمیلهای عمامه به سر و بیعمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند!
و دعا کردم خدا به همهٔ رقیه ساداتها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند.
اون روز فکر کردم دیگه تمام سختیها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظهی زندگی پره از اتفاقهای بد و خوب!
حالا که دارم فکر میکنم مزهی زندگی به همین ترکیب غمها و شادیها و آرامش و سختیهاست.
همین معجون بینظیره که نشون میده چقدر پای قول و قرارهامون با خدا و خودمون هستیم.
بعد از نامزدی، کمکم پچپچها شروع شد.
حرفهای زیادی از جانب عدهای به گوشمون میرسید.
همهٔ ی اونهایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبتهای حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودند با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدند و حتی دیگر به مسجد نمیومدند چون حاج کمیل پاک و اهورایی منو به امامت و بندگی قبول نداشتند!!
اون روزها دوباره روحم پر از تلاطم و ناآرومی شد. احساس گناه میکردم. چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمتها در مسجد نمیپیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمیشکست. اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود.
چندباری به او گفتم: عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همهٔ این تهمتها. ولی او میخندید و میگفت: اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد...
بعد در مقابل نگرانی من میخندید و هربار تکرار میکرد: رقیه سادات خانوم.. همان که گفتم فقط رضایت خدااا. خدا داره امتحانمون میکنه. میخواد ببینه من موقعیتم برام مهمتره یا حرف مردم. بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن. همون که اون بالاسریه ازمون راضی و خشنود باشه کافیه..
و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_141
حاج مهدوی اون جملهی همیشگی رو تکرار میکرد و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
اما سخت بود.
بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود.
اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.
گاهی کم میآوردم گریه میکردم... شک میکردم... قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود. کنار گوشم عاشقانهها میخوند.. تصنیفهای آرامشبخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همهٔ اضطرابهای من میخندید.
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحهی آزاردهنده مجبور بودم جابهجا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برام پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دلسردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردیم رو میدید با مهربانی میگفت: شما علیالحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید انشاءلله بعد از ازدواج، به منزل بنده نقل مکان میکنیم و جای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانهاش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانوادهاش زندگی میکرد. او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد و از کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.
اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانهی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگر شاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!
از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود
فکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تأثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.
گفتم: وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت: حالا این که صداست... فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..
با خوشحالی گفتم: واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت: بله... تا چند دقیقهی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بیمهریهاش خودمون باشیم و خداا.
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره. برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بیاندازه از پلهها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.
جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت: اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟
من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم: بله
او با مکث پرسید: ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم: بله. همسرم هستن!
او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد و گفت: عجیبه!! ایشالا که خیره...
من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پلهها پایین رفتم.
وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.
سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.
پرسید: چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شدهام رو بیرون دادم و با حرص گفتم: نه...
او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید... تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه ...
او بیخبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
از کی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم: رحمتی.
او همچنان با لذت و سرگرمی نگاهم میکرد.
خندید و گفت: خب راست میگه بنده.ی خدا عجیبه..!!
اخم کردم.
🔸کجاش عجیبه؟!
🔹گفت: اینکه یه خانوم خوش اخلاق و
مهربون که قراره همهٔ سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی و بداخلاق باشه!
با دلخوری گفتم: حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره.. تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه... بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر... من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.
داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت: چقدر زیبایی! چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم. خداکنه اگر اولاددار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام حضرت باران،مهدی جان
تو آن زلال ترین آب حیاتی و ما عطشناکان ملتهب...
تو آن دلرباترین بهاری و ما درختان بی برگ و بار خزان زده...
تو آن ناب ترین حس رویشی و ما زمین های خشک ترک خورده..
تو تمام برکتی و ما قحطی زدگان در صحرا...
تو تمام خوبی هایی...
تمام دلخوشی هایی...
کاش بازمی آمدی و زندگی را از نو یادمان می دادی..
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 067.mp3
4.23M
قسمت شصت و هفتم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
❤️ رهبر انقلاب: روح شیعه روح کربلائى است، روح عاشورائى است... شیعه هرجا که هست دنبالهروِ عاشوراى حسین است.
🖼 #اربعین۱۴۴۵ | #از_تبیین_تا_قیام
💻 Farsi.Khamenei.ir
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_ 142
این تعریف اونقدر غیر منتظره بود که حادثهی چند دقیقهی پیش را فراموش کردم و با گونههایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم!
او خندهی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد.
نمیدونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسهاش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم.
او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد...
من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت و سخت چندماه پیشه.
انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرینتر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود. نگاههای با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاههای عمیق و عاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحالتر و راضیتر میشدم.
او برخلاف تصورم منو به درکه برد!!
من با تعجب میخندیدم و میگفتم:
🔸اینجا چیکار میکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!!
او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت:
غر نزنید سادات خانووم... پیاده شید. من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید...
از تعبیر زیبا و شاعرانهش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم.
من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.
هرکس که ما رو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!
عدهای هم دستمون میانداختند و میگفتند: حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی...
و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!
🔹با روی گشاده و خندان میگفت: ممنون از یادآوریتون اخوی...
یکی به تمسخر گفت: حاجی تقبل الله...
او خندید و گفت: با این فشاری که روی زانوی بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله از شما هم تقبلالله...
من از صبر و حوصلهی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخطبعانش میخندیدم... یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید. اون روز هم در مقابل گزافهگوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بیآنکه خم به ابرو بیاره و دلخور بشه.
گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلندنظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟
وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تا شام و چای بخوریم؛ ازش پرسیدم: حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایهها آزارتون نمیده؟
او که هنوز نفس نفس میزد دستهاش رو از شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: رقیه سادات خانوم این بندهی خداها دنبال تیکهپرونی نیستن. جوونند... دنبال شوخی و خندهاند. شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست... اونا فقط یک کم بیاعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند. فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانههای غربی نشون میدن... البته بعضیهامونم به این حرفها و حدیثها دامن زدیم... من وقتی این لباسو تنم کردم یعنی در خدمت همهام... این همه، شامل این جوونها هم میشه.. میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم... شاید توی بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم. میفهممشون..
همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت: بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی... چه عجب از این طرفها. نبودی چند وقت...
حاج مهدوی به احترام او نیمخیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید.
اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد و گفت: ببخشید خانوم... از ذوق دیدن ایشون بیادبی کردم سلام نگفتم.
من چادرم رو محکمتر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.
جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: حاجی بله؟؟
حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.
جوون سر و صورت او رو بوسید و گفت: خیلی خوشحال شدم حاجی.. دست راستت رو سر ما
بعد رو کرد به من وگفت: خانوم یعنی خوش بسعادتتون.. خداوکیلی یهدونست.. ماهه.. ان.شاءلله مبارکتون باشه..
و با عذرخواهی از کنار تختمون دور شد.
من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.
او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند و گفت: دوسالی میشه میشناسمش.. همینجا باهم آشنا شدیم. جوون خوبیه... از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..
نگاهش کردم..
و دوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم.
او از بیحیایی نگاهم خندهی محجوبانهای کرد.
ولی من همچنان نگاهش میکردم..
عاشقانه و بدون هراس!
من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه..
میخوام تا ابدیت کنار او باشم.
میخوام تا همیشه نگاهش کنم..
نویسنده: ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام مولای ما ، مهدی جان
صبحم را به خیر کنید با پاسخ گرم و پرکرامتتان و رخصت دهید در حریم مصفای یادتان پرواز کنم و تا اوج پر بکشم ...
من کبوتر بام شمایم . سالهاست که جیره خوار سفره ی محبتتان هستم و عمری است از شما دم زده ام ... من به مهر شما زنده ام ...
شکر خدا که شما را دارم ...
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 068.mp3
6.88M
قسمت شصت و هشتم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
🎣ماهیگیری🎣
1⃣با خمیر بازی، شکلهای شبیه موجودات دریایی، مثل ماهی 🐠یا ستارۀ دریایی⭐️ بسازید. خمیرها را پس از شکل گرفتن، داخل یک ظرف آب🛢بیندازید. با یک شیء نوکتیز که در خمیرها فرو برود، ماهیها را صید کنید.
⏪وسیلۀ صید، میتواند یک چوب نازک نوکتیز، سیم مسی با کمی ضخامت و ... باشد.
بهتر است این بازیها در جایی باشد که شما نگران خیس شدن محیط نباشید؛ مثل حمّام.🛁
2⃣نوع دیگری از ماهیگیری را میتوان بدون آب، انجام داد. چند عدد ماهی 🐟🐠🐡روی یک کاغذ📝 بکشید و آن را با قیچی✂️ ببُرید. به هر کدام از این ماهیها، یک گیرۀ فلزّی 🖇نصب کنید. ماهیهای گیره زده را در یک ظرف پلاستیکی 🗑بریزد.
⏪یک تکّه آهنرُبا را با نخ به یک چوب🏑 یا میلۀ پلاستیکی وصل کنید. حالا به کمک این قلّاب ماهیگیری، ماهیهای موجود🐠🐟🐡 در ظرف پلاستیکی را صید کنید.
⏪در مراحل مختلف آماده سازی ماهیها🐡🐠، از خود کودک👦👧 هم کمک بگیرید. اگر او توانایی انجام دادن همۀ مراحل را دارد، شما فقط او را راهنمایی کنید.
⏪میتوانید با کمی خلّاقیت، این بازی را تبدیل به یک بازی آموزشی کنید. مثلاً روی کاغذها🗒📄حروف الفبا🅰🅱 را بنویسید و از فرزندتان که به تازگی حروف الفبا را یاد گرفته، بخواهید حروف یک کلمه، مثل «فاطمه» را از میان حروف، صید کند.
♦️این بازی، قدرت متعادل نگاه داشتن دست ✋را در کودک، بالا میبرَد. اگر هم این بازی به صورت مسابقه میان دو یا چند نفر👧👦👧 اجرا شود، هیجان بسیاری دارد.
📚بازی، بازوی تربیت، ص ٥١
#بازی_بازوی_تربیت
#من_دیگر_ما
#تربیت_فرزند
@abbasivaladi
چرا اربعین مقدمه ساز ظهور هست؟
💢 الان بیش از صد ساله که جهان داره با تفکر "لیبرالیسم" اداره میشه. تفکری که در اون هوای نفس، آزاد گذاشته میشه و انسان ها رو در نهایت به جهنم میبره.
⭕️ در این تفکر هر کسی به "هوای نفس خودش" میپردازه و کسی به فکر سعادت دیگران نیست.
این آخرین حرفی هست که با ترفند های رسانه ای صهیونیست ها در جهان بیشترین رای رو آورده
🔸و خودشون مدعی هستن لیبرالیسم آخرین و تنها راه زندگی در دنیاست و اساس تمدن غرب بر همین مبناست.
⭕️ در کشور ما هم از سرتاپای نظام اداری و زندگی مردم همش داره طبق نظام لیبرالی اداره میشه. هر کسی به فکر منافع خودشه در حالی که در چنین تفکری هیچ کس حتی به منافع خودش هم نخواهد رسید...
🔸 حالا این وسط اگه یه تفکری بیاد و اثبات کنه که جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد چه اتفاقی میفته؟
خیلی زود تمدن لرزان غرب نابود خواهد شد....
اربعین چطور میتونه تمدن غرب رو نابود کنه؟
✅💥 اربعین اومده تا به مردم جهان بگه میشه جور دیگه ای زندگی کرد... میشه تمام زندگیت رو فدای مردم کنی تا هر روز به خودشکوفایی بالاتری برسی...
🚩 اربعین اومده بگه آی مردم جهان! شما اگه میخواید حتی توی دنیا هم خوب و عالی زندگی کنید تنها راه اینه که مقابل هوای نفستون بایستید...
بجای اینکه هر کسی به تنهایی سمت خودش بکشه بیاید همه با هم حول محور امام زمان جمع بشید و از لذت ها استفاده کنید...
💥✅ و اگر این حرف به درستی برای همه مردم جهان تصویرسازی بشه تمدن لرزان ابلیس خیلی زود نابود خواهد شد و ما با ظهور امام زمان و برپایی حکومت عدل جهانی فاصله ای نخواهیم داشت...
#تنهامسیر
#اربعین
#انتشار_عمومی
🔸تنهامسیری شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_ 142 این تعریف اونقدر غیر منتظره بود که حادثه
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_143
اونشب قبل از قرار، هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم. دستهای او تمام وجودم رو گرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید.
بعد از شام، گوشهای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کنندهی اونجا کنار هم نشستیم بیمقدمه گفت: رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟
نگاهش کردم: جانم؟
او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و درحالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطهای گفت: من میدونم شما خیلی اذیت میشید، خودم بعضی از رفتارها رو دیدم، میفهمم چقدر براتون سخته، اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بندهست. ولی از من میشنوید میگم این هم نوعی امتحانه. شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید. نباید اجازه بدید این حرف و حدیثها پای شما رو سست کنه.. من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی...
با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانهی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جملهش رو قطع کردم و گفتم: حق با شماست.. من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچهبازیهام شما رو خسته و ناامید کنم.
او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد.
من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای آن چشمها خیره بودم.
گفت: هرگز نه از شما خسته میشم نه ناامید. مگر در یک صورت...
🔻پس یک مگر هم وجود داشت.
منتظر شدم تا جملهاش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانههام رو بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: میدونستی من عاشق بچهام؟!
با تعجب نگاهش کردم.
مبادا این مگر او هشدار برای روزی بود که من نتونم برای او بچهای بیارم؟
سوالم رو در چشمهام دید. ریز خندید و درحالیکه شانهام رو فشار میداد گفت: پس تا میتونی بچهبازی در بیار!!
حاج کمیل مهدوی اینقدر با روح و روان من بازی نکن. تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی.. تو شیوهی خودت رو داری. از راه خودت به قلبها نفود میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم. تو از همونهایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور..
او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرمابخش او را به من هدیه میداد...
و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطر و گرمای او رو به جان میخریدم.
چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پررویی نجوا کردم: دوووستت دااارم..
او خندهاش قطع شد. شرم داشتم چشمهام رو باز کنم. دندونهام رو روی هم فشردم. اينبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه.
پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟
چشمهام رو باز کردم. او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد.
پس چرا این عکسالعمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه.. نکنه... نکنه..
بالاخره لب وا کرد: منم دووووستت دااارم... دیوانهوار... مجنون وار... تا ابد..
🔻اضطرابم مبدل شد به شوک!!
اشکهام بیاختیار از چشمم جاری شد.
گفتم: پس چرا فکر کردید؟
او گل لبخندش شکفت!
دوباره دیوانهام کرد... زیر گوشم نجوا کرد:
ما مثل بعضیها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم... خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم..
چرا من و او آدم و حوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظهی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!
اینجا ظاهرا کسی نیست... ولی هراس این رو دارم که سرو کلهی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینهاش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!!
قبلا هم گفته بودم.. او ذهنخوانی بلد بود!!
چشمانش برقی عاشقانه زد و گفت: بریم خونه!!!
***
فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیم. اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد. اون شب من هم مثل او مشتاق آغاز زندگی مشترک شدم. بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه. بقول خودش مهم رضایت پروردگار است و بس.
برای مبارزهی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم. آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محلهی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدستههای سبز رنگ مسجد بیتابم میکرد. با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا..
و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم ارادهام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا میداد!
نویسنده: ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂