eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
435 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
به جای عروسی عازم مکه شدیم. تو مکه که بودیم با اینکه سنمون خیلی کم بود ولی همون جا هردومون مصمم شدیم که بچه زیاد بیاریم و یکی از حاجت های مشترکمون زیر ناودون طلا همین بود😊 اما تا یک سال و نیم بعد از ازدواجمون باردار نشدم و این بزرگترین ترسمون شده بود. هرچند هردومون به خواست خدا خیلی اعتقاد داشتیم... متوسل به شهدای جنوب کشور شدیم... یه سفر همراه راهیان نور به جنوب رفتیم و اونجا شهدا رو واسطه ی خودمون و خدا قرار دادیم و به اونا التماس کردیم... یک ماه بعد خدا حس زیبای مادری رو بهم هدیه داد... اون روز همسرم به قدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطور ندیده بودمش😊 دخترم تازه یک سالش شده بود که متوجه شدم دوباره باردارم. هم باورم نمیشد و هم کمی ناراحت بودم... ولی متاسفانه تو پنج ماه بودم که به خاطر ناشکری های خودم کوچولویی که هنوز دنیا رو تجربه نکرده بود رو از دست دادم. خیلی تو بیمارستان گریه کردم. میدونستم این گوشمالی خدا بوده. همسرم خیلی باهام حرف زد و فقط وجود ایشون تو اون روزها بود که حالم خوب شد... تازه چهار پنج ماه از اون موضوع نگذشته بود که دوباره باردار شدم، این بار خدارو شکر کردم و قول دادم یه مادر خوب باشم. همسرم روزایی که مکه بودیم رو یادم آورد و گفت که ما خودمون خواستیم، پس پای حرفمون هستیم.😊 یه پسر خوشگل وارد جمع خانواده ی ما شد و شدیم چهار نفر... پسرم یکسال و سه ماهه بود که فهمیدیم قراره سومین کوچولو هم به جمعمون اضافه بشه😄پسرم هنوز دوسالش کامل نشده بود که فاطمه خانوم چشماشو به این دنیا باز کرد☺️ یادمه اون روزا از همه حرف شنیدم. از دکتر و پرستار گرفته تا خانواده هامون... تنها کسی که خیلی خوشحال بود و بهم امیدواری میداد همسرم بود... البته خواهر شوهرم هم خیلی خوشحال بود و هیچ وقت تو جایی که ایشون بودن کسی ناراحتم نمیکرد.😊 این وسطا شرایط زندگیمون هم روز به روز تغییر میکرد و هر کوچولو با خودش کلی خیروبرکت وارد زندگیمون میکرد.. ولی پاقدم فاطمه خانوم یه چیز دیگه بود.😊 از یه خونه ی کوچیک مستاجری رفتیم خونه ی خودمون که بزرگ هم بود... تو لحظه لحظه ی زندگی مون ردپای حمایت خدا رو ازمون میدیدیم... تازه تو خونه‌ی جدید ساکن شده بودیم، فاطمه تازه هشت ماهش بود که فهمیدم خدا دوباره داره برامون مهمون می‌فرسته...😁 از یه طرف شوکه شده بودم. از یه طرف از ناشکری میترسیدم... وقتی خبر رو به همسرم دادم بدون حرف گوشی رو قطع کرد... دو ساعت بعد با گل و کیک و برف‌شادی خونه بود😁 اون شب اینقد با بچه‌ها بالا پایین پریدن و شادی کردن که مثل اون شبی رو دیگه یادم نمیاد😄 بچه‌ها که همه کوچیک بودن و هیچی نمی‌فهمیدن، فقط حال باباشون اونا رو هم به وجد آورده بود و شادی می‌کردن😁 مهمون جدید ما یکم عجله داشت و زودتر پاشو تو این دنیا گذاشت. و همین موضوع باعث شد یه ماه تو دستگاه بمونه... بدترین روزای من و باباش همون یه ماه بود😔 تا اینکه بعد از یه ماه مهمون کوچولو وارد خونه شد... همه خوشحال بودیم به جز اطرافیانمون😁 البته بازم به غیر از خواهرشوهرم... بنده خدا مامانم هم دیگه حرفی نمی‌زد... ولی می‌دونستم داره غصه می‌خوره.. اصلا هم حرفای من و همسرم قانعش نمی‌کرد☺️ هنوز تو مشکلات درمان علی آقا بودیم که فکر کردم دوباره باردارم... این بار دیگه ترسیدم و باز هم دل خدا رو شکستم😔 همون روز با اینکه مطمئن از بارداری نبودم ولی خیلی گریه کردم.. بعداز ظهرش بود که دخترم دست بچه‌هارو گرفت که برن تو محوطه بازی کنن که متاسفانه آسانسور خراب شد و هر سه تاشون تو آسانسور گیر کردن... البته به غیر از آخری، چون اون موقع فقط چهار ماهش بود... چه حال بدی بود اون روز..‌. مثل مرغ پرکنده طبقه‌های ساختمون رو بالا پایین می‌دویدم... همه به حالم زار میزدن... تو تمام اون لحظه‌ها از خدا بچه‌هامو می‌خواستم ... خداروشکر با کمک مردم هرسه‌تاشون سالم نجات پیدا کردن... ولی گریه‌هاشون دلم رو به درد آورد... فهمیدم خدا اگر نمی‌خواست این دسته گلا الان دستم نبودن... باز هم برای تقدیری که تو مسیرم قرار گرفته بود و خودم خواسته بودم سر تعظیم آوردم. ولی بعدش فهمیدم اصلاً باردار نبودم. جالب اینجا بود که ماه بعد با همه‌ی مراقبت‌هایی که داشتم فهمیدم باردارم😳 اصلا باورم نمی‌شد.. اصلاً.. ولی از ناشکری خیلی میترسیدم... چون هنوز یک ماه از اون واقعه نگذشته بود... همسرم هم همچنان خوشحال و سرخوش😁 هم باورش نمیشد و هم به تقدیر خدا خندش گرفته بود. واقعا اون روزها فهمیدم اگر خدا نخواد حتی برگی از درخت نمی‌افته.... همسرم می‌گف به همون دلیلی که تا خدا نخواد هزار بار درمان هم فایده نمی‌کن برای بچه‌دار شدن.... به همون دلیل هم هزار بار مراقبت فایده نمی‌کن برا بچه‌دار نشدن. ادامه دارد... 🔰به کانال «جهاد زنان» در ایتا بپیوندید👇 💞 @jahadalmarah
💕 جهاد زنان💕
#تجربه_من #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزند_خداخواسته به جای عروسی عازم مکه شدیم. تو مکه که بودیم با این
انگار خدا حرف ما تو مکه رو خیلی جدی گرفته بود😁 شهدا هم حسابی واسطه شده بودن😁 وقتی کوچولوی پنجم به دنیا اومد، دختر بزرگم تازه کلاس اول بود!!!! دیگه فامیل بی‌خیالمون شدن... هرچند که این آخریا تازه سروصدای بچه‌ی کم خوب نیست، داشت بلند میشد... و همین باعث شده بود از سمت دکتر و پرستارا تازه تشویق هم بشم😁 پسر آخریم تازه پنج‌ماهه بود که خانوادگی راهی کربلا شدیم..☺️ شب عید غدیر تو حرم حضرت علی(ع) خیلی صفا داشت... هرچند من تو اون سفر فقط مشغول بچه‌ها بودم ولی خیلی حال خوشی داشتم از اینکه جایی دارم برای بچه‌هام مادری می‌کنم که قبلاً بزرگای دینم اونجا نفس کشیدن.‌.. اون شب با تمام احترام و شکرگزاری از امام علی(علیه‌السلام) خواستم بهم اجازه بدن این پنج تا رو به بهترین شکل بزرگ کنم. و برای بزرگ کردنشون کمکم کنن❤️گفتم ناشکر نیستم ولی دوست دارم اگر قراره بازم به یاوران حضرت مهدی(عج) اضافه کنم دوست دارم کمی این پنج تا بزرگ بشن... حالا الان دختر بزرگم ۱۳ سالشه... پسرم ۱۰ سالشه.. فاطمه خانوم امسال کلاس اوله☺️ علی آقا سال دیگه میره کلاس اول... پسر آخریم هم پنج سالشه😊 اوایل زندگی هیچی نداشتیم. حتی همسرم نصفه سربازیش هم مونده بود و خونه‌ی مادرشوهرم زندگی می‌کردیم... ولی هردومون به شدت اعتقاد داشتیم که بچه با خودش روزیش رو میاره. الحمدالله الانم روز به روز شرایط زندگیمون بهتر از قبل میشه و هیچ وقت با وجود این گرونیا تو برآورده کردن حاجت‌هاشون شرمندشون نشدیم... هرچند که تو زندگی ما هزینه‌ها خیلی فرق داره و مدل توقعات بچه‌هامون خودبه‌خود متفاوت هست. بچه‌های من یاد گرفتن که زیاده‌خواه نباشن و استفاده کردن از وسایل بچه‌ی قبلی براشون عادی هستش. همه‌شون بچه‌های خلاق و باهوشی هستن... من و پدرشون خیلی به ندرت براشون اسباب بازی می‌خریم... به خاطر همین قدر داشته‌هاشونو می‌دونن و خیلی با سلیقه هستن. همشون حتی اون کوچیکه عاشق این هستن که خودشون یه چیز جدید برای بازیشون بسازن😉 وسایل کاردستی تو خونه‌ی ما همیشه به راهه... از کارتون و مقوا گرفته تا قوطی‌های خالی و ظرف‌های پنیر و من هیچ وقت برای این کارهاشون اعتراض نکردم، با اینکه این کارهاشون خیلی بریز و بپاش داره و کارم زیاد میشه ولی خیلی راضیم.😌😊 تو خونه‌ی ما شاید فقط بچه‌ها دو ساعت مفید تلویزیون ببینند. یعنی تلویزیون واقعاً بود و نبودش تو خونه‌ی ما فرقی نمی‌کنه...🎀 همسرم بیشترین حواسش رو حلال بودن نونی هست که تو خونه میاره✨🌷✨ ... و همین بزرگترین موفقیت ما تو تربیت فرزندانمون هست.😍 همه‌ی بچه‌های من عاشقانه، رهبرشون رو دوست دارن و بزرگترین آرزوشون دیدار با رهبر هستش.😊 🔰به کانال «جهاد زنان» در ایتا بپیوندید👇 💞 @jahadalmarah