💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_79 فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_80
خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی چادرش از جنس حریر بود. خانه عطر گلاب میداد. من صورت فاطمه رو نمیدیدم. و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم. و خطاب به من با صدایی ناآشنا گفت: دیشب من هم برات دعا کردم. به حرمت دعای آقات در حق خودم..
بعد از کمی مکث گفت:
اون دلش پر از غصست.. آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده.
من از صدای ناآشنای او لرزه به جانم افتاد.
با من من پرسیدم: اااز.. کی.. حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟!
بلند شد که بره.. تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد. او را نمیشناختم. حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم. ولی با اینکه هالهای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست..
هاج و واج نگاهش کردم. او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت: برام تسبیحات حضرت زهرا"س" بخون. دعا میکنم به حاجتت برسی
داشت میرفت که شناختمش.!!
از خواب پریدم. تمام صحنههای خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت..
او الهام بود!! خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟!
حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم! این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه!
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدر فکرم پریشون بود که نمیتونستم. ساعت رو نگاه کردم. نزدیک شش بود. آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیرایی سادهی دیشبم رو جبران کنم. فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد. به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم. برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم. ساعت نه بود که فاطمه بیدار شد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد.
_تو رو تو جنوب باید با مشت و لگد بیدار میکردیم چهجوریاست که الان بیداری؟؟
خندیدم و گفتم: هرکاری کردم خوابم نبرد. برو دست و صورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم.
او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت:
_این بوی قورمه سبزی از قابلمهی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی.
گفتم: امیدوارم دوست داشته باشی
او کنارم نشست و گفت:
_اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بیسلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!!
با اخم و تشر گفتم: بیخووود!! من به هوای تو درست کردم. باید ناهارتو بخوری بعد بری.
فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت: وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم..
با تعجب نگاهش کردم:
_تو هم خواب دیدی؟ چه خوابی؟
او سرش رو بلند کرد و گفت:خوابو که تعریف نمیکنن.. ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه.. چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم!
باهم خندیدیم.
گفتم: از بس که دیشب دربارهٔ همه چی حرف زدیم!! منم تحت تأثیر حرفهای دیشب، خوابای عجيب غریبی دیدم.
فاطمه آهی از سر امیدواری کشید: انشاءلله
واسه هردومون خیره!
و با این جمله بحث بسته شد.
حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد.
دلم نمیخواست او از کنارم بره. او هم نگرانم بود. میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره.
میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانهای بهم گفت: خواهش میکنم مراقب خودت باش. درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست.
حرفش رو تأیید کردم و گفتم: شاید بهتر باشه بهش همهٔ واقعیت رو بگم.
فاطمه کمی فکر کرد و گفت:گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم. ممکنه بقول تو نقشهای برات کشیده باشه. فعلن فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه!
او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت: توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته. به آغوش خدا اطمینان کن.
قطره اشکی از گوشهی چشمم لغزید.
سرم رو از روی شانهاش بلند کردم. آهسته تکرار کردم: خدا منو در آغوشش گرفته
او با لبخندی چندبار به شانهام زد و دوباره تاکید کرد: به آغوشش اعتماد کن.. بترسی افتادی!!
گونهام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت: مسجد منتظرتم ها.. صف اول بی تو خیلی غریبه. خدانگهدار..
اشکم رو پاک کردم.
_خدانگهدار
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂