eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
438 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از در محضر استاد شجاعی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @jalasate_ostad
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_77 فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به آرامی سرخورد.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 گفتم: حالا که مطمئن شدم کل حرف‌هامو شنیدی راحت‌تر می‌تونم ازت کمک بگیرم. وای بر من بخاطر این‌همه گناهان کوچیک و بزرگ! در کوزه‌ی هر کدوم از اتفاقات گذشته‌ام رو وا می‌کردم بوی تعفنش بلند میشد و خجالت می‌کشیدم. درسته که قلبا از کارهام پشیمونم ولی بعضی از گناه‌ها اگه از نامه ی عملت پاک بشن از حافظه‌ت محو نمیشن و زشتیش تا اَبدُالدهر آزارت میدن. ادامه دادم: _یادته اون‌شب بهت گفتم کار ما تور کردن پسرهای پولدار بود؟ اف بر من که جای من، فاطمه باشرم سرش رو پایین انداخت. گفتم: کامران هم یکی از همون قربانی‌ها بود. من تا قبل از سفر راهیان دودل بودم ولی اونجا تصمیم گرفتم برای همیشه دست از این بازی بردارم. حتی وقتی برگشتم هدایای گرونقیمتش رو بهش برگردوندم. فاطمه نگاهم کرد. پرسید: خب؟ اونوقت به کامران گفتی که این رابطه فقط یک نقشه‌ی پرسود بوده؟ _نه!! جرات گفتنش رو نداشتم.. ولی سربسته یک چیزایی گفتم.. _خب؟؟ برای فاطمه کل جریان خودم و کامران، همینطور اتفاق امروز رو تعریف کردم. و منتظر واکنش او شدم. او قبل از هر واکنشی پرسید: _گفتی هدایای کامران رو بهش برگردوندی. سوالم اینه که مگه هدایا رو با هم دست‌هات قسمت نمی‌کردید؟ با حالتی معذبانه پاسخ دادم: چرا.. ولی در مورد اینها فعلن باهاشون حرف نزده بودم و اصلا بخاطر همین هم، غیبتم موجب ترس و اضطراب نسیم و مسعود شد.. فاطمه پرسید: مسعود و نسیم هم شغلشون همینه؟ گفتم:نه! اونها هردوشون تو یک شرکت کار می‌کنند. درآمدشون هم بد نیست.! فاطمه چشم‌هاش رو درشت کرد و پرسید: _پس چرا تو این کار هستند؟؟؟ شانه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: نمی‌دونم!! شاید چون عادت کردن به دله دزدی! خوب البته سود خوبی هم براشون داشت. به هوای آشنا کردن من با پسرهای مختلف یک پورسانتی از اون پسر می‌گرفتند و از این‌ور هم هرچی گیر من میومد نصفش برای اونها میشد. فاطمه با ناباوری گفت: مگه تو چجوری بودی که پسرها حاضر بودن در ازای تو پورسانت به اونها بدن؟! سرم رو باحالت تأسف تکون دادم! واقعا از گفتن واقعیت شرم داشتم! گفتم: ما با نقشه می‌رفتیم جلو. اول این پسرها رو شناسایی می‌کردیم و بعد من.. آه خدا منو ببخشه.. من دورادور ازشون دلبری می‌کردم و با رفتارهای اغواگرانه اونها رو جذب می‌کردم. از اون طرف مسعود ادای دلسوخته‌ها رو درمیاورد و برام تبلیغ می‌کرد که این دختر خیلی فلانه.. خیلی بصاره.. همه آرزوش رو دارن ولی این دختر به هیچ کس محل نمیده.. و حرف‌هایی که روی گفتنشو ندارم.. خلاصش این که من شده بودم وسیله‌ای برای عرض اندام کردن پسرهای دوروبرم و واسه اینکه همشون به مسعود ثابت کنند که من هم قیمتی دارم حاضر بودند هرکاری کنند.. فاطمه با تأسف سری تکون داد و زیر لب گفت: تأسف باره!!! اصلا نمی‌تونم این عده رو درک کنم.. واقعا یعنی ما تو جامعه چنین احمق‌هایی داریم؟! چطور می‌تونن به کسی که اصلن نمی‌شناسنشون اعتماد کنند و براش خرج کنند؟ من که داشتم از خجالت حرف‌های فاطمه آب میشدم سکوت کردم و آهسته اشک ریختم. فاطمه با لحنی جدی گفت: نمی‌تونم بهت بگم ناراحت نباش یا گذشته‌ها گذشته.. چون واقعا بد راهی رو واسه پول درآوردن انتخاب کردی، ولی بهت افتخار میکنم که از اون باتلاق خیلی بد ،خودت رو بیرون کشیدی.. من هنوز سرم پایین و چشمم گریون بود. صورتم رو بالا آورد و با لبخندی گفت:سرت رو بالا بگیر دختر..عسل دیروز باید شرمنده باشه نه رقیه سادات امروز..اون روز تو قطارهم بهت گفتم تا خدا و جدت رو داری نگران هیچ چیز نباش! با گریه گفتم:خدا ببخشه..بنده ش چی؟ من حتی نمیدونم چقدر از پول اون بیچاره ها تو زندگیم اومده تا بهشون برگردونم و نمیتونمم ازشون حلالیت بطلبم چون آدمهای درستی نیستند ممکنه بلایی سرم بیارن..تا حالاش هم اگه بخاطرزرنگیم نبود ممکن بود یک بلایی سرم بیارن و خدای نکرده عفتم زیر سوال بره! فاطمه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و با پوزخندی گونه ام رو کشید و گفت: زرررنگ ی تو؟!!!!اشتباه نکن!حتی اگر زرنگترین آدم رو زمین هم باشی وقتی خدا پشتت نباشه بالاخره یک جا زمین میخوری..اگه تا بحال اتفاق خطرناکی برات نیفتاده نزار رو حساب زرنگیت ،بزار رو حساب دعای پدر خدا بیامرزت و بزرگی خدا...دختر خدا خیلی دوستت داشته که هنوز اتفاقی برات نیفتاده! حق با فاطمه بود! سرم رو لای دستانم پنهون کردم تا بیشتر از این ، زیر نگاه فاطمه نسوزم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم شما که اینقدر خوب هستی همش به من چایی و شربت میدی راه دسشویی هم نشونم میدی ؟ خنده ام گرفت و با دستم به دستشویی اشاره کردم. عجب شب پرماجرایی بود..در عرض یک شب همه چیز به یکباره تغییر کرد.تاهمین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم..تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میکردم..تا همین دیروز فکر میکردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر کج فهم بودم!!همیشه فکر میکردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!! حاج مهدوی یکبار ازدواج کرده بود و اینقدر عاشق بود که با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نکرده بود!! فاطمه نامزدی وفادار داشت که با وجود مشکلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهایش غرق عشق و نیاز میشد. با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم که رقیب عشقیم دوست صمیمی و مومنم باشه.ولی خوشحال نیستم.چرا که من در رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشانه ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به خودم لعنت میفرستم که کاش هیچ گاه با او آشنا نمیشدم و دلبسته اش نمیشدم.واقعیت این بود که حاج مهدوی حق من گنهکارو عاصی نبود! ولی یکی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات کنه..چه کنم؟ با این دلی که روز به روز مجنون تر و بیتاب تر میشه چه کار کنم؟ _میای نماز شب بخونیم به نیت باز شدن گره هامون؟؟ فاطمه با دست وصورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افکارم پرت کرد بیرون. آره..چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و یک دل سیر گریه کنم و خدا رو التماسش بدم به بنده های خوبش.. پرسیدم :چطوریه؟!یادم میدی؟ دقایقی بعدکنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی تکبیره الاحرام رو میگفتم با خودم فکر کردم که چه شبهایی نسیم کنارم بود و باهم مشغول چه کارهای بیهوده ونقشه های شیطانی ای میشدیم و آخرش هم بدون ذره ای آرامش واقعی میخوابیدیم ولی امشب با این دختر آسمانی،خونه پایگاه ملایک شده و جای پای شیاطین از این خونه محوشده. نماز خوندیم...چه نمازی.!!چه شوروحالی.!!.بدون خجالت از همدیگه گریه میکردیم و آهسته برای هم دعا میکردیم. اون شب من نفسهای ملائک رو کنار گوشم حس کردم...اونشب من صدای خنده های آقام رو شنیدم..اونشب من ایمان داشتم که خدا توبه ی منو پذیرفته و حاجتم رو میده.. اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب درگوشه ای خوابیدیم.قبل از اینکه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی که خواب درآن موج میزد گفت:رقیه سادات..یه قرار.. با خواب الودگی گفتم:هوم.؟؟ _بیا قرار بزاریم هرکس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یکی، هرشب نمازشب بخونه.قبول؟؟ چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده‌های رمقم گفتم: اوووم.. قبول! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🕊 اے بهارے ترین آینہ هستے یوسف ڪنعانے من،سلام آقا جانم... بیا و اذان عشق بخوان تا جهان سراسر مسلمان شود بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....» را فریاد ڪن... چشم انتظار مانده‌ام؛ من سر خوشم از لذت این چشم بہ راهے و چشم انتظار مے‌مانم... سلام آقاے مهربانم صبحت بخیر مولاے من @Emamkhobiha🌹
امام زمان 040.mp3
10.8M
قسمت چهلم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣ بی‌حوصلگی ✅ از آن جایی که قرار نیست در این نوشتار، از واقعیت‌های موجود در جامعه دور شویم، به همین دلیل هم به صراحت باید بگوییم: آزاد گذاشتن کودکان، نیازمند حوصلۀ بسیار است. ❌ متأسّفانه، نوع زندگی مدرن، انسان را به شدّت، بی‌حوصله بار آورده است. ✅ ما پیش از این هم گفته‌ایم که تربیت فرزند، به حوصله نیاز دارد. پدر و مادر بی‌حوصله، نمی‌توانند در تربیت فرزندانشان موفّق باشند. 💢آزاد گذاشتن کودک، به هم ‌ریختگی و سر و صدا به دنبال دارد و کودک آزاد، نیازمند مراقبت بیشتری است. 💯چه کسی می‌تواند اینها را به خود بقبولاند؟ کسی که حوصلۀ کافی برای تربیت فرزند دارد. 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۸۱ @abbasivaladi
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
برای بچه هامون بیشتر وقت بزاریم... منظورم این نیست که همه زمانمون رو به بچه ها اختصاص بدیم اما ، فرزند ما نیاز داره حداقل روزانه ۲۰ تا ۳۰ دقیقه مورد توجه مهربانانه ما قرار بگیره🥰 یعنی شش دانگ حواس ما به اون باشه و کارهایی که دوست دارده رو با هم انجام بدیم😊 این ارتباط خیلی از اضطراب های  کودک و نوجوان ما رو کاهش می ده و باعث بهبود روابط ما با فرزندانمون خواهد شد☺️ عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
هدایت شده از در محضر استاد شجاعی
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴فرصت تقویت ژن ها قبل از بارداری و بعد از بارداری یکی نیست...🚻 @jalasate_ostad
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_79 فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز می‌خواند. ولی چادرش از جنس حریر بود. خانه عطر گلاب می‌داد. من صورت فاطمه رو نمی‌دیدم. و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه می‌کردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمی‌تونستم رخ کاملش رو ببینم. و خطاب به من با صدایی ناآشنا گفت: دیشب من هم برات دعا کردم. به حرمت دعای آقات در حق خودم.. بعد از کمی مکث گفت: اون دلش پر از غصست.. آزارش نده. اگه می‌خوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده. من از صدای ناآشنای او لرزه به جانم افتاد. با من من پرسیدم: اااز.. کی.. حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟! بلند شد که بره.. تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد. او را نمی‌شناختم. حتی نمی‌توانستم صورتش رو بخوبی ببینم. ولی با اینکه هاله‌ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست.. هاج و واج نگاهش کردم. او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت: برام تسبیحات حضرت زهرا"س" بخون. دعا می‌کنم به حاجتت برسی داشت می‌رفت که شناختمش.!! از خواب پریدم. تمام صحنه‌های خوابم در مقابل چشمم رژه می‌رفت.. او الهام بود!! خدایا او در خواب من چیکار می‌کرد؟؟! کی رو می‌گفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو می‌شناخته؟؟! حتما بخاطر صحبت‌های فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم! این خواب هیچ معنایی نمی‌تونست داشته باشه! چشم‌هام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدر فکرم پریشون بود که نمی‌تونستم. ساعت رو نگاه کردم. نزدیک شش بود. آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیرایی ساده‌ی دیشبم رو جبران کنم. فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد. به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم. برای ناهار قورمه سبزی بار گذاشتم. ساعت نه بود که فاطمه بیدار شد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد. _تو رو تو جنوب باید با مشت و لگد بیدار می‌کردیم چه‌جوریاست که الان بیداری؟؟ خندیدم و گفتم: هرکاری کردم خوابم نبرد. برو دست و صورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم. او در حالیکه به سمت اجاق گازم می‌رفت گفت: _این بوی قورمه سبزی از قابلمه‌ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی. گفتم: امیدوارم دوست داشته باشی او کنارم نشست و گفت: _اونی که قورمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی‌سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!! با اخم و تشر گفتم: بیخووود!! من به هوای تو درست کردم. باید ناهارتو بخوری بعد بری. فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت: وااای رقیه سادات نمی‌دونی چه خواب خوبی دیدم.. با تعجب نگاهش کردم: _تو هم خواب دیدی؟ چه خوابی؟ او سرش رو بلند کرد و گفت:خوابو که تعریف نمی‌کنن.. ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه.. چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم! باهم خندیدیم. گفتم: از بس که دیشب دربارهٔ همه چی حرف زدیم!! منم تحت تأثیر حرف‌های دیشب، خوابای عجيب غریبی دیدم. فاطمه آهی از سر امیدواری کشید: ان‌شاءلله واسه هردومون خیره! و با این جمله بحث بسته شد. حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد. دلم نمی‌خواست او از کنارم بره. او هم نگرانم بود. می‌گفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره. می‌دونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه‌ای بهم گفت: خواهش می‌کنم مراقب خودت باش. درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید می‌دونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست. حرفش رو تأیید کردم و گفتم: شاید بهتر باشه بهش همهٔ واقعیت رو بگم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت:گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم. ممکنه بقول تو نقشه‌ای برات کشیده باشه. فعلن فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه! او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش می‌کردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت: توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته. به آغوش خدا اطمینان کن. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم لغزید. سرم رو از روی شانه‌اش بلند کردم. آهسته تکرار کردم: خدا منو در آغوشش گرفته او با لبخندی چندبار به شانه‌ام زد و دوباره تاکید کرد: به آغوشش اعتماد کن.. بترسی افتادی!! گونه‌ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت: مسجد منتظرتم ها.. صف اول بی تو خیلی غریبه. خدانگهدار.. اشکم رو پاک کردم. _خدانگهدار ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 در رابستم. پشت در آرام آرام اشک ریختم. خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی.من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد. کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم! یاد جمله ی فاطمه افتادم! (خدا تو رو در آغوش گرفته..). بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه.پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم..همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه! امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا! رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!! اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت : در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت‌ اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن! من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم: این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟ فاطمه هم با خوشحالی میخندید. _ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه. روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیط بود و با چادرم تناسبی نداشت.تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم. وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت) حال عجیبی داشتم.وارد دفتر مدیریت‌ که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!! ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم! خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم . فاطمه گفت: بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم. به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم! گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد. من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:کیه؟! فاطمه با دهانی باز گفت:حااامد من ذوق زده شدم.گفتم:ای ول!!!! چقدر خدا عادله...یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟ _آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!! میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده! با حرص گفتم: بابا خب جواب بده از خودش میپرسی! فاطمه دستهاش میلرزید: _نه..نه نمیتونم رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم: _فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟ فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم _سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟ حامد؟؟؟.....من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟ حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم. فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه کرد.با نگرانی وکنجکاوی پرسیدم:فاطمه چیشد؟ حامد چی میگفت؟؟ ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂