🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_133
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست و پامو گم کردم.
حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شمارهی منو از حاج آقا احمدی گرفته!
او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بیمیلی پاسخ میدادم. چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم.
لحظهای به خودم تلنگر زدم که پس چی شد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مؤمن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها و حدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو و اعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست.
اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه. ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد.
🔹پسر بنده روحانی هستند. سی و یک سالشونه. و قبلا هم یکبار ازدواج کردن...
دیگه گوشهام چیزی نمیشنید... نیازی هم به شنیدن نبود... تا همینجای صحبتهاش کافی بود
تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم..
او حرفهاش تموم شده بود و منتظر پاسخی از سوی من بود.
سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده. نفس زنان و با لکنت گفتم:
مممننننن...
او هم فهمید که زبانم بند اومده.
محترمانه عذرخواهی کرد و گفت: عجله نکن دخترم. میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه. شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد. بهتره خوب فکرهاتونو بکنید. من انشاءلله عصر زنگ میزنم. هرچی قسمت باشه همون خیره انشاءلله.
در دلم یک نفر فریاد میزد: کدوم فکر؟؟
من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم. من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاصتره!! اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من. اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!
او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با او خداحافظی کنم. هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم. این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود.
از شوق سر از پا نمیشناختم. خنده و گریهام باهم ادغام شده بود... عین دیوونهها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد. اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بیادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟
در میان حالات جنونآمیزم فاطمه زنگ زد.
نفسزنان گوشی رو برداشتم.
او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید: رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟
من منکنان و نفسزنان گفتم: فاطمه... دارممم میمیرم.. دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم!
او نگرانتر شد.
پرسید: چی شده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر...
حرفش رو قطع کردم.
با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم: فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه... فاطمه... منننن ...بگو من.. خوابم یا بیدار؟
استرس من به جان او هم افتاد... با هیجان گفت:
معلومه که بیداری. جونم رو به لب رسوندی بگو چی شده؟
با اشک و شادی گفتم: ازم... ازم... خواستگاری کرد...
فاطمه در حال سکته بود.
با من من گفت: ک..کی؟؟؟
نفسم رو بیرون دادم: حااااج مهدددوی...
او هم به لکنت افتاد: خخوو...خووودش؟؟
🔸نه... مادرش!!
او با شوق و ناباوری میخندید.. و من درمیان خندههای او تکرار میکردم. اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!
او گفت: باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم. میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده...
باهم پشت تلفن گریه کردیم... خندیدیم... ذوق کردیم... حتی ترسیدیم...
تا عصر دل توی دلم نبود... نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری!
فقط روی سجادهام سجدهی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم.
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بیادبی نکنم.
تسبیح رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
ف_مقیمی
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده اشکال شرعی دارد.
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت134
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بیادبی نکنم.
تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
خانوم مهدوی گفت: ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم. امیدوارم در این مدت فکرها و مشورتهاتونو کرده باشید!
سعی کردم صدام رو کنترل کنم!
با خجالت گفتم: بله...
🔹خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم.
من واقعا نمیدونستم باید چی بگم! چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبهرو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم!
با حجب و حیا گفتم: من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم...
او جملهم رو قطع کرد.
🔹بله در جریان هستم. خدا رحمتشون کنه. مهم خودتون هستید. انشاءلله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه.
پس او از زندگی من کموبیش اطلاع داشت. دعا کردم که از گذشتهی سیاهم خبر نداشته باشه.
گفت: نفرمودید کی خدمت برسیم؟
زبانم گفت: هر زمان خودتون صلاح میدونید.
دلم تأکید کرد: محض رضای خدا زودتر..
او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند.
گفت: خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم.
***
تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم!
هزاربار گریه کردم و خندیدم..
هزار بار ترسیدم و یکدل شدم!!!
و تا فردا شب هزار بار از تنهایی و بیکسیم دلم گرفت. دوست داشتم آقام و مادرم بودند و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آیندهم یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم میانداخت و من از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!!
اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم... تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!!
فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه..
فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد.
اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکمتر و مهربانتر از همیشه وجودم رو میفشرد. چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم!
حلقهی دست خدا اونقدر تنگتر و کریمتر شد که حاج احمدی هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونوادهام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه!
بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی!
حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!!
فاطمه از ظهر اومد و به من که از شدت استرس و شوک ناشی از این حادثهی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت و اون سمت میرفتم کمک کرد..
من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد وبرام تصنیفهای عاشقونه و شاد میخوند تا بخندم!!!
خانه بوی شادی و عید به خودش گرفته بود!
حتی روشنتر از همیشه به نظر میرسید.
نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم.. موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بیاختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت.
من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و ذکر میگفتم.
او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد.
ذکرم که تموم شد پرسیدم: چیزی شده؟
او گفت: این دستمال رو از کجا آوردی؟
خیلی عادی گفتم: قصهش مفصله برات تعریف نکردم. مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم.
توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزئیات بیشتری از اون شب بشنوه.
پرسید: این دستمال دست تو چیکار میکنه؟
گفتم: اون شب یک درگیری بین من و یک لاتی پیش اومد و فک و بینیم آسیب دید. حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم.
او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد.
من با تعجب نگاهش کردم.
پرسیدم: جریان چیه؟ نباید بهم این دستمالو میداد؟
او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم!!
دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم.
🔸از چی حرف میزنی؟!
فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت: این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود. این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرحو کشید روی دستمال پیاده کرد. دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه. بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش میگذاشت. جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه.
حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده... این بنظرت یعنی چی؟؟
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت135
فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده... این بنظرت یعنی چی؟؟
من زبانم بند اومده بود.
به سختی گفتم: تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم... ایشون دلش نمیخواست بهم بده...
یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچه بین من و حاج مهدوی بود تعریف کردم.
او با ناباوری و شوق بیاندازه حرفهامو گوش میکرد... اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت!
زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند. اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند. اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید: چرا هنوز آماده نشدید؟!!
ما با شرمندگی خندیدیم. اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم. همونطور که در مقابل آینه روسری و چادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت: بهت حسودیم میشه!
🔸پرسیدم:چرا؟!
🔹او گفت:چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهامو تو دل حاج مهدوی پرکنی... و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده...
واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو... باید یک دفعه سرو کلهت پیدا میشد و منو از غصهی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی! تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی!
به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم.
با اضطراب پرسیدم:
🔸بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟
او خندهی شیطنتآمیزی کرد و گفت: اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال و تسبیحشو ازت پس بگیره!! پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه!
بلند خندیدم...
او هم میخندید.
با روی شاد و گشاده به پذیرایی رفتیم. اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دور سرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانههای مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد!
راس ساعت هشت شب زنگ خانه رو زدند. من دست وپام رو گم کرده بودم. با هول و ولا از خانومها پرسیدم: من چیکار کنم؟ الان باید همینجا باشم؟
خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود. او با دیدن حالم خندید و گفت: برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا..
حاج احمدی با او مخالف بود.
🔹نه خانوووم... چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که..
در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند. تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود. ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
مادر حاج مهدوی زنی با قدمتوسط بود که از طرز قدم برداشتنش پیدا بود پا درد دارد. و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهرهای آرام و دوست داشتنی داشت...
اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد. او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود... رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد.
فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو... یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم و به اونها سلام کردم. حاج مهدوی با گونههای سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد. دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند. دنبال فاطمه گشتم. چطور حواسم نبود او کنارمه..
سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشهای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد. خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همه مشغول گفتوگو و تعارف پراکنیهای معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود.
حاجمهدوی سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه. این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا او از روی اجبار و بیرغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
باکمی تغییر
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
با وسایل دور ریز
خونه های قارچے بساز
⃢
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
مولاےمهربانم
کاش به اندازهے گلهاے آفتابگردان معرفت داشتم
و همواره رو به سوئے که شما هستید مےگرداندم
و گردش عمر و زندگیم را به دستان پدرانهے شما مےسپردم
اما
افسوس
از این دنیاے فانے و بازیچههایش
که سخت سرم را گرم کرده
و حواسم را پرت
سلامے عرضه مےدارم به محضرتان
شاید بیشتر رو به سویتان آورم
السلام علیک یا قطب العالم✋
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#سلاممولاےمهربانم
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 064.mp3
5.56M
قسمت شصت و چهارم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
💕 جهاد زنان💕
💠این «فردا» رو نمیفهمه❗️ اصلاً نمیفهمه بچه! از نظر رشد شناختی، کمکم متوجه میشه دیگه. فردا رو نمی
.
⚠️چهقدر مامانهای محترم مقصرند در اینکه بچهها زمان رو نسبت بهش شعور پیدا نکنند؟
چهقدر باباها مقصرند👨
چقدر مدرسه🏢چقدر مهدکودک مقصرند در اینکه زمان رو بچهها نفهمند؟ نمیدونم!🤔😐
چقدر خودِ ما مؤثریم، مقصریم در اینکه زمان رو نفهمیم؟😞
«دوست داشتنیها، دوست داشتنیها».
چرا من اول اسم مادرها رو میارم❓
چون مادرها مظهر دوستداشتنیها هستند.😌
☣مادرهایِ محترم! آداب دوست داشتن رو شما باید به بچههاتون یاد بدین.
شمایی که وقتی به بچهات میگی:
وای چه رنگ قشنگیه، 😍 این چه غذایِ خوبیه،😋 بریم فلانجا خیلی خوبه.🙃
مادر تظاهراتِ محبتاش موجب میشه مِهرورزی رو آموزش بده به بچه.😘☺️
اگر مادر هنگام مهرورزی، «تعادل» رو رعایت بکنه، هنگامِ دست برداشتنِ از مَحبت، آداب رو بتونه قدرتمند رعایت بکنه، بچه رو بهش یاد میده، آرزوهای طول و دراز نداشته باش...✔️💯
اصلاً چیزی رو زیاد دوست نداشته باشه؛ مهم نیست...❗️
🌀بهترین بچه، بچهی اون مادریه که مادرش بهش یاد داده یه چیزی رو خیلی دوس داره😌 مثلاً باباهه گفته نه یا مثلاً نشده تقصیر بابا هم نبوده؛ این با اون اشک و احساسات و آه و زاری و ناله، عمیق جلویِ بچه میگه: خُب پس مهم نیست.😊😉
خُب بچهها امشب چی غذا درست کنیم⁉️
#مدیریت_زمان ۸۸
🖤 @jahadalmarah
عه مادرِ چه ریلکس، داشت میمُرد برای یه همچین موضوعی از شدت مَحبت یا تنفر. چقدر راحت!
آموزش میده به بچه.🙂
آدم یه چیزی رو دوست داره براش مهم نیست، مگه مهمه❓
وقتی آموزش داد، بچه یاد میگیره با محبتهاش چهجوری برخورد کنه، با آرزوهاش چهجوری برخورد کنه.‼️
وقتی این اتفاق افتاد این آدم شعور زمان رو میتونه پیدا بکنه، و اِلّا آدم، زمان را نمیتونه بفهمه یعنی چی؟😏
کلامِ أمیرالمؤمنین خیلی روشنه.💫
میفرمایند: زمانِ طولانی، کوتاهه.
کوتاه بودن زمان رو آدم بخواد درک بکنه باید دلش از محبتهای خیلی شدید سالم باشه.💠
هر چیزی رو خیلی شدید دوست داشته باشی، دیگه خیلی شدید دوست نداشته باش‼️
توصیهی خیلی روشنیه
«آمال حجابِ آجالاند»
آجال یعنی چی🤔
آجال یعنی پایان یافتنِ زمان.
آدم باید به لحظهیِ پایان یافتنِ زمان، تمام عمرش زندگی کنه.✅
#مدیریت_زمان ۸۹
🖤 @jahadalmarah
🌲…
#خوشمزهجاتے🥧↯
يك ليوان شكر + نصف ليوان روغن مايع و نصف ليوان كره (به دماي محيط رسيده)
،رو با همزن كمي زده،بعد كمي وانيل و سه تا دونه تخم مرغ رو يكي يكي اضافه كرده،
بعد يه ليوان ماست و كمي هم زدن،بعد يك ق غ بكينگ پودر و دو ليوان آرد الك شده به مواد اضافه كرده،
مايه ي كيك رو داخل قالب چرب شده ريخته،بعد سه تا سيب متوسط رو برش ميديد به همراه كمي پودر دارچين روي كيك بچينيد و براي ٤٠ الي ٤٥ دقيقه داخل فر با دماي ١٨٠ درجه قرار ميديم.
🍏منظور از ليوان(ليوان هاي دسته دار فرانسوي هستش)
.
#بادستوࢪامتحانشده
🍃
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت135 فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریها
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_136
این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا حاج مهدوی از روی اجبار و بیرغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت: خب سادات عزیز، این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهرهاند.. من ازش راضیام انشاءالله خدا ازشون راضی باشه.
همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم: برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون و شیدای او هستم دیوونهترم نکن حاج آقا.
گفت: حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متأسفانه قسمت نبود فرشتهای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه. از اون روز تا حالا هم که پنجسالونیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم.
نیمنگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانههای درشت عرق نشسته بود.
یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشتهام؟!!!
اشرف خانوم به عنوان نمایندهای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابهلای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد و باز هم روحشو مهمان یک صلوات میکرد.
حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت: اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشهای بشینن حرفهاشونو بزنن. اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم. بعد رو کرد به پسرش و گفت: موافقید حاج آقا؟!
حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت: تا نظر خود سیده خانوم چی باشه..
من با اشارهی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم: بفرمایید..
رفتیم به اتاقم. حاج کمیل گوشهای از اتاق نشست و دوباره با دستمال تا شدهاش عرق پیشانیش رو پاک کرد.
قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم. فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.
تنها کلامی که تونستم بگم این بود: باورم نمیشه ...
او خندهی محجوبی کرد.
🔹میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟
دست و صدام میلرزید!
🔸گفتم: اینکه شما...
شرم از او مانع تموم شدن جملهام شد.
الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!
🔹پرسید: خب من در خدمت شمام سیده خانوم.
🔻من واقعا نمیتونستم چیزی بگم ..
🔸گفتم:میشه اول شما صحبت کنید..
او دوباره خندید.
نگاهم کرد.
با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو میدادم.
نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب و کامل بود که من هیچ سوالی از رفتار و اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.
🔸پرسیدم: شما دوست دارید همسر آیندهتون چطوری باشه؟
جملهام رو قطع کرد.
🔹من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره. اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره.. که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه..
جواب او خیلی هوشمندانه و کامل بود. تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.
همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.
حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشارهای به گذشتهی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول میداد که تغییر میکنه و دست از گذشتهاش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم. حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟
میخواست بحث رو ببنده که همهٔ شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم: چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشتهی من میدونید. من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟!
او حالت صورتش تغییر کرد.
به گل قالی خیره شد و گفت:
🔹وقتی خدا به بندهاش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصتو ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بندهاشو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟
او انگشت سبابهاش رو بالا آورد و با جدیت گفت: همون حرفی که در جواب سوالتون دادم... وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره.. نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه...
یک چیزی در قلبم تکون خورد... مو بر اندامم سیخ شد.. این مرد واقعا انسان بود؟؟؟؟!!!!
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_137
گفتم: آبروتون چی حاج آقا؟؟ یادتون رفته چه حرف و حدیثی تو مسجد برای من و شما درست کردن؟ بنظرتون با این...
هنوز هم باورم نمیشد که روزی موفق به وصلت با او بشم نمیتونستم اون کلمه رو به زبون بیارم.
گفتم: بنظرتون با این کار، شما به شایعات چندوقت پیش دامن نمیزنید؟!
او نفس عمیقی کشید و با مهربانی گفت: قطعا در این راه خیلی مشکلات در پیش رو داریم... ولی هر کاری تبعات و پستی بلندیهای خودش رو داره.. شما اگر بردبار و شکیبا باشید من با این بادها نمیلرزم..
او با لبخند اطمینانبخشی انگشت اشارهاش رو بالا آورد و دوباره تکرار کرد:
همون که گفتم... فقط رضایت خدا.
خندیدم.
با خودم گفتم بیخود نیست که عاشقت شدم.. تو واقعا از جنس نوری!!!
حالا راحتتر میتونستم ازش سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم.
هرچند باز هم داشتم جان میکندم تا اون سوال از زبونم خارج بشه.
پرسیدم: حاج آقا... جواب یک سوال خیلی برام مهمه... ولی نمیدونم پرسیدنش درسته یا نه..
او نگاهی زیبا و آرامشبخش به روم انداخت و گفت: البته... این جلسه برای پرسیدن همین سوالهاست... هرسوالی که براتون مهمه از من بپرسید.
آب دهانم رو قورت دادم. کاش یکی برام یک لیوان آب میآورد. نفسم بالا نمیاومد. دنبال مناسبترین کلمات میگشتم تا به غرورم برنخوره.
بالاخره گفتم: شما برای رضای خدا به خواستگاری من اومدید یا رضایت خودتون هم دخیل بود؟؟!
او صورتش سرخ شد. با لبخندی محجوب این پا و اون پا کرد و عرق روی پیشونیش رو دوباره پاک کرد..
از دیدن حالش ناخواسته لبخند به لبم اومد..
او میان شرم و خنده گفت: از اون سوالهای نفسگیر بودااا...
نمیتونستم جلوی خندهامو بگیرم... در لابهلای خندههای محجوبانه و معصومانهی او جوابمو گرفتم.
او از جا بلند شد و گفت: اگر اجازه بدید بعد پاسخ این سوالتونو بدم..
من هم با صورتی سرخ از شرم و خنده ایستادم و خیره به نگاه خندانش گفتم: حتما براش یک جواب پیدا کنید و منو از افکار مزاحم نجات بدید...
او به نشانهی اطاعت دستش رو روی چشمش گذاشت و به سمت در رفت.
میخواست از در بیرون بره که لحظهای تأمل کرد و به سمتم چرخید...
با شرم به چشمانم زل زد و با نگاهی پرمعنا لبخندی عاشقونه به صورتم تقدیم کرد.
در زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم که نجوا کنان گفت: همون که گفتم...
رضایت خدا رضایت منم هست..
این جواب سوالم بود.!!!
از اتاق بیرون رفت و من همانجا ولو شدم...
اون شب پس از رفتن اونها، من مثل شب پیش خندیدم و گریه کردم.
اون شب من با عطر گلهای روی میز تب کردم.
و اونشب من به بوییدن دستمال اکتفا نمیکردم و روی نقطه نقطهی اون بوسه میزدم.
بقول حافظ چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...
با اینکه حاج کمیل بهم اطمینان داده بود که احساسی بهم داره ولی من باز میترسیدم. عشق من به او اینقدر زیاد بود که مدام ترس از دست دادنش رو داشتم و از وقتی که او به من نزدیکتر شد این احساس چندبرابر شد!!
چند روز بعد من و حاج کمیل کنار هم نشسته بودیم و منتظر بودیم تا با خطبهی عقد محرم هم بشیم! ولی من باز میترسیدم.!
او اینجا کنار من نشسته بود ولی باز میپنداشتم که او برای من یک رویای دوره...
در اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من هرگز دستهای او را لمس میکنم یا نه؟!! آیا او بدون شرم و خجالت به چشمهای من خیره میشه یا نه؟؟! و حتی این اضطراب به جانم افتاد که او اصلا عشق بازی میدونه یا خیر؟!
خطبه جاری شد و من با اجازهی پدرومادرم بله گفتم... چون میدونستم که اونها هم اینک کنار من ایستادند.. و در تصورات خودم آقام رو میدیدم که دعای خیرش رو بدرقهی راهم میکنه و بوسهای جانانه بر پیشانیم مینشاند..
وقتی حاج کمیل دستشو مقابل دستم گرفت تا حلقهی زیبای نامزدی رو به دستم بندازه هنوز در ناباوری بودم!!
من لمس زیبای نور رو در زمان اتصال انگشتهای او به روی دستانم حس کردم.
و همزمان با فرو ریختن قلبم زیر لب نجوا کردم: ممنونتم خداااا...!!!!
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام حضرت بهار ، مهدی جان
سلامی از عطش به چشمه سار ...
سلامی از درخت به بهار ...
سلامی از بیقراری به آرامش ...
سلامی از ناامیدی به امید ...
سلامی از بیکسی به پناهگاه ...
سلامی از انتظار به خورشید ...
سلامی از من که در نهایت فقرم به شما که در اوج عنایتید ...
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 065.mp3
3.68M
قسمت شصت و پنجم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
✅ما در پاسخ به همۀ این پرسشها میگوییم: مادری، اصل و متن است، نه حاشیه. یکی از اصلیترین عوامل پیشرفت در این عالم، مادری کردن است که عملی به پای آن میرسد، از همین روست که مادر در نزد خداوند، این اندازه جایگاه دارد.
❎همۀ امور زندگی را باید با مادری کردن تطبیق داد. هیچ چیزی در زندگی از مادری کردن مهمتر نیست که ما بخواهیم مادری را فدای آن کنیم.
❌اگر کسی به حقیقت مادری پی ببرد، هیچ گاه آن را به اندازۀ یک اجبار غریزی، پایین نمیآورَد. مادری، یک توفیق بزرگ است. برای فهم توفیق بودن مادری، باید بپذیریم که برترین موجود در این عالم پس از خدا، انسان است.
🍃انسان، جانشین خدا روی زمین است. مادر، بار تربیت برترین مخلوق خداوند عزیز را روی زمین، بر دوش میکشد. آیا توفیقی بالاتر از این هم هست؟
🔰مادری، تنها زادن فرزند نیست. درست است که تحمّل رنج زادن، خود یک فضیلت بزرگ است؛ امّا با زادن، کار اصلی آغاز میشود که همان پرورش جانشین خداوند مهربان روی زمین است.
✳️ وقتی از این زاویه به مادری نگاه میکنیم، مادری، یک شغل بزرگ و بزرگترین شغل، محسوب میشود. تربیت انسان، تربیت جامعه است. جامعه که بدون انسانها معنا ندارد. پس مادری کردن، ساختن یک جامعه است. در نتیجه، باید گفت که او بزرگترین شغل را دارد.
💯تردیدی هم در این نیست که کسی جز مادر، نمیتواند عهدهدار تربیت فرزند شود. تربیت فرزند، ظرافتهایی دارد که جز از عهدۀ مادر بر نمیآید.
‼️حال اگر کسی بداند که تربیت، چه لوازمی دارد، متوجّه خواهد شد که چه اندازه باید برای مادری کردن، وقت بگذارد. شاید این حرف، کمی تلخ باشد؛ ولی به نظر میرسد زنی که وقت مادری کردن ندارد، حقّ فرزنددار شدن هم نداشته باشد!.
⬅️ ادامه دارد....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۹۳
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_فکری
هدف :تقویت تفکر و دقت
روش اجرا : مطابق ویدیو جدول را بکشید و با سر نوشابه این بازی جالب رو انجام دهید 🤓😊
تنها ی خانه در هر حرکت میشود جا به جا شد 🌱
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_138
اینجا بهشت بود..
نسیم همچین بیراه هم نمیگفت! این دنیا هم بهشت و جهنم داره.
من ده سال در جهنم بودم و بعد از توبه، خدا بهشتی نثارم کرد که هر بینندهای آرزوی رسیدن بهش رو داره.
خانوم مهدوی صورت و گردنم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد. به دنبالش باقی هم برای تبریک جلو اومدند و بوسه بارانم کردند.
وقتی اتاق از حضور نامحرمان خالی شد. خواهران حاج مهدوی که نامهایشان راضیه و مرضیه بود روسریم رو هلهلهکنان از روی سرم برداشتند. از شرم گونههام گل انداخت.
خواهر بزرگتر حاج کمیل که راضیه نام داشت خطاب به حاج کمیل گفت: بیا عروس خشگلتو ببین داداش... ماشاالله هزار الله اکبر عین ماه شب چهاردهست..
با این تمجید همهٔ خانمها کف زدند و هلهله کردند.
راضیه خانوم در حالیکه به شرم برادرش میخندید رو به مهمانها گفت: الهی بگردم برا داداشم... خانمها روتونو بکنید اونور... داماد خجالت میکشه عروسشو ببینه..
من از خجالت چادرم رو چنگ زدم و چشمانم رو بستم.
صدای هلهله و خنده اونقدر زیاد بود که اگر از خوشحالی و هیجان جیغ میکشیدم هیچ کس متوجه نمیشد.
حاج کمیل با شرم عاشقانهای به سمتم چرخید.
اونهایی که از مستی نگاه معشوقهای خیابانیشون حرف میزنند کجا لمس میکنند هرم نگاه مردی پاک چشم و مغرور رو که بعد از قرائت خطبه، عاشقانهترین و عمیقترین نگاه عالم رو به معشوقش هدیه میده؟
کجا میتونند حالی که من الان دارم رو درک کنند؟!! کجا میتونند فرق بین نگاه هرزه رو از نگاه پاک و عاشقانه تمیز بدهند؟!!
من دارم زیر این نگاهها میمیرم..
من دارم ثانیهشماری میکنم برای گذاشتن سرم به روی سینهای که عطرش یکسال بود مستم میکرد ولی آتش این نگاه مرا هیپنوتیزم کرده و نه زمین میشناسم نه زمان!! فقط او میبینم و او..
او در میان همهمه و هلهله درکنار گوشم آرام و عاشقانه نجوا کرد: سیده خانووم گرفتاریتون مبااارک... بببینم بازهم دنبالم راه میافتید یا شیرینی بیش از حدم دلت رو میزنه و خونهنشین میشی.
خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با اشک و لبخند نگاهش کردم.
او دست سردم رو در پناه دستان گرمش جای داد و در حالیکه به زیبایی هرچه تمامتر ابروی راستش رو بالا میداد گفت: همین اول کاری که تفاهم نداریم!! من تب کردم شما سردی!!
خندیدم.
او هم خندید.
کمی دورتر از ما، فاطمه هم با چشمانی بارانی، از خندههای ریز و یواشکی ما خندید.
آن شب زیبا در کنار بهشتی به نام حاجکمیل مهدوی به پایان رسید.
مردی از جنس نور که تا پیش از این فقط فکر میکردم که او چقدر جذاب و دوست داشتنیست ولی هیچ توجه خاص و عاشقانهای ازش ندیده بودم اما حالا با مردی مواجه بودم که در مهرورزی و شوخطبعی بینظیر بود.
وقتی مهمانها رفتند او در کنار در بستهی خانه، با لبخندی زیبا ایستاد و با لحنی که تا پیش از محرمیت از او نشنیده بودم گفت: خسته نباشید سیده خانوم.. امشب، هم عروس بودید و هم میزبان. کاش اجازه میدادید مجلس رو جای دیگهای بگیریم.
لبخندی محجوبانه زدم و گفتم: من هم مثل شما مهمون بودم حاج آقا... همهٔ زحمتها رو دوش فاطمه خانوم و مادرشون بود.
او دستم رو گرفت...
خدا کنه هیچ وقت دستهاش برام عادی نشه..
خداکنه همیشه با لمس دستانش دلم پرواز کنه.
با اخمی شیرین گفت: شما قراره منو همیشه حاج آقا صدا بزنید؟
انگشتم رو روی انگشترش رقصاندم.
گفتم: شما چی دوست دارید صداتون کنم؟
او لبخند زد: کمیل!!
گفتم: همین؟! بیپس و پیش؟؟
لبخندش را بازتر کرد و درحالیکه چشمانش رو باز و بسته میکرد گفت: همین!!! بیپس و پیش
گفتم: سخته آخه.. ولی سعیم رو میکنم.. پس لااقل اجازه بدید صداتون کنم حاجکمیل!
حالا دیگه خندید.
دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و گفت: قبول!!
گفتم: پس شما هم منو صدا کنید رقیه..
او طبق عادت انگشت اشارهاش رو بالا برد و با تأکید گفت: حرفشم نزن! شما ساداتی. سادات باید مورد تکریم و احترام قرار بگیرید. اسمتون هم اسمیه که باید با احترام تلفظ شه.
صداتون میکنم رقیه سادات خانوم..
خندیدم: اوووووه چه طولانی..
او هم خندید: خوبیش به اینه که اگر خدای ناکرده از دستتون عصبانی شدم و خواستم تشری بزنم تا تلفظ اسمتون تموم شه خشم بنده هم فروکش میکنه.
در میان خنده گفتم: مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟
او اخم کرد: البته که عصبانی میشه. شما میدونی او روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر از دستتون حرص خوردم؟؟
دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون.
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_139
باهم خندیدیم.
میان خنده، گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت: شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی... من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم... قبل از اون زیاد به کارم نمیاومد.
این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟
سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.
صورتم رو بالا گرفت با مهربانی نجوا کرد: چی شد؟؟
بغضم رو قورت دادم: از کنایهی شما دلم گرفت. نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ...
او خندید. از همان خندههای زیبا و خاص خودش!!
🔹چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!
هرچند از پیشترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم!
🔻من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.
پرسیدم: حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید... گولم نزنید... شما... شما واقعا به من علاقهمند بودید؟
او در حالیکه میخندید ضربهی آهستهای به پیشانی زد و گفت: نخیییر... گرفتار شدیم!
بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.
گفت: فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخگویی سوالاتتون
من نگاه معصومانهای کردم و گفتم: خواهش میکنم حاج آقا... امشب منو با این حال تنها نزارید... برام حرف بزنید... من تشنهی شنیدنم.
در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم و بس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه... اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟
من از این بابت نگرانم. چون خودم رو لایق شما نمیدونم.
او نگاهم کرد. در عمق نگاهش حرفها بود.
گفت: چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!!
شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند.
سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.
او آهسته گفت: من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم. خوبه؟ ؟
همانطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.
به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره. چون آهی عمیق کشید و گفت:بزارید حجت رو تموم کنم.
من در زندگیم دوبار عاشق شدم!
یکبار در کودکی و یک بار هفت سالونیم پیش!!
سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.
او گفت: من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم. حتی قصهی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانوم با خبر بشم.
با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم.
وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم.
پرسیدم شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟
او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت: از اسم و فامیل پدرتون... یادت نمیاد؟ گفتی... شاید آقام رو بشناسید... آسد مجتبی حسینی...
اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!
و حتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی و هدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده.
اسم این تحلیل حاج کمیل رو من و فاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگرداندن من به آغوشش منو در آستانهی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند. منو دلباختهی مردی کرد که به خواست و ارادهی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود. و به واسطهی اون احساس از منجلابی که درونش غوطهور بودم نجات داد.
با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم: خداروشکر میکنم. من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم. یقین دارم دعای خیر پدرومادرم نجاتم داد حاج اقا
او اخم شیرینی کرد و گفت: حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها..
خندیدم: ببخشید... باید تمرین کنم.
پرسید: خب سوال بعدی؟
گفتم: سوال که زیاده ولی اجازه بدید یک کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم!
او داشت بلند میشد که شانههاش رو گرفتم!
🔸کجا حاج... کمیل؟
با شیطنت گفت: مزاحم خلوتتون نمیشم!
با التماس گفتم: منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج... کمیل
او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت: گفتم که گرفتار شدیم..
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
♡🍀♡
#وقتبرنامہریزیہ
خب خب خب
گل خانوما بریم سراغ فردا😌
ببیـــــن یه نصیحت از
خواهر ڪوچیکترتوݩ
اگه الان برای فردات برنامه نریزے
یه روزی حسرت ڪارهایی رو میخوری
ڪه براشون وقت نذاشتی
درحالے ڪه فقط به یڪم همت و اراده
نیاز داشتی 🗓
_خوددانے
🍃
#سلام_امام_زمانم❤️
زمیڹ بہار را بہانہ ميڪند،
و زنده ميشود...
و مڹ براے زندگي
تو را بہانہ ميڪنم
و چشمـانم را ڪہ هر صبــح
براے زودتر دیدنت،
بیـدار ميشوند.
سلام بہانہ زندگيام طلوع ڪڹ🌸
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 066.mp3
7.39M
قسمت شصت و ششم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🖤
یادت باشد بانو☝️
تو هم میتوانی سرباز باشی♡
توهم با چادرت~
سرباز زینبی◇
قول دادی که حجابتو نگهداری♥️
#حجاب
#ما_ملت_امام_حسینیم
@Emamkhobiha🌹
⁉️میشه لطفاً ملاکهای منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯
👇قسمت ششم:
5⃣ پذیرش مدیریت
❤️خونه، نیارمند مدیر هست و مدیر کسیه که حرف آخر رو میزنه.☺️
🔹 این که میگن: «خونه باید بر اساس مشورت دوطرفه اداره بشه» حرف خوبیه ولی تو همهی موارد قابل اجرا نیست. تو خیلی از تصمیم گیریا دوطرف با هم مشورت میکنن ولی به نتیجهای نمیرسن. تو این موارد باید یکی حرف آخر رو بزنه. ممکنه مردی خودش این تصمیم رو به عهدهی همسرش بذاره، اما به طور طبیعی مدیریت خونه به عهدهی مرد هست، روحیه ی مرد هم با این مدیریت همخوانی داره.👌
🌀 خانما به طور طبیعی دوست دارن زحمت تصمیمگیری به عهدهی همسرشون باشه. مقصود از مدیریت، تصمیمگیری بر اساس هوا و هوس نیست، بلکه مقصود اینه که سکان تصمیمگیری تو زندگی، باید به دست یه نفر باشه؛ ولی ناخدای عاقل کشتی زندگی، باید تو تصمیمات از اعضای دیگهی خونواده، به ویژه همسرش بهره بگیره.😇
⁉️چه اشکالی داره که یه مرد تو مسائلی که به همسرش مربوط میشه یا مسائل داخلی خونواده که با اصول زندگی هم اصطکاکی نداره، تصمیم گیری رو به عهدهی همسرش بذاره و خودش هم به این تصمیم احترام بذاره. 🙃
✅ خانما! به این نکته توجه داشته باشین که وقتی آقایون تصمیمگیری رو از سر اجبار به عهدهی همسرشون میذارن، رابطهی عاطفی شون با همسر کمرنگ میشه. 😔
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
🌐https://ketabefetrat.com
@abbasivaladi
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_ 140
من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بیتوجه به گذر زمان صحبت میکرديم و پرده از رازها برمیداشتیم!
نوبت او شد.
پرسید: واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیحو از من بگیرید؟؟
من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکسالعملش شدم!
او چشمهایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت: تا چند شب کارم شده بود گریه... بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم.
تسبیح رو از گردنم در آوردم و درحالیکه روی سینهام میگذاشتم گفتم: درکتون میکنم! ظاهرا یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهرهها متصل به روح الهامه. من خیلی با اون مأنوسام.
راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدوخورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد.
او با تعجب پرسید: تسبیح پاره شده بود؟!
سرم رو با تأسف تکون دادم و گفتم: بله... من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم... البته یک مهرهش کمه.
او خندید: حالا یک صلوات کمتر نفرستید!
🔻حالا من هم میتونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم.
گفتم: اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دوشب پایان خوبی با شما داشت.
او پرسید: راستی شما که خونت سند داشت. پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه میخواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟
من بلند خندیدم و گفتم: اگر میشد حتما این کارو میکردم... ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم. البته واقعا از این بابت مدیون بانکم..
او آهی کشید و به نقطهای خیره شد. انگار داشت به چیزی فکر میکرد.
پرسیدم: به چی فکر میکنید؟
گفت: به الهااام و خوابی که ازش دیدید. شما میفرمائید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم.
با تعجب نگاهش کردم.
او لبخند رضایتمندانهای زد و گفت: الهام برای این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سر به راه کردن من!
صحبتهای ما دونفرتا سحر طول کشید.
نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محلهی قدیمی رفتیم.
نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت میبستم که هیچ چیز از او نمیدانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانهوار دوستش داشتم اما حالا میدانستم که او بعد از خدا و ائمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست.
در اون لحظات اولیهی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق و محبت رو از دلم نگیرد و شرمندهی اعتماد حاج کمیل نشم.
در اون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من حاج کمیلهای عمامه به سر و بیعمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند!
و دعا کردم خدا به همهٔ رقیه ساداتها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند.
اون روز فکر کردم دیگه تمام سختیها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظهی زندگی پره از اتفاقهای بد و خوب!
حالا که دارم فکر میکنم مزهی زندگی به همین ترکیب غمها و شادیها و آرامش و سختیهاست.
همین معجون بینظیره که نشون میده چقدر پای قول و قرارهامون با خدا و خودمون هستیم.
بعد از نامزدی، کمکم پچپچها شروع شد.
حرفهای زیادی از جانب عدهای به گوشمون میرسید.
همهٔ ی اونهایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبتهای حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودند با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدند و حتی دیگر به مسجد نمیومدند چون حاج کمیل پاک و اهورایی منو به امامت و بندگی قبول نداشتند!!
اون روزها دوباره روحم پر از تلاطم و ناآرومی شد. احساس گناه میکردم. چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمتها در مسجد نمیپیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمیشکست. اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود.
چندباری به او گفتم: عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همهٔ این تهمتها. ولی او میخندید و میگفت: اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد...
بعد در مقابل نگرانی من میخندید و هربار تکرار میکرد: رقیه سادات خانوم.. همان که گفتم فقط رضایت خدااا. خدا داره امتحانمون میکنه. میخواد ببینه من موقعیتم برام مهمتره یا حرف مردم. بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن. همون که اون بالاسریه ازمون راضی و خشنود باشه کافیه..
و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
ف_مقیمی
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂