مهر شما همان
ڪیمیایے است ڪہ
روزگار مرا قیمتے مےڪند...
من بہ اعتبار محبت شما
نفس مےڪشم
اے قرار دل بے قرارم...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام آرزوی زمین و زمان
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 037.mp3
3.6M
قسمت سی و هفتم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
@amam_shenasy🌺
📛سنّتیها با نگاه به گذشته و بدون در نظر گرفتن آزادیهای طبیعی که در متن زندگی کودکان بوده، آزادی را زیر سؤال میبرند، در تربیت مدرن نیز تلویزیون، بازیهای رایانهای، فیلمها و کارتونهای موجود در بازار آزاد، جای آزادی را گرفته و صورت مسئلۀ آزادی را به راحتترین شیوۀ ممکن، پاک کردهاند.
⛔️کسانی که فریب قدرت سِحرآمیز تلویزیون و فیلم و کارتون و بازیهای رایانهای را خوردهاند، ضرورتی برای آزادی کودک نمیبینند؛ زیرا کودکانی که معتاد تلویزیون و دوستان آن میشوند، دیگر به دنبال حقّ مسلّم خود، یعنی آزادی نمیروند.
❌ از همین رو، والدینِ چنین فرزندانی فکر میکنند که آنها نیازی به آزادی بیشتر ندارند.
✳️ ما به همۀ والدین توصیه میکنیم برای مبارزه با عامل «ناآگاهی»، علاوه بر مطالعه، مدّتی کودکان خود را بر اساس نکاتی که در این کتاب آمده، آزاد بگذارند. مشاهدۀ نتایج آزادی ــ که گاهی خیلی زود خود را نشان میدهد ــ ، آگاهی ما را نسبت به اهمّیت این بحث، بالا میبرد.
⬅️ ادامه دارد....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۷۹
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
هدایت شده از در محضر استاد شجاعی
adabe asheghi 2 final.mp3
5.39M
🔈#آداب_عاشقی۲
#استاد_شجاعی
آنچه در این صوت خواهید شنید:
💥رابطه وجودی و حقیقی امام با شیعیان
💥حقیقت همه انسانها نور امام است...
💥امام رحم و خویش ماست...
💥زیارت قبر امام وفای به عهد توست...
⏰مدت زمان: ۰۵:۳۵
#محرم
#اربعین
#امام
#زیارت
#نور_امام
@jalasate_ostad
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی
اسپیدباج
#رژیم ناباروری
#پاکسازی بدن
آش سفیدی است که به آش سیزیجات نیز معروف است و باعث ایجاد تعادل در بدن میشود.
🔹مواد لازم؛
• بال و گردن مرغ محلی یا ماهیچه گوسفند یا گوشت بلدرچین یا گنجشک یا کبوتر: به مقدار لازم
•برنج: یک یا سه چهارم پیمانه (اگر محلی باشد بهتر است) جو یا نخود یا ماش یا . نصف پیمانه
آب
•تره، جعفری، شنبلیله و گشنیز ، خرفه ، کاسنی به تناوب
•روغن زیتون: یک یا دو قاشق غذاخوری
•هویج یا زردک یا کدو
🔹طرز تهیه
ابتدا ماهیچه گوسفند یا گوشت بلدرچین (بسته به ذائقه و در دسترس بودن) را بپزید تا لعاب دهد.
یک استکان برنج محلی را در 8 لیوان آب ریخته و بجوشانید تا آب آن تبخیر شود و لعاب دهد و 1 لیوان آن بماند.
علاوه بر برنج، جو هم میتوان به آن اضافه کرد (جو هم باید مانند برنج لعاب دهد.)
برنج را به لعاب مرغ یا گوشت اضافه کرده و بعد به مواد فوق گشنیز، تره، جعفری و شنبلیله (مقدار کمی تازه) اضافه کنید
در پایان کمی ادویه و روغن زیتون اضافه میکنیم و روی شعله ملایم میگذاریم تا به قوام آید و لعاب دهد.
غذای مذکور را در طول روز میل نمایید.
ادویه : دارچین ، فلفل ، زیره ، نمک
🔸برطبق فصل میشه از کدوحلوایی ، اسفناج ، برگ چغندر، کدو خورشتی و .. استفاده کنید .
🔸نباید غلیظ بشه
🔹خواص :
رطوبت بخش
تقویت عمومی بدن
ملین شکم ، رفع #یبوست
پاکسازی بدن
رفع عطش
♥️کانون رؤیای مادری❤️
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
❤️
♡مهر مادری♡ از مهرهای دیگر
ممتاز است
❤️
از همه خالص تر
و بی نظیرتر است،👌👌
جنبه ی معاوضه ندارد
و به همین جهت ♡لذت مادری♡
خالص ترین و
باصفاترین لذتهاست🥰
عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
🌿♡محبت مادری♡ نه تنها برای فرزند مفید است
بلكه وجود خود مادر را نیز
تغییر می دهد.•°.•°.•°
🪴 ♡•°•كیمیایی است برای وجود مادر•°•♡
🌱روح او را هشیار می كند و از لَختی خارج می كند...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهایی از شـب🌒
#پارت_74
تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم!
نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم.
فاطمه بی مقدمه پرسید:خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟
دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟
او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه!
کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد.
_یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟
دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم:
_اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟
فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت:چرا باور نکردی؟
دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه!
فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد.
جوابم رو از سکوتش گرفتم.
پرسیدم:چرا خودت رو به خواب زدی؟
آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید.
_برای اینکه عزت نفست برام مهم بود..
من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم!
دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم
_اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!!
چشمهام پراز اشک شد :
فاطمه...تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟
او میان خنده وگریه گیر افتاد و با حسرت گفت: کاش اینطور که تو میگی باشم!
سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود.
پرسیدم:یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟
او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه.
من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته..مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی
لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم
_فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه'
باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم قرص تر شد.
_اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی! رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم:
خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود!
او گفت:دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد.
من با ناراحتی گفتم:نه...من فقط از رقی بدم میاد!
فاطمه با خوشحال گفت:باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات صدات میکنم.
بعد از کمی مکث گفت:خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟
هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود.
گله مند گفتم:من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم.
او با تعجب گفت:یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟
_هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه.
او با ناراحتی گفت:متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست.اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_75
با کنجکاوی پرسیدم:من که باورم نمیشه تو اصلا گناه کردن بلد باشی یا آزارت به کسی رسیده باشه..چرا برام تعریف نمیکنی؟قسم میخورم این راز رو با خودم به گور ببرم.
او خنده ی تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت: راز تا زمانی رازه که کنج قلبت باشه..وقتی بیاد بیرون دیگه راز نیست..قصه ست!! درد دله..گاهی وقتها هم دردسره.
حرفهاش رو قبول داشتم. ولی دوست داشتم بدونم قصه ی دوستش چی بوده؟
گفتم:در مورد دوستت الهام..چرا قبلن بهم حرفی نزدی؟؟
این الهام کی بود که تا اسمش میومد چشمان فاطمه پراز اشک میشد؟
با صدای بغض آلود گفت:چی بگم؟ از کجاش دوست داری بشنوی؟
من خوشحال از اعتماد او گفتم:نمیدونم! از جایی که لازمه بدونم!
او با آهی عمیق شروع کرد به حرف زدن:
_من والهام با هم دختر عمو بودیم.از بچگی باهم بزرگ شدیم.تفاوت سنیمون هم یک ماه بود.بخاطر همین حتی در یک مدرسه و یک کلاس درس میخوندیم.ما حتی روحیاتمون هم مثل هم بود.البته بدون اغراق میگم الهام از من خیلی بهتر بود.وقتی نماز میخوند دلت میخواست روبروش بشینی یک دل سیر نگاش کنی.اینقدر که این دختر خالص بود.ما با هم بزرگ شدیم.قد کشیدیم.الهام رفت حوزه و من هم رفتم دانشگاه!یک روز الهام با کلی شرم وحیا بهم گفت یکی ازمدرسین حوزه برای پسرش ازش خواستگاری کرده.طولی نکشید که الهام با یک مجلس ساده و رسمی به عقد ایشون در اومد..میخوای بدونی اون مرد کی بود؟؟
آب دهانم رو قورت دادم..!! نکنه؟!!!
با ناباوری گفتم:حااااااج مهدوی؟
فاطمه سرش رو به حالت تایید تکون داد..
مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه. گفتم:یعنی حاج مهدوی قبلا ازدواج کرده؟؟؟ پس چرا زودتر بهم نگفتی؟؟
فاطمه آهی کشید و با بغض گفت: خب هیچ وقت حرفش پیش نیومد.اگه یادت باشه اونروزی هم که ازم پرسیدی متاهله، گفتم هییت امنا میخوان براش آستین بالا بزنن ولی نمیتونن.ولی تو بعدش نپرسیدی چرا.؟؟ از طرفی چیزی که منو یاد الهام بندازه...
بعضش شکست..
من هنوز در شوک بودم...این فرصت خوبی بود تا فاطمه گریه کند.
پرسیدم:این اتفاق واسه چندسال پیشه؟
فاطمه آهی کشید و گفت:هفت سال پیش!
_خخ..ب ..بعدش چیشد؟
دانه های درشت اشک از صورت فاطمه پایین میریخت:
_رقیه سادات..نمیدونی چقدر این دوتا عاشق بودن! حاج مهدوی اینقدر همسر نمونه و انسان خوبی بود که همه رو مجذوب خودش کرده بود. دوسال بعد الهام حامله شد.اونموقع من یک چندماهی میشد که با پسرعموم که برادر الهام بود، نامزد شده بودم.
چشمهام گرد شد..با لکنت گفتم:چی؟؟؟ تو قبلا نامزد داشتی؟؟
فاطمه اشکش رو پاک کرد و با لبخندی تلخ گفت:آره...ما خیلی وقت بود همو میخواستیم..منتها به هوای اینکه حامد سرباز بود و یک سری مشکلات دیگه، یک کم دیرتر از الهام نامزد کردیم.
با کنجکاوی گفتم.:خب پس چرا الان حامد..؟!!
او سرش را با تاسف تکان داد و گفت:چی بگم؟؟!! همه چی بر میگرده به اون تصادف لعنتی..
تولد الهام بود..میخواستم به هرترتیبی شده سورپرایزش کنم.چون از همون اوایل بارداریش دچار افسردگی شده بود.حاج مهدوی هم که همش به سفرهای مختلف میرفت واسه کار تبلیغ. .اونموقع ها خیلی باد تو سرم بود..سرتق بودم.حرف حرف خودم بود.واقعا با الانم کلی فرق داشتم.به الهام گفتم بریم جایی که به هوای اونجا ببرمش یک کافه ی درست وحسابی و با باقی دوستان دبیرستان براش جشن تولد بگیریم. الهام قبول نمیکرد..هزار تا بهونه آورد. از تهوع وبیحالیش گرفته تا مرتب کردن خونه..چون قرار بود فردای اونروز حاج مهدوی برگرده.ولی من گوشم بدهکار نبود..کااااش به حرفش گوش میدادم..کاش نمیرفتم..
فاطمه بلند گریه میکرد وحرف میزد.
_رقیه سادات بخداوندی خدا انگارهمه ی قدرتها جمع شده بودند که من الهام و نبرم.ماشین حاج مهدوی تو پارکینگ بود.باخودم گفتم اگه با ماشین خودشون بریم بهتره وراحت تر.ولی الهام گفت حاج مهدوی گفته این ماشین مشکل داره باید بعد از برگشت ببرتش تعمیر. .پرسیدم مشکلش چیه؟ الهام گفت: نمیدونم. گفتم پس بشین بریم.الهام دوباره بهونه آورد که حاج مهدوی گفته بخاطر بارداریش حق نداره پشت فرمون بشینه.
همون وقت زن عموم زنگ زد به الهام..وقتی فهمید ما تصمیممون چیه به الهام گفت: نرو تو امانتی.اگه ال بشی بل بشی من نه خودم تحمل دارم نه میتونم جواب حاج مهدوی رو بدم...
الهام داشت پشت تلفن راضی میشد که من بیشعور و بخت برگشته گوشی رو گرفتم و به زن عموم گفتم : زن عمو هرچی شد با من..طفلی این دختر پوسید تو این خونه..میخوام ببرمش.اصلن خودم پشت فرمون میشینم.
اینو گفتم از رو غرورم و جوونیم ولی ته ته دلم میترسیدم چون من همیشه از رانندگی وحشت داشتم و زیاد وارد نبودم..
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
امام زمان 038.mp3
2.65M
قسمت سی و هشتم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
🖤 @jahadalmarah